عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۷۵ - شمسه نرگس
ای ملک بدیدار تو چون باغ بگل شاد
عالم بوجود تو چو روح از جسد آباد
با رحمت تو دود سقر مروحه روح
با هیبت تو نکهت صبح آذر حداد
از حزم تو پوشید زره قامت ماهی
وزجود تو زد موج گهر صفحه فولاد
با شربت الطاف تو تحلیل پذیرد
بحران سموم از مدد گرمی مرداد
از نعمت تو شمسه نرگس شده زرین
وز طیبت تو گنبد گل شاخه شمشاد
منشی فلک اجری ارزاق نداند
تا نشنود از کلک تو پروانه انفاد
گر بگذرد از عدل تو بر بیشه نسیمی
هرگز نکند شیر بر آهو بچه بیداد
رنجی که بهر وقت صداع تو نمودی
این بار بعذر آمد و در پای تو افتاد
بر درگه عالیت جهان همچو و شاقی
بر پای بماندست که هرگز منشیناد
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۴ - فراق
عالم الاسرار آگاهست آن کز قدرتش
در بهاران تازه دارد روی هر پژمرده
آنکه چون فیض سحاب لطف او قسمت کنند
کس دهان گل نیابد در چمن بی خرده
کز فراق طلعت میمون تو این بنده هست
مرده چون زنده یا زنده چون مرده
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
بر من ز عشق دوست بنوعی قیامتست
جانم ز عشق در همه عالم علامتست
از روزگار خویش مرا صد شکایتست
وز دوستان خویش مرا صد ملامتست
گردل قبول نیست که کردم فدای تو
جان در میان نهاده بوجه غرامتست
آن خط مشک رنگ تو یارب چه شاهدست
وان قد همچو سرو تو الحق قیامتست
چندین هزاردست برو برگرفته سرو
حقا که از خجالت آن سرو قامتست
با آنکه نیست با غم تو رنگ عافیت
گرهیچ بوی وصل بود هم سلامتست
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
عشق تو همچون قضا فرمانرواست
وصل تو همچون قدر مشکل گشاست
لعل میگونت بسرخی میزند
سرخیش زانست کاندر خون ماست
عشق تو زر کرد رنگ روی من
این نه عشقست ای پسر این کیمیاست
گفتی از تو جان و ازمن یک نظر
اینچنین اسراف کردن هم خطاست
محنت من دایم از دل خاستست
خشم تو باری ندانم کز چه خاست
گفتی ای بدعهد برگشتی ز ما
هم مرا بدعهد خوان فرمان تراست
رخ مگردان چون مرا بینی زدور
بی سبب اعراض نوعی از جفاست
چند گوئی صبر باید کرد چند؟
من ندانم صبر زندانت کجاست
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
هر وقت دلدار مرا با من خطابی دیگر است
بی جرم با من هر دمش از نو عتابی دیگر است
گفتم به جان منت بنه جان بستدی بوسه بده
در زیر لب می‌گفت زه این از حسابی دیگر است
گفتم به من بگذار جان یا بوسه‌ای ده رایگان
گفتا نه این بینی نه آن این خود جوابی دیگر است
گفتم طریقی ساز پس یک ساعتم فریاد رس
کز هجر تو جان هر نفس در رنج و تابی دیگر است
گفتا که زر باید کهن ور نیست کوته کن سخن
نی نی حدیث زر مکن کان فصل بابی دیگر است
گفتم گذر کن سوی من باز آر آب روی من
کز طعنهٔ بدگوی من دل در عذابی دیگر است
بگشاد ز اشک چون گهر بر روی من روی دگر
یا رب ندانست اینقدر کاین آب آبی دیگر است
گفتی که دل شد نیکخو شد با دگر کس مهرجو
دوشین کجا خفتی بگو کاین خواب خوابی دیگر است
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
عشق را با دل من صد رازست
در غم بر دل مسکین بازست
چرخ در کشتن من میکوشد
یار با چرخ درین انبازست
ناز برد از حد و با روی چنین
ناز در گنجد و جای نازست
عشقت ای دوست اگر نه اجلست
گرد جانم ز چه در پروازست
شب زلف تو چه روز افزونست
چشم آهوت چه روبه بازست
صبح و مشگست برخسار و بزلف
لاجرم پرده درو غمازست
گر دلم گرد تو گردد چه عجب
کت سر زلف کمند اندازست
یکدم از من نشود هجر تو دور
یارب این هجر تو چون دمسازست
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
بی مه روی تو چشمم همچو ابربهمنست
بی شب زلف تو رازم همچو روز روشنست
نرگست از غالیه صدتیر دارد در کمان
لاجرم گلبرگ تو در زیر مشگین جوشنست
زلف را گو پای بازی بر گل و سوسن مکن
کت ازین بازیچه خون صدچو من در گردنست
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
دلم از دیده برون می آید
چه دهم شرح که چون می آید
حل شده دل زره دیده برفت
زان سرشکم همه خون می آید
دل اگر خود همه از سنگ بود
به کف عشق زبون می آید
یارب آن مه به چه ماند یارب
که هم از حلقه کنون می آید
چشم خیره شود از طلعت او
کز در حجره درون می آید
ایکه در رنگ و طراوت رخ تو
از گل و لاله فزون می آید
خیز و از پرده برون آی تو نیز
که گل از پرده برون می آید
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
هر جور که بر عاشق بی سیم توانکرد
امروز بتم بر من سرگشته چنانکرد
از بسکه ستم کرد بمن بر چو مرادید
شرم آمدش از روی من و روی نهانکرد
گفتم که چنان کن که دلم خون شود از غم
تقصیر نکرد الحق و بشنید و چنان کرد
گفتی که بده شرح که خود با تو چه کرد او
ایدوست چگویم که نه این کرد و نه آنکرد
گفتا بدلی بوسه، بداد و بستد دل
بنگر که درین بیع که سود و که زیانکرد
گفتم بدلی نیست گران، هم بتوان ساخت
از دل چو بپرداخت سبک قصد بجان کرد
گفتم غم جانم خور و درمان دلم کن
گفتا که چنان گیر چنین نیز توان کرد
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
هر که او عشق ترا نشناسد
در جهان هیچ بلا نشناسد
همه بر دوست زند چشم تو زخم
فرخ آنکس که ترا نشناسد
من غلام دل سنگین توأم
که خود البته وفا نشناسد
گر شود جمله جهان ملک غمت
جای خود جز دل ما نشناسد
دل بجور از تو نمیگردد سیر
چه دلست این که جفا نشناسد
باد حسنت چو غمم پاینده
به ازین بنده دعا نشناسد
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
دست من تا چو دهانت باشد
کی کمر گرد میانت باشد
چیست مقصود تو از کشتن ما
که همه قصد بجانت باشد
چه شود گر بسلامی ما را
بخری گر چه گرانت باشد
ورچه ما خود بسلامی نرزیم
گر بسازی چه زیانت باشد
تو مرا بنده خود خوان و مترس
نه زیانی بزبانت باشد
دل من شاید اگر تنگ بود
بو که باری چو دهانت باشد
جان نثار کف پای تو کنم
هان چه گوئی سرآنت باشد؟
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
امشب من و غمگسار تا روز
دست من و زلف یار تا روز
خوش باش که بس تفاوتی نیست
از روی تو ای نگار تا روز
آن غالیه دان شور و شیرین
بی مهر بمن سپار تا روز
هر بی خردی که بینی جام و بوسه
مشناس جز این دوکار تا روز
بستان و ببخش جام و بوسه
مشناس جز این دوکار تا روز
تا باده، همی گسار تا صبح
تا بوسه، همی شمار تا روز
مارا سر خواب نیست امشب
ای شمع تو پاسدار تا روز
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
ای ترک بیا و چنگ بنواز
آهنگ بگیر و برکش آواز
چون مست شدی هنوز هم شرم؟
از دست شدم هنوز هم ناز؟
چون چنگ تو زان خمیده پشتم
تا روی بروی تو نهم باز
برکش زتنم اگر رگی نیست
اندر همه پرده یا تو دمساز
چندین مزنم اگر نه چنگم
ور میزنیم نخست بنواز
گفتی تو که عشق من نهاندار
مگذار که فاش گردد این راز
نگذاشتمی اگر نبودی
رنگ رخ و آب دیده غماز
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
ای زگرد ماه مشگ آویخته
وی بگرد لاله عنبر پیخته
هرکجا عکس جمالت برفتاد
صورت صد یوسفست انگیخته
ای بسا دلهای جان افشان که هست
بردو زلفت سرنگون آویخته
رخت عشقت هر کجا آمد فرود
عافیت زان ناحیت بگریخته
زلف تو بر پیخت دست روزگار
دست او کس جز قدر ناپیخته
چون توان از عاشقی بگریختن
عشق با اجزای جان آمیخته
چند ازین عاشق کشی رحمی بکن
ای هزاران خون ناحق ریخته
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
زهی روی تو خار گل نهاده
قد تو کو شمال سرو داده
مهت چون آفتاب افتاده در پای
به سر چون سایه پیشت ایستاده
ز بهر عشوه ما وعده تو
دری ز امروز بر فردا گشاده
ز اشک چشم من خیزد تف دل
کسی دید آتشی از آب زاده؟
ز شرم روی چون ماهت مه چرخ
شود هر مه دو شب از خود پیاده
به پیش روی خوبت چیست خورشید
چراغی در ره بادی نهاده
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
زهی زلف تو خم درخم گرفته
غم عشق تو در عالم گرفته
لبت در بوسه دادن گاه خلوت
طریق عیسی مریم گرفته
سر زلفت چو انگشت محاسب
شمار حلقه ها بر هم گرفته
ز رشک زلف پرچین تو درچین
بتان چین همه ماتم گرفته
من از عشق تو چون بگریزم ای جان
غم تو دامنم محکم گرفته
همه عالم غم عشق تو بگرفت
تو را خود کم بود این غم گرفته
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۵
ای دوست چنین مکن فرامشت مرا
یک باره مینداز پس پشت مرا
ور قصد تو کشتنست و مقصد اینست
آسان تر ازین همی توان کشت مرا
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
با دلبر خود به کام دل گشتم جفت
بر شاخ طرب گل مرادم بشکفت
دی آمد و لطف کرد و بنواخت مرا
می گفت چنین کنم چنان کرد که گفت
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
با تو سخنم ز باد بی سنگ ترست
کارم بر تو ز آب بیرنگ ترست
چشم و دهن تو ای بت عشوه فروش
چون دست و دلم ز یکدگر تنگ ترست
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۳۰
ای وصل تو شایسته چو عمر جاوید
وی در دل من غم تو شیرین چو امید
در گوش تو از حلقه زر گوئی هست
آویخته ماه نو ز طرف خورشید