عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
فتنه جویی دوش تاراج دل و جان کرد و رفت
خانه ام را آمد و چون سیل ویران کرد و رفت
همچو گل اوراق اجزایم به هم پیوسته بود
چون دم صبح خزان آمد پریشان کرد و رفت
کلبه ام را داد بر باد فنا چون گردباد
دامن خود بر زد و رو در بیابان کرد و رفت
خانه ام بود از وصال او گلستان ارم
خیر باد او به خاک تیره یکسان کرد و رفت
بست بر بازو کمان و گوشه ابرو نمود
سینه را سوراخ ها از خار مژگان کرد و رفت
آمد و بال پر پروانه را مقراض کرد
شمع بزمم را چراغ زیر دامان کرد و رفت
روزگاری داغ او را داشتم در دل نهان
بر سر من آمد و چون گل نمایان کرد و رفت
غنچه وار افگند در اندیشه دور و دراز
جوش سودایش سرم را پر ز سودا کرد و رفت
از غم او شیشه ها کردند ساغر را وداع
آمد و اسباب عیشم را پریشان کرد و رفت
روز محشر دامنش خواهم گرفت ای سیدا
در حق من ظلم ها آن نامسلمان کرد و رفت
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
آنکه می گرید به حالم چشم خونین من است
وانکه بردارد سرم از خاک بالین من است
قامتش را کی ز آغوش نظر بیرون کنم
چون پری در شیشه پنهان جان شیرین من است
می کند تسلیم بر شاخ گلم از راه دور
نارسا افتاده دستش آنکه گلچین من است
آرزوی لعل و مرجان کی بود جیب مرا
تکمه چاک گریبان اشک رنگین من است
می زند سیلی به صیقل جوهر آئینه ام
چشم پوشیدن ز روی زینت آئین من است
ناله گرمم چراغ کشته روشن می کند
میل آهم سرمه چشم جهان بین من است
می تپد در خون ز رشک خامه من مدعی
خصم بسمل کشته شمشیر خونین من است
دزد معنی سیدا هرگز نمی یابد رواج
تیغ بر خود می‌کشد هرکس سخن‌چین من است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
بیا به کلبه ام ای ماهرو صفا اینجاست
نشین به دیده ام ای نور چشم جا اینجاست
زیارت دل ما ساز و سیر جنت کن
کلید قفل در باغ دلگشا اینجاست
ز داغ توست مرا سینه روضه شهدا
به خنجر تو قسم دشت کربلا اینجاست
مرا زبان نگاه تو یار حرف شده
کجا روم که سخنهای آشنا اینجاست
به کویت آمدم و گشت چشم من روشن
قسم به خاک قدومت که توتیا اینجاست
بنای کعبه بود دل به دست آوردن
اگر خداطلبی می کنی خدا اینجاست
به گریه گفتمش آب حیات می جویم
به خنده گفت لبش چشمه بقا اینجاست
رقیب خواست که امشب به بزم بنشیند
اشاره کرد به ابرو که سیدا اینجاست
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
تا هوایت بر سر باد صبا افتاده است
برگ گل در کوچها چون نقش پا افتاده است
تا نگارین پنجه را کردی ز خون آفتاب
ماهرویان را حنا از دست و پا افتاده است
زرد رویی می کشم هر روز از دون همتان
برگ کاه من به دست کهربا افتاده است
در چمن بال و پر قمری به یاد مقدمت
بر زمین مانند نقش بوریا افتاده است
ماهرویان سرمه را سنگ فلاخن کرده اند
گوشه چشم تو تا بر توتیا افتاده است
داغ دل را می کنم هر دم سراغ از لاله زار
این زر از جیبم نمی دانم کجا افتاده است
از من آن نوخط ندارد چون قلم بیگانگی
بر سخن از بس که طبعش آشنا افتاده است
مدتی شد راستی از قامت من رفته است
روزگاری شد ز دستم این عصا افتاده است
کی خلاصی یابد از دوران دلم ای سیدا
دانه من در گلوی آسیا افتاده است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
دل به دام کاکل آن دلربا افتاده است
این فسونگر در دهان اژدها افتاده است
نیست ممکن از سر کوی تو جای رفتنم
بنده ها از کنده زانو به پا افتاده است
غنچه دل وا شود از صحبت روشندلان
خانه آئینه باغ دلگشا افتاده است
اهل همت را نظر برچینی و فغفور نیست
بر زمین این کاسه از دست گدا افتاده است
بی مربی می کند اندیشه آسودگی
خانه بر دوشی که دور از متکا افتاده است
روزیی خود از زمین و آسمان گیرد به زور
سخت رو هر کس چو سنگ آسیا افتاده است
میوه یی هرگز نچیدم از نهال آرزو
این ثمر ناپخته از شاخ هوا افتاده است
با سبکروحان کنم از ناتوانی پیروی
اختیارم بر کف باد صبا افتاده است
قوت از اعضای من عمریست بیرون رفته است
روزگاری شد ز دستم این عصا افتاده است
دیده دریانشینان روز و شب بر ناخداست
کار من در کشتی تن با خدا افتاده است
نی گریبانی رفو کردم نه چاک دامنی
آستین کوتاه دستم نارسا افتاده است
بر در ارباب دولت سعی چندان کرده ام
دستم از خود رفته و کفشم ز پا افتاده است
بر متاع کس میاب من خریداری نماند
در ته گردی کسادی از بها افتاده است
سبزه زار من به برگ کاه پهلو می زند
کارم از خشکی به آب کهربا افتاده است
در میان نفس شیطان سیدا باشد غریب
چون حسین این تشنه لب در کربلا افتاده است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
لاله رویی آمد و آتش به داغم کرد و رفت
خار در پیراهن گلهای باغم کرد و رفت
از نسیم وصل او چون گل دماغم تازه بوست
خشک سالی ناامید بنده غم کرد و رفت
پرتو مهتاب را از کلبه ام افگند دور
روغن بی التفاتی در چراغم کرد و رفت
خیربادش ریخت بر زخم دلم مشت نمک
سوده الماس را مرهم به داغم کرد و رفت
از می وصلش دماغم بود باغ دلگشا
آمد ایام خزان تاراج با غم کرد و رفت
می دهد بوی گلم خاصیت باد سموم
بس که همچون گرد سیر کوچه باغم کرد و رفت
پرده فانوس را همچون پر پروانه سوخت
باد صرصر را همآغوش چراغم کرد و رفت
سیدا سر در گریبان برده بودم غنچه وار
چون نسیم صبحدم آمد سراغم کرد و رفت
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
در گلشنی که مقدم آن گل رسیده است
از روی باغ رنگ چو شبنم پریده است
نقاش دست و بازوی خود بوسه می زند
گویا کمان ابروی او را کشیده است
ننهاده پا به خانه آئینه از حجاب
این ساده روی صورت خود را ندیده است
گل را گرفته بر در باغ ایستاده است
باد بهار آمدنش را شنیده است
هر کس نهاده پا به در اهل روزگار
بسیار همچو آبله در خون تپیده است
در باغ آرزو که نهالی نشانده یی
عمرت گذشت میوه او نارسیده است
می آمد از چمن مگر آن شوخ سیدا
مانند غنچه مرغ دلم آرمیده است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
نسازم ز بانگ سگانت شکایت
که دارم ز سرو روانت روایت
بگیرم سر راه و بوسم رکابت
اگر می شود از عنانت عنایت
خزان ره نیابد به باغ تو هرگز
در او هست سرو روانت حمایت
کدام التفات تو را شکر گویم
ندارد عطای نهانت نهایت
ره رستگاری نما سیدا را
نباشد به باغ جنانت جنایت
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
به جستجوی تو بیرون شد از چمن گل سرخ
در آرزوی تو گردید بی وطن گل سرخ
گدای کوی تو را از جبین دهد گل زرد
شهید تیغ تو را روید از کفن گل سرخ
به کوچه باغ دل داغدار من گذری
به پابوس تو ریزم چمن چمن گل سرخ
ندیده شوخی چشم تو را گل نرگس
نبرده بویی از آن غنچه دهن گل سرخ
به سیر باغ تو تا رفته یی گریبان چاک
ز جوش حسن نگنجد به پیرهن گل سرخ
به گلشنی که تصور کنم جمال تو را
گل سفید نماید به چشم من گل سرخ
سواد خط تو دارد بنفشه در آغوش
بهار زلف تو را زیر هر شکن گل سرخ
چو گردباد دمد از مزار مجنون بید
چو لاله سر زند از خاک کوهکن گل سرخ
ز غنچه دهن نافه بوی خون آید
چریده است مگر آهوی ختن گل سرخ
ملامتی به جوانان پارسا نرسد
شکفته رویی نشیند در انجمن گل سرخ
شدست ماه رخش سیدا می شفقی
نموده شوخی حسنش ز نسترن گل سرخ
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
خلوتسرای رضوان کاشانه تو باشد
سوی بهشت راهی از خانه تو باشد
از مه گرفته شمعی گردد به گرد کویت
شب تا به روز خورشید پروانه تو باشد
فرهاد و بیستونش سنگی به دست طفلی
موسی و کوه طورش دیوانه تو باشد
هرگز لبی ندیدم خالی ز گفتگویت
هر جا که می نهم گوش افسانه تو باشد
هر ذره را به خورشید امروز آشنائیست
در زیر آسمان کیست بیگانه تو باشد
سرچشمه دهانت گرداب بحر رحمت
از آب مغفرت پر پیمانه تو باشد
دیوار را به مژگان تا حشر می تراشم
بینم چو صورتی را در خانه تو باشد
چون سیدا نه افلاک هستند خوشه چینت
چون دام چشم عالم بر دانه تو باشد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
روزی که دام زلف تو در تاب می شود
مژگان به چشم صید رگ خواب می شود
گر بگذری به وقت نماز از نماز گاه
آغوش ها گشاده چو محراب می شود
هنگام خط شکسته شود دست و پای خال
افتاده دزد در شب مهتاب می شود
از پنبه سنگ بر دهنش دم به دم زنند
هر شیشه یی که صرف می ناب می شود
شیر و شکر به سفره دنیا پرست نیست
هر جا خسیست روزیی گرداب می شود
خود را اگر به سایه ابرو کشد چو سرو
شمشیر خوب تیغ سیه تاب می شود
از مرگ چاک ها به گریبان آدمیست
بر جان خاک رخنه ز سیلاب می شود
خون جوش می زند ز لب خشک ساحلم
هر تشنه یی که در طلب آب می شود
این بی قراریی که تو را هست سیدا
آخر دل تو چشمه سیماب می شود
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
در گلستان بی‌تو اشک از چشم بلبل می‌چکد
رنگ و بو می‌گردد و آب از رخ گل می‌چکد
مرغ دل را کشته‌ای امروز پنهان کرده‌ای
خون این صید از دم تیغ تغافل می‌چکد
زلف مرطوب که امشب داده آبت ای نسیم
شبنم آشفتگی از شاخ سنبل می‌چکد
از تردد پا کشیدن حج اکبر کردن است
آب زمزم از لب جام توکل می‌چکد
از دهان خامه هر شب سیدا آب سیاه
تا سحر در حسرت آن زلف و کاکل می‌چکد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
بر سرم روزی که از زلف تو سودا گل کند
حلقه زنجیر را در پای من سنبل کند
مهربانی می کند هر کس شکستم می دهد
بر سر من پا گذارد جای چون کاکل کند
در جوار بزرگان یابند خوردان تربیت
بید مجنون در گلستان سایه بر سنبل کند
شرط معشوقی دل عاشق به دست آوردن است
سینه را گل وا برای خاطر بلبل کند
دست او از شانه می سازم جدا با زور آه
بعد از این مشاطه گر بازی به آن کاکل کند
سیدا معشوق من از بس که عالی مشرب است
مهربانی بیشتر با عاشق بی پل کند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
به سیر گل مگر آن شوخ گلگون پوش می آید
صدای دورباش از بلبلان در گوش می آید
ز می پر کرده چشم او ز مستی سرمه دان ها را
که در میخانه هر کس می رود خاموش می آید
ز دست بی ثباتی لاله در دل داغ ها دارد
برای رفتن خود زاد ره بر دوش می آید
کجا ای شمع امشب کرده بودی گرم صحبت را
تصور می کنم مغز سرم در جوش می آید
فلک عمریست جام الوداع آورده در گردش
ز هر جانب به گوشم بانگ نوشانوش می آید
به زور ای سیدا آن شوخ را در خانه آوردم
به صد محنت کمان را تیر در آغوش می آید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
مرغ بی بال و پری دیدم دلم آمد به یاد
ناله جغدی شنیدم منزلم آمد به یاد
از فریب و وعده های او شدم راضی به مرگ
شب همه شب دست و تیغ قاتلم آمد به یاد
در تلاش بحر چون گرداب سرگردان شدم
حسرت لبهای خشک ساحلم آمد به یاد
سر نزد از کشتزار عمر من غیر از سپند
سوختم چون مزرع بی حاصلم آمد به یاد
سیدا دیدم به خاک افتاده برگ لاله را
تیغ ناحق خورده صید بسملم آمد به یاد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
غنچه ام آخر چو گل کام به عریانی بود
لب گزیدن های من از بی گریبانی بود
چشم و گوشم قاصد جاسوس حیرانی بود
همچو گل اعضایم اسباب پریشانی بود
دل چو گردد ساده او را حل مشکل ها کنند
پرده این قفل را مفتاح نادانی بود
نامه اعمال گردد در بر نیکان قبا
پرده پوش صبح محشر پاکدامانی بود
دل شکستن کفر را ترجیح با دین کرده است
کعبه را بتخانه کردن خانه ویرانی بود
در نظرها خوش نما باشد کمان نقشدار
جوهر شمشیر ابرو چین پیشانی بود
آن پری رو را به خاموشی مسخر ساختم
لب فرو بستن مرا مهر سلیمانی بود
دانه را صیاد ریزد پیش مرغان بر زمین
کار زاهد در نظرها سبحه گردانی بود
غنچه دل واز انگشت ندامت می شود
ناخن این عقده در دشت پشیمانی بود
خانه بر دوشی لباس عافیت باشد مرا
پاسبان سفره درویش بی نانی بود
اسم اعظم خوان شود ایمن ز آفتاب پری
چون دچار او شوم کارم دعاخوانی بود
فصل گل باز است دست باغبان گلفروش
خوان هر کس پهن در ایام ارزانی بود
می شود آخر سر بی مغز پامال هوا
این صدا در گوش من از طبل سلطانی بود
تا نسازم سینه را صد چاک خندان کی شوم
همچو گل دل جمعی من در پریشانی بود
خواب آسایش نبیند دیده دنیاپرست
باغبان را روز تا شب کار دربانی بود
بست طاق خانه آئینه را ابروی او
این کمان پیوسته در بازوی حیرانی بود
می توان در پشت بام خود علمها ساختن
گر فش و مسواک اسباب مسلمانی بود
آن پسر هنگام خط از خانه می آید برون
یوسف من تا به روز حشر زندانی بود
رزق طوطی سیدا باشد مهیا از شکر
روزیی دلخواه در خوان سخندانی بود
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
ساقی بده آن می که ز دل شور برآید
مستانه تبسم ز لب حور برآید
چندان ز پی دانه خالی تو دویدم
اکنون نفسم چون نفس مور برآید
آه از جگرم در هوس آن لب شیرین
پر آبله چون خوشه انگور برآید
از بزم تو تا دور شدم در تب و تابم
آتش ز کتاب من مهجور برآید
خط رخت از سینه برون کرد دلم را
در فصل بهاران ز زمین مور برآید
شیرین دهنان نسبت خود با تو رسانند
صد خوشه ز یکدانه انگور برآید
دور از قد تو سرو شود پای شکسته
بی روی تو نرگس ز چمن کور برآید
مویی شود و بر لب چینی نهد انگشت
هر سبزه که بر تربت فغفور برآید
هر دانه که بر خاک فشانند کریمان
پروازکنان در طلب مور برآید
نوشی که هوس می کنی از سفره ظالم
نیشیست که از خانه زنبور برآید
در آرزوی شمع تو فانوس خیالم
از روزنه خانه من نور برآید
این آن غزل صوفی دلجوست که فرمود
وقتست که کام من مخمور برآید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
خون دل از دیده ام روزی که سر بیرون کند
شهر را گرداب سازد دشت را جیحون کند
ریشه زلف پریشانی بود نخل وجود
آدمی از ساده لوحی شکوه از گردون کند
می کشد رخت خود از گلشن در آغوش قفس
ز درون بیضه هر مرغی که سر بیرون کند
روی زرد خویش می مالد به هر در آفتاب
تا رخ خود از کدامین آستان گلگون کند
معنی برجسته یی چون سرو می باید بلند
ور نه هر کس می تواند مصرع موزون کند
خویش را بیرون کند از افلاک حکمت ها به بین
باده چون از خم برآید کار افلاطون کند
غمزه شوخت نمی ترسد ز روز انتقام
چند دلها آب گرداند جگرها خون کند
خوبرویان را به یکجا جمع کردن مشکل است
با چنین قوم پریشان کس چه سازد چون کند
می پرد مژگان ز چشم سیدا چون پر کاه
تا نظر بازی به آن رخسار گندمگون کند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
چو تیغ در کمر آن رشک آفتاب کند
دلم چو ذره تپد خونم اضطراب کند
رخ تو آئینه را دیده پر آب کند
قدت به جلوه زمین را در اضطراب کند
چرا به کشتن عشاق سعی می سازی
ندیده ایم کسی ملک خود خراب کند
ستمگر تو که چشمت دل من از مستی
هلاک سازد و آویزد و کباب کند
بهشت را طلبش در نظر نمی آرد
کسی که با تو شبی سیر ماهتاب کند
شکست در صف دلهای سرکشان افتد
گهی که غمزه تو پای در رکاب کند
به لوح سینه خود نقش بستم ابرویت
کسی که بیت نکو یافت انتخاب کند
حرارتی به خود ای سیدا نمی بینم
مروتی مگر امروز آفتاب کند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
جلوه گر روزی که در گشن قد او می شود
سرو از خجلت خط پشت لب جو می شود
صیدگاه کیست این صحرا که من افتاده ام
حلقه های دام پای نقش آهو می شود
نکهت زلف که آوردست در گلشن نسیم
باغ را دامن پر از گلهای شب بو می شود
چهره او جان درآرد صورت دیوار را
عکس در آئینه چون طوطی سخنگو می شود
دلبر ما را اگر آرند در بازار مصر
چشم یوسف بهر سودایش ترازو می شود
ملک دل را خال رویش خواهد آتشخانه کرد
آخر این کشور خراب از دست هندو می شود
سیدا امروز معلوم شد از فانوس شمع
دل اگر روشن بود آئینه زانو می شود