عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
در شهرت ریا شد عمرم تمام نیمی
باید به عشق و مستی گردد تمام نیمی
تا وصف دوست زین جمع گردد مرا میسر
سجده به دست نیمی صهبا به جام نمی
امشب ز الفت غیر پر خون نمود دل را
آن بی‌وفا نگارم تا شد ز شام نیمی
آخر ز سرگردانی آمد به مهربانی
شد از شب وصالش کارم به کام نیمی
آمد چو مژده وصل جان رفته بود از تن
بر تن دو باره آمد جان از پیام نیمی
از شکوه حدائی حرفی گذشت بر لب
نشنید و رفت درد از آن یک کلام نیمی
بر بود صبر یک جا از یک نشست و برخاست
اندر نشست نیمی و اندر قیام نیمی
او را ز وصل حاشا ما را ز هجر غوغا
کو مصلحی که گوید از هر کدام نیمی
قاصد رسان به جانان روزی سلام (صامت)
شاید قبول گردد زان یک سلام نیمی
صامت بروجردی : کتاب التضمین و المصائب
شمارهٔ ۱۶ - و برای او همچنین
روزی که پا به علم پر غم گذاشتیم
امید بر ذخیره در هم گماشتیم
آخر هر آنچه گشت فراهم گذاشتیم
رفتیم و هر چه بود به عالم گذاشتیم
دنیا و محنتش همه با هم گذشتیم
هرگز نداشتیم ز رفتن به خود گمان
بردیم رنجها ز پی گنج شایگان
و آنگه تمام را بنهادیم رایگان
قطع نظر ز حاصل ده روزه جهان
این منزل خراب مسلم گذاشتیم
شد صرف در هوا و هوس روزگار ما
غافل ز پیک مرگ که می‌آید از قفا
ناگه برید دست ز دامان مدعا
چرخ زمانه چون نکند با کسی وفا
دست از شمار این درم کم گذاشتیم
کشتیم هر چه تخم در این دشت هولناک
آخر ثمر نداشت به جز میوه هلاک
رفتیم با دلی ز غم دهر چاک چاک
در غم سفید کرده کشیدیم زیر خاک
موی سیاه را که به ماتم گذاشتیم
نشگفت خاطر از هوس بوستان و باغ
ما را ز کیف جام جهان تر نشد دماغ
گفتی که با دبود اجل و عمر ما چراغ
ما مرد دل شکسته و چندین هزار داغ
جام صفا در انجمن جم گذاشتیم
اندام ما ندیده به خود برگ خرمی
نشنیده زخم سینه و در بوی مرهمی
(صامت) چون این بود ثمر عمر آدمی
بردیم چون فغان از این انجمن غمی
عیش جهان به مردم بی‌غم گذاشتیم
صامت بروجردی : کتاب القطعات و النصایح
شمارهٔ ۱ - کتاب القطعات و النصایح
شنیدم شد ز مغروری و مستی
ز بر دستی دچار زیردستی
نکرد اندیشه از دهر دورنگی
بزد بر فرق آن بیچاره سنگی
روان گردید خون از جای سنگش
نبود این مرد چون جای درنگش
گرفت آن سنگ و محزون از زمانه
به سوی منزل خود شد روانه
قضا را گشت اندر درگه شاه
همان ظالم ز مغضوبان درگاه
به زیر آورد از اورنک و جامش
نشمین داد در زندان و چاهش
چو اندر کنج زندانش مقر شد
همان مظلوم از وی باخبر شد
سوی زندان روان شد با دل تنگ
بزد از قهر بر فرقش همان سنگ
بنالید و بزارید و فغان کرد
خروش بی‌کسی از دل برآورد
که ای بی‌رحم کم فرصت که بودی
که بر داغ دلم داغی فزودی
بگفتا آن کسم کز زیردستی
سرم از سنگ بی‌باکی شکستی
در آن روزی که بر سر سنگ خوردم
نمودم صبر و بی‌تابی نکردم
چو آمد دامن فرصت به دستم
سرم بشکستی و فرقت شکستم
ز نخل سرکش خود میوه خوردی
سزای کرده‌های خویش بردی
غرض گر خواجه و حکمرانی
مده آزار کس تا می‌توانی
گرفتم من که نارد بر تو کس دست
خدای دادخواهی در میان هست
مگر ای بی‌خبر از کین شعاری
خبر از آه مظلومان نداری
که گر مظلوم بهر دادخواهی
شبی آهی کشد یا صبحگاهی
خدا را برق غیرت برفروزد
تو را تا هر کجا خواهد بسوزد
بلی (صامت) سزای جنگ، جنگ است
کلوخ انداز را پاداش سنگ است
صامت بروجردی : کتاب المواد و التاریخ
شمارهٔ ۵ - تاریخ زلزله عجیبه سیلاخور
به گوش خلق ز بس شد ز باد غفلت پر
نهیب مرگ بود چون نوای زنگ شتر
چنان نجاست طول عمر سرایت کرد
که قلب شسته نگردد ز آب جاری و کر
هر آنچه آیت تنبیه حق کند ظاهر
بود حکایت گاو و خر و جو و آخر
رست چون «کذبت قوم لوط بالنذر» است
مشاهدات پیا پی و بینات زیر
چون در زمان محمدعلی شه قاجار
جریده عمل خلق شد ز عصیان پر
به گوش مردم سیلاخوری ز زلزله شد
پی نصیحت و ارشاد حلقه زد بر در
که از خرابی او تا هزار سال دگر
کنند یاد چه هنگامه ثمود و نذر
رقم نمود به تاریخ این بلا (صامت)
بود ز زلزله ویرانه کل سیلاخور
صامت بروجردی : کتاب نوحه‌های سینه زنی (به اقسام مختلفه و لحنهای متنوع و مخصوصه)
شمارهٔ ۱۲ - و برای او
مرو ای جان برادر سوی میدان ز بر من
منما تیره چو شب روز بمد نظر من
مرو ای تاج سر من سوی میدان ز بر من
شه والا گهر من
یادگار پدر و مادر و جد من محزون
مکن از رفتن خود رخت مصیبت ببر من
مرو ای تاج سر من سوی میدان ز بر من
شه والا گهر من
من بی‌کس چه کنم بی‌تو در این وادی پرغم
غیر تو دادرسی نیست مرا در همه عالم
مکن از آتش هجران جگرم خون کمرم خم
نکند در تو اثر آه دل بی‌اثر من
مرو ای تاج سر من سوی میدان ز بر من
شه والا گهر من
من خونین جگر آن روز دل از دست بدادم
که در این وادی پرخوف و خطر پای نهادم
بود این آرزو از دور فلک عین مرادم
که خدا خیر کند عاقبت این سفر من
مرو ای تاج سر من سوی میدان ز بر من
شه والاگهر من
چه کنم گر نکنم بی‌تو بلند آن و فغان را
چه زنم گر نزم شعله ز داغ تو جهان را
چه دهم گر ندهم بدرقه راه تو جان را
به کجا می‌روی ای مونس شام و سحر من
مرو ای تاج سر من سوی میدان ز بر من
شه والاگهر من
خبر از درد دل خواهر بی‌تاب نداری
داغ خود را به سر داغم از آن روی گذاری
به من از کرب و بلا فوج بلا گشته شکاری
صبر را گوی که تا آید و بیند هنر من
مرو ای تاج سر من سوی میدان ز بر من
شه والا گهر من
شوق سردادن خود بسته ز خواهر نظر ترا
به کف شمر نهی زینب خونین جگرت را
چکنی بعد خود اطفال ز غم در به در ترا
آب بگذشت برادر ز فراقت ز سر من
مرو ای تاج سر من سوی میدان ز بر من
شه والا گهر من
صامت بروجردی : مختصری از اشعار افصح الشعراء (میرزا حاجب بروجردی)
شمارهٔ ۸ - در شکایت زمانه و استغاثه به امام عصر(عج)
ای دل افسرده از غم در ملالی تابکی
با حوادثهای گردون در جدالی تابکی
انقلابات جهان در قیل و قالی تا یکی
در شکایت پیش هر کس در مقالی تابکی
از ظهور درد و غم افسرده حالی تابکی
این همه آشفتگی سرمایه سامان تست
گر رسد روزی تر ارنجی به دوران غم مخور
خانه صبرت شود از غصه ویران غم مخور
گر یکی باشد غمت گر صدهزاران غم مخور
هست در این پرده پس اسرار پنهان غم مخور
درد نبود بی‌دوا از بهر درمان غم مخور
این همه درد پیاپی باعث درمان تست
تا نگردی واله و حیران به صحرای مجاز
از حقیقت کی دری بر روی تو سازند باز
از تب حرمان بسوز و با غم هجران بساز
عاقبت یابی شفا از این بلای جانگداز
بر سرت آید طبیبی روح‌بخش و جان‌نواز
یک دم عیسی دمش احیا کن صد جان تست
گر جهان از فتنه گردد پر ز شور و غلغله
و رفتد در پنج حس و چارار کان ولو برای او
شش جهت چون کشتی بی‌بادبان در زلزله
از تنگ ظرفی نگردد تنگ بر تو حوصله
چون تو دوری از ره حکمت هزاران مرحله
عقل را کن رهنما چون نقل تو لقمان تست
صبر مفتاح فرج گردید جانا شو صبور
شادمان شو کز پس این غم تو را آید سرور
غیبتی خواهد که تا ظاهر شود قدری حضور
بعد از این ظلمت برآید آفتابی پر ز نور
صد چو موسی بهر وصلش گشته سرگردان بطور
منت ایزد را که آنجان جهان جانان تست
حامی حکم خدا و حافظ شرع مبین
شهریار ملک امکان خسرو اقلیم دین
واقف اسرار پنهان کاشف شک و یقین
در نخستین کرد نورش جلوه اندر ماء وطین
روح را زین جلوه شد بر قالب خاجی مکین
پس چه غم داری که این شه مهدی دوران تست
ای شه دنیا و دین پرگشته عالم از فساد
از شرف اسلام و شرع انور از رونق فتاد
کرده بر پا دشمنان دین لوای شر نهاد
وقت آن شد ای پناه بی‌پناهان کزوداد
عرصه ایجاد را مملو کنی از عدل و داد
چون به امر حق تمام امر در فرمان توست
هر که را می بود در سر دعوی پیغمبری
اشقیا کردند بردار فنا از خودسری
کرده از بهر ریاست هر کسی بیرون سری
آن کند از کفر کیشی دعوی پیغمبری
دین حق کن یک سر از تیغ دو سر زین سرسری
چون سر هر سرکشی گوی خم چوگان توست
یا غیاث المستغیثین حق یزدان الغیاث
یا امان الخائفین از ظلم و عدون الغیاث
حق اسماء جلال حق سبحان الغیاث
حق توریه و زبور و صحف و قرآن الغیاث
حرمت طه و یاسین اصل ایمان الغیاث
وقت یاری نوبت غمخواری و احسان تست
ای معین بی‌معینان ای ولی دادگر
ای دلثیل گمرهان ای هادی جن و بشر
صنحه آفاق پر شد از نفاق و شور و شر
خیز و بر پا کن لوای نصرت و فتح و ظفر
برزن از تیغ دو سر بر پیکر اعدا شرر
دست ما بیچاره بهر چاره بر دامان تست
یک طرف روسی گشاید دست تخریب از جفا
بر رواق و گنبد پرنورشاه دین رضا
یک طرف بانی کند قانون شرع مصطفی
از ره شیطان پرستی برخلاف مدعا
این همه صبر تو بر افعال زشت اشقیا
نیست نقصان دال بر حقیقت ایمان توست
ای ولی الله اعظم ای شه مالک رقاب
ای سلیل احمد و ای جانشین بوتراب
نی وجودت کرده حق از کل اشیاء انتخاب
فتنه دجال و شیطان کرده عالم را خراب
دست زن بر تیغ و نه پای سعادت در رکاب
رونق دین بر دم شمشیر خون افشان توست
آرزوی دیدنت دارند جمعی دوستان
گرچه نبود حضرتت را دوستی اندر جهان
گر ترابد دوستانی از چه می‌گشتی نهان
ای صفاتت همچو ذات حضرت باری عیان
لطف عامت فیض بخش دوستان و دشمنان
ماسوالله بر سر خوان کرم مهمان توست
از نخستین خلقت بر اوصیا خاتم شدی
فخر آباء کرام خویش در عالم شدی
وارث هر درد و غم از خلقت آدم شدی
مرجع هرگونه رنج و محنت و ماتم شدی
شد غمت افزون و مادم لحظه کی کمشدی
قلب احبابت گداز ار حزن بی‌پایان تست
«اعن الله جزاک فی المصائب والبلا»
خاصه از جدت حسین و واقعات کربلا
کی فراموشت شود زان خسرو و بی‌اقربا
روز و شب پیوسته داری منبر ماتم بپا
منقب از ندبه‌ات گرد همه ارض و سما
خون فشان چشم فلک از دیده گریان تست
یاد آید چون تو را آن سرو قامت اکبرش
یاد از آن ششماهه طفل شیرخواره اصغرش
یا جدا از تن دو دست یاور آب آور
یا ز تیغ شمر و آن خشکیده کام و حنجرش
یا ز خولی برسنان بنموده راس اطهرش
عرصه ایجاد بیت الحزنی از احزان تست
چون به خاک افتاد از زین جسم پر تاب و تبش
در خیام آمد ز میدان مرکب بی‌صاحبش
الظلیمه الظلیمه صیحه زن ورد لبش
از حرم اهل حرم یک سر بدور مرکبش
حالجو از حال آن مرکب به افغان زینبش
کای فرس حالش عیان از حال جانسوزان تست
سوی میدان شد شتابان زینب زار و حزین
دید با شمشیر بران از جفا شمر لعین
کرده جا بر سینه بی‌کینه سلطان دین
به افغان شد نزد ابن سعد کای کافر ببین
کام عطشان زاده زهرا به زیر تیغ کین
سبط احمد تشنه لب در این زمین مهمان تست
ماند بی‌کس جد پاکت ای ولی کردگار
در زمین کربلا بی‌یاور و بی‌غمگسار
با لب عطشان و کام خشک و قلب داغدار
سر برید از پیکرشک شمر لعین نابکار
نوح سان بنما شهاد در کشتی ماتم قرار
بحر نیکان یک نیمی از دیده گریان توست
آمد اندر قتلگهچون زینب بی‌خانمان
کرد جابر روی نعش شهریار انس و جان
گفت یا رب کن قبول این کشته در خون طپان
سوی جدش کرد رو پس با دو صد آه و فغان
گفت ای جدا گرامی بین ز جور ناکسان
این تن در بحر خون غلطان در غلطان‌تست
دید در خون پیکر اعوان و اخوان یک طرف
غارت اموال یکسو آه طفلان یک طرف
پس نمود از بی‌کسی رو جانب ملک نجف
کای پدر این زمین از جور اعدا وااسف
بین حریم بیی‌کست بهر اسیری بسته صف
این زان موپریشان عترت ویلان توست
در بقیع بنمود رو آنگاه به چشم اشکبار
کرد با مادر خطاب از سوز قلب داغدار
مادرا بین دخترانت بی‌کس و بی‌غمگسار
از گلستان جنان در کربلا پایی گذار
بین زمین گردیده از خون حسینت لاله‌زار
این به خون آغشته پیکرزینت دامان‌تست
ای سلیل طیب پیغمبر(ص) امی نسب
زاده شیر خدا ای شهریار ذوالحسب
از ستم بستند در زنجیر با رنج و تعب
حضرت زین‌العبا را با تن پرتاب و تب
تیغ نصرت برکش و کن روز اعدا را چو شب
رخش همت ای شها امروز زیر ران تست
بهر بی‌یاری جدت ای ولی ذوالجلال
چشم (حاجب) گرید از غم صبح و اشم و ماه و سال
داغ صامت کردهاو را در جهان بشکسته بال
با جناب حاج اسدالله آن نیکو خصال
هر دو را احاجت روا کن حق ذات لایزال
حاجت آنها به دوران بودن از یاران توست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۳
همه عمر از تو به من بوی وفائی نرسید
دل رنجور ز وصلت بشفائی نرسید
این همه خون بناحق که در ایام تو رفت
هیچکس را به تو چون و چرائی نرسید
غم هجران توام جان به لب آورد و هنوز
لب امید ببوسیدن پائی نرسید
بر درت زآن همه فریاد که کردیم و خروش
سگ کوی تو بفریاد گدانی نرسید
هر کسی بافت بخوان کرمت دسترسی
دست کوتاه من الأ به دعای نرسید
غابت لطف همین است و کرم کز تو مرا
ساعتی نیست که تشریف بلائی نرسید
سالها در راه مقصود بسر رفت کمال
سالها بین که بر رفت و بجائی نرسید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۹
ما در این شهر ملولیم و از این قوم نغور
دور از این جمع پریشان و ز دلها شده دور
بکه بندم دل و در روی که بگشایم چشم
به دلارام رفیقی نه حریفی منظور
غیبتی نیست در این لیک بغایت برسید
غیت اهل دل از صحبت ارباب حضور
دور دور گل و ایام نشاط است و بهار
چون توان بود در این وقت ز باران مهجور
رو به راه آر چو مردان و ز سر ساز قدم
ورنه حقا که تو از عقل نباشی معذور
منم از روح بماند از پی آن حور برفت
آه از این خسته چه آید بجز از عجز و قصور
نورم از دیده برفته ست چو یوسف برود
لاجرم دیده بعقوب بماند بی نور
ناامید از کرم حق نتوان بود کمال
ماه پنهان شده را هم برسد وقت ظهور
عاقبت عاقبت کار بخیر انجامد
آخر الأمر مبدل شود این غم به سرور
ناشناسی در سه گوساله پرستند چه سود
صبر کن تا برسد موسی عمران از طور
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۱
بار بیرون نشد ز خانه هنوز
هست سرها بر آستانه هنوز
آن همانی که سایه گستر ماست
بال نگشود از آشیانه هنوز
رفته بر آسمان دعای همه
حاجت عاشقان روا نه هنوز
پرتو روی او جهانی سوخت
نزده آتشی زبانه هنوز
نیر آن غمزه بر دل آمد راست
راست ناکرده بر نشانه هنوز
نیستی دهانش قطعی نیست
سختی هست در میانه هنوز
گوشها پر شد از حدیث کمال
نشنید آن در یگانه هنوز
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۵
به مطرب شبه چه خوش میگفت چنگش
خوشا می کز لب ساقیست رنگش
چو ساغر رفته بود از دست مطرب
به صد تصنیف آوردم به چنگش
چه بیم از محتسب بیمم ز شیشه است
که می ترسم برآید پا به سنگش
دهان تنگ و چشم تنگ دارد
بود زین جن خوبی نگ نگش
جدلها کرد دی واعظ به یک مست
نمی افتد خطا هرگز خدنگش
شب و روزت کمال این می به کف باد
که گه آئینه خوانی گاه زنگش
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۶
چه گفت با تو شنیدی رباب و عود به گوش
ز کس مترس و به بانگ بلند باده بنوش
سروش عاطفت از نو نوید رحمت داد
معاشران همه دادند بوسه بر سر و روش
به خواب شیخ حرم دید دوش مستی را
نشسته بر در کعبه به خضر دوش به دوش
چو جم به جام قناعت کن و سکندر وار
به هرزه در طلب رزق نانهاده مکوش
به چشم بی هنران باده ساقیا عیب است
چو زاهدی گذرد عیب ما بیا و بپوش
از آن زمان که به خمخانه ها حدیث نو رفت
شراب و چنگ نمی ایستد ز جوش و خروش
کمال با به ساقی زمی مکن پرهیز
حریف قلب شناس است زاهدی مفروش
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۶
نارگی می جنبدم در تن چو چنگ
باشه آهنگم بمیهای چو زنگ
زاهدا رزق از ازل بنهاده اند
بر کف ما جام و در دست تو سنگ
نیست ما را در میان مال پدر
با منت جان برادر چیست جنگ
سلسبیل ما و حور اینک بنقد
ساقی گلبو شراب لاله رنگ
ساقیا می ده که شاهد رخ نمود
موسم گل شد چه فرمائی درنگ
چون دهان و زلف او بی عکس جام
هسته بر مستان جهان تاریک و تنگ
می به آواز پریشم خور کمال
مطربی گر آیدت روزی به چنگ
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۴
رفت از دست من آن زیبانگاری چون کنم
نیست در دسٹم عنان اختیاری چون کنم
در همه احوالم او بودی که بودی غمگسار
این زمان جز غم ندارم غمگساری چون کنم
دوستان گویند هان تدبیر کار خویش کن
من ز کار افتاده ام تدبیر کاری چون کنم
در میان ما حدیثی چون نرفت او را چه رفت
هر یکی گوید حدیثی از کناری چون کنم
هیچ بارم بر تن و جان اینچنین باری نبود
می کشم ناچار و ناکام انتظاری چون کنم
وعده دیدار فرمودست و بر امید آن
من چنین گشتم که می گویند آری چون کنم
هر کسی گوید فلانی بیدل و بی دین شد است
وای اگر بیاو بمانم روز گاری چون کنم
یک زمان بی او بماندم صد خجالت می برم
وای اگر باو بمانم روز گاری چون کنم
در چنین حالت ز باران چشم باری داشتم
چون ندیدم باری از هیچ یاری چون کنم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۱
ساقی بیار شیشه می تا به هم خوریم
کز چرخ شیشه باز جگر خون چو ساغریم
کشتیست جام باده و غم بحر پر ز موج
کشتی روانه ساز کزین ورطه بگذریم
م طرب طلب کنیم و به بزم آوریم چنگ
ور چنگمان بدست نیاید نی آوریم
رند شرابخانه به سر می برد سبو
ما هم بر آن سریم که با او به سر بریم
بر فرق خاک آن در و بر سر شراب لعل
گاهی ز لعل و گه زگهرناج بر سریم
بینیم آب خضر در آئینه قدح
ما را مبین حقیر که خضر و سکندریم
با محتسب بگری و مترس از کسی کمال
گر باده میخورم حق کس نمی خوریم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۰
قدحی بیار ساقی که ز تویه شرمسارم
سر آن ندارم اکنون که به زهد سر در آرم
من از آن میی که خوردم ز ازل به باد لعلت
بدو چشم نیم مستت که هنوز در خمارم
نروم به طعن دشمن ز درت به هیچ پانی
که سری نهادم اینجا که به تیغ بر ندارم
به نظاره گلستان جمال اور چو نرگس
همه چشم باشم آن دم که ز خاک سر بر آرم
زمی مغانه امشب کم و بیش هرچه باشد
بدهید ای حریفان بدهید انتظارم
قدحی بیار ساقی که رسم بدیر معنی
که ز خانقاه صورت نگشاد هیچ کارم
چه زبان اگرچه گشتم چو کمال رند و عاشق
که ز زهد و نیک نامی همه عمر بود عارم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۶
ما از لب تو کام ندیدیم و گذشتیم
تشنه به لب چشمه رسیدیم و گذشتیم
گفتیم دعای تو و از بخت مخالف
از لفظ تو دشنام شنیدیم و گذشتیم
با داغ فراق تو که جانسوز عذابست
از زندگی امید بریدیم و گذشتیم
یک شب نکشیدیم ترا دربر و هر روز
صد جور و جفا از تو کشیدیم و گذشتیم
در بیشه دنیا که چراگاه دل ماست
روزی دو چریدیم و چمیدیم و گذشتیم
شهد لب تو شربت وصل دگران بود
ما زهر فراق تو چشیدیم و گذشتیم
مانند کمال از هوس آن گل رخسار
صد جامه به باد نو دریدیم و گذشتیم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۳
گر سرزنیغ نیزت دارد سر بریدن
من بار سر نخواهم بار دگر کشیدن
زینسان که دل به پارب زآن غمزه خواست تیری
یک تیر بر نشانه خواهد بفین رسیدن
هر کس به دفع دردی آرام یابد و من
تا درد او نبینم نتوانم آرمیدن
گر پارسا بخواند در زیر لب دعائی
بهر شفای دردم نگذارمش دمیدن
هر شربتی گزینم رنجورتر نسازد
گر تشنه لب بمیرم نتوانم آن چشیدن
حکمت فروش تا کی مرهم می کند عرض
ما خستگان نخواهیم ابنها ازو خریدن
گوش کمال پر شد از آن دردمندان
دیگر نمی تواند نام دوا شنیدن
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۲
ما به کلی طمع وصل بریدیم از تو
مرحبانی نزده دست کشیدیم از تو
دل که در عشق تو خود را به غلامی بفروخت
تا به هیچش ندهی باز خریدیم از تو
سالها گرچه نهادیم به تو چشم امید
جز جفا و ستم و جور ندیدیم از تو
هر سؤالی و دعانی که بر آن در کردیم
غیر دشنام جوابی نشنیدیم از تو
چه درختی تو که تا در چمن جان رستی
بر نخوردیم و گلی نیز نچیدیم از تو
در دو لب رنگ برنگ این همه حلوا که تراست
و ای عجب چاشنی هم نچشیدیم از تو
رفتی از چشم ترو گریه کنان گفت کمال
رفت عمر و بمرادی نرسیدیم از تو
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۴
بیروی او ز دیدۂ بینا چه فایده
رفتن به باغ بهر تماشا چه فایده
چون تشنه را ز حسرت او جان بلب رسید
کردن لب فرات تمنا چه فایده
وزرحمتی که می رسد از رخ به خاک پاش
آن شوخ را ز درد سرما چه فایده
زحمت مبین و رنج مبر ای طبیب من
این درد عاشقیست مداوا چه فایده
گفتم رسم به وعده بوسی که کرده
نخست گفت تقاضا چه فایده
زاهد بهمنشینی رندان کسی نشد
کره نهم را ز صحبت دانا چه فایده
شوخان شنگ را مرو از پی اگر روی
دل می برند و عقل بیغما چه فایده
صد جور اگر بری و جفاها کشی کمال
چون بار بیوفاست ازینها چه فایده
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۵
اگر ز محنت دنیا خلاص می طلبی
بنوش باده گلگون ز شیشه حلبی
چنان به آب عتب تشنه ام که صورت آن
برون نمیرودم از حدیقة عنیی
شراب و شاهد و سیم و زرم طفیل تو باد
فداک اصل مرا می و تها طلبی
اگر نه سابة مخانه بر سرت باشد
ز روزگار ببینی هزار بوالمجی
ترا چو صحبت امن و کفایتی باشد
به عیش کوش و به عشرت دگرچه می طلبی
شراب نوش به فصل بهار و فارغ باش
لا یلیق زمان الشباب فی کربی
کمال را چو مداوا به باده فرمایند
رواست گر بخورد می به حکم شرع نبی