عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
شبی بودم چو مه پهلوی خورشید
نهادم روی دل بر روی خورشید
مه و خورشید دیدم روی در روی
ندیدم جز قمر در کوی خورشید
فتادم در خم چوگان زلفش
همی رفتم بسر چون گوی خورشید
رسیدم در مقام قاب قوسین
نمود از ماه نو بر روی خورشید
در آن شب اجتماع مهر و مه بود
زحل پرتاب چون گیسوی خورشید
چو ترک روز برقع را برافکند
شب تاریک شد هندوی خورشید
فرو پوشید چشم جمله را نور
که تا هر کس نه بیند روی خورشید
کمان چرخ نرم از آفتاب است
ندارد هیچکس تا بوی خورشید
سحرگه چون برآمد خسرو چرخ
جهان پرشد زهای و هوی خورشید
ز مشرق تا به مغرب زوانا الشمس
که یکتایست دایم خوی خورشید
چمن شد آسمان گلها ستاره
ز باغ عرش آمد بوی خورشید
بمه رویان نظر کردم بپا کی
بدیدم طلعت دلجوی خورشید
بذلت برد کوهی قرص مه را
چو دعواهاست اندر طوی خورشید
نهادم روی دل بر روی خورشید
مه و خورشید دیدم روی در روی
ندیدم جز قمر در کوی خورشید
فتادم در خم چوگان زلفش
همی رفتم بسر چون گوی خورشید
رسیدم در مقام قاب قوسین
نمود از ماه نو بر روی خورشید
در آن شب اجتماع مهر و مه بود
زحل پرتاب چون گیسوی خورشید
چو ترک روز برقع را برافکند
شب تاریک شد هندوی خورشید
فرو پوشید چشم جمله را نور
که تا هر کس نه بیند روی خورشید
کمان چرخ نرم از آفتاب است
ندارد هیچکس تا بوی خورشید
سحرگه چون برآمد خسرو چرخ
جهان پرشد زهای و هوی خورشید
ز مشرق تا به مغرب زوانا الشمس
که یکتایست دایم خوی خورشید
چمن شد آسمان گلها ستاره
ز باغ عرش آمد بوی خورشید
بمه رویان نظر کردم بپا کی
بدیدم طلعت دلجوی خورشید
بذلت برد کوهی قرص مه را
چو دعواهاست اندر طوی خورشید
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
تا غمزه شوخ تو بما جنگ برآورد
لعل لبت از خون دلم رنگ برآورد
برگریه و زاری و فغان من درویش
صد ناله زار از دل چون چنگ برآورد
با یاد گل روی تو ای سرو گلندام
با بلبل شوریده دل آهنگ برآورد
تا غیر تو در خلوت جان راه نیابد
بام و در خود را دل ما تنگ برآورد
از دود دل سوخت کوهی بسحرگاه
آئینه رخسار فلک زنگ برآورد
لعل لبت از خون دلم رنگ برآورد
برگریه و زاری و فغان من درویش
صد ناله زار از دل چون چنگ برآورد
با یاد گل روی تو ای سرو گلندام
با بلبل شوریده دل آهنگ برآورد
تا غیر تو در خلوت جان راه نیابد
بام و در خود را دل ما تنگ برآورد
از دود دل سوخت کوهی بسحرگاه
آئینه رخسار فلک زنگ برآورد
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
چشمم از جور یار می گرید
همچو ابر بهار می گرید
از فغان و نفیر بلبل مست
باغ و گلزار و خار می گرید
بهوای قد دل افروزش
سرو در جویبار می گرید
می کند یاد خال مشکینش
لاله داغدار می گرید
صبح و شام از غم رخ و زلفش
دل من زار زار می گرید
هر چه دیدیم از بدو و از نیک
همه از بهر یار می گرید
دل کوهی بجان رسید از غم
ز غمش کوهسار می گرید
همچو ابر بهار می گرید
از فغان و نفیر بلبل مست
باغ و گلزار و خار می گرید
بهوای قد دل افروزش
سرو در جویبار می گرید
می کند یاد خال مشکینش
لاله داغدار می گرید
صبح و شام از غم رخ و زلفش
دل من زار زار می گرید
هر چه دیدیم از بدو و از نیک
همه از بهر یار می گرید
دل کوهی بجان رسید از غم
ز غمش کوهسار می گرید
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
به قامت گلرخان سرو روانند
همه شکر لب و شیرین دهانند
بغمزه جان و دلها می ربایند
بعشوه دل ز عاشق می ستانند
به تیر غمزه جان ها صید کردند
سیه چشمان همه ابرو کمانند
ز اول درد بر عاشق گمارند
به آخر خود دوای بی دلانند
دل از رفتار خوبان بیقرار است
چو بنشینند خود آرام جانند
شب از هجر بتان کوهی چه نالی
بصبح وصلت آخر میرسانند
همه شکر لب و شیرین دهانند
بغمزه جان و دلها می ربایند
بعشوه دل ز عاشق می ستانند
به تیر غمزه جان ها صید کردند
سیه چشمان همه ابرو کمانند
ز اول درد بر عاشق گمارند
به آخر خود دوای بی دلانند
دل از رفتار خوبان بیقرار است
چو بنشینند خود آرام جانند
شب از هجر بتان کوهی چه نالی
بصبح وصلت آخر میرسانند
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
ز رویت ماه تابان آفریدند
دلمرا چرخ گردان آفریدند
چو لعلت از تبسم نکته ای گفت
از آن لب جوهرجان آفریدند
ز خاک کوی او گردی چو برخاست
بهشت و حور و رضوان آفریدند
ز زلف وروی تو بردند بوئی
به جنت صد گلستان آفریدند
لعا بی از لبت بر خاک انداخت
بغربت آب حیوان آفریدند
مه رویت ز شام زلف بنمود
سحر خورشید رخشان آفریدند
چو ختم آفرینش آدمی بود
به آخر نوع انسان آفریدند
ز عکس دانه خال سیاهت
به هفتم چرخ کیوان آفریدند
چو از سیب زنخ زلفت برآمد
ز حیرت گوی و چوگان آفریدند
بحیرانی چو وی را میتوان دید
مرا زین روی حیران آفریدند
چو روحم یوسف مصر دل آمد
تنم را چاه زندان آفریدند
زلیخا نفس و یوسف روح قدسی
خرد را پیر کنعان آفریدند
مجو شادی دلا در خانه دهر
جهان را بیت احزان آفریدند
چو مه را از برای گلشن وصل
مرا باچشم گریان آفریدند
به پیش شمع روی ماه شبگرد
مرا گریان و بریان آفریدند
ز خار هجر چون بگریستم خون
ز خون گل های خندان آفریدند
پری رویا تو را چون روح قدسی
ز چشم خلق پنهان آفریدند
ز اشک سرخ کوهی و لب یار
به کان لعل بدخشان آفریدند
دلمرا چرخ گردان آفریدند
چو لعلت از تبسم نکته ای گفت
از آن لب جوهرجان آفریدند
ز خاک کوی او گردی چو برخاست
بهشت و حور و رضوان آفریدند
ز زلف وروی تو بردند بوئی
به جنت صد گلستان آفریدند
لعا بی از لبت بر خاک انداخت
بغربت آب حیوان آفریدند
مه رویت ز شام زلف بنمود
سحر خورشید رخشان آفریدند
چو ختم آفرینش آدمی بود
به آخر نوع انسان آفریدند
ز عکس دانه خال سیاهت
به هفتم چرخ کیوان آفریدند
چو از سیب زنخ زلفت برآمد
ز حیرت گوی و چوگان آفریدند
بحیرانی چو وی را میتوان دید
مرا زین روی حیران آفریدند
چو روحم یوسف مصر دل آمد
تنم را چاه زندان آفریدند
زلیخا نفس و یوسف روح قدسی
خرد را پیر کنعان آفریدند
مجو شادی دلا در خانه دهر
جهان را بیت احزان آفریدند
چو مه را از برای گلشن وصل
مرا باچشم گریان آفریدند
به پیش شمع روی ماه شبگرد
مرا گریان و بریان آفریدند
ز خار هجر چون بگریستم خون
ز خون گل های خندان آفریدند
پری رویا تو را چون روح قدسی
ز چشم خلق پنهان آفریدند
ز اشک سرخ کوهی و لب یار
به کان لعل بدخشان آفریدند
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
هر که را زلف چو زنجیر تو دیوانه کند
از دل و عقل و جهانش همه بیگانه کند
از خم زلف سیاه تو بریزد جانها
گر صبا زلف سمن سای تو را شانه کند
چشم صیاد تو تا مرغ دلم را گیرد
دام از زلف هم از خال در او دانه کند
بهوای لب لعل تو که جان می بخشد
دلم از خون جگر ساغر وپیمانه کند
تا دل خلق جهان را ببرد ز دیده
چشم و ابرو و لبت عشوه مستانه کند
آفتاب رخ ماهت که نگنجد بدو کون
در میان دل هر ذره ما خانه کند
دل ز کوهی ببرد باز و به آتش فکند
یار با چشم سیه دعوی شکرانه کند
از دل و عقل و جهانش همه بیگانه کند
از خم زلف سیاه تو بریزد جانها
گر صبا زلف سمن سای تو را شانه کند
چشم صیاد تو تا مرغ دلم را گیرد
دام از زلف هم از خال در او دانه کند
بهوای لب لعل تو که جان می بخشد
دلم از خون جگر ساغر وپیمانه کند
تا دل خلق جهان را ببرد ز دیده
چشم و ابرو و لبت عشوه مستانه کند
آفتاب رخ ماهت که نگنجد بدو کون
در میان دل هر ذره ما خانه کند
دل ز کوهی ببرد باز و به آتش فکند
یار با چشم سیه دعوی شکرانه کند
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
سرو گل چهره اگر بند قبا بگشاید
دل پرخون مرا نشود و نما بگشاید
یار اگر کاکل مشکین بگشاید بسحر
مشک از نافه آهوی ختا بگشاید
صبح صادق بدمد هر طرف از شش جهتم
گر شبی زلف تو را باد صبا بگشاید
دارم امید به الطاف خداوند که باز
دوست بر روی دلم چشم رضا بگشاید
از کمان خانه ابروی بت ترک چکل
کار درویش من بی سر و پا بگشاید
در مقصود که بر زاهد و عابد بستند
مگر از آه دل خسته ما بگشاید
از ازل تا به ابد روزه کوهی نگشاد
روزه داری است که از خوان شما بگشاید
دل پرخون مرا نشود و نما بگشاید
یار اگر کاکل مشکین بگشاید بسحر
مشک از نافه آهوی ختا بگشاید
صبح صادق بدمد هر طرف از شش جهتم
گر شبی زلف تو را باد صبا بگشاید
دارم امید به الطاف خداوند که باز
دوست بر روی دلم چشم رضا بگشاید
از کمان خانه ابروی بت ترک چکل
کار درویش من بی سر و پا بگشاید
در مقصود که بر زاهد و عابد بستند
مگر از آه دل خسته ما بگشاید
از ازل تا به ابد روزه کوهی نگشاد
روزه داری است که از خوان شما بگشاید
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
سحر که بوی گل کز جانب گلزار میآید
ز چین طره مشکین آن دلدار میآید
بدستی باده ی احمر بدستی مصحف فتوی
زهی ساقی گلرویان که صوفی وا میآید
جهان شد روشن از ظلمت چو آن رو گشاید زلف
که از روی چو خورشیدش هزار انوار میآید
ز آب دیده در کویش که آن خلد برین باشد
دلم جنات تجری تحت الانهار میآید
زهر شام سر زلفش هزاران کوه میپوشد
که چون خورشید آنمه رو بصد اظهار میآید
ز عالم گوشه گیر ای جان بیاد آن خم ابرو
نشین در غار دل کوهی که یار غار میآید
ز چین طره مشکین آن دلدار میآید
بدستی باده ی احمر بدستی مصحف فتوی
زهی ساقی گلرویان که صوفی وا میآید
جهان شد روشن از ظلمت چو آن رو گشاید زلف
که از روی چو خورشیدش هزار انوار میآید
ز آب دیده در کویش که آن خلد برین باشد
دلم جنات تجری تحت الانهار میآید
زهر شام سر زلفش هزاران کوه میپوشد
که چون خورشید آنمه رو بصد اظهار میآید
ز عالم گوشه گیر ای جان بیاد آن خم ابرو
نشین در غار دل کوهی که یار غار میآید
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
آن جگر گوشه دل از ما به لب میگون برد
رونق باغ و چمن را برخ گلگون برد
لب او باده ز خون دل ما می نوشد
چشم آن شوخ کباب از جگر پرخون برد
غیر حق هیچکسی چون نبرد دل از دست
دل خود ذات خداوند جهان بیچون برد
چارچوب تنم از آتش دل پاک بسوخت
تا از این شش جهتم بخت مرا بیرون برد
برده بود او ز ازل جان و دل مشتاقان
نتوان گفت که این حضرت او اکنون برد
در خم زلف تو پیوسته بخلوت بنشست
کوهی از هر دو جهان بادل خود یکسون برد
رونق باغ و چمن را برخ گلگون برد
لب او باده ز خون دل ما می نوشد
چشم آن شوخ کباب از جگر پرخون برد
غیر حق هیچکسی چون نبرد دل از دست
دل خود ذات خداوند جهان بیچون برد
چارچوب تنم از آتش دل پاک بسوخت
تا از این شش جهتم بخت مرا بیرون برد
برده بود او ز ازل جان و دل مشتاقان
نتوان گفت که این حضرت او اکنون برد
در خم زلف تو پیوسته بخلوت بنشست
کوهی از هر دو جهان بادل خود یکسون برد
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
ترک عشق رخ زیبا پسران نتوان کرد
جز حدیث لب شکر دهنان نتوان کرد
نقد این عمر گرانمایه که جان جوهر اوست
غیر صرف قدم سیمبران نتوان کرد
تا چو موئی نشود در غم آن موی میان
چون گهر دست در آن موی میان نتوان کرد
عاشق است آن بت عیار بصدق از همه رو
دیگران را برخ خود نگران نتوان کرد
کوهیا لعل بتان خون جگر می نوشد
این سخن در نظر بی جگران نتوان کرد
جز حدیث لب شکر دهنان نتوان کرد
نقد این عمر گرانمایه که جان جوهر اوست
غیر صرف قدم سیمبران نتوان کرد
تا چو موئی نشود در غم آن موی میان
چون گهر دست در آن موی میان نتوان کرد
عاشق است آن بت عیار بصدق از همه رو
دیگران را برخ خود نگران نتوان کرد
کوهیا لعل بتان خون جگر می نوشد
این سخن در نظر بی جگران نتوان کرد
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
ماه روی تو مرا نور بصر میگردد
حسن آن یار هم افزون ز نظر میگردد
بهوای لب و دندان تو ای جوهر جان
اشکم از دیده دل نور بصر میگردد
تا حدیث لبت ایماه گرفتم بزبان
کام وجانم همه پر شهد و شکر می گردد
دل دیوانه ما ذره صفت بی سروپا
پیش خورشید رخش زیرو زبر میگردد
سالکان ره تحقیق نخوانندش مرد
هر که در بادیه عشق بسر میگردد
تا نهادی تو سر زلف چو چوگان بر دوش
دل چو گو در خم آن ترک پسر میگردد
از لب لعل روان بخش بتان ای کوهی
کام آن یافت که در خون جگر میگردد
حسن آن یار هم افزون ز نظر میگردد
بهوای لب و دندان تو ای جوهر جان
اشکم از دیده دل نور بصر میگردد
تا حدیث لبت ایماه گرفتم بزبان
کام وجانم همه پر شهد و شکر می گردد
دل دیوانه ما ذره صفت بی سروپا
پیش خورشید رخش زیرو زبر میگردد
سالکان ره تحقیق نخوانندش مرد
هر که در بادیه عشق بسر میگردد
تا نهادی تو سر زلف چو چوگان بر دوش
دل چو گو در خم آن ترک پسر میگردد
از لب لعل روان بخش بتان ای کوهی
کام آن یافت که در خون جگر میگردد
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
صبا که شام و سحر مشکبار می آید
ز چین طره آن گلعذار می آید
در آمدم بچمن چون نسیم در گلزار
ز باغ سرو چمن بوی یار می آید
حبیب از دل ما همچو ماه سر بر زد
بسان گل که هم از جان خار می آید
گلی است کز لب آن عندلیب مینالد
اگر چه ناله بلبل هزار می آید
ز عین ما نظری کرد روی خود را دید
به خویش گفت که غیرم چکار می آید
به پیش طلعت خورشید چونکه لاشرقیست
غبار چشم برد سرمه وار می آید
هزار پرده اگر هست روی آن مه را
چو آفتاب عیان در کنار می آید
ز غار سینه کوهی برون مشو جانا
نشین که همدمت آن یار غار می آید
ز چین طره آن گلعذار می آید
در آمدم بچمن چون نسیم در گلزار
ز باغ سرو چمن بوی یار می آید
حبیب از دل ما همچو ماه سر بر زد
بسان گل که هم از جان خار می آید
گلی است کز لب آن عندلیب مینالد
اگر چه ناله بلبل هزار می آید
ز عین ما نظری کرد روی خود را دید
به خویش گفت که غیرم چکار می آید
به پیش طلعت خورشید چونکه لاشرقیست
غبار چشم برد سرمه وار می آید
هزار پرده اگر هست روی آن مه را
چو آفتاب عیان در کنار می آید
ز غار سینه کوهی برون مشو جانا
نشین که همدمت آن یار غار می آید
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
بوسه می خواهم و لعلت چو شکر میخندد
همچو خورشید که بر روی قمر میخندد
چشمم از گریه درو لعل بریزد همه شب
لب و دندان تو بر لعل و گهر میخندد
ذره سان میل بخورشید لبت کرد دلم
بخت بر حال من زیر و زبر میخندد
می کند گریه و افغان بچمن بلبل مست
غنچه بگشاده لب از شاخ شجر میخندد
عاقبت سیل سرشکم ببرد بنیادش
هرکه بر گریه ارباب نظر میخندد
ماه رخسار تو ازمشرق جان کوهی
آفتابی است که هر شام و سحر میخندد
همچو خورشید که بر روی قمر میخندد
چشمم از گریه درو لعل بریزد همه شب
لب و دندان تو بر لعل و گهر میخندد
ذره سان میل بخورشید لبت کرد دلم
بخت بر حال من زیر و زبر میخندد
می کند گریه و افغان بچمن بلبل مست
غنچه بگشاده لب از شاخ شجر میخندد
عاقبت سیل سرشکم ببرد بنیادش
هرکه بر گریه ارباب نظر میخندد
ماه رخسار تو ازمشرق جان کوهی
آفتابی است که هر شام و سحر میخندد
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
زلف تو شب به دیده دیدار در رود
عشقت به جان مردم هشیار در رود
چشمت به تیغ غمزه چو عشاق را بکشت
در خون کشته آن لب خونخوار در رود
در پیش ماه روی تو مانند ذرهها
برگردد آفتاب بر انوار در رود
عکس سواد خال تو ای ماه گلعذار
در جان پاک لاله کهسار در رود
تا پیش پای یار بیفتد به خاک راه
در چشم من به اشک چو گلنار در رود
همچون نسیم کوهی سرگشته نیمشب
در چین زلف آن بت عیار در رود
عشقت به جان مردم هشیار در رود
چشمت به تیغ غمزه چو عشاق را بکشت
در خون کشته آن لب خونخوار در رود
در پیش ماه روی تو مانند ذرهها
برگردد آفتاب بر انوار در رود
عکس سواد خال تو ای ماه گلعذار
در جان پاک لاله کهسار در رود
تا پیش پای یار بیفتد به خاک راه
در چشم من به اشک چو گلنار در رود
همچون نسیم کوهی سرگشته نیمشب
در چین زلف آن بت عیار در رود
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
شمع روی تو دلمرا چو بجان میسوزد
آفتاب از دم آتش نفسان می سوزد
بحر از کریه ما در بصدف کرد آورد
لعل از یاد لبت در دل کان می سوزد
کام دل هیچکس از لعل تو هرگز نگرفت
نام آن لب همه را کام و زبان می سوزد
عکس خورشید رخش در دل دریا افتاد
از حرارت جگر آب روان می سوزد
پیش رخسار تو ای شمع سراپرده جان
همچو پروانه بیکدم دو جهان می سوزد
آتش روی تو تنها نه دل گل را سوخت
جان بلبل ز غمت نعره زنان می سوزد
گر چه رخسار تو در سنگ چو آتش جا کرد
تا نگویند که او چون دیگران می سوزد
آفتاب از دم آتش نفسان می سوزد
بحر از کریه ما در بصدف کرد آورد
لعل از یاد لبت در دل کان می سوزد
کام دل هیچکس از لعل تو هرگز نگرفت
نام آن لب همه را کام و زبان می سوزد
عکس خورشید رخش در دل دریا افتاد
از حرارت جگر آب روان می سوزد
پیش رخسار تو ای شمع سراپرده جان
همچو پروانه بیکدم دو جهان می سوزد
آتش روی تو تنها نه دل گل را سوخت
جان بلبل ز غمت نعره زنان می سوزد
گر چه رخسار تو در سنگ چو آتش جا کرد
تا نگویند که او چون دیگران می سوزد
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
دمید صبح سعادت بطالع مسعود
بداد طالع خورشید غیب رو بشهود
ز روی لطف سحرگه مفتح الابواب
دری ز وصل برویم چو آفتاب گشود
چو طاق ابروی آنماه مهربان دیدم
نبود چاره جانم بجز رکوع و سجود
بطاق ابروی خوبان چه سجده ها می کرد
که عین یکدیگر افتاد عابد و معبود
دلم چو دید جمالی که جان ز پرتو اوست
یقین شدنش که همین است عاقبت محمود
بداد طالع خورشید غیب رو بشهود
ز روی لطف سحرگه مفتح الابواب
دری ز وصل برویم چو آفتاب گشود
چو طاق ابروی آنماه مهربان دیدم
نبود چاره جانم بجز رکوع و سجود
بطاق ابروی خوبان چه سجده ها می کرد
که عین یکدیگر افتاد عابد و معبود
دلم چو دید جمالی که جان ز پرتو اوست
یقین شدنش که همین است عاقبت محمود
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
در شام صبح صادق دیدم که سر بر آورد
ماه دو هفته روئی چون مهر خاور آورد
شام سحر ندیدم جز آفتاب رویش
کان ماه روی خود را اندر برابر آورد
در روی ما بخندید دلبر چو صبح صادق
کان خنده لب او صد قند و شکر آورد
آنمه چو روی بنمود شد هر دو کون روشن
هر ذره از جمالش خورشید دیگر آورد
شاه دو عالم آمد در کلبه فقیران
شمع و شراب و شاهد با خویشتن آورد
شاهد جمال او بود می لعل آبدارش
روی چو آتش او شمع معنبر آمد
در داد ساغری می چون آفتاب روشن
در کام من بمستی لعل لبش برآورد
چون شیر و شهد و شکر بودیم هر دو آن شب
اما شب طویلش چون صبح محشر آورد
از پرتو جمالش کان آفتاب جانهاست
کوهی ز سنگ خارا گه لعل و گه زر آورد
ماه دو هفته روئی چون مهر خاور آورد
شام سحر ندیدم جز آفتاب رویش
کان ماه روی خود را اندر برابر آورد
در روی ما بخندید دلبر چو صبح صادق
کان خنده لب او صد قند و شکر آورد
آنمه چو روی بنمود شد هر دو کون روشن
هر ذره از جمالش خورشید دیگر آورد
شاه دو عالم آمد در کلبه فقیران
شمع و شراب و شاهد با خویشتن آورد
شاهد جمال او بود می لعل آبدارش
روی چو آتش او شمع معنبر آمد
در داد ساغری می چون آفتاب روشن
در کام من بمستی لعل لبش برآورد
چون شیر و شهد و شکر بودیم هر دو آن شب
اما شب طویلش چون صبح محشر آورد
از پرتو جمالش کان آفتاب جانهاست
کوهی ز سنگ خارا گه لعل و گه زر آورد
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
دل دهان در دهان او دارد
در دهان جان زبان او دارد
فارغ آمد دلم ز فکر معاش
قوت روح لبان او دارد
جانم اندر نماز پیوسته
سجده بر ابروان او دارد
عقل و ادراک و هوش با کم برد
طره دلستان او دارد
همچو موسی به باریکی
هر که فکر میان او دارد
جوهر جان جمله ذرات
لعل شکر فشان او دارد
پای کوهی ز آسمان بگذشت
سر چو بر آستان او دارد
در دهان جان زبان او دارد
فارغ آمد دلم ز فکر معاش
قوت روح لبان او دارد
جانم اندر نماز پیوسته
سجده بر ابروان او دارد
عقل و ادراک و هوش با کم برد
طره دلستان او دارد
همچو موسی به باریکی
هر که فکر میان او دارد
جوهر جان جمله ذرات
لعل شکر فشان او دارد
پای کوهی ز آسمان بگذشت
سر چو بر آستان او دارد
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
مه و خورشید روی ذره پرور
زانوار رخت شد سنگ گوهر
بقد و روی تو دیدیم در باغ
گل سرخ و سفید و سبز و عصفر
نسیمی از سر زلفت صبا برد
جهان شد سر بسر پر مشک و عنبر
تو را دیدم بهر روئی گه دیدم
توئی ما را بجای دیده در سر
دو عالم پیش عیداوست قربان
بگشت او جمله را الله اکبر
تقاضای وجود این است آری
که نبود غیر او موجود دیگر
دل کوهی بجوش آمد چو دریا
ز حیرت خشک لب با دیده تر
زانوار رخت شد سنگ گوهر
بقد و روی تو دیدیم در باغ
گل سرخ و سفید و سبز و عصفر
نسیمی از سر زلفت صبا برد
جهان شد سر بسر پر مشک و عنبر
تو را دیدم بهر روئی گه دیدم
توئی ما را بجای دیده در سر
دو عالم پیش عیداوست قربان
بگشت او جمله را الله اکبر
تقاضای وجود این است آری
که نبود غیر او موجود دیگر
دل کوهی بجوش آمد چو دریا
ز حیرت خشک لب با دیده تر
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
ماه رویت آفتاب است ای پسر
آفتاب مه نقاب است ای پسر
عکس رخسار شما در جسم و جان
همچو خورشید در آبست ای پسر
بر سر دریای چشمم تا ابد
هر دو عالم یک حباب است ای پسر
دولت دیدار وصلت را ندید
هر کرا در دیده خوابست ای پسر
چشم مست و لعل میگونت مدام
شاهد و شمع و شراب است ای پسر
سر عشقت در دل ویران ما
همچو گنج اندر خرابست ای پسر
تا گل روی تودیدم چشم و دل
شیشهای پرگلاب است ای پسر
از صدای بلبل و قمری به باغ
در چمن چنگ و ربابست ای پسر
طفل راه تو مرید عشق نیست
صد جهان گر شیخ و شابست ای پسر
هست دریای وصالت بیکران
جمله عالم سراب است ای پسر
کوهی درویش را یکبوسه بخش
چو نرخت صاحب نصابست ای پسر
آفتاب مه نقاب است ای پسر
عکس رخسار شما در جسم و جان
همچو خورشید در آبست ای پسر
بر سر دریای چشمم تا ابد
هر دو عالم یک حباب است ای پسر
دولت دیدار وصلت را ندید
هر کرا در دیده خوابست ای پسر
چشم مست و لعل میگونت مدام
شاهد و شمع و شراب است ای پسر
سر عشقت در دل ویران ما
همچو گنج اندر خرابست ای پسر
تا گل روی تودیدم چشم و دل
شیشهای پرگلاب است ای پسر
از صدای بلبل و قمری به باغ
در چمن چنگ و ربابست ای پسر
طفل راه تو مرید عشق نیست
صد جهان گر شیخ و شابست ای پسر
هست دریای وصالت بیکران
جمله عالم سراب است ای پسر
کوهی درویش را یکبوسه بخش
چو نرخت صاحب نصابست ای پسر