عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
خون به دل از بوی مویت نافه تاتار دارد
نافه تاتار کی مشکی چومویت بار دارد
خال رخسار تورا خوانم خلیل الله زیرا
کاندر آتش رفته وآتش را به خودگلزار دارد
ترک چشم مستت از مژگان به کف بگرفته خنجر
نه همی با ما که جنگ او با در و دیوار دارد
نسبتی نبودبه سرو وماهت از رخسار وقامت
سروکی چالش نماید مه کجا گفتار دارد
فرق ننهددوست را چشم تو از مستی ز دشمن
لیکن اندر دلبری هوش دو صد هشیار دارد
چشم یار منبود بیمار ای دل ناله کم کن
کس ننالد اینچنین در بر اگر بیمار دارد
نیست از جور و جفا گر ترک من ضحاک دوران
از دوگیسو بر دو دوش خودچرا دومار دارد
یار ما هست ار چه هر جائی ولیکن لن ترانی
می دهد پاسخ به هر کس خواهش دیدار دارد
آن قیامت قامت ازقامت قیامت کرده برپا
با بلنداقبال گوئی تا قیامت کار دارد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
دل من نه عزم باغ و نه هوای راغ دارد
به خیال توهم از آن هم از این فراغ دارد
بلی آنکه راست در بر چوتودلبری سمنبر
نه به فکر باغ باشد نه خیال راغ دارد
چوخط توسبزه هرگز به کدام راغ روید
چو لب توغنچه گلبن به کدام باغ دارد
ز غمت نگشته گر لاله ز گریه کور از چه
رخ او شده است خونین وهمیشه داغ دارد
ندهد به پیش رخسار تو آفتاب پرتو
بر آفتاب آری چه ضیاء چراغ دارد
نه فتد به سرخمارش نشود ز نشئه فارغ
ز شراب عشقت آنکس که بهکف ایاغ دارد
شده زلف توپریشان چو دل بلنداقبال
مگر از دل پریشان من او سراغ دارد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
نه مشک ختا بوی موی تو دارد
نه ماه سما حسن روی تودارد
نسیم سحر زنده ساز دلم را
از آن روکه بوئی ز موی تو دارد
ز شیرین زبانی بسی ناله چون نی
شکر هر دم از گفتگوی تو دارد
به دل هر که را آرزوئی است اما
دل من همین آرزوی تودارد
کجا ماه تابان ومهر درخشان
فروغی چوروی نکوی تو دارد
تو خورشید رو هر کجا رخ نمایی
چو حربا دلم رو به سوی تو دارد
کسی رابلند است اقبال چون من
که در روز وشب جا به کوی تو دارد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
چو لاله دل ز داغم لکه دارد
بت من چون هوای مکه دارد
رخش از بوسه ام گر پر کلف شد
به رخ ماه فلک هم لکه دارد
منقش شد رخم از اشک چشمم
به مانند زری کوسکه دارد
به عمرم در سراغ یار و غافل
که دائم در دل من دکه دارد
نصیحت گوی را باما چکار است
زما ناید علاج ار حکه دارد
دوبینی از بلنداقبال دوراست
که دل با نازنینی یکه دارد
از آن روگشته هجر یار مهلک
که میزان حروف عکه دارد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
نه ماهی چورویت زخط هاله دارد
نه قندی چولعل تو بنگاله دارد
که از رنگ ورویت خبر داده اورا
که داغی ز عشقت به دل لاله دارد
نه همسایگان خواب دارند ونه من
دلم هر شب از غم ز بس ناله دارد
به ساقی بگو درددل را که درکف
دوای غم و درد صد ساله دارد
بلند است اقبال آن کس که دلبر
ز عشق خود اوچو من واله دارد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
هیچ مرغی در قفس چون منگرفتاری ندارد
بختی مستی چومن هرگز گرانباری ندارد
دلبری دارم تعالی الله که در حسن است یکتا
دلبری دارد ولیکن رسم دلداری ندارد
تا پرستارم شودبیمار گشتم همچوچشمش
چون نکو دیدم به حال من پرستاری ندارد
سرخ روئی نیست او را در بر عشاق بی دل
هرکه خون از دیده بر رخسار خود جاری ندارد
دل ندارم من که گردد خون وریزد از دوچشم
نیست عیب چشمم ار بینی که خونباری دارد
چشم مستت دل ز هشیاران برد اما به عهدت
هیچکس از دست چشمان تو هشیاری ندارد
کی بلند اقبال گردد همچو من در روزگاران
آنکه درعشق بتان از خویش بیزاری ندارد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
شب از خیال روی توخوابم نمی برد
در حیرتم ز گریه که آبم نمی برد
دارم دلی کباب ولی چشمش از غرور
مست است ودست سوی کبابم نمی برد
گفتی شبی به خواب توآیم خبر شدی
گویا که شب ز هجر تو خوابم نمی برد
شب ها به کوی اوبه گدایی روم چنانک
کس بوئی از ذهاب وایابم نمی برد
حسن توجمع من شد وعشق تو خرج من
کس ره به جمع وخرج حسابم نمی برد
گفتم به لب چوشکر نابی بگفت لیک
لذت کسی ز شکر نابم نمی برد
در بندگی خیانتی ار کرده ام چرا
دلبر ز زلف زیر طنابم نمی برد
عاشق به یار وشاکیم از جور او ولی
هیچ اسمی از گناه وثوابم نمی برد
هر کس ز عشق دوست شداقبال او بلند
گوید که عقل ره به جنابم نمی برد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
از غم تو بهدل ما گذرد
آنچه از سنگ به مینا گذرد
گذرد مژه ات از پرده دل
همچو سوزن که ز دیبا گذرد
شربتی هر که چشد از لب تو
از سر نعمت دنیا گذرد
به لبت سر زده خط آری مور
نیست ممکن که زحلوا گذرد
کافرم با تو گر امروز مرا
در دل اندیشه فردا گذرد
سجده آرد به برش بت چوشمن
بت منگر به کلیسا گذرد
ساقیا باده بده کز غم یار
نیی آگه که چه بر ما گذرد
گذرم من اگر از دل دل من
حاش لله که ز صهبا گذرد
همچو من هر که بلنداقبال است
هم ز دل هم زتمنا گذرد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
دانی ای مه که زهجرت چه به من می گذرد
گذرد آنچه ز دی مه به چمن می گذرد
آنچه بر زیبق و زر می گذرد از آتش
به دلم از غم توسیم بدن می گذرد
به یمن گر گذر آری ز عقیق لب تو
خون حسرت به دل کان یمن می گذرد
گذر آرد به سر زلف تو چون باد صبا
می ندانی که چه بر مشک ختن می گذرد
باغبان قد توگر بیند وبویت شنود
در پیت افتد واز سرو و سمن میگذرد
به کلیسای نصارا اگر آری گذری
از بت وبتکده بالله شمن می گذرد
چشد از شربت لعل تو اگر طفل رضیع
لب به پستان نگذارد ز لبن می گذرد
به زیارت گذری گر به سر اهل قبور
از پیت مرده همی پاره کفن می گذرد
شکر وشهد ویا شعر بلند اقبال است
وصف لعل توچواو را به دهن می گذرد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
ز روی ناز با من ترک من گاهی که بستیزد
چو بیند می شوم آزرده طرح آشتی ریزد
بود هوش از سرم صبر از دلم تاب از تن وجانم
به می دادن چو بنشیند به رقصیدن چو برخیزد
نمی دانم که در زلفش چه آید بر سر دل ها
به هنگام معلق چون معلق زلفش آویزد
ز لب شعری که میخواند به مجلس شکر افشاند
چو گیسورا بجنباند توگوئی مشک می بیزد
شود صد باره دلبر توچوچادر می کشد بر سر
قرار و طاقت وهوش وخرد از دست بگریزد
بلند اقبال را گفتم دلت چون است از عشقش
بگفتا دیدمش دست از غم عشقش به سر میزد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
درخواب بسی آن پری آزارمرا کرد
بخت بد من آه که بیدار مرا کرد
گفتم که دلم هست بسی طالب دیدار
بنمود رخ وصورت دیوار مرا کرد
آسیمه سر ازچهره چون نار مرا ساخت
آشفته دل از طره طرار مرا کرد
دین و دل وهوش وخرد از دست مرا برد
از یک نگه آسوده زهر چار مرا کرد
گلقند از آن لعل شکر بار مرا داد
ز آن نرگس بیمار چو بیمار مرا کرد
این می ز کجا بودکه ساقی به یکی جام
برد از سر من مستی و هشیار مرا کرد
فرموده مگر خواجه قبولم به غلامی
کامروز همی جانب بازار مرا کرد
آزار مکن بر دلم ای ترک دل آزار
کز جان وجهان جور تو بیزار مرا کرد
الحمد چه اقبال بلندی است که دارم
منصور صفت عشق تو بردار مرا کرد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
هجر یار از بس دل زار مرا پردرد کرد
اشک چشمم را چنین سرخ ورخم را زردکرد
مرد را پروای مردن نیست اندر راه عشق
مرد می باید به درد عشق و خود رامرد کرد
سودمندم نیست گلقندم دهی چند ای طبیب
باید از لعل لب دلبر علاج درد کرد
کن علاج از نوشداروی لب لعلت مرا
کانچه با من تیغ ابرویت نباید کردکرد
غمگسار من نشد کس در زمان هجر تو
غیر اشک دیده کز رخساره پاکم گرد کرد
آتشین رخسارت اندر عشق دلگرمم نمود
لیک لعل آبدارت کام من را سرد کرد
از دل زار بلند اقبال گردد با خبر
مهره هر کس که جا در ششدر اندر نرد کرد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
جان و دل گفتند جانان قیمت یک بوس کرد
من دل وجان دادمش آخر مرا مأیوس کرد
هرکه بر رخسار دلبر زلفمشکین دید گفت
پادشاه زنگ کی تسخیر ملک روس کرد
خونش روش تر خویشتن را در روش از کبک ساخت
جلوه گر خود را به خوبی خوشتر از طاووس کرد
گر دلم در عاشقی دیوانه شد شادم که یار
برد در زنجیر زلف پرخمش محبوس کرد
آفرین ها بر دل من باد و بر تدبیر او
شد پریشان تا به زلفش خویش را مأنوس کرد
گفتمش روزی شود وصل توروزی یا شبی
گفت می باید سؤال از جفر غافیطوس کرد
چون به دوش آن صنم زنار گیسو دید دوش
تا سحر دل در بر من ناله چون ناقوس کرد
از لب دلبر مگر گرددعلاج درد ما
ورنه هرگز کی تواند چاره جالینوس کرد
چون بلنداقبال تا محرم شوی در بزم قدس
بایدت شب تا سحرگه ذکر یا قدوس کرد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
آن پری دیوانه ام اول ز روی خویش کرد
آخرم آورد و زنجیرم به موی خویش کرد
حاجتم بر مشک وعنبر نیست دیگر ز آنکه او
بی نیاز از عنبر ومشکم ز بوی خویش کرد
در وجود جوهر فرد اشتباهی داشتم
ثابتش یار از دهان و گفتگوی خویش کرد
واعظ از خلد برین کم گو حکایت ز آنکه دوست
بی نیازم از بهشت از خاک کوی خویش کرد
زاهدا از اتش سوزان مترسانم که یار
عمریم پرورده سوزنده خوی خویش کرد
جام می دیگر مده ساقی که پیر می فروش
تا قیامت مستم از خم وسبوی خویش کرد
گفت بر حال بلند اقبال یا رب رحم کن
چون در آئینه نگاه آن مه به روی خویش کرد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
آشفتگی زلف تو آشفته ترم کرد
لعل لب میگون تو خونین جگرم کرد
از روز ازل دهر به شور و شرم انداخت
تا از عدم آورد وز جنس بشرم کرد
من از همه اوضاع جهان آگهیم بود
عشق تو بدین گونه ز خود بی خبرم کرد
من مشرق ومغرب همه در زیر پرم بود
بی مهری تو بسمل پرکنده پرم کرد
از درد دلم هیچ کس آگاه نمی بود
رسوا به بر خلق جهان چشم ترم کرد
سر رشته تدبیر به در رفت ز دستم
تا دهر گرفتار قضا و قدرم کرد
اقبال بلندی که خداوند به منداد
عاشق به تو درعشق تو صاحب نظرم کرد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
رخنه ها از مژه آن ترک در ایمانم کرد
چه بگویم که چه کاری به دل و جانم کرد
عزم کرده است همانا که کندتعمیرم
ورنه از ریشه سبب چیست که ویرانم کرد
نه من از گردش ایام پریشان شده ام
که پریشانی زلف تو پریشانم کرد
یوسف از دست تومیکرد شکایت که مرا
گاه در چاه و گهی خسته زندانم کرد
هستم ازعشق تو سرباز ولی همت عشق
یاور حال دل من شد وسلطانم کرد
بهجهان نام ونشان هیچ نبود از من زار
التفات تو چنین میر جهانبانم کرد
گفتی ازچیست چنین شهره بلنداقبال است
عشق روی تو چنین شهره دورانم کرد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
شیری است عشق کز بر او کس گذر نکرد
تا شیر دل نیامد وتا ترک سر نکرد
دلبر مرا ز حسرت لعل لبان خویش
خونی دگر نمانده که اندر جگر نکرد
مژگانی آن نگار چو چنگال شیر داشت
دل شیر گیر بود که از او حذر نکرد
یا بید بود یا که نه بختم سعید بود
کاخر درخت آرزوی من ثمر نکرد
آهن مگر نه آب ز آتش همی شود
پس آه ما چرا به دل او اثر نکرد
چشمت ز مژه با دل من آنچه میکند
فصاد با رگ کسی از نیشتر نکرد
دیدی که شمع چون پر پروانه را بسوخت
خود همچنان بسوخت که شب را سحر نکرد
زاهد نگر که گفت چنین وچنانم کنم
هیچ اعتنا به حکم قضا وقدر نکرد
در عاشقی چو من نشد اقبال کس بلند
تا تن به پیش بار ملامت سپر نکرد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
در بر دلدار کی رفتم که دلداری نکرد
کی غم دل پیش او گفتم که غمخواری نکرد
کی به اوگفتم که بیمارم چو چشمت از غمت
کو به بالینم نشدحاضر پرستاری نکرد
کی به اوگفتم که از هجرت دلی دارم خراب
کو به تعمیرش به وصل خویش معماری نکرد
کی به گلزار دل خود راه داد او را کسی
کو نشدخود باغبان آنجا وگلکاری نکرد
کی به عمر از ما خطاکاران خطایی دید دوست
کونشد ستار عیب ما وغفاری نکرد
با کسی گر داوری می بود ما را در جهان
یاوری کی خواستیم از او که او یاری نکرد
با دلم کرد آنچه دلبر از لب شنگرف گون
با همه کینی که دارد چرخ زنگاری نکرد
بر دل من صد هزاران آفرین از کردگار
کانچه دید آزار صابر آمد وزاری نکرد
عطر زلفش آنچه با مغز بلند اقبال کرد
عنبر سارا نکرد ومشک تاتاری نکرد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
پرسیدم از منجم کی آفتاب گیرد
گفت آن زمان که از رخ آن مه نقاب گیرد
گفتم به خواب کز چیست نائی به چشم من گفت
این خانه سیل گیر است ترسم که آب گیرد
گریان ترم نموده است پستان یار آری
باران شود فزون تر آب ار حباب گیرد
گفتم زچشم مستت عیارتر ندیدم
گفت آن کسی که پیشش از دل کباب گیرد
غیر از تو کز دل من پیوسته باج خواهی
نشنیده ام که شاهی باج ازخراب گیرد
اسرار حاصل جفر آمد دهانت اما
کو آن کسی که از وی حرفی جواب گیرد
حنا چه سود دارد آور به کف دلم را
می خواهی ار که دستت نیکو خضاب گیرد
غیر از بلنداقبال کز گریه لاله چشم است
از لاله کس ندیدم گاهی گلاب گیرد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
عاشق رویتو راکاری به کفر ودین نباشد
رهرو کوی تو را راهی به آن واین نباشد
گو بهخسرو شکر ار شیرین نباشد نیست شکر
گر چه شکر هست شکر لب ولی شیرین نباشد
همچوقدنازنینت سروی اندر باغ نبود
همچوزلف پر زچینت مشکی اندرچین نباشد
خود گرفتم سرو دارد همچو بالای توقدی
لیکن اورا زلف مشکین وبر سیمین نباشد
گر کسی بیند لب وقد ورخت را دیگر اورا
حاجتی برکوثر وطوبی وحور العین نباشد
چند می گوئی صبوری پیشه کن غمگین مکن دل
نیست دل آن دل که عاشق باشد و غمگین نباشد
گر کسی درعاشقی خواهدبلند اقبال گردد
بایدش در پیش جانان شیوه جز تمکین نباشد