عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۶
بیچاره کسی که زر ندارد
وز معدن زر خبر ندارد
بیچاره دلی که ماند بی‌تو
طوطی‌ست ولی شکر ندارد
دارد هنر و هزار دولت
افسوس که آن دگر ندارد
می‌گوید دست جام بخشش
ما بدهیمش اگر ندارد
بر وی ریزیم آب حیوان
گر آب بر آن جگر ندارد
بی برگان را دهیم برگی
زان برگ که شاخ تر ندارد
آن‌ها که ز ما خبر ندارند
گویند دعا اثر ندارد
نزدیک آمد که دیده بخشیم
آن را که به ما نظر ندارد
خاموش که مشکلات جان را
جز دست خدای برندارد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۲
پرکندگی از نفاق خیزد
پیروزی از اتفاق خیزد
تو ناز کنی و یار تو ناز
چون ناز دو شد طلاق خیزد
ورزان که نیاز پیش آری
صد وصلت و صد عناق خیزد
از ناز شود ولایتی تنگ
در دل سفر عراق خیزد
تو خون تکبر ار نریزی
خون جوش کند خناق خیزد
رو دردی ناز را بپالا
زیرا طرب از رواق خیزد
یار آن طلبد که ذوق یابد
زیرا طلب از مذاق خیزد
یار است نه چوب مشکن او را
چون برشکنی طراق خیزد
این بانگ طراق چوب ما را
دانیم که از فراق خیزد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۳
آن کس که ز جان خود نترسد
از کشتن نیک و بد نترسد
وان کس که بدید حسن یوسف
از حاسد و از حسد نترسد
آن کس که هوای شاه دارد
از لشکر بی‌عدد نترسد
آخر حیوان ز ذوق صحبت
از جفته و از لگد نترسد
آن کس که سعادت ازل دید
از عاقبت ابد نترسد
چون کوه احد دلی بباید
تا او ز جز احد نترسد
مرغی که ز دام نفس خود رست
هر جای که برپرد نترسد
هر جای که هست گنج گنج است
کشته‌ی احد از لحد نترسد
هر جانوری کز اصل آب است
گر غرقه شود عمد نترسد
هر تن که سرشتهٔ بهشت است
بر دوزخ برزند نترسد
وان را که مدد از اندرون است
زین عالم بی‌مدد نترسد
از ابلهی است نی شجاعت
گر جاهل از خرد نترسد
خودسر نبده‌ست آن خسی را
کز عشق تو پا کشد نترسد
این مایهٔ لعنت است کابله
دل‌های شهان خلد نترسد
هم پردهٔ خویش می‌درد کو
پرده‌ی من و تو درد نترسد
پازهر چو نیستش چرا او
زهر دنیا خورد نترسد؟
در حضرت آن چنان رقیبی
در شاهد بنگرد نترسد
زنهار به سر برو بدان ره
کان جا دلت از رصد نترسد
صراف کمین در است و آن دزد
از کیسه درم برد نترسد
آن جا گرگان همه شبانند
آن جا مردی ز صد نترسد
آن جا من و تو و او نباشد
چون وام ز خود ستد نترسد
هرگز دل تو ز تو نرنجد
هرگز ذقنت ز خد نترسد
گلشن ز بهار و باغ سوسن
وز سرو لطیف قد نترسد
چون گل بشکفت و روی خود دید
زان پس ز قبول و رد نترسد
بس کن هر چند تا قیامت
این بحر گهر دهد نترسد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۴
آن جا که چو تو نگار باشد
سالوس و حفاظ عار باشد
سالوس و حیل کنار گیرد
چون رحمت بی‌کنار باشد
بوسی به دغا ربودم از تو
ای دوست دغا سه بار باشد
امروز وفا کن آن سوم را
امروز یکی هزار باشد
من جوی و تو آب و بوسهٔ آب
هم بر لب جویبار باشد
از بوسهٔ آب بر لب جوی
اشکوفه و سبزه زار باشد
از سبزه چه کم شود که سبزه
در دیدهٔ خیره خار باشد
موسی ز عصا چرا گریزد
گر بر فرعون مار باشد؟
بر فرعونان که نیل خون گشت
برمؤمن خوش گوار باشد
هرگز نرمد خلیل زاتش
گر بر نمرود نار باشد
یعقوب کجا رمد ز یوسف
گر بر پسرانش بار باشد؟
آن باد بهار جان باغ است
بر شوره اگر غبار باشد
زان باغ درخت برگ یابد
اشکوفه برو سوار باشد
احمد چو تو راست پس ز بوجهل
عشقا سزدت که عار باشد
این را برده‌ست و آن بدین مات
کار دنیا قمار باشد
آن کس که ز بخت خود گریزد
بگریخته شرمسار باشد
هین دام منه به صید خرگوش
تا شیر تو را شکار باشد
ای دل ز عبیر عشق کم گوی
خود بو برد آن که یار باشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۲
خوش باش که هر که راز داند
داند که خوشی خوشی کشاند
شیرین چو شکر تو باش شاکر
شاکر هردم شکر ستاند
شکر از شکر است آستین پر
تا بر سر شاکران فشاند
تلخش چو بنوشی و بخندی
در ذات تو تلخی‌یی نماند
گویی که چگونه‌ام خوشم من؟
گویم ترشم دلت بماند
گوید که نهان مکن ولیکن
در گوشم گو که کس نداند
در گوش تو حلقهٔ وفا نیست
گوش تو به گوش‌‌ها رساند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۷
آن کس که به بندگیت آید
با او تو چنین کنی نشاید
ای روی تو خوب و خوی تو خوش
چون تو گهری فلک نزاید
روی تو و خوی تو لطیف است
سر دل تو لطیف باید
آن شخص که مردنی‌ست فردا
امروز چرا جفا نماید؟
چیزی که به خود نمی‌پسندد
آن بر دگری چه آزماید؟
از خشم مخای هیچ کس را
تا خشم خدا تو را نخاید
برخیز ز قصد خون خلقان
تا بر سر تو فرونیاید
آنگاه قضا ز تو بگردد
کان وسوسه در دلت نیاید
ای گفته که مردم این چه مردی‌ست؟
کابلیس تو را چنین بگاید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۶
علتی باشد که آن اندر بهاران بد شود
گر زمستان بد بود اندر بهاران صد شود
بر بهار جان فزا زنهار تو جرمی منه
علت ناصور تو گر زان که گرگ و دد شود
هر درخت و باغ را داده بهاران بخششی
هر درخت تلخ و شیرین آنچه می‌ارزد شود
ای برادر از رهی این یک سخن را گوش دار
هر نباتی این نیرزد آن که چون سر زد شود
از هزاران آب شهوت ناگهان آبی بود
کز خمیرش صورت حسن و جمال و خد شود
وان گه آن حسن و جمالان خرج گردد صد هزار
تا یکی را خود از آن­ها دولتی باشد شود
نیک بختان در جهان بسیار آیند و روند
لیک بر درگاه شمس الدین نباید رد شود
هر که او یک سجده کردش گر چه کردش از نفاق
در دو عالم عاقبت او خاصهٔ ایزد شود
از جفاها یاد ماور ای حریف باوفا
زان که یاد آن جفاها در ره تو سد شود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۹
چه توقف است زین پس همه کاروان روان شد
نگرد شتر به اشتر که بیا که ساربان شد
ز چپ و ز راست بنگر به قطارهای بی‌مر
پی روز همچو سایه به طریق آسمان شد
نه ز لامکان رسیدی همه چیز از آن کشیدی؟
دل تو چرا نداند به خوشی به لامکان شد؟
همه روز لعب کردی غم خانه خود نخوردی
سوی خانه باید اکنون دژم و کشان کشان شد
تو بخند خنده اولی که روان شوی به مولی
کرمش روا ندارد به کریم بدگمان شد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۹
سفرهٔ کهنه کجا درخور نان تو بود؟
خرمگس هم ز کجا صاحب خوان تو بود؟
در زمانی که بگویی هله هان تان چه کم است؟
کو زبانی که مجابات زبان تو بود؟
گر سیه روی بود زنگی و هندوی تو است
چه غم است از سیهی چون که ازآن تو بود؟
ببری در خم خویش و خوش و یک­رنگ کنی
تا همه روح بود فر و نشان تو بود
ترس را سر ببر و گردن تعظیم بزن
در مقامی که عطاها و امان تو بود
ما همه بر سر راهیم و جهانی گذری­ست
چشم روشن نفسی کان ز جهان تو بود
دل اگر بی‌ادبی کرد برین صبر مگیر
طمعش بد که درین جنگ عوان تو بود
سگ به هر سو که چخد نعره به کوی تو زند
شیر گیرش که بود تا که زیان تو بود
هین صبوح است بده می که همه مخموریم
تا که جان یک نفسی مست ضمان تو بود
در قدح درنگری زود فرح بخش شود
گرگ چون دید سگ کهف شبان تو بود
همه خفتند و دو مخمور چنین بیدارند
نظری کن سوی خم‌ها که نهان تو بود
سر و پا مست شود هر چه تو خواهی بشود
برسد چون نرسد چون که رسان تو بود
هله درویش بخور نک قدح زفت رسید
سست بودن چه بود چون که اوان تو بود
هله امروز نشستیم به عشرت تا شب
چه کم آید می و مطرب چو بیان تو بود
خاک بر سر همه را دامن این دولت گیر
چو برین خاک نشستی همه آن تو بود
می او خور همه او شو سر شش گوش مباش
مطلب که دو سه خر گوش کشان تو بود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۰
گر نخسبی ز تواضع شبکی جان چه شود
ور نکوبی به درشتی در هجران چه شود
ور به یاری و کریمی شبکی روز آری
از برای دل پرآتش یاران چه شود
ور دو دیده به تماشای تو روشن گردد
کوری دیده ناشسته شیطان چه شود
ور بگیرد ز بهاران و ز نوروز رخت
همه عالم گل و اشکوفه و ریحان چه شود
آب حیوان که نهفته‌ست و در آن تاریکیست
پر شود شهر و کهستان و بیابان چه شود
ور بپوشند و بیابند یکی خلعت نو
این غلامان و ضعیفان ز تو سلطان چه شود
ور سواره تو برانی سوی میدان آیی
تا شود گوشه هر سینه چو میدان چه شود
دل ما هست پریشان تن تیره شده جمع
صاف اگر جمع شود تیره پریشان چه شود
به ترازو کم از آنیم که مه با ما نیست
بهر ما گر برود ماه به میزان چه شود
چون عزیر و خر او را به دمی جان بخشید
گر خر نفس شود لایق جولان چه شود
بر سر کوی غمت جان مرا صومعه ایست
گر نباشد قدمش بر که لبنان چه شود
هین خمش باش و بیندیش از آن جان غیور
جمع شو گر نبود حرف پریشان چه شود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۱
عشرتی هست در این گوشه غنیمت دارید
دولتی هست حریفان سر دولت خارید
چو شکر یک دل و آغشته این شیر شوید
که ظریفید و لطیفید و نکومقدارید
دانه چیدن چه مروت بود آخر مکنید
که امیران دو صد خرمن و صد انبارید
با چنین لاله رخان روح چرا نفزایید
در چنین معصره ای غوره چرا افشارید
دست در دامن همچون گل و ریحانش زنید
نه که پرورده و بسرشته آن گلزارید
رنگ دیدیت بسی جان و حیاتیش نبود
مه خوبان مرا از چه چنین پندارید
چون ره خانه ندانید که زاده وصلید
چون سره و قلب ندانید کز این بازارید
فخر مصرید چو یوسف هله تعبیر کنید
چو لب نوش وفا جمله شکر می‌کارید
ملکانید و ملک زاده ز آغاز و سرشت
گر چه امروز گدایانه چنین می‌زارید
ساقیان باده به کف گوش شما می‌پیچند
گرد خمخانه برآیید اگر خمارید
همه صیاد هنر گشته پی بی‌عیبی
همه عیبید چو در مجلس جان هشیارید
شمس تبریز درآمد به عیان عذر نماند
دیده روح طلب را به رخش بسپارید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۷
چون مرا جمعی خریدار آمدند
کهنه دوزان جمله در کار آمدند
از ستیزه ریش را صابون زدند
وز حسد ناشسته رخسار آمدند
همچو نغزان روز شیوه می‌کنند
همچو چغزان شب به تکرار آمدند
شکر کز آواز من این خفتگان
خواب را هشتند و بیدار آمدند
کاش بیداری برای حق بدی
این که بهر سیم و زر زار آمدند
چون شود بیمار ازیشان سرخ رو؟
چون به زردی همچو دینار آمدند
خلق را پس چون رهانند از حسد
کز حسد این قوم بیمار آمدند
در دل خلقند چون دیده منیر
آن شهان کز بهر دیدار آمدند
همچو هفت استاره یک نور آمدند
همچو پنج انگشت یک کار آمدند
تا نگردی ریش گاو مردمی
سر به سر خود ریش و دستار آمدند
اهل دل خورشید و اهل گل غبار
اهل دل گل اهل گل خار آمدند
غم مخور ای میر عالم زین گروه
کاهل دل دل بخش و دلدار آمدند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۸
گر نخسپی شبکی جان چه شود؟
ور نکوبی در هجران چه شود؟
ور به یاری شبکی روز آری
از برای دل یاران چه شود؟
ور دو دیده به تو روشن گردد
کوری دیده شیطان چه شود؟
گر برآری ز دل بحر غبار
چون کف موسی عمران چه شود؟
ور سلیمان بر موران آید
تا شود مور سلیمان چه شود؟
ور چو الیاس قلاووز شوی
تا لب چشمه حیوان چه شود؟
ور بروید ز گل افشانی تو
همه عالم گل و ریحان چه شود؟
آب حیوان که در آن تاریکی‌ست
پر شود شهر و بیابان چه شود؟
ور ز خوان کرم و نعمت تو
زنده گردد دو سه مهمان چه شود؟
ور ز دلداری و جان بخشی تو
جان بیابد دو سه بی‌جان چه شود؟
ور سواره سوی میدان آیی
تا شود سینه چو میدان چه شود؟
روی چون ماهت اگر بنمایی
تا رود زهره به میزان چه شود؟
آستین کرم ار افشانی
تا ندریم گریبان چه شود؟
ور بریزی قدحی مالامال
بر سر وقت خماران چه شود؟
ور بپوشیم یکی خلعت نو
ما غلامان ز تو سلطان چه شود؟
ور چو موسیٰ بپذیری چوبی
تا شود چوب تو ثعبان چه شود؟
رو به لطف آر و ز دشمن مشنو
گر بجویی دل ایشان چه شود؟
بس کن ای دل ز فغان جمع نشین
گر نگویی تو پریشان چه شود؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۹
خشمین بر آن کسی شو کز وی گزیر باشد
یا غیر خاک پایش کس دستگیر باشد
گیرم کزو بگردی شاه و امیر و فردی
ناچار مرگ روزی بر تو امیر باشد
گر فاضلی و فردی آب خضر نخوردی
هر کو نخورد آبش در مرگ اسیر باشد
ای پیر جان فطرت پیر عیان نه فکرت
پیری نه کز قدیدی مویش چو شیر باشد
پیری مکن بر آن کس کز مکر و از فضولی
خواهد که بازگونه بر پیر پیر باشد
پیری بر آن کسی کن کو مرده تو باشد
پیش جلالت تو خوار و حقیر باشد
چون موی ابروی را وهمش هلال بیند
بر چشمش آفتابت کی مستدیر باشد؟
آن کس که از تکبر مالد سبال خود را
از نور کبریایی چون مستنیر باشد؟
عرضه گری رها کن ای خواجه خویش لا کن
تا ذره وجودت شمس منیر باشد
جلوه مکن جمالت مگشای پر و بالت
تا با پر خدایی جان مستطیر باشد
بربند پنج حس را زین سیل‌های تیره
تا عقل کل ز شش سو بر تو مطیر باشد
بی آن خمیرمایه گر تو خمیر تن را
صد سال گرم داری نانش فطیر باشد
گر قاب قوس خواهی دل راست کن چو تیری
در قوس او درآید کو همچو تیر باشد
خاموش اگر توانی بی‌حرف گو معانی
تا بر بساط گفتن حاکم ضمیر باشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۴
گر ساعتی ببری زاندیشه‌ها چه باشد؟
غوطی خوری چو ماهی در بحر ما چه باشد؟
زاندیشه‌ها نخسپی زاصحاب کهف باشی
نوری شوی مقدس از جان و جا چه باشد؟
آخر تو برگ کاهی ما کهربای دولت
زین کاهدان بپری تا کهربا چه باشد؟
صد بار عهد کردی کین بار خاک باشم
یک بار پاس داری آن عهد را چه باشد؟
تو گوهری نهفته در کاه گل گرفته
گر رخ ز گل بشویی ای خوش لقا چه باشد؟
از پشت پادشاهی مسجود جبرئیلی
ملک پدر بجویی ای بی‌نوا چه باشد؟
ای اولیای حق را از حق جدا شمرده
گر ظن نیک داری بر اولیا چه باشد؟
جزوی ز کل بمانده دستی ز تن بریده
گر زین سپس نباشی از ما جدا چه باشد؟
بی‌ سر شوی و سامان از کبر و حرص خالی
آن گه سری برآری از کبریا چه باشد؟
از ذکر نوش شربت تا وارهی ز فکرت
در جنگ اگر نپیچی ای مرتضا چه باشد؟
بس کن که تو چو کوهی در کوه کان زر جو
که را اگر نیاری اندر صدا چه باشد؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۰
ای دل اگر کم آیی کارت کمال گیرد
مرغت شکار گردد صید حلال گیرد
مه می‌دود چو آبی در ظل آفتابی
بدری شود اگر چه شکل هلال گیرد
در دل مقام سازد همچون خیال آن کس
کندر ره حقیقت ترک خیال گیرد
کو آن خلیل گویا وجهت وجه حقا؟
وان جان گوش مالی کو پای مال گیرد؟
این گنده پیر دنیا چشمک زند ولیکن
مر چشم روشنان را از وی ملال گیرد
گر در برم کشد او از ساحری و شیوه
اندر برش دل من کی پر و بال گیرد؟
گلگونه کرده است او تا روی چون گلم را
بویش تباه گردد رنگش زوال گیرد
رخ بر رخش منه تو تا رویت از شهنشه
مانند آفتابی نور جلال گیرد
چه جای آفتابی؟ کز پرتو جمالش
صد آفتاب و مه را بر چرخ حال گیرد
شویان اولینش بنگر که در چه حالند
آن کین دلیل داند نی آن دلال گیرد
ای صد هزار عاقل او در جوال کرده
کو عقل کاملی تا ترک جوال گیرد؟
خطی نوشت یزدان بر خد خوش عذاران
کز خط سیه تر است او کین خط و خال گیرد
از ابر خط برون آ وز خال و عم جدا شو
تا مه ز طلعت تو هر شام فال گیرد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۹
خیاط روزگار به بالای هیچ مرد
پیراهنی ندوخت که آن را قبا نکرد
بنگر هزار گول سلیم اندرین جهان
دامان زر دهند و خرند از بلیس درد
گل‌های رنگ رنگ که پیش تو نقل‌هاست
تو می‌خوری از آن و رخت می‌کنند زرد
ای مرده را کنار گرفته که جان من
آخر کنار مرده کند جان و جسم سرد
خوبا خدای کن که ازین نقش‌های دیو
خواهی شدن به وقت اجل بی‌مراد فرد
پاها مکش دراز برین خوش بساط خاک
کین بستری‌ست عاریه می‌ترس از نورد
مفکن گزافه مهره درین طاس روزگار
پرهیز از آن حریف که هست اوستاد نرد
منگر به گرد تن بنگر در سوار روح
می جو سوار را به نظر در میان گرد
رخسارهای چون گل لابد ز گلشنی‌ست
گلزار اگر نباشد پس از کجاست ورد؟
سیب زنخ چو دیدی می‌دان درخت سیب
بهر نمونه آمد این نیست بهر خورد
همت بلند دار که با همت خسیس
چاووش پادشاه براند تو را که برد
خاموش کن ز حرف و سخن بی‌حروف گوی
چون ناطقه‌ی ملایکه بر سقف لاجورد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۳
خفته نمود دلبر گفتم ز باغ زود
شفتالوی بدزدم او خود نخفته بود
خندید و گفت روبه آخر به زیرکی
از دست شیر صید کجا سهل درربود؟
مر ابر را که دوشد وان جا که دررسد؟
الا مگر که ابر نماید به خویش جود
معدوم را کجاست به ایجاد دست و پا؟
فضل خدای بخشد معدوم را وجود
معدوم وار بنشین زیرا که در نماز
داد سلام نبود الا که در قعود
بر آتش آب چیره بود از فروتنی
کاتش قیام دارد و آب است در سجود
چون لب خموش باشد دل صدزبان شود
خاموش چند چند بخواهیش آزمود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۰
صد مصر مملکت ز تعدی خراب شد
صد بحر سلطنت ز تطاول سراب شد
صد برج حرص و بخل به خندق دراوفتاد
صد بخت نیم خواب به کلی به خواب شد
آن شاهراه غیب بر آن قوم بسته بود
وان ماه زنگ ظلم به زیر حجاب شد
وان چشم کو چو برق همی‌سوخت خلق را
در نوحه اوفتاد و به گریه سحاب شد
وان دل که صد هزار دل از وی کباب بود
در آتش خدای کنون او کباب شد
ای شاد آن کسی که ازین عبرتی گرفت
او را ازین سیاست شه فتح باب شد
چون روز گشت و دید که او شب چه کرده بود
سودش نداشت سخره صد اضطراب شد
چون بخت روسپید شب اندر دعا گذار
زیرا دعای نوح به شب مستجاب شد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۷
روبهکی دنبه برد شیر مگر خفته بود؟
جان نبرد خود ز شیر روبه کور و کبود
قاصد ره داد شیر ور نه که باور کند
این چه که روباه لنگ دنبه ز شیری ربود
گوید گرگی بخورد یوسف یعقوب را
شیر فلک هم برو پنجه نیارد گشود
هر نفس الهام حق حارس دل‌های ماست
از دل ما کی برد میمنه دیو حسود؟
دست حق آمد دراز با کف حق کژ مباز
در ره حق هر که کاشت دانه جو جو درود
هر که تو را کرد خوار رو به خدایش سپار
هر که بترساندت روی به حق آر زود
غصه و ترس و بلا هست کمند خدا
گوش کشان آردت رنج به درگاه جود
یارب و یارب کنان روی سوی آسمان
آب ز دیده روان بر رخ زردت چو رود
سبزه دمیده ز آب بر دل و جان خراب
صبح گشاده نقاب ذلک یوم الخلود
گر سر فرعون را درد بدی و بلا
لاف خدایی کجا دردهدی آن عنود؟
چون دم غرقش رسید گفت اقل العبید
کفر شد ایمان و دید چون که بلا رو نمود
رنج ز تن برمدار در تک نیلش درآر
تا تن فرعون وار پاک شود از جحود
نفس به مصر است امیر در تک نیل است اسیر
باش بر او جبرئیل دود برآور ز عود
عود بخیل است او بو نرساند به تو
راز نخواهد گشا تا نکشد نار و دود
مفخر تبریز گفت شمس حق و دین نهفت
رو ترش از توست عشق سرکه نشاید فزود