عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۳
به باغ بس که ز شرم رخت گل آب شود
غلاف غنچة گل شیشة گلاب شود
به سینه آتش مهر تو شعله زد چندان
که یاد غیر تو گر بگذرد کباب شود
نصیب کس نشود روز روشنی به جهان
اگر ستارة بخت من آفتاب شود
دلم ز جور بتان لذّتی دگر دارد
جفا به دفتر شوقم وفا حساب شود
چو بر زبان گذرد نام تیغ او فیّاض
ز خون مرا دهن زخم دل پرآب شود
غلاف غنچة گل شیشة گلاب شود
به سینه آتش مهر تو شعله زد چندان
که یاد غیر تو گر بگذرد کباب شود
نصیب کس نشود روز روشنی به جهان
اگر ستارة بخت من آفتاب شود
دلم ز جور بتان لذّتی دگر دارد
جفا به دفتر شوقم وفا حساب شود
چو بر زبان گذرد نام تیغ او فیّاض
ز خون مرا دهن زخم دل پرآب شود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۴
کمردهام خالی دلی، خواهم دل او پُر شود
تا دل خالی دگر از مشکل او پر شود
وه که بر دامان او آلودگی را رنگ نیست
هر دو عالم گر زخون بسمل او پر شود
ذوق بال افشانی شمعی است امشب در دلم
کز پر پروانه هر شب محفل او پر شود
دل به هم چون شیشة ساعت من و او بستهایم
گر دلی خالی کنم ترسم دل او پر شود
از گلش فیّاض اگر روحانیون یابند بوی
هر شب از جوش ملایک منزل او پر شود
تا دل خالی دگر از مشکل او پر شود
وه که بر دامان او آلودگی را رنگ نیست
هر دو عالم گر زخون بسمل او پر شود
ذوق بال افشانی شمعی است امشب در دلم
کز پر پروانه هر شب محفل او پر شود
دل به هم چون شیشة ساعت من و او بستهایم
گر دلی خالی کنم ترسم دل او پر شود
از گلش فیّاض اگر روحانیون یابند بوی
هر شب از جوش ملایک منزل او پر شود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۶
تخم دلخواه درین مزرعه کم سبز شود
دانة عیش فشاندیم که غم سبز شود
نشئة یأس بلندست نباشد عجبی
تخم امید اگر بر سر هم سبز شود
رنگ و بوی هوس از بوم بر دل مطلب
این گلی نیست که در باغ حرم سبز شود
خدمت کرده به ناکرده حساب است اینجا
کشتهام تخم وجودی که عدم سبز شود
کشتگان تو همه زخمی شمشیر خودند
سایة تیغ در این معرکه کم سبز شود
گریه بر خاطر من گرد کدورت افزود
زنگ بر آینه از کثرت غم سبز شود
وادی عشق تو از بس که فتورانگیزست
نتواند که در اونقش قدم سبز شود
کردهام منع دل اما چه کنم مهر بتان
تخم شوخی است که ناکاشته هم سبز شود
گر شود نقش نگین دل نازک چه عجب
سکه نام تو بر روی درم سبز شود
سایة دست تو هر جا که بهار انگیزد
دانة بخل بکارند کرم سبز شود
ما بدان مجلس عالی نتوانیم رسید
بوتة خار، چه در باغ ارم سبز شود!
تحفة مجلس جانان چه فرستم فیّاض
هم مگر حرف من سوخته دم سبز شود
دانة عیش فشاندیم که غم سبز شود
نشئة یأس بلندست نباشد عجبی
تخم امید اگر بر سر هم سبز شود
رنگ و بوی هوس از بوم بر دل مطلب
این گلی نیست که در باغ حرم سبز شود
خدمت کرده به ناکرده حساب است اینجا
کشتهام تخم وجودی که عدم سبز شود
کشتگان تو همه زخمی شمشیر خودند
سایة تیغ در این معرکه کم سبز شود
گریه بر خاطر من گرد کدورت افزود
زنگ بر آینه از کثرت غم سبز شود
وادی عشق تو از بس که فتورانگیزست
نتواند که در اونقش قدم سبز شود
کردهام منع دل اما چه کنم مهر بتان
تخم شوخی است که ناکاشته هم سبز شود
گر شود نقش نگین دل نازک چه عجب
سکه نام تو بر روی درم سبز شود
سایة دست تو هر جا که بهار انگیزد
دانة بخل بکارند کرم سبز شود
ما بدان مجلس عالی نتوانیم رسید
بوتة خار، چه در باغ ارم سبز شود!
تحفة مجلس جانان چه فرستم فیّاض
هم مگر حرف من سوخته دم سبز شود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۷
کم کنم شیون نمیخواهم که نقص غم شود
پر نگریم خون دل ترسم که دردی کم شود
سالها در چشم ما جا داشتی سودی نداشت
گر پری با مردم این الفت کند آدم شود
شور بختی بین که بر داغ دل بیطاقتم
سودة الماس ریزد حسرت و مرهم شود
خاطر از برگ گل نازکتری داری مباد
گر وزد بر وی نسیم شکوهای در هم شود
هر که را درد تو دامنگیر شد فیّاضوار
دامن بیگانه گیرد دشمن و محرم شود
پر نگریم خون دل ترسم که دردی کم شود
سالها در چشم ما جا داشتی سودی نداشت
گر پری با مردم این الفت کند آدم شود
شور بختی بین که بر داغ دل بیطاقتم
سودة الماس ریزد حسرت و مرهم شود
خاطر از برگ گل نازکتری داری مباد
گر وزد بر وی نسیم شکوهای در هم شود
هر که را درد تو دامنگیر شد فیّاضوار
دامن بیگانه گیرد دشمن و محرم شود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۰
آیینه از عکس رخ یارم گلستان میشود
اندیشه از یاد لبش لعل بدخشان میشود
من بلبل آن غنچة نشکفتهام کز خرّمی
هر گه تبسّم میکند عالم گلستان میشود
هر جا که آن گل پیرهن از ناز بگشاید قبا
حسرت گریبان میدرد، خمیازه عریان میشود
از زلف کفر آونگ او از روی ایمان رنگ او
اسلام کافر میشود، کافر مسلمان میشود
تیغ نگه چون برکشد نخل شهادت سرکشد
چون جلوه دامن در کشد حشر شهیدان میشود
افزود استغنای او از گریة بیجای من
آفت بود بر کشت چون بیوقت باران میشود
هر روز هجر روی او روز مرا شب میکند
هر شب به یاد زلف او خوابم پریشان میشود
شبنم سپند آتش رخسار گل گردد زرشک
هرگه عرق بر چهرة شرم تو غلتان میشود
من مرد عشرت نیستم، اما ز یمن عشق او
تا میرسد غم در دلم با عیش یکسان میشود
من از کجا و شیوة رسم تکلّف از کجا
خورشیدم از کوچک دلی در ذرّه پنهان میشود
مرهم چه سودای همدمان فیّاض را چون هر نفس
زخم دل از یاد لب لعلش نمکدان میشود
اندیشه از یاد لبش لعل بدخشان میشود
من بلبل آن غنچة نشکفتهام کز خرّمی
هر گه تبسّم میکند عالم گلستان میشود
هر جا که آن گل پیرهن از ناز بگشاید قبا
حسرت گریبان میدرد، خمیازه عریان میشود
از زلف کفر آونگ او از روی ایمان رنگ او
اسلام کافر میشود، کافر مسلمان میشود
تیغ نگه چون برکشد نخل شهادت سرکشد
چون جلوه دامن در کشد حشر شهیدان میشود
افزود استغنای او از گریة بیجای من
آفت بود بر کشت چون بیوقت باران میشود
هر روز هجر روی او روز مرا شب میکند
هر شب به یاد زلف او خوابم پریشان میشود
شبنم سپند آتش رخسار گل گردد زرشک
هرگه عرق بر چهرة شرم تو غلتان میشود
من مرد عشرت نیستم، اما ز یمن عشق او
تا میرسد غم در دلم با عیش یکسان میشود
من از کجا و شیوة رسم تکلّف از کجا
خورشیدم از کوچک دلی در ذرّه پنهان میشود
مرهم چه سودای همدمان فیّاض را چون هر نفس
زخم دل از یاد لب لعلش نمکدان میشود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۳
هلاک همچو منی خشم و کین نمیخواهد
چنین شکار ضعیفی کمین نمیخواهد
ز یک اشارة ابرو به مدّعای توام
هلاکم این همه چین حبین نمیخواهد
تراست حسن به کام و مراست عشق تمام
که گفته است که آن تو این نمیخواهد!
اسیر دام هوس باد آن گرانجانی
که تیر ناز ترا دلنشین نمیخواهد
هوای زلف و رخ تست بر سر فیّاض
که رام کفر نگردید و دین نمیخواهد
چنین شکار ضعیفی کمین نمیخواهد
ز یک اشارة ابرو به مدّعای توام
هلاکم این همه چین حبین نمیخواهد
تراست حسن به کام و مراست عشق تمام
که گفته است که آن تو این نمیخواهد!
اسیر دام هوس باد آن گرانجانی
که تیر ناز ترا دلنشین نمیخواهد
هوای زلف و رخ تست بر سر فیّاض
که رام کفر نگردید و دین نمیخواهد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۹
نمیخواهم که بوی پیرهن از نزد یار آید
گرفتم دیده روشن کرد، بیرویش چه کار آید!
گل روی بتان را سبزة خط در عقب باشد
بلی در گلستان حسن، گل پیش از بهار آید
ز بوی نو بهارم مرغ دل در اضطراب آمد
جنونم بگسلد زنجیرها چون گل به بار آید
ز هجر می خزان چهرة ما رنگ بر رنگ است
بهار نشئهای کو تا به گلگشت خمار آید
ز خواری میتوان عزّتطلب شد غم مخور فیّاض
که این بیاعتباریها به کار اعتبار آید
گرفتم دیده روشن کرد، بیرویش چه کار آید!
گل روی بتان را سبزة خط در عقب باشد
بلی در گلستان حسن، گل پیش از بهار آید
ز بوی نو بهارم مرغ دل در اضطراب آمد
جنونم بگسلد زنجیرها چون گل به بار آید
ز هجر می خزان چهرة ما رنگ بر رنگ است
بهار نشئهای کو تا به گلگشت خمار آید
ز خواری میتوان عزّتطلب شد غم مخور فیّاض
که این بیاعتباریها به کار اعتبار آید
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۰
خوش آنکه از سفر آن غمگسار باز آید
که عمر رفته به امیّد یار باز آید
بهار رفت ز گلزار عیش ما بی تو
خوش آن دمی که به گلشن بهار باز آید
غبار کوی تو از دیده شسته شد از اشک
خوشا دمی که به چشم آن غبار باز آید
به رهگذار وفایش نشسته منتظریم
بدین امید کزین رهگذار باز آید
قرار رفته ز دل، رفته تا ز دل فیّاض
خوش آنکه در دل زارم قرار باز آید
که عمر رفته به امیّد یار باز آید
بهار رفت ز گلزار عیش ما بی تو
خوش آن دمی که به گلشن بهار باز آید
غبار کوی تو از دیده شسته شد از اشک
خوشا دمی که به چشم آن غبار باز آید
به رهگذار وفایش نشسته منتظریم
بدین امید کزین رهگذار باز آید
قرار رفته ز دل، رفته تا ز دل فیّاض
خوش آنکه در دل زارم قرار باز آید
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۱
به یاد آن قامتم از دیدن شمشاد میآید
به هر جا روی خوش بینم رخ او یاد میآید
تو برگ گل به این نازکدلیها، چون روا داری!
که آید از دلت کاری که از فولاد میآید
نباشد حسرت شیرین لبان را چاره جز مردن
به گوشم این صدا از تیشة فرهاد میآید
کدامین غنچه را امشب دگر بند قبا بازست
که خوش بوی گل از تحریک موج باد میآید
از آن زخمی که روزی بر سر از بیداد شیرین خورد
هنوز از رخنههای بیستون فریاد میآید
چه سان خواهد کسی داد دل خود از سر زلفی!
که از هر عقده بوی خون صد بیداد میآید
چه بهبودی توان فیّاض دیدن از چنین عمری
که هر روزی که آید روز پیشین یاد میآید
به هر جا روی خوش بینم رخ او یاد میآید
تو برگ گل به این نازکدلیها، چون روا داری!
که آید از دلت کاری که از فولاد میآید
نباشد حسرت شیرین لبان را چاره جز مردن
به گوشم این صدا از تیشة فرهاد میآید
کدامین غنچه را امشب دگر بند قبا بازست
که خوش بوی گل از تحریک موج باد میآید
از آن زخمی که روزی بر سر از بیداد شیرین خورد
هنوز از رخنههای بیستون فریاد میآید
چه سان خواهد کسی داد دل خود از سر زلفی!
که از هر عقده بوی خون صد بیداد میآید
چه بهبودی توان فیّاض دیدن از چنین عمری
که هر روزی که آید روز پیشین یاد میآید
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۲
چو بینم کبک، یادم جلوة دلدار میآید
که هر گه در خرام آید بدین رفتار میآید
نگاهم جیب و دامن پر گل از رخسار او برگشت
به آیینی که پنداری کس از گلزار میآید
خیالت هر شب آید بر سر بالین و ننشیند
مگر شرمش ز پاس دیدة بیدار میآید!
دلا زهرِ نگاه او غنیمت دان که این مرهم
برای زخم بندیها ترا در کار میآید
دمی در سایة دیوار او فیّاض عشرت کن
که روزی آفتابت بر سر دیوار میآید
که هر گه در خرام آید بدین رفتار میآید
نگاهم جیب و دامن پر گل از رخسار او برگشت
به آیینی که پنداری کس از گلزار میآید
خیالت هر شب آید بر سر بالین و ننشیند
مگر شرمش ز پاس دیدة بیدار میآید!
دلا زهرِ نگاه او غنیمت دان که این مرهم
برای زخم بندیها ترا در کار میآید
دمی در سایة دیوار او فیّاض عشرت کن
که روزی آفتابت بر سر دیوار میآید
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۳
چنانم بزم عشرت بیلبش دلگیر میآید
که موج باده در چشمم دم شمشیر میآید
ندانم بر زبان حرف که دارد کلک تقریرم
ولی دانم که بوی خون ازین تقریر میآید
به جرم از طاعتم امّیدواری بیشتر باشد
که از سعی آنچه ناید از تو ای تقصیر میآید
به این تلخی به امیّد تو عمر جاودان خواهم
که میگوید که هرگز عاشق از جان سیر میآید!
زرنگ ناله آثار سرایت میتوان دانست
تو زودآ ای نفس بر لب که قاصد دیر میآید
چه شد امروز اگر غیر از گریبان نیست در دستم
که فردا دست جیب آموزِ دامنگیر میآید
چو احوال دل دیوانه در تحریر میآرم
صریر خامهام چون نالة زنجیر میآید
جوانی کرده ضایع کی به پیری میرسد جایی
که بیایوار کمتر کاری از شبگیر میآید
به خون خوردن بدل شد میل شیر آن طفل را لیکن
هنوزش از لب خونخواره بوی شیر میآید
چنانم روز روشن بیرخ او دشمن جان شد
که میپندارم از روزن به چشمم تیر میآید
به فتراک نگاهش موج خون همنشینان بین
به مهمان رفته پنداری که از نخجیر میآید
توان با بینیازی پوست از گردون بر آوردن
در آن بیشه که این آهوست کمتر شیر میآید
که موج باده در چشمم دم شمشیر میآید
ندانم بر زبان حرف که دارد کلک تقریرم
ولی دانم که بوی خون ازین تقریر میآید
به جرم از طاعتم امّیدواری بیشتر باشد
که از سعی آنچه ناید از تو ای تقصیر میآید
به این تلخی به امیّد تو عمر جاودان خواهم
که میگوید که هرگز عاشق از جان سیر میآید!
زرنگ ناله آثار سرایت میتوان دانست
تو زودآ ای نفس بر لب که قاصد دیر میآید
چه شد امروز اگر غیر از گریبان نیست در دستم
که فردا دست جیب آموزِ دامنگیر میآید
چو احوال دل دیوانه در تحریر میآرم
صریر خامهام چون نالة زنجیر میآید
جوانی کرده ضایع کی به پیری میرسد جایی
که بیایوار کمتر کاری از شبگیر میآید
به خون خوردن بدل شد میل شیر آن طفل را لیکن
هنوزش از لب خونخواره بوی شیر میآید
چنانم روز روشن بیرخ او دشمن جان شد
که میپندارم از روزن به چشمم تیر میآید
به فتراک نگاهش موج خون همنشینان بین
به مهمان رفته پنداری که از نخجیر میآید
توان با بینیازی پوست از گردون بر آوردن
در آن بیشه که این آهوست کمتر شیر میآید
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۴
از ره کوی تو چون بانگ جرس میآید
جان بر لب شده از بوی تو پس میآید
جذبة شوق چو آهنگ کشش ساز کند
شعله پروازکنان بر سرِ خس میآید
غیر اگر ز آتش دل سوخته باشد، که هنوز
از کباب دل او بوی هوس میآید
بلبل ار یک دو سه روزی به گلستان نرود
به طلبگاری او گل به قفس میآید
از تو فیّاض بود نظم تو بر صفحة دهر
یادگاری که به کار همه کس میآید
جان بر لب شده از بوی تو پس میآید
جذبة شوق چو آهنگ کشش ساز کند
شعله پروازکنان بر سرِ خس میآید
غیر اگر ز آتش دل سوخته باشد، که هنوز
از کباب دل او بوی هوس میآید
بلبل ار یک دو سه روزی به گلستان نرود
به طلبگاری او گل به قفس میآید
از تو فیّاض بود نظم تو بر صفحة دهر
یادگاری که به کار همه کس میآید
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
به دلم تیرنگاهی ز تو غافل نرسید
سر نیشی به رگ آبلة دل نرسید
ره سودای سر زلف تو بیپایانست
هیچ اندیشه درین راه به منزل نرسید
کِشتة طالع ما را چه خطر پیش آمد
که برون کرد سر از خاک و به حاصل نرسید!
بحر عشق است و در او موج خطر بسیارست
کس درین لجّه به جز موج به ساحل نرسید
موجة خون شهیدان ز سر چرخ گذشت
این قدر بود که بر دامن قاتل نرسید
دست و تیغ تو ز بس وقف تماشایی بود
نوبت فرصت نظّاره به بسمل نرسید
بر غلط بخشیت ای چرخ همین نکته بس است
که عطاهای تو یک بار به قابل نرسید
این کهن جامة دنیا که طرازش ز فناست
تا که دیوانه نیفکند به عاقل نرسید
ورق خاطر فیّاض غلط در غلط است
نظر مرد برین صفحة باطل نرسید
سر نیشی به رگ آبلة دل نرسید
ره سودای سر زلف تو بیپایانست
هیچ اندیشه درین راه به منزل نرسید
کِشتة طالع ما را چه خطر پیش آمد
که برون کرد سر از خاک و به حاصل نرسید!
بحر عشق است و در او موج خطر بسیارست
کس درین لجّه به جز موج به ساحل نرسید
موجة خون شهیدان ز سر چرخ گذشت
این قدر بود که بر دامن قاتل نرسید
دست و تیغ تو ز بس وقف تماشایی بود
نوبت فرصت نظّاره به بسمل نرسید
بر غلط بخشیت ای چرخ همین نکته بس است
که عطاهای تو یک بار به قابل نرسید
این کهن جامة دنیا که طرازش ز فناست
تا که دیوانه نیفکند به عاقل نرسید
ورق خاطر فیّاض غلط در غلط است
نظر مرد برین صفحة باطل نرسید
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۴
حرف عقبا را دل آگاهم از دنیا شنید
از لب امروز گوشم نغمة فردا شنید
خوبه تنهایی چنان کردم که در شبهای غم
میتوان از آشیانم نالة عنقا شنید
چشم پر حرف تو امشب گفت در گوش دلم
هر چه خواهد از لب خاموش من فردا شنید
گر به یاد ناله آرم عالمی پر میشود
آنچه گوش ناشنو زان لعل ناگویا شنید
پاسبان شد مضطرب امشب چو در زندان غم
نالة زنجیر من از دامن صحرا شنید
آشنا با حرف عاشق نیست غیر از گوش یار
درد دل در پیش مردم کردم او تنها شنید
رمز عشق و عاشقی فیّاض جز با کس نگفت
در جهان هر کس سرود این نغمه را از ما شنید
از لب امروز گوشم نغمة فردا شنید
خوبه تنهایی چنان کردم که در شبهای غم
میتوان از آشیانم نالة عنقا شنید
چشم پر حرف تو امشب گفت در گوش دلم
هر چه خواهد از لب خاموش من فردا شنید
گر به یاد ناله آرم عالمی پر میشود
آنچه گوش ناشنو زان لعل ناگویا شنید
پاسبان شد مضطرب امشب چو در زندان غم
نالة زنجیر من از دامن صحرا شنید
آشنا با حرف عاشق نیست غیر از گوش یار
درد دل در پیش مردم کردم او تنها شنید
رمز عشق و عاشقی فیّاض جز با کس نگفت
در جهان هر کس سرود این نغمه را از ما شنید
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۵
هر که مشتاق تو باشد گِل به سر دارد نشوید
هر که را در دل تو باشی گُل به کف دارد نبوید
هر کجا قدّ تو باشد سرو را قمری نخواهد
هر کجا روی تو باشد حرف گل بلبل نگوید
گل اگر روی تو بیند اینقدر بر خود نچیند
باد اگر زلف تو بوید طرة سنبل نبوید
گر نه چون کوی تو باشد در چمن گلبن نخیزد
گرنه با یاد تو باشد سرو در گلشن نروید
هر که را دوزخ تو باشی از بهشت آسوده باشد
هر که را دنیا تو باشی دست از عقبا بشوید
گر نه با یاد تو باشد در بهشت آتش ببارد
گر نه بیروی تو باشد گلبن از دوزخ بروید
گر صبا پیچد به زلفت راه بیرون شد نیابد
ور نسیم آید به کویت جانب گلشن نپوید
بگذر از خود گر هوای وصل او در سینه داری
هر که خود را گم نسازد در میان او را نجوید
بر سر لطف است با فیّاض امشب چشم مستش
هر چه میخواهد بخواهد هر چه میگوید بگوید
هر که را در دل تو باشی گُل به کف دارد نبوید
هر کجا قدّ تو باشد سرو را قمری نخواهد
هر کجا روی تو باشد حرف گل بلبل نگوید
گل اگر روی تو بیند اینقدر بر خود نچیند
باد اگر زلف تو بوید طرة سنبل نبوید
گر نه چون کوی تو باشد در چمن گلبن نخیزد
گرنه با یاد تو باشد سرو در گلشن نروید
هر که را دوزخ تو باشی از بهشت آسوده باشد
هر که را دنیا تو باشی دست از عقبا بشوید
گر نه با یاد تو باشد در بهشت آتش ببارد
گر نه بیروی تو باشد گلبن از دوزخ بروید
گر صبا پیچد به زلفت راه بیرون شد نیابد
ور نسیم آید به کویت جانب گلشن نپوید
بگذر از خود گر هوای وصل او در سینه داری
هر که خود را گم نسازد در میان او را نجوید
بر سر لطف است با فیّاض امشب چشم مستش
هر چه میخواهد بخواهد هر چه میگوید بگوید
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۸
در دل ز بس به عشق تو غمها شود لذیذ
ترسم به کام من غم دنیا شود لذیذ
در دادهایم تن به جفاهای روزگار
دشمن چو شد غیور مدارا شود لذیذ
امروز مینماید اگر صبر ناگوار
این شوربا به کام تو فردا شود لذیذ
لب را به خندهای نمکین تر کن آن قدر
کاین نیمرس کباب دل ما شود لذیذ
با این هوس فریب نگاهی که مرتراست
در کام دل مباد تمنّا شود لذیذ
یک آن قدر ز پرده برونآ که شوق را
در حسرت تو ذوق تماشا شود لذیذ
از بیکسی ز صحبت فیّاض خوشدلیم
تلخابه گاه در ره صحرا شود لذیذ
ترسم به کام من غم دنیا شود لذیذ
در دادهایم تن به جفاهای روزگار
دشمن چو شد غیور مدارا شود لذیذ
امروز مینماید اگر صبر ناگوار
این شوربا به کام تو فردا شود لذیذ
لب را به خندهای نمکین تر کن آن قدر
کاین نیمرس کباب دل ما شود لذیذ
با این هوس فریب نگاهی که مرتراست
در کام دل مباد تمنّا شود لذیذ
یک آن قدر ز پرده برونآ که شوق را
در حسرت تو ذوق تماشا شود لذیذ
از بیکسی ز صحبت فیّاض خوشدلیم
تلخابه گاه در ره صحرا شود لذیذ
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۹
بر سر شیشه نبود پنبه، که بیروی یار
چشم صراحی سفید گشت ز بس انتظار
قرب وی و بعد من چیست چو با هم شدیم
ما و سر زلف او هر دو سیه روزگار
کوی تو بگذارد و جای کند در بهشت
هر که نفهمید ننگ، هر که ندانست عار
بهر شکار دلِ کیست که با صد فریب
دام سیه کرده باز طرّة پرتاب یار؟
فصل خط یار شد نالة فیّاض کو!
مستی بلبل خوش است خاصه به وقت بهار
چشم صراحی سفید گشت ز بس انتظار
قرب وی و بعد من چیست چو با هم شدیم
ما و سر زلف او هر دو سیه روزگار
کوی تو بگذارد و جای کند در بهشت
هر که نفهمید ننگ، هر که ندانست عار
بهر شکار دلِ کیست که با صد فریب
دام سیه کرده باز طرّة پرتاب یار؟
فصل خط یار شد نالة فیّاض کو!
مستی بلبل خوش است خاصه به وقت بهار
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۳
چون غنچهام دلی است ولی کار بستهتر
خون گشته تر ز غنچه و زنگار بستهتر
شیرازه بگسلم چو گل از ننگ تا به کی!
چون غنچه دل به صحبت هر خار بستهتر
بیم گشایشم گرة خاطرست آه
چون غنچه هر نفس شودم کار، بستهتر
دل را تعلّقات به مستی فزوده است
زنگار بستهای شده ز نگار بستهتر
ای آنکه لاف عشق زنی با هزار کار
دل بستهای به یار و به اغیار بستهتر
نام خداست بر لب و دل بستة هوا
گر بت شکسته شد شده زنّار بستهتر
صبح عدم که طبل رحیل فنا زنند
کس از برهنگان نبود بار بستهتر
بر دامن تو روز جزا رنگ خون ما
باشد زرنگ چهرة گلنار بستهتر
فیّاض جان نثار «رهی» کن که گفته است
«مفت گشادگی چو شود کار بستهتر»
خون گشته تر ز غنچه و زنگار بستهتر
شیرازه بگسلم چو گل از ننگ تا به کی!
چون غنچه دل به صحبت هر خار بستهتر
بیم گشایشم گرة خاطرست آه
چون غنچه هر نفس شودم کار، بستهتر
دل را تعلّقات به مستی فزوده است
زنگار بستهای شده ز نگار بستهتر
ای آنکه لاف عشق زنی با هزار کار
دل بستهای به یار و به اغیار بستهتر
نام خداست بر لب و دل بستة هوا
گر بت شکسته شد شده زنّار بستهتر
صبح عدم که طبل رحیل فنا زنند
کس از برهنگان نبود بار بستهتر
بر دامن تو روز جزا رنگ خون ما
باشد زرنگ چهرة گلنار بستهتر
فیّاض جان نثار «رهی» کن که گفته است
«مفت گشادگی چو شود کار بستهتر»
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۶
زند تبخاله از خونم لب پیمانة اخگر
به الماس سرشکم سفته گردد دانة اخگر
عجب شادابییی در کشتزار شعله میبینم
به اشک گرم من پرورده گویی دانة اخگر
به من در گرم خونی لاف مشرب کی تواند زد
که از مینای من پر میشود پیمانة اخگر
زبان ناله در کام دل از بیم تو میدزدم
مباد این شعله پا بیرون نهاد از خانة اخگر
حدیث دل چه پردازی به بزم ناکسان فیّاض
به گوش خار و خس تا کی زنی افسانة اخگر
به الماس سرشکم سفته گردد دانة اخگر
عجب شادابییی در کشتزار شعله میبینم
به اشک گرم من پرورده گویی دانة اخگر
به من در گرم خونی لاف مشرب کی تواند زد
که از مینای من پر میشود پیمانة اخگر
زبان ناله در کام دل از بیم تو میدزدم
مباد این شعله پا بیرون نهاد از خانة اخگر
حدیث دل چه پردازی به بزم ناکسان فیّاض
به گوش خار و خس تا کی زنی افسانة اخگر
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۷
خجل شد از سرشکم خاطر افسردة اخگر
گل اشکم کجا و غنچة پژمردة اخگر
من آن دل زندة عشقم که با این تیره روزیها
کند خاکسترم روشن چراغ مردة اخگر
اثر جوید ز آه سر من برچیدة آتش
گرو بازد به اشک گرم من افشردة اخگر
لباس خودنمایی شعله از بالای خس دارد
نمیپوشد کفن جز از تن خود مردة اخگر
دل فیّاض زا آسان تسلّی میتوان دادن
به خاکستر شود خوش خاطر آزردة اخگر
گل اشکم کجا و غنچة پژمردة اخگر
من آن دل زندة عشقم که با این تیره روزیها
کند خاکسترم روشن چراغ مردة اخگر
اثر جوید ز آه سر من برچیدة آتش
گرو بازد به اشک گرم من افشردة اخگر
لباس خودنمایی شعله از بالای خس دارد
نمیپوشد کفن جز از تن خود مردة اخگر
دل فیّاض زا آسان تسلّی میتوان دادن
به خاکستر شود خوش خاطر آزردة اخگر