عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
خواست از دولب او یک بوس
زیر لب خنده زد و گفت افسوس
ای بسا جان که رودبر کف دست
می کنی جانی اگر قیمت بوس
ای سیه زلف توچون پر غراب
وی لب سرخ توچون چشم خروس
هست پیدا ونهان عشق رخت
دل دلم شعله صفت در فانوس
زلف بر روی توهندوئی است
کایستاده است به پیش شه روس
تا سر زلف چوزنار تو دید
گشت نالان دل من چون ناقوس
آخر از هجر بلنداقبالت
مردوگردید ز وصلت مأیوس
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
خواه اندر کعبه باش وخواه در بتخانه باش
هرکجا باشی به یاد آن بت جانانه باش
گفتمش شمع رخت چون برفروزد چون کنم
گفت بهر سوختن آماده چون پروانه باش
گفتمش رخ چون پری داری وچون زنجیر زلف
گفت اگر دانسته ای هست این چنین دیوانه باش
گفتمش خواهم که در زلفت رهی پیدا کنم
گفت دردست غمم دل ریش تر از شانه باش
گفتمش جا در کجا داری که آیم پیش تو
گفت گاهی درحرم روگاه درمیخانه باش
گفتمش نام تو را خواهم کنم ورد زبان
گفت یادم کن به دل بی منت از صد دانه باش
چون بلند اقبال گفتم بلبل باغ توام
گفتم نه دربندآب و نه به فکر دانه باش
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
زلف تو چو دودآمد وچهر تو چوآتش
و از آتش ودود تو دلم گشته مشوش
جان ودلوهوش وخرد وصبر وتوانم
می بود وربود از کف من خال توهر شش
ماهی به رخ اما نبود ماه زره پوش
سروی به قد اما نشود سروکمان کش
بینی ودو ابرو ودوچشم تو برددل
اسمی بود اعظم ز چپ وراست منقش
زلف تومرا چون شده زنجیر غمی نیست
دیوانه ام ار کرده ای از روی پریوش
بر پیلتن اسب تو ببینم چو رخت را
همچون شه شطرنج شوم کش به کشی کش
مانند بلنداقبال الحق نتوان گفت
در وصف رخ دوست کسی شعر چنین خوش
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
عقل را چندی زمن بیگانه می کردند کاش
ساکنم در گوشه میخانه می کردند کاش
زندگی جاودان تا گیرم از سر بعد مرگ
کاسه فرق مرا پیمانه می کردند کاش
بر فروزد هر کجا شمع عذار آن نازنین
اندر آن محفل مرا پروانه می کردندکاش
تا مگر بر گردنم از زلف زنجیری نهند
این پریرویان مرا دیوانه می کردندکاش
تا به دست آید دل جمعی پریشان همچومن
طره طرار او را شانه می کردند کاش
خال جانان دانه است وطره اودام دل
مبتلای دامم از آن دانه می کردند کاش
زلف اورا مار کردندورخش را گنج حسن
هم بلنداقبال را ویرانه می کردندکاش
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
غم هجران به جان من زد آتش
به مغز استخوان من زدآتش
سراپا سوختم از دوری یار
چرا بر نیستان من زد آتش
حدیثی گفتم از هجران که ناگه
بیانش بر زبان من زدآتش
دهد بر باد تا خاکسترم را
به جان ناتوان من زدآتش
چه خصمی داشت با من دوست کز هجر
چنین برخانمان من زدآتش
به شاخی آشیان کردم چومرغی
فلک بر آشیان من زد آتش
بلند اقبال را دیدم که میگفت
غم هجران به جان من زدآتش
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
دلبر سیمین تن من دل ز آهن باشدش
با همه مهر آنچه داردکینه با من باشدش
با دل من جنگ داردگویی آن مژگان سنان
کابروی چون تیغ و زلف همچوجوشن باشدش
دارد از لب غنچه از روگل زموسنبل کجا
ز بر او کس هوای سیر گلشن باشدش
دل به در بردم ز چنگ زلف او چمشش ربود
چون توان جان بردن از دستش که صدفن باشدش
مژه اش هم میکند کار سر سوزن به دل
نه همی تنها دهان چون چشم سوزن باشدش
آنکه ثابت از دهانش نقطه موهوم کرد
خودنمی دانم یقین یا حرفی از ظن باشدش
زلف او را زآن همی گویم که خونعاشق است
هم به پیش پای ریزد هم به گردن باشدش
خوشه چین خرمن حسن رخ یاریم ما
خوشه چین لابد بود آن را که خرمن باشدش
زاهدم گفتا که دل را حفظ کن از رهزنان
ای خوشا آن دل که ترک دوست رهزن باشدش
چشم ما را اشک ما درهجر روشن داشته
هر چراغی نوروضوء اوز روغن باشدش
باغبانا گل بلنداقبال از باغت نچید
گل نباشد پاره های دل به دامن باشدش
دیدی ای دل شد به ما آخر کمال ما وبال
همچو طاووسی که پر بی شبهه دشمن باشدش
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
لعلی ازکان بدخش آورده لب می خواندش
شور عالم در لبش شیرین رطب می خواندش
شد ترشح قطره خونی زچشمم بر رخش
از دل من قطره خونی است لب می خواندش
روشنی روی او وتیرگی موی اوست
اینکه درعالم منجم روز وشب می خواندش
پا به دوشش سر به گوشش می نهد زلف کجش
راست می گوید کسی گر بی ادب می خواندش
زلفش از توقیع فرمان گشته بس پیچیده تر
طفل دل ناخوانده خط از بر عجب می خواندش
من همی گویم که زلفش چینی است از چین و بو
از سیاهی گر کسی زنگی نسب می خواندش
پای تا سرگشته چون آتش تنم از تاب عشق
بی وقوفی بین طبیب آزار تب می خواندش
روز و شب از بس دلم نالد گمانش چنگی است
گر بلنداقبال در بزمطرب می خواندش
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
چون دلم شد عاشقت دانی که من چون کردمش
کردمش خون و ز راه دیده بیرون کردمش
چون تو را دیدم که داری طره زنجیرسان
داشتم من هم دلی شوریده مجنون کردمش
گفتم چشمم سیل اشکم شهر را سازد خراب
گفتمش گو شوخراب از گریه مأذون کردمش
چهره زردی داشتم ز اندوه هجر ودرد وعشق
چون رخ دبر زخون دیده گلگون کردمش
ریختم از بس در وگوهر ز چشم اشکبار
در بر هر بینوائی همچو قارون کردمش
گفتم ای دل کن حذر از زلف همچون مار یار
گفت اگر او هست ماری من هم افسون کردمش
گفتمش جان نرخ بوسی از بلند اقبال گیر
گفت می ترسم بگوید خوب مغبون کردمش
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
بر دلم خورده تیر مژگانش
نبرم جان ز زخم پیکانش
خویش را یوسف افکند در چاه
گر ببیند چه زنخدانش
خوار گردد به چشم بلبل گل
گذر افتد اگر به بستانش
کرده ثابت که هست جوهر فرد
وز دهانش شده است برهانش
چه عجب گر ببرده از من دل
رخ مانند ماه تابانش
که رخش را ببیند ار سلمان
رود از دست دین و ایمانش
نرسد دست کس به دامانم
دست من گر رسد به دامانش
لب گشودی به پیش غنچه مگر
کز غمت خاک شد گریبانش
با وجود توام تمنا نیست
به بهشت وبه حور و غلمانش
آنکه باشد اسیر عشق بتی
همه عالم بود چو زندانش
خون دل بسکه ریزم از دیده
کهربایم بشد چومرجانش
آنکه چون من بود بلند اقبال
سر چوگو برده پیش چوگانش
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
شنیده ام سخنی خوش که گفت باده فروش
ز دست دوست می ار چه به ماه روزه بنوش
می حرام شود ازکف نگار حلال
چنانکه نیش گر از او بود به است از نوش
دهد به خلوت خود یار اگر تو را راه ی
ببایدت که شوی کور وکر ز دیده وگوش
گرت چو دف بنوازد بکش خروش از دل
وگر تو را ننوازد صبور باش وخموش
مگر نه پوست کشیدند روی هرمغزی
تو هم بدآنچه ببینی بنه بر او سرپوش
چه باده بود که ساقی بریخت اندرجام
که برد از دل ما تاب واز سر ما هوش
ز سر عشق سخن گوید اربلند اقبال
نشسته بر سر آتش از آن برآرد جوش
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
شده است دل بر ما خون ز دست دلبر خویش
ز دست دل که چه ناورده ایم بر سر خویش
نمانده خاک بریزم چه خاک بر سر خویش
به تنگ آمدم از اشک دیده تر خویش
دلا زلعل لب اومخواه بوسه مزن
به پیش دوست و دشمن به سنگ گوهر خویش
مدام از غم لعل لبان میگونش
به جای باده کنم خون دل به ساغر خویش
هوا عبیر فشان گشت وباد عنبر بوی
گشودتا گره از طره معنبر خویش
مکن که همچو پری دیدگان شوی مجنون
همی چه می نهی آئینه در برابر خویش
نه از فرشته و حوری نه زآدمی وپری
تو را پدر که بود باز جو ز مادر خویش
نه دل گذارد و نه دین به مسلم وکافر
به رهزنی دهی اذن ار به چشم کافر خویش
نوشت وصف رخت را ز بس بلند اقبال
نمانده است که آتش زند به دفتر خویش
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
زهی جمال تو دیباچه کتاب ریاض
طراوت از رخ تو گل نموده استقراض
نشسته خال سیاهی به کنج ابرویت
چنانکه گوشه محراب هندوئی مرتاض
فغان که با دل من می کندسر زلفت
هر آنچه با سر زلف تومی کند مقراض
بهای بوسه ای از لب اگر کنی سروجان
به خاکپای توسوگند اگر کنم اغماض
به یاد روی نکوی تو هر چه قرعه زنم
همی چو می نگرم شکل حمره است وبیاض
دوا نخواهم اگر از توآیدم علت
شفا نجویم اگر از توباشدم امراض
مگر چه جرم وخطا سر زد از بلند اقبال
که سرگران شده و کرده ای از اواعراض
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
خنجر به دست ترک تو دارد سر نزاع
باید کنیم جان و دل خویش را وداع
از حمره وبیاض رخت آورم فرح
از این وآن اگر چه شود حاصل اجتماع
هم محو گشته پیش کلام تو صرف ونحو
هم نسخ گشته از خط مشکین تو رقاع
دادیم ملک دل به دو زلف ودو چشم تو
هر یک در اوتصرفی آورده بالمشاع
کس کرده درمعامله عشق کی زیان
از اشک وچهره سیم وزر آورده انتفاع
پرسیدم از کسی چه بود عقل پیش عشق
گفتا چه بوسه ای است پس از لذت جماع
زاهد بلنداقبال از عاشقی شدم
پندم مده ز عقل و میفزا مرا صداع
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
پروانه را که داده تعلق به نور شمع
او را که رهنما است به بزم حضور شمع
در حیرتم بدوکه بیاموخت درس عشق
کز جان ودل چنین شده عاشق به نور شمع
هوش وخرد مرا پرد از سر زکار عشق
پروانه پر زند چوبه نزدیک ودور شمع
پروانه را مگر ارنی بر زبان گذشت
کاین سان بسوخت بال و پر او به طور شمع
آخر که شمع هم به مکافات او بسوخت
پروانه گر بسوخت ز خوی غیور شمع
معشوق را مگو که به دل درد عشق نیست
بنگر به سوز گریه شام وسحور شمع
رو ای بلنداقبال آموز عاشقی
از چشم اشکبار وز جسم صبور شمع
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
ای تیر مژگان تورا جان ودل مسکین هدف
جان ودل ما عاقبت خواهدشد از عشقت تلف
هر کس که مژگان تو را بیند به گردچشم تو
گوید که چنگیز است این گردش سپاهی بسته صف
می گفتمت سروی اگر می بود سیمین ساق او
می خواندمت ماهی نبود ار ماه بر رویش کلف
هر کس که بیند روی تو انگشت گیرد بردهان
وآنکس که بیند چهر من هی ساید از غم کف به کف
جانا به جانت آفرین بادا ز رب العالمین
همچون تویکتای گوهری پرورده هرگز کی صدف
از پوست پوشان توام وز حلقه گوشان توام
گه درخروشم گه خموشافتاده درچنگت چودف
ما را وجود از هست تو آشفته ایم ومست تو
ای ماچو ذره توچومهر ای توچوقلزم ما چوکف
اندر برآید دلبرم و آسوده گردد خاطرم
گر کوکب اقبال من از نکبت آید درشرف
از چشم وگیسویت رها گردد بلند اقبال کی
اینش کشد از یک جهت آنش کشد از یک طرف
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
رخ یک طرف دو طره جانانه یک طرف
بردند دل ز هرطرف از ما نه یک طرف
از خال وزلفت از دوطرف دانه است ودام
دام تونیست یک طرف ودانه یک طرف
مجروح تر دلم شده در چین زلف تو
از بوی مشک یک طرفاز شانه یک طرف
زلفت از آنخمیده دراوبسکه ریخته
زنجیر یک طرف دل دیوانه یک طرف
آن زاهدی که چون دلم از دست اوشکست
خم یک طرف به میکده پیمانه یک طرف
دیشب بدیدمش که زبس بودمست می
خود یک طرف فتاده وصددانه یک طرف
مجنون عشق یارم و سنگم نمی زنند
طفلان به کوچه یک طرف از خانه یک طرف
هر شب ز نور شمع و زنار فراق یار
من یک طرف بسوزم و پروانه یک طرف
اقبالم ار بلند شود در برم شبی
دل یک طرف نشنید وجانانه یک طرف
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
هرکه را گم گشته دل پیدا کنش در زیر زلف
مختصر گویم مطول آمده تفسیر زلف
چهر وزلفت را هر آنکس دیدرفت از کف دلش
هم دل وهم جان فدای آنچه داری زیر زلف
سر بزن از زلف خود اما دگر دستش مزن
ز یور رخ را اگر خواهی کنی تعمیر زلف
هم قلم سر بشکند خود را وهم انگشت من
چون قلم گیرم به انگشت از پی تحریر زلف
با معبر گفتم اندرخواب دیدم زلف دوست
گفت روکآشفته گردی گر کنم تعبیر زلف
نه به رخ زلف امشب این دلبر پریشان کرده است
کاین پریشانی شد از روزازل تقدیر زلف
موبه مو شرح پریشانی ما را ثبت کرد
خواست نقاش ازل چون برکشد تصویر زلف
با بلنداقبال گفتم تا به کی دیوانگی
گفت تا دلبر نهد بر گردنم زنجیر زلف
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
برده ای رونق زمشک تر ز زلف
نرخ را بشکستی از عنبر زلف
داده ای یک شهر را مستی ز چشم
کرده ای یک خلق راکافر ززلف
آبرو بردی زسیسنبر زخط
رنگ وبوبردی ز مشک تر ز زلف
نسبتی با روی نیکوی توداشت
داشت گر مه بالش وبستر ز زلف
سرونارد بار وسروقد تو
مشک تر پیوسته آرد بر زلف
شورشی خواهی در اندازی به خلق
فتنه ای داری به زیر سر زلف
ورنه از مژگان کشی خنجر زچه
کرده ای جوشن چرا در بر ز زلف
پادشاه ملک حسنی وکشی
از پی تاراج دل لشکر ززلف
شد بلنداقبال از آشفتگی
شهره هر شهر چون دلبر ز زلف
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
دامن آن ماهم ار افتد به کف
آفتاب بختم آید در شرف
گر خدا زلف تو را ثعبان نمود
شد به من هم امر از او خدلاتخف
سروی از قد لیک سرو سیم ساق
ماهی از رخ لیک ماه بی کلف
زیر تیغت افکنم از سر سپر
پیش تیرت آورم ازجان هدف
ز اشک چشمم گر جهان دریا نشد
دامنم گردیده پر در چون صدف
تا دل شب دوش همچون زلف یار
داشتم آشفته حالی وا اسف
گفتم ای ساقی مخسب از جای خیز
کز غم دل روزگارم شد تلف
هر چه داری در میان جام ریز
ای جم تا دلم آرد شعف
می به من من من ده وبنگر به من
تا شوی آگه ز سر من عرف
گفت ساقی عشرت دنیا و دین
جوی از او در میان جام ودف
تا بلنداقبال گردی درجهان
هم مدد خواه از شهنشاه نجف
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
ندیده روی دلبر را شدم از جان و دل عاشق
بلی عاشق چنین گردد اگر باشد کسی لایق
ز هر جانب که آن خورشید تابد آیمش حربا
به هر صورت که گرددجلوه گر گردم بدو عاشق
اگر در کسوت لیلی در آید می شوم مجنون
وگر بر هیئت عذرا برآید گردمش وامق
به حسن ودلبری دیگر چو آن ماه پری پیکر
نه دیده نه ببیند کس چه از سابق چه در لاحق
نمی گنجد دلم در بر طپد چون طایر بی سر
همی در روز وشب از بس به دیدارش بود شایق
به چهر و اشک من بنگر که قولم را کنی باور
چو اشک و چهر خونین شد گواه عاشق صادق
ببین بر هر تنی باشد سری در هر سری سری
اگر عاقل وگر جاهل اگر عادل وگر فاسق
خبرازنیت کس کس ندارد جز خداوندی
که کردش از عدم موجود وهستش خالق ورازق
مکن باکس دل آزاری اگر راهی به حق داری
بلنداقبال آسا کار را بگذار با خالق