عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۱
از فیض نوبهار، زمین بزم چیده ای است
دست نگار کرده، رخ می کشیده ای است
باغ از شکوفه، لیلی چادر گرفته ای
از لاله کوه، عاشق در خون تپیده ای است
عالم ز ابر، موج پریزاد می زند
مهد زمین سفینه طوفان رسیده ای است
هر موج سبز، طرف کلاه شکسته ای
هر داغ لاله، چشم غزال رمیده ای است
از لاله، بوستان لب لعلی است می چکان
از جوش گل، چمن رخ ساغر کشیده ای است
هر زلف سنبلی، شب قدری است فیض بخش
هر شاخ پر شکوفه، صباح دمیده ای است
هر برگ سبز، طوطی شیرین تکلمی
هر شبنم گلی، نظر پاک دیده ای است
شیرینی نشاط جهان را گرفته است
صبح از هوای تر، شکر آب دیده ای است
این قامت خمیده و عمر سبک عنان
تیر گشاده ای و کمان کشیده ای است
صائب همین بود دل بی آرزوی ما
امروز زیر چرخ اگر آرمیده ای است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۳
دنیا برای بیخبران عیش خانه ای است
مرغ حریص را گره دام، دانه ای است
شور مرا نسیم بهاران بهانه ای است
هر شاخ گل، جنون مرا تازیانه ای است
از اختیار ناقص خود دست شستن است
گر بحر بیکران جهان را کرانه ای است
شوری که کوه سر به بیابان نهد ازو
بخت به خواب رفته ما را فسانه ای است
آزاده ای که خاک نهادی است مشربش
بر صدر اگر قرار کند، آستانه ای است
دل را بس است از دو جهان درد و داغ عشق
مرغ غریب را پر و بال آشیانه ای است
زنهار پا برون منه از گوشه قفس
مطلب ز زندگانی اگر آب و دانه ای است
چون آفتاب خنده بر آفاق می زند
آن را که همچو چهره زرین، خزانه ای است
صحن چمن ز نغمه طرازان تهی شده است
از بلبلان به جای، همین آشیانه ای است
صائب در کریم به محتاج بسته نیست
طاعت وسیله ای و عبادت بهانه ای است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۱
از لعل آبدار تو طرفی نظر نبست
از شور بحر در صدف ما گهر نبست
چشمی که شد به روی سخن باز چون قلم
یک قطره آب خویش به جوی دگر نبست
زان دم که لعل او به شکر خنده باز شد
در نیشکر ز رعشه غیرت شکر نبست
در آتشم ز آینه کز شوق دیدنت
تا باز کرد دیده خود را دگر نبست
از برگ عیش ماند تهی جیب و دامنش
چون لاله هر که داغ ترا بر جگر نبست
روی زمین گذر که سیل حوادث است
هر کس میان گشود در اینجا، کمر نبست
هر برگ سبز او کف افسوس دیگرست
نخلی که در شکوفه پیری ثمر نبست
صائب نشد عزیز به چشم جهانیان
تا آبروی خود به گره چون گهر نبست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۲
هر کس فشاند بر من پر شور پشت دست
از جهل زد به خانه زنبور پشت دست
یابد چگونه راه در آن زلف دست ما؟
جایی که شانه می گزد از دور پشت دست
چون روی دست گل شود از زخم خونچکان
از حیرت جمال تو ناسور پشت دست
از شرم اگر چو غنچه کند دست را نقاب
رنگین شود ازان رخ مستور پشت دست
آنجا که ساعد تو برآید ز آستین
غلمان رود ز دست و گزد حور پشت دست
در پیش عارض تو مکرر گذشته است
از برگ بر زمین شجر طور پشت دست
می در گلوی مدعیان می کند به زور
زد آن که بر لب من مخمور پشت دست
تا شد ز می گزیده لب می چکان یار
از برگ تاک می گزد انگور پشت دست
چون داغ لاله خشک شد از خون گرم خویش
زخمی که زد به مرهم کافور پشت دست
خرمن عنان گسسته در آید به خانه اش
مردانه گر به دانه زند مور پشت دست
مانع مشو ز خوردن خون اهل درد را
بیجا مزن به شربت رنجور پشت دست
نگرفت هر که دست فقیران به زندگی
خواهد گزید پر به لب گور پشت دست
در پیش قطره چون سپر اندازد از حباب؟
موجی که زد به قلزم پرشور پشت دست
زاهد برون نمی نهد از زهد خشک پای
چون بر عصای خویش زند کور پشت دست؟
دستی اگر بلند نسازی به خواندنم
دست نوازشی است هم از دور پشت دست
هر چند خوشنماست سبکدستی از کریم
خوشتر بود ز سایل مغرور پشت دست
از کوزه شکسته کنون آب می خورد
آن کس که زد به کاسه فغفور پشت دست
خواهد گزید پر لب افسوس خویش را
شوخی که زد به صائب مهجور پشت دست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۷
ای صبح، آه سرد تو در انتظار کیست؟
زخم دو تیغه باز تو از ذوالفقار کیست؟
آه تو پرده سوز و سرشک تو دلفروز
جان تو زخمی که، دلت داغدار کیست؟
چشم جهان ز پرتو او خیره می شود
داغ جگر گداز تو از لاله زار کیست؟
خون در رگ تو شیر ز مهر که می شود؟
خمیازه تو بر قدح بی خمار کیست
خورشید را زشوق تو در آتش است نعل
چشم ستاره بار تو در انتظار کیست؟
بر پشت نامه تو بود مهر آفتاب
تا روی نامه تو به سوی عذار کیست؟
از انفعال، خون ز شفق می کنی عرق
رخساره منیر تو تا شرمسار کیست؟
خون می خوری و آینه را پاک می کنی
تا سینه گشاد تو آیینه دار کیست؟
شستی به اشک، سرمه شب را ز چشم خویش
ای آفتاب روی، دلت سوکوار کیست؟
گردون ز نوشخند تو یک تنگ شکرست
این چاشنی ز کنج لب بوسه بار کیست؟
نیلوفر سپهر ز آب تو تازه است
شاخ گل تو تشنه لب جویبار کیست؟
جان را نسیم لطف تو از هوش می برد
این بوی روح بخش ز باغ و بهار کیست؟
بی سکه رایج است زر آفتاب تو
این نقد خوش عیار ز دارالعیار کیست؟
تیغ و سپر نمی کنی از خویشتن جدا
اندیشه ات ز غمزه مردم شکار کیست؟
در وصف صبح، این سخنان چو آفتاب
جز کلک صائب از قلم مشکبار کیست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۸
این آهوی رمیده ز مردم، نگاه کیست؟
این فتنه پیشخدمت چشم سیاه کیست؟
با شمع آفتاب چه می جوید آسمان؟
شب تا به روز، دیده اجم به راه کیست؟
در آتش است نعل مه نو ز آفتاب
تا نعل آفتاب در آتش ز ماه کیست؟
بیش است از پیاله خورشید، این شراب
مستانه جلوه های فلک از نگاه کیست؟
تخم امید، روی زمین را گرفته است
تا روی گرم برق، نصیب گیاه کیست؟
شور قیامت از دل مرغان بلند شد
تا شاخ گل، نمونه طرف کلاه کیست؟
گردون به گرد دیده ما می کند طواف
تا این سیاه خانه، شبستان ماه کیست؟
خود را نکرد جمع فلک با هزار چشم
خرمن به باد داده برق نگاه کیست؟
ای کوه طور، گردن دعوی مکن بلند
آخر دل شکسته ما جلوه گاه کیست؟
معمور شد ز لطف تو هر ملک دل که بود
صائب خراب کرده چشم سیاه کیست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۰
چشمم به دستگیری لطف جیب نیست
نبضم رهین منت دست طبیب نیست
(در بحر فکر از سر اخلاص می روم
باشد یتیم اگر گهر من غریب نیست)
(مقراض می کنیم به یک حرف زلف بحث
رعناست سرو اگر چه، ولی جامه زیب نیست)
(در شمع بین که چون سرش افتاد زیر پا
یک پله فراز جهان بی نشیب نیست)
(صد بوسه از لب تو لب جام می گرفت
یک بوسه قسمت لب این بی نصیب نیست)
(دست و بغل به خرمن گل رفته ایم ما
چون خرمن سرین تو آغوش زیب نیست)
دل می برد ز کف در و دیوار خانه ات
گلمیخ آستان تو بی عندلیب نیست
(صائب نمی زند نمکی بر جراحتم
حسنی که همچو دانه آدم فریب نیست)
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۳
آفاق روشن و مه تابان پدید نیست
پر شور عالمی و نمکدان پدید نیست
از مهر تا به ذره و از قطره تا محیط
چون گوی در تردد و چوگان پدید نیست
در موج خیز گل چمن آرا نهان شده است
آب از هجوم سنبل و ریحان پدید نیست
پوشیده است سبزه بیگانه باغ را
جز بوی خوش اثر ز گلستان پدید نیست
هر برگ سبز، طوطی شیرین تکلمی است
گردی اگر چه از شکرستان پدید نیست
چندین هزار صید درین دشت پر فریب
در خاک و خون تپیده و پیکان پدید نیست
در جوش و ذره، چشمه خورشید گم شده است
از موج تشنه، چشمه حیوان پدید نیست
دل واله نظاره و دلدار در حجاب
آیینه محو و چهره جانان پدید نیست
از انتظار آب گهر خلق چون صدف
یکسر دهن گشاده و نیسان پدید نیست
مصر از هجوم مشتریان تنگ گشته است
هر چند جلوه مه کنعان پدید نیست
می خون و شمع آه جگرسوز و دل کباب
بزم نشاط چیده و مهمان پدید نیست
این جلوه گاه کیست که تا می کنی نگاه
چیزی بغیر دیده حیران پدید نیست
آورده است چشم جهان بین من غبار؟
یا از غبار خط رخ جانان پدید نیست
تا پا کشند بیجگران از طریق عشق
از کعبه غیر خار مغیلان پدید نیست
دل در میان داغ جگرسوز گم شده است
از جوش لعل، کوه بدخشان پدید نیست
بیرون بر از سپهر مرا، روشنی ببین
نور چراغ در ته دامان پدید نیست
بند خموشی از دهن من گرفته اند
در عالمی که هیچ زبان دان پدید نیست
صائب به شهرهای دگر رو مرا ببین
این سرمه در سواد صفاهان پدید نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۴
تا زنده ایم قسمت ما غیر داغ نیست
پروانه نجات به نام چراغ نیست
در زیر آسمان که نفس می کشد به عیش؟
در تنگنای بیضه نسیم فراغ نیست
ناصح ز پنبه کاری داغم به جان رسید
دوزخ حریف این جگر تشنه داغ نیست
تا کی من و نسیم گریبان هم دریم؟
سودای زلف کار من بی دماغ نیست
مذهب حریف تندی مشرب نمی شود
کو توبه ای که حلقه به گوش ایاغ نیست؟
پروانه ایم، لیک نسوزیم خویش را
در محفلی که روغن گل در چراغ نیست
زورش کجا به چشم تماشاییان رسد؟
بلبل حریف رخنه دیوار باغ نیست
سیماب شوق کشته نگردد به هیچ تیغ
در بحر، قطره موج صفت بی سراغ نیست
عاجز کشی نه شیوه طبع بلند ماست
بر بال این هما قم خون زاغ نیست
صائب میان این همه آتش نفس که هست
یک دل بجو کز این غزل تازه داغ نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۱
دور قمر چو گردش چشم پیاله نیست
با کودکی نشاط شراب دو ساله نیست
حسن برشته ای که نگه را کند کباب
امروز در بساط چمن غیر لاله نیست
هر کس به شاهدی است درین بزم هم شراب
ما را بغیر شیشه کسی هم پیاله نیست
در آتش است نعل سفر حسن شوخ را
مه در کنار هاله در آغوش هاله نیست
از وحشت است بستر ما کام اژدها
ما را شبی که دختر رز در حباله نیست
خشک است اگر چه دیده ما دل ز خون پرست
در شیشه هست باده اگر در پیاله نیست
نسبت به اهل درد، کبابی است خامسوز
در باغ اگر چه سوخته جانی چو لاله نیست
هر ذره از جمال تو فردست و بی مثال
در مصحف تو نام خدا جز جلاله نیست
صائب مرا خرد نتواند مرید ساخت
پیری مرا بغیر می دیر ساله نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۵
ساقی ز ما شراب نخواهد دریغ داشت
دریا ز تشنه آب نخواهد دریغ داشت
آن شاخ گل کز او جگر خار تازه است
از بلبلان گلاب نخواهد دریغ داشت
ابری که بخیه زد به گهر سینه صدف
هرگز ز گوهر آب نخواهد دریغ داشت
لعلی کز اوست زخم نمکسود سنگ را
شور از دل کباب نخواهد دریغ داشت
خورشید چون ز خاک ندارد دریغ فیض
از لعل، آب و تاب نخواهد دریغ داشت
گر در نقاب خاک زند غوطه، نور خود
از ماه، آفتاب نخواهد دریغ داشت
دل بد مکن که خنده مشکل گشای صبح
از غنچه فتح باب نخواهد دریغ داشت
آن منعمی که چشم و دهان بی سؤال داد
اسباب خورد و خواب نخواهد دریغ داشت
آن کس که بی طلب به تو نقد حیات داد
امروز نان و آب نخواهد دریغ داشت
پیر مغان که دست سبو بی طلب گرفت
صائب ز ما شراب نخواهد دریغ داشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۹
روزی که عشق داغ مرا بر جگر گذاشت
از شرم، لاله پای به کوه و کمر گذاشت
عاقل ز دست دامن فرصت نمی دهد
نتوان جنون خود به بهار دگر گذاشت
آن گرمرو ز سردی ایام آگه است
کز نقش پا چراغ به هر رهگذر گذاشت
پیداست سعی آبله پایان کجا رسد
در وادیی که برق سبکسیر پر گذاشت
در پیچ و تاب عمر سر آورد چون کمند
صیاد پیشه ای که مرا از نظر گذاشت
محمود نیست ظلم به دلهای بیگناه
زلف ایاز در سر این کار سر گذاشت
آسوده ام که پیر خرابات چون سبو
بالین ز دست خویش مرا زیر سر گذاشت
از ساحل نجات به بحر خطر فتاد
از حد خود کسی که قدم پیشتر گذاشت
شبنم در آرزوی رخ لاله رنگ تو
دندان ز برگ لاله و گل بر جگر گذاشت
صائب مکش سر از خط تسلیم زینهار
کان کس که پا کشید ازین راه، سر گذاشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۲
امشب خیال زلف تو از چشم تر گذشت
این رشته با هزار گره زین گهر گذشت
چون موج دست در کمر بحر می کند
هر کس که چون حباب تواند ز سر گذشت
از سنگلاخ دهر دل شیشه بار من
خندان چو کبک مست ز کوه و کمر گذشت
حسن تو سرکش است، وگرنه ز جذب عشق
آهو عنان کشیده مرا از نظر گذشت
نقص بصیرت است حجاب گذشتگی
تا چشم باز کرد ز دنیا شرر گذشت
چون شمع با سری که به یک موی بسته است
می بایدم ز پیش نسیم سحر گذشت
با شوخ دیدگان نتوان هم نواله شد
طوطی ز تنگ چشمی مور از شکر گذشت
از سیلی خزان نشود چهره اش کبود
آزاده خاطری که چو سرو از ثمر گذشت
چون بلبلان ترانه من مستی آورد
هر کس خبر گرفت ز من، بیخبر گذشت
صائب برون نبرد مرا وصل از خیال
فصل بهار من به ته بال و پر گذشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۹
از خط دل سیه ز رخش آب و تاب رفت
مظلوم ظالمی که به پای حساب رفت
مشت زری که غنچه ز بلبل دریغ داشت
در یک نفس تمام به خرج گلاب رفت
آورد نبض دولت بیدار را به دست
در سایه نهال تو هر کس به خواب رفت
شد رشته ام گره ز خیال دهان یار
عمر دراز در سر این پیچ و تاب رفت
از قرب گلرخان لب خندان کسی نبرد
شبنم برون ز باغ به چشم پر آب رفت
خواهد گرفت دامن آتش به خون من
خوناب حسرتی که مرا از کباب رفت
خود را چو شبنم آن که درین باغ جمع کرد
از خود برون به یک نظر آفتاب رفت
صائب به این خوشم که شدم محو در محیط
هر چند سر به باد مرا چون حباب رفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۱
صبح شکوفه چون کف سیل بهار رفت
خوش موسمی ز کیسه لیل و نهار رفت
خون می چکد ز غنچه منقار بلبلان
زین نقد تازه کز گره روزگار رفت
آمد به موج لاله و گل بحر نوبهار
مانند کف، شکوفه سبک بر کنار رفت
از دفتر شکوفه، بجا یک ورق نماند
ایام مد کشیدن ابر بهار رفت
گنجی که از شکوفه برون داده بود خاک
در یک نفس به باد چو زر نثار رفت
نقدی که از شکوفه چمن جمع کرده بود
یکسر به هرزه خرجی باد بهار رفت
بی سکه خرج کرد زر خویش را تمام
زین بوستان شکوفه عجب نامدار رفت
دوران اعتدال نسیم چمن گذشت
از سینه جهان، نفس بی غبار رفت
ناسور شد جراحت منقار بلبلان
از بس که خون ناله ازو در بهار رفت
خط بنفشه ری به پژمردگی گذاشت
ریحان و گل به سرعت دود و شرار رفت
تا گشت تازیانه قوس قزح بلند
چون کاروان برق، سبک لاله زار رفت
قسمت چو نیست، فایده برگ عیش چیست؟
نرگس پیاله داشت به کف، در خمار رفت
تا با گل شکفته شبی را به روز کرد
خونها ز چشم شبنم شب زنده دار یافت
رو باز پس ز شور قیامت نمی کند
هوشی که در رکاب نسیم بهار رفت
ساقی، ترا که دست و دلی هست می بنوش
کز بوی باده دست و دل من ز کار رفت
خوش وقت رهروی که درین باغ چون نسیم
بی اختیار آمد و بی اختیار رفت
واشو چو غنچه، ای گره دل به زور خود
اکنون که دست عقده گشایان ز کار رفت
صائب مپرس حال دل عندلیب را
جایی که لاله با جگر داغدار رفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۳
نتوان به دستگیری اخوان ز راه رفت
یوسف به ریسمان برادر به چاه رفت
من بودم و دلی که مرا غمگسار بود
آن نیز رفته رفته به خرج نگاه رفت
رویت ز آفتاب کشید انتقام ما
گر ز آفتاب رنگ ز رخسار ماه رفت
از جوش مشتری به دلارام من رسید
بر ماه مصر آنچه ز زندان و چاه رفت
بگذر ز عزم هند که بهر زر سفید
نتوان به پای خود به زمین سیاه رفت
از حرف سرد بر من آتش زبان گذشت
بر شمع آنچه از نفس صبحگاه رفت
از ظلمت گنه به دل پاک من رسید
بر چشم روشن آنچه ز آب سیاه رفت
در محفل وجود مرا زندگی چو شمع
گاهی به اشک صائب و گاهی به آه رفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۴
از نوبهار روی زمین خشک و تر شکفت
این باغ را ببین که چه در یکدگر شکفت
شب زنده دار باش کز این باغ دلفریب
آن فیض بیش برد که پیش از سحر شکفت
گلگل شکفت آبله من ز نیشتر
نتوان به روی دشمن ازین بیشتر شکفت
با غنچگی بساز که نرگس درین چمن
افتاد در خمار اگر یک نظر شکفت
جای فراغ بال ندارد فضای چرخ
در سینه صدف نتواند گهر شکفت
هر پاره ای شد از جگرم لعل آبدار
پیکان آبدار تو تا در جگر شکفت
از چشم شور، صبح به خون شفق نشست
بیچاره شد کسی که درین بوم و بر شکفت
مردم به روی هم نتوانند رنگ دید
خوش وقت لاله ای که به کوه و کمر شکفت
چندان که کرد شرم و حیا بیش خودکشی
در پرده غنچه لب او بیشتر شکفت
هر چند گل ز خنده سر خود به باد داد
سال دگر ز ساده دلی بیشتر شکفت
برداشت سقف چرخ ز جا، شور بلبلان
صائب درین بهار چه گل تا دگر شکفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۲
مستوری حسن از نظر بوالهوس ماست
این آینه رو پرده نشین از نفس ماست
بال و پر ما تیر جگردوز خزان است
پیراهن گل چاک ز شوق قفس ماست
اندیشه نداریم چو شمع از دهن گاز
سر پیش فکندن ثمر پیشرس ماست
از حسن گلوسوز شکر باج ستانیم
پروانه ناکام، کباب مگس ماست
بی برگی ما برگ و نوای دگران است
شیرازه گلهای چمن خار و خس ماست
هر چند درین قافله پامال غباریم
هر کس که به راه آمده است از جرس ماست
صائب مگر ایام خزان پاک نماید
گردی که بر آیینه گل از نفس ماست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۱
آفاق منور ز رخ انور صبح است
این دایره را چشم و چراغ اختر صبح است
انگیختن از خواب گران مرده دلان را
فیضی است که خاص دم جان پرور صبح است
سیم و زر انجم که فلک شب همه شب جمع
سازد، همه از بهر نثار سر صبح است
روشن نفسان شهپر بی بال و پرانند
خورشید، فلک سیر به بال و پر صبح است
در عالم دربسته غیبم نبود راه
گر هست در اینجا در فیضی در صبح است
هرگز ز شکرخنده خوبان نتوان یافن
این چاشنی خاص که در شکر صبح است
چون پنجه خورشید شود زود زبردست
هر دست دعایی که به زیر سر صبح است
ز آیینه دلها به نفس زنگ زداید
یارب ید بیضای که روشنگر صبح است؟
خورشید که روشنگر آفاق جهان است
چون بیضه نهان در ته بال و پر صبح است
از پنجه خونین شفق باک ندارد
از پاکی سرشار که در گوهر صبح است
در عنبر شب همچو بهارست نهفته
آن نور جهانتاب که در گوهر صبح است
از عالم بالا نظر ثابت و سیار
یکسر همه محو رخ خوش منظر صبح است
ذرات جهان را نظر از خواب گشودن
موقوف گشاد نظر انور صبح است
کم نیست ز سر جوش اگر وقت شناسی
هر چند که شب درد ته ساغر صبح است
چون صفحه خورشید ورق در کف صائب
روشندل ازان است که مدحتگر صبح است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۲
روشنگر آیینه دلها دم صبح است
این روح نهان در نفس مریم صبح است
خورشید جهانتاب کز او لعل شود سنگ
از پرتو روشن گهری خاتم صبح است
آن را که دل از زنگ سیه چون دل شب نیست
هر دم که برآرد ز جگر چون دم صبح است
چون قامت خود راست نماید علم صبح
گیسوی شب شک فشان پرچم صبح است
عیسای سبکروح بود مهر جهانتاب
کز لطف در آغوش و بر مریم صبح است
دل را ز جهان آنچه کند سرد به یک دم
از آه سحرگه چو گذشتی دم صبح است
در دایره اهل نظر غیر دل شب
گر عالم دیگر بود آن عالم صبح است
چون دیده انجم مژه بر هم نگذارند
گر خلق بدانند چها در دم صبح است
تا تیره بود سینه نفس پرده شام است
دل پاک ز ظلمت چو شود همدم صبح است
چون شرح توان داد سبکدستی او را؟
تشریف زر مهر عطای دم صبح است
از رفتن روشن گهران کیست نسوزد؟
خورشید چنین داغ دل از ماتم صبح است
بر فوت سحرگاه بود اشک کواکب
کوتاهی گیسوی شب از ماتم صبح است
صائب به سخن زنگ ز دلهای سیه برد
روشنگر آیینه دلها دم صبح است