عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
رخ زرد عشقبازان چمن و بهار باشد
دل پر ز داغ ایشان همه لاله زار باشد
بفکن به عین دریا خود را و امن بنشین
که بلای موج طوفان همه در کنار باشد
دل غافل آن زمان سرد شود ز دار فانی
سر خویش را ببیند که به پای دار باشد
خبری ز کوی جانان دهد آن کسی که دایم
قطرات اشک خونین به رخش قطار باشد
ز جمال گل کسی فیض برد چو چشم نرگس
که تمام دیده گردد همه انتظار باشد
سخن رقیب بدگو نه پسند خاطر اوست
که به حرف بادآورده چه اعتبار باشد
ز حساب روز محشر نبود غمی سعیدا
که ندیده هیچ کس هیچ که در شمار باشد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
سیلی که در این راه گذر داشته باشد
از خانهٔ دیوانه خبر داشته باشد
آزردگی هیچ دلی را نپسندد
رحمی به دل خویش اگر داشته باشد
درمان دلم هیچ مپرسید ز جانان
فکری به دل خویش مگر داشته باشد
دل در بر من نیست ز دلدار بپرسید
از گمشده شاید که خبر داشته باشد
شخصی به تو بیند که چو آیینهٔ فولاد
آهن جگر و سینه سپر داشته باشد
ای بهله مزن دست مبادا که میانی
آن بسته کمر زیر کمر داشته باشد
عیب فلک سفله مسازید که معلوم
یک بی سر و پایی چه هنر داشته باشد
کی می گذرد از سر قربان شدهٔ خود
تا در نفس خویش اثر داشته باشد
زنهار سعیدا که ز دشمن نهراسی
تا چشم کرم با تو نظر داشته باشد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
خوبان نه ناز [بیهده] آغاز می کنند
ایشان به بردن دل ما ناز می کنند
چون سرو هر کسی که ز برگ و ثمر گذشت
آزاد می کنند و سرافراز می کنند
در کار می کنند دو صد عقدهٔ دگر
هر عقده ای که از دل ما باز می کنند
آنان که سر به جیب تفکر کشیده اند
بر روی خود ز غیب، دری باز می کنند
خاموش نیستند فرورفتگان خاک
از راه دل به همدگر آواز می کنند
هر دم هزار مرغ هوس از سریر دل
بی خویش در هوای تو پرواز می کنند
آیینه می شود دل اگر آهنین بود
در آتش غم تو چو پرداز می کنند
مرغان بال بستهٔ نظاره هر زمان
در راه انتظار تو پرواز می کنند
خشت سرای عدل به صد جور می کشند
از ظلم، خانه ای دگر آغاز می کنند
کی می کنند کار خدایی جهانیان؟
گر می کنند باز خدا ساز می کنند
با نازپروران ستمگر جفاکشان
عرض نیاز خویش به انداز می کنند
فیضی نمی برند سعیدا ز اهل دل
آنان که شرح حال دل آغاز می کنند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
شیشه و پیمانه و دل غم ز هم کم می کنند
اهل دل از راه دل، دل پرسی هم می کنند
بسکه خود را دوست می دارند ابنای زمان
پیشتر از زخم ایشان فکر مرهم می کنند
غنچه را در بزم ما منع شکفتن کرده اند
نخل مومی را در این جا شمع ماتم می کنند
نیست غم در کشور وارستگان روزگار
شادی صبح طرب در شام ماتم می کنند
قبضه داران قضا آخر سعیدا چون کمان
هر کجا سرو قدی سر می کشد خم می کنند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
ز عاشق، صبر، تسکین از دل دیوانه می خواهد
نمی دانم چها آن آشنا بیگانه می خواهد
به استعداد دانش کی توان از خود سفر کردن
که قطع این بیابان همت مردانه می خواهد
روم از خویش و سیر بوستان سازم که گل امشب
ز بلبل ناله از من گریهٔ مستانه می خواهد
همان کج خلقی اهل جهان را دوست می دارم
که سنگ اندازی طفلان دل دیوانه می خواهد
ندانم تخم امید که خواهد سبز شد آخر
که من یک دانه، زاهد سبحهٔ صد دانه می خواهد
برو ناصح به بزم اهل دنیا گرم کن مجلس
که گوش طالب خواب گران افسانه می خواهد
برای ریختن خون دل دیوانه را هر دم
سعیدا گه سبو گه جام گه پیمانه می خواهد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۸
می برندش به همان راه که آمد واپس
هر که چون صبح زند خنده به خود نیم نفس
زاهدا سبحه بینداز که بس کوتاه است
از خم حلقهٔ زلف بت ما دست هوس
ای کم از مورچه بر خوان لئیمان جهان
چند بر سر بزنی دست تولا چو مگس
چه طلسم است در این لاشهٔ دنیا که مدام
می نماید به نظر نفس تو را کس، کرکس
چه توان برد ز من فیض چو آن دیوانه
گفت شب مونس من پشه و روز است مگس
تیره شد خاطر فرهاد ز سودای مجاز
ظاهر است این که شود خانه سیه ز آتش خس
دل شود خسته ز تکلیف که بلبل نالد
گر ز چوب گل صد برگ بساز ند قفس
زاهدان را ز ره آوازهٔ جنت برده است
سر به صحرا زده این قافله ز آواز جرس
نیستم طفل رسن تاب ولیکن چون او
کارم از پیشروی رفته سعیدا واپس
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۷
لاله و صد برگ رعنا نیست در گلزار عشق
داغ نومیدی است زیب گوشهٔ دستار عشق
بس کساد افتاده است این جا قماش خودنما
نیست سودا غیر ترک خویش در بازار عشق
سوختن کشتن به آب انداختن بر هم زدن
از ازل این است تا روز قیامت کار عشق
حشر از پا افتد و معزول گردد نفخ صور
گر نوازد مطرب تقدیر موسیقار عشق
در علاج درد مجنون ای حکیم اجزا مکوب
بی شراب وصل صحت کی شود بیمار عشق؟
رقص دارد بر دم شمشیر خون کشتگان
کی سر منصور زحمت می کشد بر دار عشق؟
از تمنای تجلی نی مرادش خلق بود
بلکه اثبات حقیقت بود در تکرار عشق
راز خود خود فاش می سازد سعیدا [مشک عشق]
ورنه کی باشد کسی را طاقت اظهار عشق؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۱
دانی چه بود بادهٔ گلگون ز رگ تاک
لعلی است که کردند برون از جگر خاک
جز پاک نیندیشد و جز پاک نبیند
در هر که بود دیدهٔ غمناک و دل پاک
صد شیوه به هر چشم زدن باز نماید
دلگیر نگردد کس از آن چشم غضبناک
بی خون جگر فهم سخن را نتوان کرد
هر چند که دلسوز بود شعلهٔ ادراک
آویخته صد حلقهٔ جان بر سر هر مو
دل در چه شمار است در آن حلقهٔ فتراک
صحرای فراق و ره آن کوی سعیدا
دشتی است بلا خیز و طریقی است خطرناک
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۳
کو [دلی] کز ستم چرخ نباشد غمناک
دیده ای کو که نباشد ز جفایش نمناک
از لگدکوب زمین را به زمان پردازم
می زنم چرخ که در چرخ درآید افلاک
لاله گردیدم و رعنا شدم و گل گشتم
سینه ام داغ و رخم زرد و گریبان صد چاک
جگر شیر شود آب در آن حلقهٔ زلف
چیست دل تا نشود خون به خم آن فتراک
تا به لطف سخن ما برسی می باید
خردی تیز و دل نازک و طبع چالاک
ای فلک پست مبین همت انسان را باش
تا کجا رقص کنان می رود این ذره به خاک
چون دو آیینهٔ بی زنگ بود روی به روی
نظر پاک ز من از تو دل و دامن پاک
گرچه در عشق سعیدا همه خون است ولیک
هر که سر داد در این راه از آن راه چه باک
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۲
بگذاشتم چو مهر نشانی ز دود دل
گردون مثال طاق روانی ز دود دل
پرهیز کز حقیقت خود کرده ام روان
مانند شعله روح روانی ز دود دل
با صد هزار تعبیه اش نقش بسته ام
چون آسمان شکسته کمانی ز دود دل
تا در هوای قامت او سوخت سرکشید
در باغ سینه سرو روانی ز دود دل
دایم ز آه، سینهٔ عشاق روشن است
هرگز ندیده ایم زیانی ز دود دل
هرگز نسوخت خاطر یاران به حال ما
کردیم بی حساب بیانی ز دود دل
داریم همچو لاله سعیدا در این چمن
از چشم زخم داغ نهانی ز دود دل
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۵
نی همین از خودنمایی پا و سر پیچیده ام
خویش را در جیب صد عیب و هنر پیچیده ام
هر چه با گردون دون دادم همانم باز داد
چون صدا این کوه را من بر کمر پیچیده ام
باطن خود را به ظاهر نیک گردانیده ام
این بدان ماند که عیبی در هنر پیچیده ام
فکر زلفش تا نبیند همچو مشک افسردگی
چون ضیا در پرده های چشم تر پیچیده ام
او منزه بوده است از نقد و جنس و خیر و شر
من عبث بر تار و پود خیر و شر پیچیده ام
قطرهٔ خونی به بیداری برآید مشکل است
ز این رگ خوابی که من بر نیشتر پیچیده ام
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۰
آه از آن روزی که چون یوسف نگاری داشتم
در نظرهای عزیزان اعتباری داشتم
یاد ایامی که در این کلفت آباد جهان
همچو مینا و صراحی غمگساری داشتم
وای از آن روزی که پایم می فشرد انگور را
در خرابات مغان دست به کاری داشتم
سوخت دل یکباره ور نی از گل روی کسی
پیشتر در سینه من هم خارخاری داشتم
باد دستی های من یکبارگی افشاند و رفت
در دل و در سینه هر گرد و غباری داشتم
بسکه در غربت ز تنهایی صفاها کرده ام
نیست در خاطر که من یار و دیاری داشتم
چشم گردونم به خاک افکند ورنه بیش از این
سینه ای چون ابر و چشم اشکباری داشتم
آمدم تا وادی خود دشمنان ره یافتند
وای چون من بیخودی بر خود حصاری داشتم
پاسبان بودم سعیدا با سگان کوی یار
ای خوش آن روزی که آن جا اقتداری داشتم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۴
منت اغیار و آزار ملامت می کشم
می کشم باری اگر بار ملامت می کشم
هر چه آید بر سرم سنگ محبت را به دوش
می شوم منصور و بر دار ملامت می کشم
نیست جز مفلس سلامت رو در این یک کوچه راه
تا بود در جیب دینار ملامت می کشم
تا سلامت بگذرم از دیدهٔ نامحرمان
خویش را در چار دیوار ملامت می کشم
نیست در تن جای یک ناخن سلامت ای رقیب
سنگ بر سر پای بر خار ملامت می کشم
غیر می داند سعیدا سبحه دارد در بغل
من به زیر دلق، زنار ملامت می کشم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۳
گاه چون ظاهرپرستانش عبادت می کنم
لیک از آن بسیار می ترسم که عادت می کنم
من ز موجودات تحقیق وجودش کرده ام
سیر وحدت را نهان در عین کثرت می کنم
می کنم دل را به مژگان سیاهی روبرو
ساده بود این لوح پیش از این، منبت می کنم
می فشانم اشک خون آلوده بر خاک درش
از برای مردم بیمار شربت می کنم
می تراشم هر زمان از دل بتی کو آذری
تا ببیند قدرت حق را چه صنعت می کنم؟
می توانم دل ز نیش خنجرش گیرم به زور
در میان جان است با آن من مروت می کنم
ساقیا گر عمر باشد نذر کردم بعد از این
خدمت این دور تا دور قیامت می کنم
روزیم خون جگر شد بر سر این کو مدام
می دهم دل را دل و راضی به قسمت می کنم
گه روم خود، گه رود دل، گه رود جان بر درش
من حریفم پاسبانی را به نوبت می کنم
این دل غمدیده را از رفتن بیجا بسی
گاه وحشت گه شکایت گه نصیحت می کنم
گر ز زلفش حلقه ای افتد سعیدا در کفم
حلقه ها در گوش استغنا و همت می کنم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۸
دل برده است چشم قتال جنگجویی
خورشیدوضع و مهرو چون باده تندخویی
منع مدام زاهد دارد دوام تلخی
یا حرف تلخ بهتر یا می در این چه گویی؟
رمزی است نشئهٔ می، پندم به گوش خود گیر
زنهار تا توانی با نیک و بد نکویی
عالم همین نمودی است خالی ز لطف معنی
رنگ وفا ندارد نقشی است بر کدویی
در مسجد و خرابات نشنیدم و ندیدم
غیر از فغان و شوری جز بانگ های و هویی
مرغ چمن همی گفت دی با ترنم خوش
زنهار دل نبندد عاقل به رنگ و بویی
ز این چرخ بی مروت کام دلی نخواهی
کاین تشنه ای است مشتاق تا ریزد آبرویی
هرگز نمی نماید آن ماه رخ سعیدا
تا این غبار هستی از خاطرت نشویی
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
تا درد و غم عشق تو درمان گیر است
بی دردی تو هنوز دامان گیر است
یک موی درون دیده، یک خربار است
عیسی است که سوزنی گریبان گیر است
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
از حد گذشت قصه درد نهان ما
ترسم که ناله فاش کند راز جان ما
جایی رسید ناله که از آسمان گذشت
با او بهیچ جا نرسید این فغان ما
ما گم شدیم در طلب حی لایموت
از سالکان ره ندهد کس نشان ما
نادیده کرد هر نفس از لطف عیب پوش
چندین جفا که دید ز ما دلستان ما
نی همدمی خوشست، که تا روز رستخیز
با دوستان حدیث کند داستان ما
در آتش تو منتظر آب رحمتیم
ساقی، بیار جام می ارغوان ما
بیحکمتی غریب وحدیثی عجیب نیست
شادی یک زمان و غم جاودان ما
همت نگر، که از عالم فراغتند
دردی کشان کوچه دیر مغان ما
بسیار فکر کرد و ندانست شمه ای
در لطف آن دهان خرد خرده دان ما
گفتم که: قاسمی چه کسست؟ ای مراد جان
گفتا که: رند زنده دل کس مدان ما
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
بازم نمکی بر جگر ریش رسیدست
صد گونه بلا بر من درویش رسیدست
من ناله ز بیگانه ندارم، که دلم را
هر غم که رسیدست هم از خویش رسیدست
درد تو بهرکس نرسیدست ولیکن
المنة لله که مرا بیش رسیدست
کیشم همه عشقست و نیاید بصفت راست
تیری که مرا بر دل از آن کیش رسیدست
نوش دو جهان را همگی کرد فراموش
تا بر دل من لذت آن نیش رسیدست
ای عشق جهان سوز، کجایی؟ که دلم را
صد واقعه از عقل بد اندیش رسیدست
گر ناله کند قاسم بیدل، مکنش عیب
پیداست از آن ناله که دردیش رسیدست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
ره بیابانست و شب تاریک و پایم در گلست
عشق و بیماری و غربت مشکل اندر مشکلست
این چنین ره را بدشواری توان رفتن، مرا
همرهم عمرست و عمر نازنین مستعجلست
سخت حیرانست و سرگردان ولی دارد امید
دل بدان لطفی که ذرات جهان را شاملست
زاهدان گر قصه های عشق را منکر شوند
آشنا داند که ما را این سخن با قابلست
صوفی خلوت نشین را کز محبت دل تهیست
گر بصورت می نماید حق، بمعنی باطلست
ناصح از درد دل ما کی خبر دارد؟ که ما
در میان موج دریاییم و او بر ساحلست
گفتمش: جان و دل و دین باختم در راه تو
در تبسم گفت: قاسم، صبر کن، کار دلست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
باغبانا، بجهان تخم نکو باید کاشت
هم از آن جنس که میکاری بر باید داشت
در ره درد و غمش خوار صفت می گردیم
دید و دانست ولی قصه ما سهل انگاشت
همه در گوشه هجران متواری بودیم
شوق عشاق رسید و علم عشق افراشت
عشق در منزل ما خیمه سلطانی زد
این چنین کار عظیمست، بآسان پنداشت
جرعه می داد بمستان حقیقت، رندی
عاقبت دل ز سر جان گرامی برداشت
ترک جان گفت و همه قصه سربازی کرد
هرکه اوباده سودای تواندر سر داشت
یار در مجلس ما قصه برمزی میگفت
قاسمی شیوه او دید دل از دست گذاشت