عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
شیخ و زاهد دوش اگر منع از شرابم کرده است
ساقی از یک جام می امشب خرابم کرده است
راست گفته است، از حدیث راست رنجیدن خطا است
شیخنا زندیق و ملحد، گر خطابم کرده است
گر مرا رسوای عالم کرد عشقش باک نیست
دامنی تر بوده ام بر آفتابم کرده است
عقل و دانش را نثار راه مجنون کرده ام
از سگان کوی لیلی چون حسابم کرده است
صحبت شیخ ایمنم کرد از عذاب روز حشر
حق چو در دنیا بدین دوزخ عذابم کرده است
نیست بر حکم حق ای زاهد سزاوار اعتراض
در خرابات مغان گر فتح بابم کرده است
مینهد هر شب سبو پیر خراباتم بدوش
بهر این خدمت ز رندان انتخابم کرده است
از حرم گر سوی دیرم برد پیر میفروش
ره نمائی از خطا سوی صوابم کرده است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
مطرب امروز مگر نغمه سرائی دگر است
که بهر ناله نیف ساز و نوائی دگر است
ره میخانه بگام و قدم زهد مپوی
قطع این مرحله ایشیخ بپائی دگر است
مسجد و صومعه را گر چه رواقی است بلند
طاق و ایوان خرابات بنائی دگر است
چهره شیخ اگر صدق و صفائی دارد
در دل پیر مغان صدق و صفائی دگر است
دفتر معرفت ار نور و ضیائی دارد
باز در ساغر می نور و ضیائی دگر است
تاج سلطانی اگر فر همایون دارد
تاج درویشی ما فر همائی دگر است
دم فروبند از این یاوه سرائی زاهد
کار ما با تو حوالت بسرائی دگر است
می حلال است برای من و تزویر حرام
شیخرا نیز در این مسئله رائی دگر است
نیست در کوی مغان مشغله جنگ و نزاع
مدرسه جای دگر میکده جائی دگر است
ای مغنی بزن آن پرده دوشینه بچنگ
آن دم نغز که از نکته سرائی دگر است
آب از آنروی حلال است که مخلوق خداست
می چه کرده است نه مخلوق خدائی دگر است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
ای مغبچه کو ره خرابات
تا باز رهم از این خرافات
از شاهی عرصه گاه شطرنج
صد بار نکوتر ار شوم مات
ای پیر خرد ره رهائی
دانی تو که چیست زین مخافات
یک جرعه می کرم کن ای پیر
بیزار شدم از این کرامات
در صومعه نیم عمر شد فوت
از میکده جو قضای مافات
مردانه کرامتی کن ای پیر
تاخیر مکن که هست آفات
این هستی عاریت رها کن
بیزار شو از حیات اموات
نابود کن این وجود بی بود
تا نفی زنفی گردد اثبات
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
از هیچ دری حاجت درویش روا نیست
وز هیچ رهی درد دل ریش دوا نیست
درویشی و ناچاری و درد من و دل را
درمان و دوا جز کرم و لطف خدا نیست
ما تجربه کردیم دو صد بار دروغ است
هر کس که بگوید نظر شه بگدا نیست
تا نشنوی از مرده دلان این سخن سرد
کاندر همه عالم خبر از آب بقا نیست
ما موعظت شیخ شنیدیم و نکو گفت
لیکن ز دل غمزدگان زنگ زدا نیست
در مسجد و در مدرسه سالی دو سه بودم
دیدم سخنی جز دم تزویر و ریا نیست
چه صوفی و چه زاهد و چه رند و چه شاهد
راهش بخدا نیست گر از خویش جدا نیست
این نغمه جانها است که از دل بزبانهاست
این رجع صدا چیست اگر صوت ندانیست
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
این خانه که پیوسته در او جوش و خروش است
از کیست؟ مگر مصطبه باده فروش است
این مستی می نیست که هنگامه عشق است
وین ناله نی نیست که آواز سروش است
از زهد ریائی چه دلت رسته شد ای شیخ
مستانه بمیخانه بزن جام که نوش است
گر توبه ز تزویر و ریا میکنی ای شیخ
وقت است که امشب قدح باده بجوش است
دوشینه ز مسجد بخرابات کشیده است
این شیخ قدح نوش که سجاده بدوش است
راهی بگشائید کز این خانه بر آئید
کین خانه پر از بانگ سباع است و وحوش است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
قدم بگذار و از ما بگذر ای شیخ
تکاپو کن بکار دیگر ای شیخ
تو دستاری گران داری و ما را
گرانی میکند بر تن سر ای شیخ
گدایانی خمش بی عقل و بی هش
مجو چندان بما شور و شر ای شیخ
مکن با ما حشر از خاص و عامه
بترس از هول روز محشر ای شیخ
تو را با ما چه باشد داوری هان
نمیترسی مگر از داور ای شیخ
سلیمان را هماره در کف دیو
نخواهد ماند این انگشتر ای شیخ
زنم فدا بتو تسخر من، امروز
زنی بر من اگر تو تسخر ای شیخ
مسیحا تا قیامت گر مسیحاست
بود خر تا ابد چونان خرای شیخ
صفت دنیا طلب را از نبی جوی
اگر از من نداری باور ای شیخ
شناسی خوبتر از خط قرآن
تو صدره سکه سیم و زر ای شیخ
غناگر قول زور آمد در اخبار
توئی مطرب فراز منبر ای شیخ
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
روز بحث از رساله دارد شیخ
شب حدیث از غساله دارد شیخ
بیمریدی و نامرادی را
همه شب آه و ناله دارد شیخ
مال اوقاف و حق ایتام است
هر چه قبض و حواله دارد شیخ
کین چنیدن هزار ساله چرا
با شراب دو ساله دارد شیخ
ریخت خونش به پای تاک ابلیس
کینه زان با پیاله دارد شیخ
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
بکوی میفروشم بار دادند
رهم سوی در خمار دادند
در میخانه بر رویم گشودند
بدستم ساغری سرشار دادند
بیک ساغر شب دوشم رهائی
ز بار خرقه و دستار دادند
هزاران بار از دوشم نهادند
پس آنگه ره بدان در بار دادند
می تسنیم و جوی کوثر ای شیخ
بما آسان، بتو دشوار دادند
چنین شد قسمت روز نخستین
تو را سبحه مرا زنار دادند
بیک حرف از لب پیر خرابات
مرا صد دفتر اسرار دادند
تو را از درس زهد و خود پرستی
مرا از بیخودی تکرار دادند
بدلخواه و پسند مشتری بود
متاعی کاندرین بازار دادند
یکی را صورت گفتار نیکو
یکی را معنی کردار دادند
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
تا می بکیش زاهد و مفتی حرام شد
ما را فضای میکده بیت الحرام شد
بر چرخ بود خانه معمور و بر زمین
بیت المقدس است که میخانه نام شد
در کیش عشق بود که رندان مست را
شاهد پیمبر آمد و ساقی امام شد
در باده چهر یار کند جلوه دگر
اکنون ببزم عیش که آئینه جام شد
در کوی عشق خاک شو ایدل که خاک بود
آنکش نصیب جرعه کاس الکرام شد
چون شحنه میفروش شد و شیخ باده نوش
رندان شهر را همه عالم بکام شد
قومی بسوی کعبه و قومی بسوی دیر
تا قسم ما از این دو عمایت کدام شد
یکجرعه انگبین ز لب آمیز ای حکیم
این شیخ را بسر که که نعم الادام شد
وارونه گشت سبلت زاهد بیک قدح
جامی دگر دهید که کارش تمام شد
یک جلوه کرد قامت ساقی که شیخ شهر
آمد برقص و گفت قیامت قیام شد
جز ریش انبهش نبود دام مکر و فن
این سفله کو بشعبده شیخ الانام شد
لب بر لب پیاله مگر می نهد حبیب
هر صبح و شام کین همه شیرین کلام شد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
شیخناشب تا سحر مست و خراب از باده بود
در خرابات مغان مست و خراب افتاده بود
با حریفان دغل نرد و قمار و جام می
کرده بود و برده بود و خورده بود و داده بود
شیخنا را با نگاری ساده کار افتاد دوش
ساده کار افتاده بود و شیخ مطلق ساده بود
چون سبوقی کرده و می خورده بر پهلوی خویش
خفته و خشت سر خم زیر سر بنهاده بود
شیخنا بیچاره در این کار تقصیری نداشت
ساده بود و باده بود و بزم عیش آماده بود
بنگ خورد و چنک زد افیون کشید و می چشید
شیخنا از قید هستی ساعتی آزاده بود
نیست بود و هست شد، هشیار بود و مست شد
شیخنا از نو مگر دیشب ز مادر زاده بود
در برش ساده، بلب باده، ز پا افتاده مست
بیخود و عریان تنش از خرقه و لباده بود
دیدمش با آنکه چون من باخت دیشب قافیه
پشت خم در صبحدم چون دال بر سجاده بود
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
رفته سه سال تا مه خرداد
می کند جور روزه را فریاد
مه خرداد داد می طلبد
که بر او روزه می کند بیداد
کس از این ظالم ستم کاره
مه خرداد را نبخشد داد
گل پر بار بار ننهاده
شهر روزه رسید و بار نهاد
نای بلبل به ناله نگشاده
شیخ نای گلو، به وعظ گشاد
ای حریفان به یاری گل و مل
چاره جویید، کار سخت افتاد
روزه بنیاد عیش را بر کند
که خدایش همی کند بنیاد
می کنم عیش هر چه خواهی گو
می خورم باده هر چه بادا باد
می بده می مگو که رفت و چه برد
می بده می مگو که هردو که زاد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
شیخنا خیزو برون آی ز خود گامی چند
جستجوئی کن و ازهم بگسل دامی چند
دفتر معرفت شیخ سراسر خواندم
نامه ای بود سیه روی و پر از نامی چند
چند گوئی سخن از دیر و حرم، شیخ و کشیش
خود پرستی دو سه وابسته او هامی چند
چکنم با که توان گفت که آندولت خاص
رفت از دست من از سرزنش عامی چند
کودکانیم و ببازی زده خود را که بریم
از لب و چشم بتان پسته و بادامی چند
محرمی نیست و گر هست همان باد صبا است
که رساند بسر زلف تو پیغامی چند
بسر سبز تو ای سرو که چون خاک شوم
برسر خاک من از لطف بنه گامی چند
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
می زدن در بزم نادانان ز نادانی بود
با گرانجانان سخن گفتن گرانجانی بود
راح ریحانی بجز با یار روحانی منوش
این سخن بشنو که از اسرار روحانی بود
پاکبازانرا چرا ناید به دشواری بدست
آنچه را قسم هوسناکان بآسانی بود
بارها گفتیم و نشنیدی که ننگ آصف است
در کف اهریمن ار لعل سلیمانی بود
خلق را ورد زبان یار است جانا یا دروغ
روز و شب پیدا و پنهان آنچه میدانی بود
آشکارا بر سر بازارها گفتند و باز
میفریبی خویش را کاین راز پنهانی بود
می برد باد صبا در گوش نا اهلان پیام
در سر زلف تو گر حرف از پریشانی بود
بردم از کوی تو از سنگ ملامت رخت لیک
باز میگویم که عاشق سخت پیشانی بود
نام انسان نیست جز با صاحب ناموس و ننگ
هر که بی ناموس و ننگ آمد نه انسانی بود
این چنین کز هر طرف سنگ ملامت میرسد
خانه ناموس جمعی رو بویرانی بود
هر گدا چشم طمع دارد بدین خوان کرم
بسکه در کوی تو هر شب ساز مهمانی بود
ما و دل رفتیم از کوی تو همراه حبیب
خاتمی کش دیو زد، بر دیو ارزانی بود
پشت پا بر ما زدن با ناکسان صهبا زدن
حرف بی پروا زدن آخر پشیمانی بود
من بهر دین کافرم از گبر و ترسا بدترم
در سر زلف تو گر یک مو ملسمانی بود
زشت تر باشد ز دیدار بدخشانی رقیب
لعل جانبخش تو گو لعل بدخشانی بود
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
شیخ و زاهد گر مرا مردود و کافر گفته اند
عذر ایشان روشن است از روی ظاهر گفته اند
خاطری رنجیده از ما دادشتند این ابلهان
این سخنها را مگر از رنج خاطر گفته اند
دشمن دانا بود نادان که در هر روزگار
انبیا را ناقصان کذاب و ساحر گفته اند
این خراطین بین که با این عقل و این دانش، سخن
از سماک اعزل و از نسر طائر گفته اند
گر خردمندان رضا باشند از ما باک نیست
زانچه این نابخردان از عقل قاصر گفته اند
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
این پایه که عقل و هنرش نام نهادند
سرمایه فتح و ظفرش نام نهادند
دیدم هم بیدانشی و بی خبری بود
از شعبده علم و خبرش نام نهادند
خود بینی و کبر و حسد و عجب و ریا بود
دانشوری و فضل و فرش نام نهادند
صد بند و گره از غم دل بر سر و بردوش
در هم زده تاج و کمرش نام نهادند
بر خاک فتاد از مه و از مهر فروغی
این بیخردان سیم و زرش نام نهادند
خون شد دل خورشید ز بی برگی این خاک
از عشوه عقیق و گهرش نام نهادند
راز دل افلاک بیک مشت گل و خاک
بنهفته بصورت بشرش نام نهادند
گه یوسف و یعقوب گهی شیث و گه ایوب
گه نوح و گهی بوالبشرش نام نهادند
گه خواجه لولاک گهی خسرو افلاک
گه باب شبیر و شبرش نام نهادند
خواندند گهی خواجه هر منعم و درویش
گه خالق هر خیر و شرش نام نهادند
القصه که از تابش رخسار علی بود
یک جلوه که شمس و قمرش نام نهادند
در خاک نهان ریشه و بر چرخ عیان شاخ
گاهی شجر و گه ثمرش نام نهادند
زاده زدمش آدم و او زاده ز آدم
گاهی پدر و گه پسرش نام نهادند
از زلف و رخ او بدل چرخ خیالی
تابید که شام و سحرش نام نهادند
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
الا تا کی حدیث از عمر و عمار
بزن مطرب رهی از خمر و خمار
حدیث واعظ مسجد شنیدم
ندارد حاصلی جز طول و تکرار
دل ما را بدست آر، ار بزرگی
بزرگی نیست ایشیخ آن دستار
خدا جوئی بی آزاریست ای مرد
برو بیزار شو از مردم آزار
از این می خوردن پنهان ملولم
بنه در کوی خمارم بیکبار
از این تسبیح و دستار آمدم تنگ
ببر تسبیح و دستارم بیکبار
نمیخواهم دگر جور نهانی
ببند از زلف زنارم بیکبار
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
خروس صبح زد سبوح و قدوس
فرا کن دیده رازین خواب منحوس
عزیز ملک مصر ای یوسف دل
شوی در چاه زندان چند محبوس
ز بالا سوی پستی میکنی رای
بمقصد چون رسی زین سیر معکوس
چه پوئی چون نکردی طی همه عمر
رهی جز در پی ماکول و ملبوس
بغیر از خوردن و خفتن ندانی
نصیب اینت شد از معقول و محسوس
گر انسان است نامت چون توانی
شدن با دیو و دد همواره مانوس
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
چند از این ترهات بیحاصل
گفت بیمغز و قول لاطائل
شاعری چیست شعر و نظم کدام
سخن لغو و گفته باطل
مادری را لقب کنی حاتم
ظالمی را صفت نهی عادل
گه کنی وصف از تلال و رسوم
که چنین گفته اعشی و دعبل
بوده این یک سعاد را ماوی
گشته این یک رباب را منزل
گه ستائی بوصف روباهی
که شجاع و غضنفر و باسل
گه سرائی بمدح گمراهی
که حکیم و محقق و کامل
این سخن کی سزاست از دانا
این روش کی رواست از عاقل
چون سراید سخن بلاف و گزاف
مرد دانش پژوه صاحب دل
سخن بیفروغ و کذب و دروغ
کی برآید جز از دل غافل
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
هر چه در قرآن خدا فرموده از خمرو عسل
بود از لعل لب دلجوی تو ضرب المثل
زان بهشت نسیه، کش زاهد بفردا وعده داد
نقد وقت عارفان امروز شد نعم البدل
داستان حال شیخ و زاهد است ایدوستان
هر چه آمد در کتاب حق ز علم بی عمل
عهد پیر و کاخ میخانه است آن قصر مشید
کش نخواهی دید هرگز در همه گیتی خلل
دولت دنیا پرستان عاقبت بی دولتی است
گوش جان بگشا و بشنو هر دم الدنیا دول
العجل ایعاشقان کوی جانان، العجل
ملک دنیا سهل دان اله اعلی و اجل
شه بر آن نادان که از بیدانشی درتیه جهل
من و سلوی را بدل می‌خواهد از فوم و بصل
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
امشب بدر پیر مغان ولوله داریم
با مغبچگان از دف و نی غلغله داریم
می از چه حرام است و ریا از چه حلال است
از شیخ ریا کار یکی مسئله داریم
ما هر چه بگوئیم مثال است و تو طفلی
شرحی به از این از پی این امثله داریم
ایشیخ گر از رندی ما تو گله داری
از شیخی تو نیز بسی ما گله داریم
با مثل تو ناچار شب و روز گرفتار
الحق که در این کار بسی حوصله داریم
یک همت مردانه کن ای خضر ره عشق
تا منزل مقصود یکی مرحله داریم
ره گم نشود تا نفس پیر دهد راه
یک بانگ جرس رهبر این قافله داریم
در مشرب سالوس اگر با تو شریکم
جز زرق و ریا نیز بسی مشغله داریم
زین علم که رسمی است پی بحث و جدل نیز
افزون ز تو چندین ورق باطله داریم
دیوانه شب عاقل روزیم و از این دست
ما عقل و جنون بسته بیک سلسله داریم