عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۴
رند سرمستی ز پا افتاد و رفت
سر به پای خم می بنهاد و رفت
بی خیانت او امانت را سپرد
عاشقانه جان به جانان داد و رفت
گندم و جو کاشت خرمن گرد کرد
داد خرمن را همه بر باد و رفت
شد مجرد خرقه را اینجا گذاشت
ماند این دنیای بی بنیاد و رفت
هر که او با ما درین دریا نشست
در محیط بیکران افتاد و رفت
گرچه بسیاری غم هجران کشید
وصل او چون یافت شد دلشاد و رفت
لطف سید بندهٔ خود را نواخت
بنده شد از لطف او آزاد و رفت
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۸
گرد و خاک ما روان بر باد رفت
بنده زین گرد و غبار آزاد رفت
جان ما هرگز غم دنیا نخورد
لاجرم او از جهان دلشاد رفت
عاشق سرمست آمد سوی ما
عاقل مخمور بی بنیاد رفت
یوسف مصری خوشی با مصر شد
یار بغدادی سوی بغداد رفت
یاد می کردم بهشت جاودان
روی او دیدم بهشت از یاد رفت
داد بخشد هر چه او بخشد به ما
تا نپنداری به ما بیداد رفت
گر دمی بی سید خود بوده ام
حسرتی داریم کان بر باد رفت
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۳
آفتاب رخش جهان بگرفت
مهر رویش جهان جان بگرفت
موج زد بحر عشق و از موجش
آب حیوان جهان روان بگرفت
صورت عشق آشکارا شد
روی معنی از آن نشان بگرفت
آینه چون خیال او بنمود
به خیالش خیال از آن بگرفت
آتش شمع عشق رخسارش
جان پروانهٔ جهان بگرفت
دل ز جان سر به پای عشق افکند
دامن شاه مهربان بگرفت
عین عشق است جان سید از آن
عین او عالم عیان بگرفت
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۵
در رحمت خدا به ما بگشود
این چنین در خدا به ما بگشود
در گنجینهٔ حدوث و قدم
به گدایان بینوا بگشود
نقد گنجینه را به ما بنمود
چشم ما را به عین ما بگشود
در به بیگانگان اگر در بست
همه درها به آشنا بگشود
گر در صومعه ببست چه شد
در میخانه حالیا بگشود
برقع کاینات را برداشت
این معمای ما به ما بگشود
مشکلاتی که بود حلوا کرد
چشم ما را به آن لقا بگشود
جان ما بود بستهٔ عالم
کرمی کرد و بنده را بگشود
این عنایت نگر که سید ما
در به این بندهٔ گدا بگشود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۹
آبروی ما ز چشم ما بود
این چنین سرچشمه ای اینجا بود
می رود آبی روان بر روی ما
سو به سو در عین ما دریا بود
عالمی آئینه دار حضرتند
در همه آئینه او پیدا بود
روی او بیند به نور روی او
هر که او را دیدهٔ بینا بود
موج دریائیم و دریا عین ما
ما به ما بیند کسی کَز ما بود
اسم اعظم چون صفات ذات اوست
جمله اشیا جامع اسما بود
هیچ شی بی نعمت الله هست نیست
نعمت الله با همه اشیا بود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۳
روح اعظم ذرهٔ بیضا بود
صورت و معنای جد ما بود
بنده خوانندش ولیکن سید است
موج گویندش ولی دریا بود
نکته ای از موج دریا گفته ایم
این کسی داند که او از ما بود
قول ما از عالم سفلی مجو
این سخن از عالم بالا بود
سر ببازد بر سر کویش به عیش
در سر هر کس که این سودا بود
نور چشمی در نظر پیدا شده
کی ببیند هر که نابینا بود
در گلستان شهادت روز و شب
سید ما بلبل گویا بود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۶
نقطه در دایره نمود و نبود
بلکه آن نقطه دایره بنمود
نقطه در دور دایره باشد
نزد آن کس که دایره پیمود
اول و آخرش به هم پیوست
نقطه چون ختم دایره فرمود
دایره چون تمام شد پرگار
سر و پا را به هم نهاد آسود
به وجودیم و بی وجود همه
به وجودیم ما و تو موجود
همه عالم خیال او گفتم
باز دیدم خیال او ، او بود
خوشتر از گفته های سید ما
نعمت الله دگر سخن نشنود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۸
در نظر گر نور روی او بود
هرچه آید در نظر نیکو بود
عالمی از جود او دارد وجود
بی وجود او وجودی چو بود
هر کجا شاهیست در تخت وجود
پیش آن سلطان ما آنجو بود
یک سر موئی نیابی وصل او
گر حجاب تو سر یک مو بود
هر که او گم کردهٔ خود باز یافت
روز و شب چون ما به جست و جو بود
التفاتی گر به خلوت باشدش
چشم ما خلوتسرای او بود
نعمت الله چون در آئینه نمود
دو نماید گر چو او یکرو بود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۹
آینه چندان که روشن تر بود
روی خود دیدن در او خوشتر بود
دل بود آئینهٔ گیتی نما
در نظر صاحبدلی را گر بود
خوش سر داری و ما سردار آن
بر سر دار این چنین سرور بود
گفتهٔ مستانهٔ ما دیگر است
شعر یاران دیگر آن دیگر بود
مه شود روشن به نور آفتاب
نور ما از این و آن انور بود
سر به پای خم می بنهاده ایم
تاج شاهی لایق این سر بود
نعمت الله جو که همراه خوشی است
تا تو را در عاشقی رهبر بود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۵
عقل مخمور است و مستان را به قاضی می برد
سخت بی شرمست از آن رو پردهٔ ما می درد
رند و سرمست مناجاتیم و با ساقی حریف
فارغ است از ریش قاضی هر که او می می خورد
ای که گوئی دل به دلبر می فروشد جان من
نقد تو گر قلب باشد سیم قلبی کی خرد
می بیارد رند مست و سرکه آرد زاهدی
هر چه تو آری بری و هر چه او آرد برد
گر هزار آئینه باشد در همه بینم یکی
عارف است آن کس که این یک در هزاران بنگرد
در سرابستان او غیری نمی یابد مجال
گر کسی مرغی شود بر گرد قصرش کی پرد
درهوای نعمت الله غنچهٔ سیراب گل
درگلستان همچو مستان جامه بر خود می درد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۹
هر زمان عشقی ز نو پیدا شود
هر نفس جانی دگر شیدا شود
چون درآید در شمار عارفان
در سواد ملک دل غوغا شود
چون برآید آفتاب مهر او
جان و دل چون ذره ناپیدا شود
گر ز پیش دیده بردارد نقاب
چشم نابینای ما بینا شود
غرقه شو در بحر عشقش کز یقین
قطره با دریا شود دریا شود
دست با او در کمر بازی کند
کو به عشقش می برد بی پا شود
سید ما چون سخن گوید ز حق
نعمت الله این چنین گویا شود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۳
عین دریائیم و ما را موج دریا می کشد
وین دل دریا دل ما سوی مأوا می کشد
مشکل ما چون که حلوای لبش حل می کند
دور نبود خاطر ما گر به حلوا می کشد
دست ما و دامن او آب چشم و خاک راه
گرچه سرو قامت او دامن از ما می کشد
جذبهٔ او می کشد ما را به میخانه مدام
ما از آن خوش می رویم آنجا که ما را می کشد
یک سر موئی سخن از زلف او گفتم ولی
شد پریشان خاطرم هم سر به سودا می کشد
می کشد نقش خیال وی نماید در نظر
هر که بیند همچو ما بیند که زیبا می کشد
نعمت الله را مدام از وی عطائی می رسد
کار سید لاجرم هر لحظه بالا می کشد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۴
هرکه باشد بندهٔ او درجهان سلطان شود
خوش بود جانی که مقبول چنان جانان شود
روی او در دیدهٔ ما آفتاب روشن است
این چنین نوری کجا از چشم ما پنهان شود
هرچه آید در نظر نقش خیال او بود
لاجرم در حسن خوبان عقل ما حیران شود
ما ز دریائیم و با ما هر که بنشیند دمی
گر چه باشد قطره ای در بحر ما عمان شود
مشکل حل است و حل مشکلات عالمست
حل این مشکل تو را در مجلس رندان شود
گنج معنی هر که می خواهد بیاید همچو ما
عارفانه ساکن کنج دل ویران شود
نعمت الله حاصل عمر حیاتست ای عزیز
خوش بود گر حاصل عمر عزیزت آن شود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۰
هر دم بر آب چشم ما نقش خیالی می کشد
هر لحظه از حالی دگر ما را به حالی می کشد
سلطان عشقش هر زمان ما را مثالی می دهد
و آن بی مثال از خود به روی ما مثالی می کشد
گر دل به دلبر می کشد او می کشد دل را به خود
کوشش چه کار آید مرا صاحب کمالی می کشد
و آن رند مست از جام او آب زلالی می کشد
ساقی همیشه از کرم جامی به رندی می دهد
تاتو نپنداری مرا میلم به مالی می کشد
من نعمت الله یافتم نعمت به عالم می دهم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۳
مدام جام می او حیات می بخشد
همیشه همت او کاینات می بخشد
کمال بخشش ساقی نگر که رندان را
شراب و جام ز ذات و صفات می بخشد
دلت به دردی دردش دوا کن و خوش باش
که خسته ای و دم او شفات می بخشد
چه قدر خرقه که زنار بر میان داریم
به جای کعبه به ما سومنات می بخشد
بیا که زنده دلان کشتگان معشوقند
اگر تو کشتهٔ اوئی به مات می بخشد
دل یگانه من عاشقانه در دو سرا
برای یک جهتی شش جهات می بخشد
هزار رحمت حق بر روان سید ما
که روح او دل ما را حیات می بخشد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۲
دامن از تردامنان جان پدر باید کشید
دست خود از دست هر بی پا و سر باید کشید
عشق می بازی طریق عاشقان باید سپرد
میل حج داری بلای بحر و بر باید کشید
دُرد دردت گر دهد چون صاف درمان نوش کن
ور می صافت دهد در دم ببر باید کشید
گر به دور حسن او دیدی بلای او چه سود
چون که ناچار است در دور قمر باید کشید
توتیای دیدهٔ ما خاک پای عاشقان
این چنین خوش توتیائی در بصر باید کشید
نعمت الله را اگر خواهی که مهمانی کنی
سفره ای گرد جهان سر تا به سر باید کشید
ور بقدر همتش سازی سرائی مختصر
چار دیواری به هفت اقلیم در باید کشید
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۲
به سراپردهٔ میخانه روان خواهم شد
خوش شبی معتکف کوی مغان خواهم شد
به خرابات فنا رخت بقا خواهم برد
ترک خود کرده و بی نام و نشان خواهم شد
گرچه در میکدهٔ پیر مغان پیر شدم
باز از دولت آن پیر جوان خواهم شد
چشم من غیر خیالش چو نمی بندد نقش
هرچه بینم به خیالش نگران خواهم شد
هر کجا جام مئی بود به دست آوردم
گوئیا ساقی رندان جهان خواهم شد
ما چه موجیم و در این بحر پدید آمده ایم
یک دمی همدم من شو که نهان خواهم شد
نعمت الله چو خیالی که تو بینی در خواب
ور چنین نیست در این هفته چنان خواهم شد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۴
مه ز برج شرف چو طالع شد
جامع صورتین واقع شد
چون جمالش در آینه بنمود
نام آئینه کون جامع شد
این عجب بین که واضع اشیاء
هم به موضوع خویش واقع شد
هر که بی جام می دمی دم زد
حیف از آن دم زدن که ضایع شد
همت ما محیط می جوید
مکنش عیب اگرچه طالع شد
یار ما نیست آنکه چون زاهد
به خیالی ز دوست قانع شد
نعمت الله چو در سخن آمد
روح قدسی رسید و سامع شد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۳
هر که را شیخ آن چنان باشد
شرفش بر همه جهان باشد
دایره ای کرد او بود پرگار
او چو قطب است و در میان باشد
صورتش خلق و معنیش حق است
راحت جان انس و جان باشد
هر که با او نشست سلطان شد
زانکه او پادشه نشان باشد
هرچه خواهی از او همان یابی
زان که او را هم این هم آن باشد
همه محکوم حضرتش باشند
حکم او بر همه روان باشد
نعمت الله مرید حضرت اوست
لاجرم پیر عاشقان باشد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۴
گفتم به خواب بینم گفتا خیال باشد
گفتم رسم به وصلت گفتا محال باشد
گفتم که در خرابات خواهم که بار یابم
گفتا اگر درآئی آنجا مجال باشد
سرچشمهٔ حیاتست ، ما خضر وقت خویشیم
در جام ما همیشه آب زلال باشد
شادی روی ساقی ، ما می مدام نوشیم
بر غیر اگر حرام است بر ما حلال باشد
گر عاقلی بگوید عقل تو گشت ناقص
نقصان عاقل آن است ما را کمال باشد
از آفتاب حسنش شد عالمی منور
ما روشنیم از وی او بی زوال باشد
نقش خیال بگذار نقاش را طلب کن
جز عین نعمت الله نقش خیال باشد