عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 سیدای نسفی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۲۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        وقت شد خط پا بر آن گلبرگ تر خواهد نهاد
                                    
رسم و آئین تو را نوع دگر خواهد نهاد
تیر مژگان تو خواهد از کسادی خاک خورد
چون کمان ابروی تو هر گوشه سر خواهد نهاد
از سواد زلف گردد حسن شوخت ناپدید
شام چون آمد شفق رو در سفر خواهد نهاد
فوطه زاری ز گردن فاخته خواهد گرفت
سرو تو زین غصه بر دیوار سر خواهد نهاد
پنجه زورآوران از دامنت کوتاه بود
بهله دست اکنون بر آن موی کمر خواهد نهاد
هندوی خط را اگر صدبار از پا افگنی
چون ز جا برداشت سرپا پیشتر خواهد نهاد
دل نبندد سیدا غیر از تو با شوخ دگر
پیش او از لب اگر حلوای تر خواهد نهاد
                                                                    
                            رسم و آئین تو را نوع دگر خواهد نهاد
تیر مژگان تو خواهد از کسادی خاک خورد
چون کمان ابروی تو هر گوشه سر خواهد نهاد
از سواد زلف گردد حسن شوخت ناپدید
شام چون آمد شفق رو در سفر خواهد نهاد
فوطه زاری ز گردن فاخته خواهد گرفت
سرو تو زین غصه بر دیوار سر خواهد نهاد
پنجه زورآوران از دامنت کوتاه بود
بهله دست اکنون بر آن موی کمر خواهد نهاد
هندوی خط را اگر صدبار از پا افگنی
چون ز جا برداشت سرپا پیشتر خواهد نهاد
دل نبندد سیدا غیر از تو با شوخ دگر
پیش او از لب اگر حلوای تر خواهد نهاد
                                 سیدای نسفی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۲۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چشم او خون دل عاشق دمادم می خورد
                                    
پاسبان کعبه آب از چاه زمزم می خورد
زلف آن بالا بلند از جوش دلها شد دو تا
شاخ چون بسیار بار آور شود خم می خورد
از رفیقان جهان یاری طمع کردن خطاست
در چنین وقتی که آدم خون آدم می خورد
غنچه را سودای زر سر در گریبان کرده است
هر که دارد فکر دنیا روز و شب غم می خورد
غیر را همصحبت معشوق دیدن مشکل است
باغبان گر دست یابد خون شبنم می خورد
تا قیامت نیست عیسی را جدایی ز آفتاب
صحبت دیرآشنایان دیر بر هم می خورد
ای طبیب از داغ ما دست نوازش دور کن
زخم ما ناصور طبعان خون مرهم می خورد
سیدا از بهر دنیا سعی ها دارند خلق
مرد زیرک باده پر زور را کم می خورد
                                                                    
                            پاسبان کعبه آب از چاه زمزم می خورد
زلف آن بالا بلند از جوش دلها شد دو تا
شاخ چون بسیار بار آور شود خم می خورد
از رفیقان جهان یاری طمع کردن خطاست
در چنین وقتی که آدم خون آدم می خورد
غنچه را سودای زر سر در گریبان کرده است
هر که دارد فکر دنیا روز و شب غم می خورد
غیر را همصحبت معشوق دیدن مشکل است
باغبان گر دست یابد خون شبنم می خورد
تا قیامت نیست عیسی را جدایی ز آفتاب
صحبت دیرآشنایان دیر بر هم می خورد
ای طبیب از داغ ما دست نوازش دور کن
زخم ما ناصور طبعان خون مرهم می خورد
سیدا از بهر دنیا سعی ها دارند خلق
مرد زیرک باده پر زور را کم می خورد
                                 سیدای نسفی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۳۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        کوه را افغانم آتش در جگر می افگند
                                    
بحر را اشکم به گرداب خطر می افگند
جود نیسان را چه باشد آبرو پیش صدف
در عوض هر قطره یی او را گهر می افگند
دلربایان می کنند از یکدگر کسب هنر
گل ز طفلی غنچه را در فکر زر می افگند
گوشه میخانه را زاهد به چشم کم مبین
هر که آنجا پا نهد او را بسر می افگند
از بد و نیک امتیازی نیست خورشید مرا
پرتو خود را به هر دیوار و در می افگند
چشم ما خو کرده چون یعقوب بر رخسار دوست
کور گردد هر که ما را از نظر می افگند
سیدا گر از لبش گویم حدیثی در چمن
غنچه از گل پیش روی خود سپر می افگند
                                                                    
                            بحر را اشکم به گرداب خطر می افگند
جود نیسان را چه باشد آبرو پیش صدف
در عوض هر قطره یی او را گهر می افگند
دلربایان می کنند از یکدگر کسب هنر
گل ز طفلی غنچه را در فکر زر می افگند
گوشه میخانه را زاهد به چشم کم مبین
هر که آنجا پا نهد او را بسر می افگند
از بد و نیک امتیازی نیست خورشید مرا
پرتو خود را به هر دیوار و در می افگند
چشم ما خو کرده چون یعقوب بر رخسار دوست
کور گردد هر که ما را از نظر می افگند
سیدا گر از لبش گویم حدیثی در چمن
غنچه از گل پیش روی خود سپر می افگند
                                 سیدای نسفی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۳۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دست کوتاهم اگر منظور چشم او شود
                                    
آستین من کمند گردن آهو شود
خال او را عشقبازی های من داد امتیاز
رنگ زردم ز عفر پیشانی هندو شود
جنگ دو شمشیر از دو ابروی او اوج یافت
تیغها گردد علم روزی که چار ابرو شود
می کند دست تهی دیوانه دنیا دوست را
شانه از زلفش چو دور افتد پریشان گو شود
می کند ظالم به اندک تقویت گردنکشی
شعله لاغر ز خار و خس قوی بازو شود
می خورند اهل سخن از ناتوانی پیچ و تاب
در کف من خامه می ترسم که کلک مو شود
سیدا را زهر خندش داغ دل شد کامیاب
بخت اگر سازد مددگاری نمک دارو شود
                                                                    
                            آستین من کمند گردن آهو شود
خال او را عشقبازی های من داد امتیاز
رنگ زردم ز عفر پیشانی هندو شود
جنگ دو شمشیر از دو ابروی او اوج یافت
تیغها گردد علم روزی که چار ابرو شود
می کند دست تهی دیوانه دنیا دوست را
شانه از زلفش چو دور افتد پریشان گو شود
می کند ظالم به اندک تقویت گردنکشی
شعله لاغر ز خار و خس قوی بازو شود
می خورند اهل سخن از ناتوانی پیچ و تاب
در کف من خامه می ترسم که کلک مو شود
سیدا را زهر خندش داغ دل شد کامیاب
بخت اگر سازد مددگاری نمک دارو شود
                                 سیدای نسفی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۳۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        زلف با خال لبش تلقین ایمان میکند
                                    
تا مسلمان نامسلمان را مسلمان میکند
نفس سرکش ملک تن را می دهد آخر به باد
حاکم ظالم دیار خویش ویران می کند
راز خود در سینه چندان رو نمی سازد نهان
هر چه دارد در دل خود گل نمایان می کند
عشق داغ خون چو لاله روزیی عاشق نوشت
صاحب احسان هر چه دارد صرف مهمان می کند
تنگدل بودن نشان عیش روی آوردن است
غنچه را آخر نسیم صبح خندان می کند
سیدا در فکر زلف او عجیب افتاده یی
این پریشانی تو را آخر پریشان می کند
                                                                    
                            تا مسلمان نامسلمان را مسلمان میکند
نفس سرکش ملک تن را می دهد آخر به باد
حاکم ظالم دیار خویش ویران می کند
راز خود در سینه چندان رو نمی سازد نهان
هر چه دارد در دل خود گل نمایان می کند
عشق داغ خون چو لاله روزیی عاشق نوشت
صاحب احسان هر چه دارد صرف مهمان می کند
تنگدل بودن نشان عیش روی آوردن است
غنچه را آخر نسیم صبح خندان می کند
سیدا در فکر زلف او عجیب افتاده یی
این پریشانی تو را آخر پریشان می کند
                                 سیدای نسفی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۳۸
                            
                            
                            
                        
                                 سیدای نسفی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۴۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دل چو از پای فتد دست دعا می گردد
                                    
راهرو پیر شود راهنما می گردد
راستی را نبود هیچ زوالی به جهان
سرو اگر خشک شود باز عصا می گردد
آشنایی به جوانان نتوان کرد به زور
تیر ز آغوش کمان زود جدا می گردد
فتنه چون گرد به دنبال مهیا دارد
کاروانی که به آواز درا می گردد
عندلیب تو مگر عزم گلستان دارد
بوی گل هر طرف آغوش گشا می گردد
رحم بر بلبل خود زود کن ای تازه بهار
روزگاریست که بی برگ و نوا می گردد
جام در ویزه ز خورشید گرفتست به کف
آسمان در طلب روزیی ما می گردد
در تمنای تو ای خضر بیابان طلب
سر جدا پای جدا دست جدا می گردد
خبر از یار سفر کرده یی ما هیچ نگفت
آفتاب این همه بیهوده چرا می گردد
سیدا کعبه دل روضه مأیوسی نیست
حاجت خلق از این خانه روا می گردد
                                                                    
                            راهرو پیر شود راهنما می گردد
راستی را نبود هیچ زوالی به جهان
سرو اگر خشک شود باز عصا می گردد
آشنایی به جوانان نتوان کرد به زور
تیر ز آغوش کمان زود جدا می گردد
فتنه چون گرد به دنبال مهیا دارد
کاروانی که به آواز درا می گردد
عندلیب تو مگر عزم گلستان دارد
بوی گل هر طرف آغوش گشا می گردد
رحم بر بلبل خود زود کن ای تازه بهار
روزگاریست که بی برگ و نوا می گردد
جام در ویزه ز خورشید گرفتست به کف
آسمان در طلب روزیی ما می گردد
در تمنای تو ای خضر بیابان طلب
سر جدا پای جدا دست جدا می گردد
خبر از یار سفر کرده یی ما هیچ نگفت
آفتاب این همه بیهوده چرا می گردد
سیدا کعبه دل روضه مأیوسی نیست
حاجت خلق از این خانه روا می گردد
                                 سیدای نسفی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۴۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        میل خوبان ز اسیران به توانگر باشد
                                    
در چمن غنچه گل را سخن از زر باشد
هر که دارد لب خاموش توانگر باشد
دهن غنچه همه عمر پر از زر باشد
روز و شب در نظر زنده دلان یکرنگ است
پیش آئینه بدو نیک برابر باشد
تا توانی سر من زود درآور به کمند
سایه دام است به آن صید که لاغر باشد
زهره کیست برد پیش تو پیغام مرا
سرخی نامه ام از بال کبوتر باشد
دل آئینه شد از ناله من چشمه خون
اشک من رخنه گر سد سکندر باشد
تیغ چون آب حیات است به پرریختگان
می خورد خون خود آن مرغ که بی پر باشد
جنت روی زمین صحبت میخواران است
ای خوش آن روز که لب بر لب ساغر باشد
حسن آن نیست بهر انجمن اندازد نور
خانه روشن کند آن شمع که بی سر باشد
نیست غیر از لب شیرین تو افسانه من
سخن قند همان به که مکرر باشد
با کلاه نمد و صورت رنگین امروز
خامه موی در این شهر قلندر باشد
تن پرستان جهان پیر و نفس اندو هوا
رهبر قافله مرده دلان خر باشد
سیدا زود به خورشید رسانی خود را
هر سحر چشم تو چون شبنم اگر تر باشد
                                                                    
                            در چمن غنچه گل را سخن از زر باشد
هر که دارد لب خاموش توانگر باشد
دهن غنچه همه عمر پر از زر باشد
روز و شب در نظر زنده دلان یکرنگ است
پیش آئینه بدو نیک برابر باشد
تا توانی سر من زود درآور به کمند
سایه دام است به آن صید که لاغر باشد
زهره کیست برد پیش تو پیغام مرا
سرخی نامه ام از بال کبوتر باشد
دل آئینه شد از ناله من چشمه خون
اشک من رخنه گر سد سکندر باشد
تیغ چون آب حیات است به پرریختگان
می خورد خون خود آن مرغ که بی پر باشد
جنت روی زمین صحبت میخواران است
ای خوش آن روز که لب بر لب ساغر باشد
حسن آن نیست بهر انجمن اندازد نور
خانه روشن کند آن شمع که بی سر باشد
نیست غیر از لب شیرین تو افسانه من
سخن قند همان به که مکرر باشد
با کلاه نمد و صورت رنگین امروز
خامه موی در این شهر قلندر باشد
تن پرستان جهان پیر و نفس اندو هوا
رهبر قافله مرده دلان خر باشد
سیدا زود به خورشید رسانی خود را
هر سحر چشم تو چون شبنم اگر تر باشد
                                 سیدای نسفی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۴۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        به سیر باغ اگر آن شعله بالا بلند آید
                                    
مبارک باد گویان بر سر گلها سپند آید
به دشت آرزو بینم اگر از دور آهویی
نگه از دیده ام پیچیده بیرون چون کمند آید
کدامین غنچه لب واکرده دکان تبسم را
به گوشم هر زمان آواز حلوای به قند آید
دل ما را مده از دست ای کاکل به آسانی
چه خونها می خورد صیاد تا صیدی به بند آید
مرا ای سیدا کشتست شمشیر عتاب او
کشیدن تیغ ابرو بر سر من تا به چند آید
                                                                    
                            مبارک باد گویان بر سر گلها سپند آید
به دشت آرزو بینم اگر از دور آهویی
نگه از دیده ام پیچیده بیرون چون کمند آید
کدامین غنچه لب واکرده دکان تبسم را
به گوشم هر زمان آواز حلوای به قند آید
دل ما را مده از دست ای کاکل به آسانی
چه خونها می خورد صیاد تا صیدی به بند آید
مرا ای سیدا کشتست شمشیر عتاب او
کشیدن تیغ ابرو بر سر من تا به چند آید
                                 سیدای نسفی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۴۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        جبهه می خواهم که وقف سجده آن پا شود
                                    
تا دری بر رویم از پیشانی او وا شود
زود برخیزم به تعظیمش ز جا چون گردباد
از کنار دشت اگر سرگشته یی پیدا شود
حسن روزافزون او خواهد صف دلها شکست
باده گر این است خونها بر سر مینا شود
نقش پا زنجیر می گردد به پای آهوان
نرگس صیدافگنت روزی که در صحرا شود
وصل نزدیکان خود را عشق اندازد به دور
ساحل از همسایگی سیلی خورد دریا شود
دیده خود سرخ می سازند ارباب طمع
از میان بحر خون دستی اگر بالا شود
چشم او در بردن دل غمزه را استاد کرد
هر که بر دامان دانا دست زد دانا شود
خانه چون تاریک باشد سیدا روزن چه سود
دیده کو بی نور شد باید که دل بینا شود
                                                                    
                            تا دری بر رویم از پیشانی او وا شود
زود برخیزم به تعظیمش ز جا چون گردباد
از کنار دشت اگر سرگشته یی پیدا شود
حسن روزافزون او خواهد صف دلها شکست
باده گر این است خونها بر سر مینا شود
نقش پا زنجیر می گردد به پای آهوان
نرگس صیدافگنت روزی که در صحرا شود
وصل نزدیکان خود را عشق اندازد به دور
ساحل از همسایگی سیلی خورد دریا شود
دیده خود سرخ می سازند ارباب طمع
از میان بحر خون دستی اگر بالا شود
چشم او در بردن دل غمزه را استاد کرد
هر که بر دامان دانا دست زد دانا شود
خانه چون تاریک باشد سیدا روزن چه سود
دیده کو بی نور شد باید که دل بینا شود
                                 سیدای نسفی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۴۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        شبی که خانه ام از روی یار گلشن بود
                                    
دماغ سوخته من چو شمع روشن بود
به گرد یار چو پروانه رقص می رفتم
میان آب و عرق شمع تا به گردن بود
چمن چو تاج سیاهوش می نمود از دور
به دشت در نظرم لاله چاه بیژن بود
کریم را نشود دست کوتاه از احسان
به دیده هر گهری داشتم به دامن بود
مباد صبح به بزمم زند شبیخونی
ز شام تا به سحر چشم من بروزن بود
ز جوی شیر نشد نرم سینه شیرین
چو کوهکن جگر او ز سنگ و آهن بود
نمی رسید خیالم به فکر غازیی بیک
شبی که دوش سخن پای تکیه من بود
چو سیدا ز دلم گریه گرد کلفت برد
چراغ خانه ام امشب ز آب روشن بود
                                                                    
                            دماغ سوخته من چو شمع روشن بود
به گرد یار چو پروانه رقص می رفتم
میان آب و عرق شمع تا به گردن بود
چمن چو تاج سیاهوش می نمود از دور
به دشت در نظرم لاله چاه بیژن بود
کریم را نشود دست کوتاه از احسان
به دیده هر گهری داشتم به دامن بود
مباد صبح به بزمم زند شبیخونی
ز شام تا به سحر چشم من بروزن بود
ز جوی شیر نشد نرم سینه شیرین
چو کوهکن جگر او ز سنگ و آهن بود
نمی رسید خیالم به فکر غازیی بیک
شبی که دوش سخن پای تکیه من بود
چو سیدا ز دلم گریه گرد کلفت برد
چراغ خانه ام امشب ز آب روشن بود
                                 سیدای نسفی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۵۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        از رخت آئینه من دامن گلچین شود
                                    
چشم بلبل عکس خواب آلوده را بالین شود
گر به روی دست خود زلف تو را سازم رقم
آستینم سر خط صورتگران چین شود
سرکشان در وقت حاجت بر در دلها روند
کاسه فغفور آخر کاسه چوبین شود
نیست بر اهل طمع غیر از کدورت حاصلی
دست اگر کوتاه گردد آستین بی چین شود
خانه زنبور شود دولتسرای اهل جاه
از کجا ما تلخ کامان را لبی شیرین شود
کلبه آزاده از وسواس شیطانی تهیست
ایمن از دزدان بود دیوار اگر سنگین شود
چون کمان حلقه گردد تیر بی پر گوشه گیر
پیر چون گردد سبکرو صاحب تمکین شود
چشم شوخش کرد میل سرمه مژگان مرا
وز خطش نظاره ناف آهوی مشکین شود
ذکر خالش برد بر گردون مرا ای سیدا
بعد از این تسبیح دستم خوشه پروین شود
                                                                    
                            چشم بلبل عکس خواب آلوده را بالین شود
گر به روی دست خود زلف تو را سازم رقم
آستینم سر خط صورتگران چین شود
سرکشان در وقت حاجت بر در دلها روند
کاسه فغفور آخر کاسه چوبین شود
نیست بر اهل طمع غیر از کدورت حاصلی
دست اگر کوتاه گردد آستین بی چین شود
خانه زنبور شود دولتسرای اهل جاه
از کجا ما تلخ کامان را لبی شیرین شود
کلبه آزاده از وسواس شیطانی تهیست
ایمن از دزدان بود دیوار اگر سنگین شود
چون کمان حلقه گردد تیر بی پر گوشه گیر
پیر چون گردد سبکرو صاحب تمکین شود
چشم شوخش کرد میل سرمه مژگان مرا
وز خطش نظاره ناف آهوی مشکین شود
ذکر خالش برد بر گردون مرا ای سیدا
بعد از این تسبیح دستم خوشه پروین شود
                                 سیدای نسفی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۵۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دم صبحی که در میخانه از بهر شراب آید
                                    
ز دلها بهر استقبال او بوی کباب آید
اگر در خواب آن شوخ انتظاری های من بیند
در آغوشم بغل واکرده با صد اضطراب آید
مسیحا گر کند بالین ز خشت آستان او
ز جای خود نخیزد بر سرش گر آفتاب آید
میان دوستان حایل نگردد دوریی منزل
که از یکساله ره یوسف زلیخا را به خواب آید
نسازند اهل دنیا حفظ آب و روی یکدیگر
ندارد موج پروا گر شکستی بر حباب آید
نباشد هیچ کس در قصر هستی از طمع خالی
سئوال از هر که می سازی همان از وی جواب آید
ز داغش سیدا در دل گلستانی که من دارم
اگر بر شبنمش سازی نظر بوی گلاب آید
                                                                    
                            ز دلها بهر استقبال او بوی کباب آید
اگر در خواب آن شوخ انتظاری های من بیند
در آغوشم بغل واکرده با صد اضطراب آید
مسیحا گر کند بالین ز خشت آستان او
ز جای خود نخیزد بر سرش گر آفتاب آید
میان دوستان حایل نگردد دوریی منزل
که از یکساله ره یوسف زلیخا را به خواب آید
نسازند اهل دنیا حفظ آب و روی یکدیگر
ندارد موج پروا گر شکستی بر حباب آید
نباشد هیچ کس در قصر هستی از طمع خالی
سئوال از هر که می سازی همان از وی جواب آید
ز داغش سیدا در دل گلستانی که من دارم
اگر بر شبنمش سازی نظر بوی گلاب آید
                                 سیدای نسفی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۵۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        می پرستی های آن لبهای خندانت چه شد
                                    
تلخ گوئی های لعل شکرافشانت چه شد
فوطه زاری همان در گردن قمری بجاست
سرکشی ها کردن سرو خرامانت چه شد
سبزه ات چون سنبل از دیوار گلشن سرکشید
آب و تاب شبنم و بزم گلستانت چه شد
ناوکت با یک ادا از جوشن جان می گذشت
قوت بازو و دلدوزیی مژگانت چه شد
صد کمند انداز را زلفت به یک مو بسته بود
تیزدستی های آن زلف پریشانت چه شد
نسبت خود گل به دامان قیامت می رساند
صبحدم سر می زد از چاک گریبانت چه شد
آنکه عمری با تو لاف آشنایی می زدند
کم نما گشتند یارانت به یارانت چه شد
از اسیران تو غیر از سیدا یک کس نماند
در حق آن قوم چندین لطف و احسانت چه شد
                                                                    
                            تلخ گوئی های لعل شکرافشانت چه شد
فوطه زاری همان در گردن قمری بجاست
سرکشی ها کردن سرو خرامانت چه شد
سبزه ات چون سنبل از دیوار گلشن سرکشید
آب و تاب شبنم و بزم گلستانت چه شد
ناوکت با یک ادا از جوشن جان می گذشت
قوت بازو و دلدوزیی مژگانت چه شد
صد کمند انداز را زلفت به یک مو بسته بود
تیزدستی های آن زلف پریشانت چه شد
نسبت خود گل به دامان قیامت می رساند
صبحدم سر می زد از چاک گریبانت چه شد
آنکه عمری با تو لاف آشنایی می زدند
کم نما گشتند یارانت به یارانت چه شد
از اسیران تو غیر از سیدا یک کس نماند
در حق آن قوم چندین لطف و احسانت چه شد
                                 سیدای نسفی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۵۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ز چاک سینه دود آه من گلگون برون آید
                                    
ز مرهم دست باید شست از زخمی که خون آید
مکن بی طاقتی همچون سپند از سوختن ای دل
نشین چندانکه از خاکسترت آتش برون آید
دل مجروح من هر گه که سازد یار مرهم را
صدای تیشه در گوشم ز کوه بیستون آید
به دربان نیست حاجت خانه صحرانشینان را
ندای مرحبا از خانه های بیستون آید
شوند از بهر آب و دانه اهل حرص سودایی
ز نقش پای مور آواز زنجیر جنون آید
مرا سرگشته دارد سیدا ذوق سر کویی
که همچون کربلا از مشت خاکش بوی خون آید
                                                                    
                            ز مرهم دست باید شست از زخمی که خون آید
مکن بی طاقتی همچون سپند از سوختن ای دل
نشین چندانکه از خاکسترت آتش برون آید
دل مجروح من هر گه که سازد یار مرهم را
صدای تیشه در گوشم ز کوه بیستون آید
به دربان نیست حاجت خانه صحرانشینان را
ندای مرحبا از خانه های بیستون آید
شوند از بهر آب و دانه اهل حرص سودایی
ز نقش پای مور آواز زنجیر جنون آید
مرا سرگشته دارد سیدا ذوق سر کویی
که همچون کربلا از مشت خاکش بوی خون آید
                                 سیدای نسفی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۵۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دلم در کوی او رفتست حیرانم که چون آید
                                    
نفس هرگه که با یادش برآرم بوی خون آید
مرا لیلی وشی کردست سرگردان به صحرایی
که جای گردباد از خاک او مجنون برون آید
خدا از سنگ پیدا می کند رزق هنرور را
برای روزیی فرهاد شیراز بیستون آید
ز پیچ و تاب آه من بکن اندیشه ای ظالم
بترس از خانه زان ماری که بی افسون برون آید
نگردد مرگ سد راه گیر و دار عاشق را
صدای تیشه در گوشم هنوز از بیستون آید
ز دیوانخانه ارباب دولت پای کوته کن
کزین درها به گوش آواز زنجیر جنون آید
هنرور می شناسد سیدا قدر هنرور را
به تکلیف من دیوانه از صحرا جنون آید
                                                                    
                            نفس هرگه که با یادش برآرم بوی خون آید
مرا لیلی وشی کردست سرگردان به صحرایی
که جای گردباد از خاک او مجنون برون آید
خدا از سنگ پیدا می کند رزق هنرور را
برای روزیی فرهاد شیراز بیستون آید
ز پیچ و تاب آه من بکن اندیشه ای ظالم
بترس از خانه زان ماری که بی افسون برون آید
نگردد مرگ سد راه گیر و دار عاشق را
صدای تیشه در گوشم هنوز از بیستون آید
ز دیوانخانه ارباب دولت پای کوته کن
کزین درها به گوش آواز زنجیر جنون آید
هنرور می شناسد سیدا قدر هنرور را
به تکلیف من دیوانه از صحرا جنون آید
                                 سیدای نسفی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۵۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        در خانه یی که وصف رخ یار بگذرد
                                    
خورشید خم خم از پس دیوار بگذرد
بیچاره گلفروش در ایام حسن او
صد ره ز پیش چشم خریدار بگذرد
در راه عشق سبزه کند کار نیشتر
کو پابرهنه یی که از این خار بگذرد
مژگان رود بریده به دنباله نگاه
از پیش چشم هر که به یکبار بگذرد
در زیر خاک سرو چو قارون شد روان
از پیش چشم هر که به یکبار بگذرد
در زیر خاک چو سرو چو قارون شود روان
گر در چمن به آن قدر و رفتار بگذرد
دروازه عدم که چو سوراخ سوزن است
مانند رشته کیست که هموار بگذرد
پیچم بسان طره سنبل به خویشتن
گر بر سرم تصور دستار بگذرد
در خرمنی که حسن تو آتش فگنده است
زآنجا سپاه برق به زینهار بگذرد
با خار اگر ز روی حقارت نظر کنی
بر پا خلیده از سر دستار بگذرد
روشن ز روی خویش بکن خانه مرا
زود از من و تو روز و شب تار بگذرد
در باغ دهر هر که رسیدست سیدا
آخر چو گل به سینه افگار بگذرد
                                                                    
                            خورشید خم خم از پس دیوار بگذرد
بیچاره گلفروش در ایام حسن او
صد ره ز پیش چشم خریدار بگذرد
در راه عشق سبزه کند کار نیشتر
کو پابرهنه یی که از این خار بگذرد
مژگان رود بریده به دنباله نگاه
از پیش چشم هر که به یکبار بگذرد
در زیر خاک سرو چو قارون شد روان
از پیش چشم هر که به یکبار بگذرد
در زیر خاک چو سرو چو قارون شود روان
گر در چمن به آن قدر و رفتار بگذرد
دروازه عدم که چو سوراخ سوزن است
مانند رشته کیست که هموار بگذرد
پیچم بسان طره سنبل به خویشتن
گر بر سرم تصور دستار بگذرد
در خرمنی که حسن تو آتش فگنده است
زآنجا سپاه برق به زینهار بگذرد
با خار اگر ز روی حقارت نظر کنی
بر پا خلیده از سر دستار بگذرد
روشن ز روی خویش بکن خانه مرا
زود از من و تو روز و شب تار بگذرد
در باغ دهر هر که رسیدست سیدا
آخر چو گل به سینه افگار بگذرد
                                 سیدای نسفی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۶۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        فلک از ناله شبهای من بی تاب می گردد
                                    
زمین از بی قراری های من سیماب می گردد
اگر شیخ از ته دل در رکوع حق شود قایم
قد خم گشته او حلقه محراب می گردد
به زیر آسمان از تنگدستی خانه یی دارم
که از چشمم چکد یک قطره خون گرداب می گردد
دل شیخی که در هنگام طاعت سوی در باشد
به آخر روی او چون قبله محراب می گردد
رسد تا مهر تابان شبنم از شب زنده داری ها
اجابت گرد چشم دیده بی خواب می گردد
نگردد سفله از اهل مروت گر شود قارون
به گرداب آنچه می افتد همان گرداب می گردد
تو از می چهره گلگون می کنی من می روم از خود
تو آتش می کنی روشن دل من آب می گردد
به دور زلف خال رویش از جا برد دلها را
حذر سازید از دزدی که در مهتاب می گردد
رخش شمع کدامین خانه روشن کرده است امشب
که چون پروانه بر اطراف چشمم خواب می گردد
ز کویش هر که آید سیدا بخشم دل و دین را
نسیم کلبه آزاده را سیلاب می گردد
                                                                    
                            زمین از بی قراری های من سیماب می گردد
اگر شیخ از ته دل در رکوع حق شود قایم
قد خم گشته او حلقه محراب می گردد
به زیر آسمان از تنگدستی خانه یی دارم
که از چشمم چکد یک قطره خون گرداب می گردد
دل شیخی که در هنگام طاعت سوی در باشد
به آخر روی او چون قبله محراب می گردد
رسد تا مهر تابان شبنم از شب زنده داری ها
اجابت گرد چشم دیده بی خواب می گردد
نگردد سفله از اهل مروت گر شود قارون
به گرداب آنچه می افتد همان گرداب می گردد
تو از می چهره گلگون می کنی من می روم از خود
تو آتش می کنی روشن دل من آب می گردد
به دور زلف خال رویش از جا برد دلها را
حذر سازید از دزدی که در مهتاب می گردد
رخش شمع کدامین خانه روشن کرده است امشب
که چون پروانه بر اطراف چشمم خواب می گردد
ز کویش هر که آید سیدا بخشم دل و دین را
نسیم کلبه آزاده را سیلاب می گردد
                                 سیدای نسفی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۶۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        امشب ای مژگان سیه چشمی که بر روی تو بود
                                    
دود آهم مارپیچ طاق ابروی تو بود
شمع در فانوس چون دل در بر من می تپید
در کدامین بزم امشب قد دلجوی تو بود
بود در چشمم نگه چون در بیابان گردباد
حلقه دامی ک در دنبال آهوی تو بود
ساغری چون گل از دست تو روی تازه داشت
غنچه مینا دماغ آسوده از بوی تو بود
آنکه همچون شمع بود او را زبان چرب و نرم
از پی افسونگری زانو به زانوی تو بود
مغز را در استخوانم چون فتیله داغ کرد
صحبت قومی که گرم از آتش خوی تو بود
ماه شبگرد از تو ای آرام جانها پی نیافت
تا سحر چون سیدا سرگشته کوی تو بود
                                                                    
                            دود آهم مارپیچ طاق ابروی تو بود
شمع در فانوس چون دل در بر من می تپید
در کدامین بزم امشب قد دلجوی تو بود
بود در چشمم نگه چون در بیابان گردباد
حلقه دامی ک در دنبال آهوی تو بود
ساغری چون گل از دست تو روی تازه داشت
غنچه مینا دماغ آسوده از بوی تو بود
آنکه همچون شمع بود او را زبان چرب و نرم
از پی افسونگری زانو به زانوی تو بود
مغز را در استخوانم چون فتیله داغ کرد
صحبت قومی که گرم از آتش خوی تو بود
ماه شبگرد از تو ای آرام جانها پی نیافت
تا سحر چون سیدا سرگشته کوی تو بود
                                 سیدای نسفی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۶۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بهند غصه منعم عاقبت محبوس می گردد
                                    
پر طاووس آخر دشمن طاووس می گردد
نمانده بر جبین از بس حیایی پرده پوشان را
گرفته شمع را در انجمن فانوس می گردد
مگر بربسته اند اهل کرم درهای احسان را
گدا از آستان منعمان مأیوس می گردد
مکن ای شمع در هر بزم حال خویش را روشن
که پیش عاشقان پروانه بی ناموس می گردد
چو مور لنگ هرگز بهر خوردن نان نمی یابد
در این ایام هر کس از پی ناموس می گردد
نباشد سیدا شبها به چشمم خواب آسایش
سرم در جستجوی یار چون فانوس می گردد
                                                                    
                            پر طاووس آخر دشمن طاووس می گردد
نمانده بر جبین از بس حیایی پرده پوشان را
گرفته شمع را در انجمن فانوس می گردد
مگر بربسته اند اهل کرم درهای احسان را
گدا از آستان منعمان مأیوس می گردد
مکن ای شمع در هر بزم حال خویش را روشن
که پیش عاشقان پروانه بی ناموس می گردد
چو مور لنگ هرگز بهر خوردن نان نمی یابد
در این ایام هر کس از پی ناموس می گردد
نباشد سیدا شبها به چشمم خواب آسایش
سرم در جستجوی یار چون فانوس می گردد
