عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۲
با آب خضر آن خط شبگون برابرست
لفظی که تازه است به مضمون برابرست
این نشأه ای کزان لب نوخط به من رسید
خاکش به خون باده گلگون برابرست
خطی که از ذقن به بناگوش می رود
در خاصیت به تبت وارون برابرست
در ملک آرمیده حسن است خط سبز
گردی که با هزار شبیخون برابرست
در خانمان خرابی ما خشکی سپهر
با ترکتاز قلزم و جیحون برابرست
در زیر پای عشق، سر خاکسار ماست
آن کاسه سرنگون که به گردون برابرست
بی انتظار می رسد از غیب باده اش
هر دیده را که آن لب میگون برابرست
شوری که سنگ بر خم هستی زند ترا
با حکمت هزار فلاطون برابرست
موج سراب و طره لیلی، ز بیخودی
در دیده یگانه مجنون برابرست
سودای عشق در سر مجنون بی کلاه
با تکمه کلاه فریدون برابرست
مشکل که سر برآورد از خاک، روز حشر
تخم امید ما که به قارون برابرست
در چشم داغ دیده صائب درین بهار
هر لاله ای به کاسه پر خون برابرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۹
خط را به دور عارض او شان دیگرست
هر مور ازین سپاه سلیمان دیگرست
از نوشخند گل دل من وا نمی شود
صبح امید من لب خندان دیگرست
هر غنچه ای به شور نمی آورد مرا
شور جنون من ز نمکدان دیگرست
زاهد اگر به سدره و طوبی است تخته بند
ما را نظر به سرو خرامان دیگرست
بر روی کس مخند که هر خنده ای ز گل
بر عندلیب زخم نمایان دیگرست
در گلشنی که بند نقاب تو واشود
هر داغ لاله دیده حیران دیگرست
هر چند در حلاوت گفتار حرف نیست
با شهد خامشی ز سخن شان دیگرست
آن را که دل سیاه شود از قبول خلق
بر سینه دست رد کف احسان دیگرست
از تشنگی به دیده باریک بین من
هر موجه سراب رگ جان دیگرست
صائب اگر چه سیر گل و لاله دلگشاست
دست و دل گشاده گلستان دیگرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۲
رخساره ترا ز عرق دیده بان بس است
شبنم برای تازگی گلستان بس است
حال مرا زبان نکند گر بیان درست
رنگ شکسته، درد مرا ترجمان بس است
فرصت کجاست فکر عمارت کند کسی؟
از خارخار سینه مرا آشیان بس است
تشریف قرب در خور این خاکسار نیست
ما را ز دور سجده این آستان بس است
رخساره ترا به نقاب احتیاج نیست
آیینه را فروغ خود آیینه دان بس است
با کجروان اگر نکنی راستی بجاست
با راست خانگان کجی ای آسمان بس است
چون کودکان به چیدن گل نیست چشم ما
ما را رخ گشاده ای از باغبان بس است
طبل رحیل، قافله ای افکند به راه
یک نغمه سنج در همه بوستان بس است
دریا اگر ز آب مروت شود سراب
ما را عقیق صبر به زیر زبان بس است
آزادگان به راحله خود سفر کنند
تخت روان موج ز ریگ روان بس است
زخمی که خشک بند توان کرد نعمتی است
چشم مرا غباری ازین کاروان بس است
صائب اگر ز همنفسان همدمی نماند
کلک سخن طراز، مرا همزبان بس است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۵
باغ و بهار چشم پر آب من آتش است
ساقی و مطرب و می ناب من آتش است
بلبل نیم که آتش گل سازدم کباب
پروانه ام، شراب و کباب من آتش است
چون عشق در طبیعت من انقلاب نیست
صلح و نزاع و لطف و عتاب من آتش است
تا روی آتشین نبود، وا نمی شوم
چون اشک شمع، عالم آب من آتش است
در سینه گداخته ام آه سرد نیست
دریای آتشم که سحاب من آتش است
رسواترست پرده رازم، ز راز من
داغ محبتم که نقاب من آتش است
طوطی نیم که آینه از من سخن کشد
یاقوت کن قدح، که شراب من آتش است
باشد کباب آتش، هر جا سمندری است
من آن سمندرم که کباب من آتش است
اشک یتیمم و عرق روی شرمگین
از من حذر کنید که آب من آتش است
از اشک بلبلان گل من آب خورده است
بگذر ز خون من که گلاب من آتش است
صائب من آن سمندر دیوانه مشربم
کز دود خویش سلسله تاب من آتش است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۶
با قرب یار رشته جان در کشاکش است
در عین بحر، موج همان در کشاکش است
گویا نسیم راه در آن زلف یافته است
کز پیچ و تاب، رشته جان در کشاکش است
آرام نیست راهنوردان شوق را
دایم ز موج، ریگ روان در کشاکش است
عشاق را ز تازه نهالان شکیب نیست
تا یک خدنگ هست کمان در کشاکش است
هر چند حرص مالک روی زمین شود
چون موجه سراب همان در کشاکش است
بر فرق هر که سرکشی از سر نمی نهد
مانند اره کاهکشان در کشاکش است
شوق وطن ز دل به عزیزی نمی رود
در صلب گوهر آب روان در کشاکش است
پیران ز حرص بیشتر آزار می کشند
با پشت خم همیشه کمان در کشاکش است
طول امل ز قامت خم بیش شد مرا
شد حلقه این کمان و همان در کشاکش است
آسان نمی توان ز علایق فشاند دست
زین خارزار دامن جان در کشاکش است
بر رنگ و بوی عاریه هر کس که دل نهاد
پیوسته از بهار و خزان در کشاکش است
تا لب گشاده است، نفس آرمیده نیست
در قبضه سوار، عنان در کشاکش است
ایمن شود چسان ز گسستن رگ حیات؟
زینسان که تار و پود جهان در کشاکش است
بال و پر تلاطم بحرست بادبان
دلها ز دیده نگران در کشاکش است
تا یکزبان چو تیغ نگردد سخن طراز
دایم چو خامه دو زبان در کشاکش است
تا موی آن کمر نکند ترک پیچ و تاب
ما را چو زلف رشته جان در کشاکش است
صائب اگر چه غوطه در آب گهر زند
از پیچ و تاب، رشته همان در کشاکش است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۷
از پیر گوشه گیری وسیر از جوان خوش است
از تیر راستی و کجی از کمان خوش است
تغییر رنگ خوش بود از روی شرمگین
در چشم اهل دید بهار و خزان خوش است
جوش گل است در قفس ما تمام سال
ده روز در بهار اگر گلستان خوش است
در موسم خزان چه ثمر حسن خلق را؟
ایام گل ملایمت از باغبان خوش است
طفلان به جوی شیر ز شکر کنند صلح
زاهد ز وصل دوست به باغ جنان خوش است
سرچشمه نشاط جهان رخنه دل است
دل چون شکفته است زمین و زمان خوش است
مگذار نفس را به چراگاه آرزو
کاین بد لجام در ته بار گران خوش است
چندین هزار دام تماشاست در قفس
بلبل همین به دیدن گل ز آشیان خوش است
دانسته است همت این قم تا کجاست
یوسف به سیم قلب ازین کاروان خوش است
گر دیگران کنند تمنای دوستی
صائب به ترک دشمنی از دوستان خوش است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۲
آب حیات شبنم آن روی چون گل است
عنبر خمیر مایه آن زلف و کاکل است
یک چشم پر خمار به از صد قدح شراب
یک چهره شکفته به از صد چمن گل است
بر روی دست باد مرادست سیر من
تا بادبان کشتی من از توکل است
در دور خط تمام شود گیر و دار زلف
بیچاره عاشقی که گرفتار کاکل است
در پیری از حیات اقامت طمع مدار
سیل است عمر و قامت خم گشته چون پل است
شاخی که بی ثمر نبود در چهار فصل
دست ز کار رفته اهل توکل است
استادگی است صیقل آیینه آب را
روشنگر جمال معانی تأمل است
این خرده ای که کرده گره گل در آستین
صائب سپند شعله آواز بلبل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۳
شاخی که چار فصل پر از میوه و گل است
دست ز کار رفته اهل توکل است
چون عاشقی کند به دل جمع عندلیب؟
در گلشنی که غنچه پریشانتر از گل است
نقش مراد دیده جوهرشناس ماست
چین جبین که جوهر تیغ تغافل است
زان خال عنبرین نتوان سرسری گذشت
هر نقطه زین صحیفه محل تأمل است
صائب درین زمانه نمکدان عشق را
شوری که مانده است همین شور بلبل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۷
لعل لب پیاله می آبدار ازوست
جوش صباحت گل روی بهار ازوست
ابروی موج درس اشارت ازو گرفت
چشم حباب در گرو انتظار ازوست
گلگونه نشاط ازو یافت لاله زار
خال سیاه بختی مشک تتار ازوست
چشم ستاره می پرد از آرزوی او
مژگان آفتاب، ثریا نثار اوست
زان قطره خوی که بر سمنش تکیه کرده است
شبنم به روی بستر گل بیقرار ازوست
زنگ از دلش به ابروی صیقل نمی رود
آیینه ای که چشم به راه غبار ازوست
دریاب رنگ باختگان خمار را
زان باده ای که دست سبو در نگار ازوست
صائب به نیم گردش چشم آن ستیزه جو
بی اختیار اگر کندت اختیار ازوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۰
نه تخت جم، نه ملک سلیمانم آرزوست
راهی به خلوت دل جانانم آرزوست
چندین هزار دیده حیرانم آرزوست
دیگر نظاره رخ جانانم آرزوست
تا چند در سفینه توان بود تخته بند؟
چون موج، یک سراسر عمانم آرزوست
طوفان چه دست و پای زند در دل تنور؟
بیرون ز خویشتن دو سه جولانم آرزوست
تا خنده بر بساط فریب جهان کنم
چون صبح، یک دهن لب خندانم آرزوست
قانع به ریزه چینی انجم نیم چو ماه
از خوان آفتاب، لب نانم آرزوست
زین بوستان که پرده خارست هر گلش
چون غنچه جمع کردن دامانم آرزوست
چون مور اگر چه نیست مرا اعتبار خاک
مسند ز روی دست سلیمانم آرزوست
تا زین جهان مرده رهایی دهد مرا
یک زنده دل ز جمله یارانم آرزوست
رنج سفر ز ریگ بیابان فزونترست
وجه کفاف و کلبه ویرانم آرزوست
سنگین شد از کنار پدر خواب راحتم
چون ماه مصر سیلی اخوانم آرزوست
دربانی بهشت به رضوان حلال باد
آیینه داری رخ جانانم آرزوست
در چشم من سواد جهان خون مرده ای است
زین خون مرده چی دامانم آرزوست
بی آرزو دلی است، اگر مرحمت کنند
چیزی که از قلمرو امکانم آرزوست
صائب دلم سیاه شد از تنگنای شهر
پیشانی گشاد بیابانم آرزوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۳
جام شراب مرهم دلهای خسته است
خورشید مومیایی ماه شکسته است
از صد هزار خانه خراب است یادگار
گردی که در عذار تو از خط نشسته است
غافل مشو ز پاس دل ما که بارها
زنجیر زلف را به تپیدن گسسته است
ابروی دلفریب تو عیار پیشه ای است
کز چین کمر به بردن دل تنگ بسته است
بر چهره تو خال زمین گیر شاهدست
کز آتش تو هیچ سپندی نجسته است
مجنون ز بخت تیره ندارد شکایتی
زیر سیاه خیمه لیلی نشسته است
زنهار اعتماد مکن بر حجاب حسن
کز شرم، باز دیده خود را نبسته است
از ناتوان عشق مدد جو، که می کند
کار دم مسیح نسیمی که خسته است
شبنم به شخ عرق شرم یار نیست
بر روی آفتاب قیامت نشسته است
معلوم می شود ز کمر بستگان اوست
هر غنچه ای که طرف کله بر شکسته است
شیرین تر از غبار شکر می رود به باد
هر چند بال طوطی ما زنگ بسته است
زنجیر آهنین چه کند با جنون ما؟
مجنون ما ز کشمکش فکر رسته است
دارد هزار چرخ و فلک را به یاد عشق
این سیل صد هزار چنین پل شکسته است
تمهید در خرابی صائب ضرور نیست
تا دست می زنی به زمین نقش بسته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۴
باد بهار مرهم دلهای خسته است
گل مومیایی پر و بال شکسته است
شاخ از شکوفه پنبه سرانجام می کند
از بهر داغ لاله که در خون نشسته است
وقت است اگر ز پوست برآیند غنچه ها
شیر شکوفه زهر هوا را شکسته است
این سبزه نیست بر لب جو رسته، نوبهار
بر زخم خاک، مرهم زنگار بسته است
زنجیریی است ابر که فریاد می کند
دیوانه ای است برق که از بند جسته است
پایی که کوهسار به دامن شکسته بود
از جوش لاله بر سر آتش نشسته است
افسانه نسیم به خوابش نمی کند
از ناله که بوی گل از خواب جسته است؟
از جوش گل، ز رخنه دیوار بوستان
خورشید در کمین تماشا نشسته است
صائب به هوش باش که داروی بیهشی
باد بهار در گره غنچه بسته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۷
عیش دل شکسته به آزار بسته است
جوش بهار آبله در خار بسته است
گرد کدورت از دل من دار می برد
دور نشاط نقطه به پرگار بسته است
دل در برم چو برگ خزان دیده می تپد
آرام من به ساغر سرشار بسته است
روی زمین ز سبزه بیگانه ساده است
آیینه نگاه تو زنگار بسته است
گرد یتیمی گهر شاهوار من
راه نگه به چشم خریدار بسته است
روی توجه دل شیرین به کوهکن
پاداش همتی است که بر کار بسته است
دیوانه ام، ز وسوسه رزق فارغم
رزقم به سیر کوچه و بازار بسته است
در پرده حسن از نگه شوخ چشم ماست
یوسف دکان ز جوش خریدار بسته است
مرگ از تعلق تو به اسباب مشکل است
از سر گذشتن تو به دستار بسته است
جوش بهار، رخنه به دیوار می کند
بیهوده باغبان در گلزار بسته است
تسبیح، گل به روزن توفیق می زند
سر رشته نجات به زنار بسته است
صائب چگونه منع کند عشق را ز دل؟
راه طبیب را که به بیمار بسته است؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۹
آن کس که تاج را به فریدون گذاشته است
سودای عشق در سر مجنون گذاشته است
بهر خراب کردن روی زمین بس است
چشم تو گردشی که به گردون گذاشته است
شد سالها و آتش ازو می چکد هنوز
دستی که لاله بر دل مجنون گذاشته است
مجنون گذشت و از جگر لاله ها نرفت
داغی که یادگار به هامون گذاشته است
وصف دهان تنگ تو آفاق را گرفت
در نقطه ای که این همه مضمون گذاشته است
دارد ز بخت سبز دل خضر را کباب
خطی که لب بر آن لب میگون گذاشته است
در دل خیال چشم تو در خواب رفته است
آهو سری به دامن مجنون گذاشته است
صائب چو نیک در نگری هست حکمتی
پیر مغان که خم به فلاطون گذاشته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۳
بر طفل اشک خون جگر دست یافته است
در آب، رنگ چون به گهر دست یافته است؟
بتوان به حرف نرم دل سنگ آب کرد
شیر از ملایمت به شکر دست یافته است
زین طفل مشربان ز مکتب گریخته
آفت ز شش جهت به ثمر دست یافته است
سیری ز آب تیغ ندارد شهید ما
بر آب خضر تشنه جگر دست یافته است
افتادگی چرا نکند کس شعار خویش؟
زلف از فتادگی به کمر دست یافته است
خود را چسان به بوسه تسلی کنم ازو؟
موری به تنگهای شکر دست یافته است
در هم نریخته است اگر مهره نجوم
چون بدگهر به پاک گهر دست یافته است؟
امروز نیست دست جفای فلک دراز
دیری است تا بر اهل هنر دست یافته است
بی گریه ای مباش که شبنم به طرف باغ
بر گل ز فیض دیده تر دست یافته است
نبود عجب که خنده نو کیسگی زند
گل یک دو روز شد که به زر دست یافته است
فرهاد هم به کوه و کمر برده است راه
خسرو اگر به گنج گهر دست یافته است
(خواهد شدن چو لاله بناگوش میکشان
از نوبهار تاک شرر دست یافته است)
برگشته است همچو صدا بی اثر ز کوه
فریاد ما کجا به اثر دست یافته است؟
چون آب، موج می زند از جبهه صدف
کز پاک طینتی به گهر دست یافته است
بی سیلی و تپانچه کسی از دست می دهد؟
بر طفل شوخ چشم، پدر دست یافته است
صائب شکر به تنگ بود در کلام تو
کلک تو بر کدام شکر دست یافته است؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۴
این گردباد نیست که بالا گرفته است
از خود رمیده ای است که صحرا گرفته است
از کاسه سرنگونی فرهاد نسخه ای است
این ساغری که لاله حمرا گرفته است
مژگان به خون صید حرم تر نمی کند
صیاد پیشه ای که دل از ما گرفته است
دامن گره به دامن ساحل نمی زند
موجی که خو به شورش دریا گرفته است
از گریه زندگانی من تلخ گشته است
آب گهر طبیعت دریا گرفته است
این شکر چون کنیم که هر ذره خاک ما
از داغ عشق رنگ سویدا گرفته است
در زیر تیغ، قهقهه کبک می زند
چون کوه هر که دامن صحرا گرفته است
در بزم وصل، حسرت دیدار می کشد
آن را که شرم راه تماشا گرفته است
جز من که یار را به نگه صید کرده ام
بادام عنکبوت که عنقا گرفته است؟
ما را به شهر اگر نگذارد عاقلان
از دست ما که دامن صحرا گرفته است؟
بر خاک ما به جای الف تیغ می کشد
خصم سیه دلی که پی ما گرفته است
بیشی به ملک و مال و فزونی به جاه نیست
بیش آن کس است کاو کم دنیا گرفته است
آب تنور نوح علاجش نمی کند
این آتشی که در جگر ما گرفته است
دامن گره به دامن ریگ روان زده است
آن ساده دل که دامن دنیا گرفته است
صائب چنین که در پی رسم اوفتاده است
فرداست رنگ مردم دنیا گرفته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۱
عشقم هنوز جای به گلخن نداده است
برقم هنوز بوسه به خرمن نداده است
در زلف باد دست، عبث بسته ایم دل
گوهر کسی به چنگ فلاخن نداده است
چون دست و پا زنم، که به رنگ شکسته ام
عشق غیور بال پریدن نداده است
فریاد ازین طبیب که با این هجوم درد
ما را به نبض رخصت جستن نداده است
بنمای یک مسیح که گردون تنگ چشم
آبش ز خشک چشمه سوزن نداده است
یک دل به من نما که ز دمسردی فلک
تن چون چراغ صبح به مردن نداده است
مردانه تن به سختی ایام داده ایم
در زیر سنگ، سه چنین تن نداده است
جمع است دل چو غنچه تصویر در برش
هر کس به خود قرار شکفتن نداده است
با تنگ گیری فلک سفله چون کنم؟
دل داده است (و) بخت شکفتن نداده است
فردا چگونه سر ز گریبان برآورد؟
آن را که بوسه تیغ به گردن نداده است
صائب چسان بلند کنم ناله از جگر؟
عشقم هنوز رخصت شیون نداده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۲
روی شکفته شاهد جان فسرده است
آواز خنده شیون دلهای مرده است
دخل تو گر چه جز نفسی چند بیش نیست
خرجت ز کیسه نفس ناشمرده است
چون غنچه این بساط که بر خویش چیده ای
تا می کشی نفس همه را باد برده است
سیلاب را ز سایه زمین گیر می کند
کوه غمی که در دل من پا فشرده است
صائب چو موج از خطر بحر ایمن است
هر کس عنان به دست توکل سپرده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۸
خال تو ریشه در شکرستان دوانده است
از خط سبز، شهپر طوطی رسانده است
جز خط دل سیه که مبیناد روز خوش
بر شمع آفتاب که دامن فشانده است؟
مجنون من ز کندن جان در طریق عشق
فرهاد را به کوه مکرر جهانده است
تا قامت بلند تو در جلوه آمده است
از رعشه سرو فاختگان را پرانده است
موج سراب می شمرد سلسبیل را
هر کس ز خط سبز تو چشمی چرانده است
با قامت تو سبزه خوابیده است سرو
با چهره تو لاله چراغ نشانده است
دستی است شاخ گل که به مستی نگار من
صائب ز روی ناز به گلشن فشانده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۰
هر غنچه زین چمن دل در خون نشانده ای است
هر شاخ نرگسی نظر بازمانده ای است
هر شاخ گل که فصل خزان جلوه می کند
از رنگ و بوی عاریه، دست فشانده ای است
از عقل درگذر، که چراغی است بی فروغ
دست از جنون بدار، که نخل فشانده ای است
در دور تیغ غمزه او نقطه زمین
چون داغ لاله، دیده در خون نشانده ای است
مجنون که بود قافله سالار وحشیان
در عهد ما پیاده دنبال مانده ای است
صائب به دور عارض عالم فروز او
از لاله دم مزن، که چراغ نشانده ای است