عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۸
باز نگار می‌کشد چون شتران مهار من
یارکشی‌‌ست کار او بارکشی‌‌ست کار من
پیش رو قطارها کرد مرا و می‌کشد
آن شتران مست را جمله درین قطار من
اشتر مست او منم خارپرست او منم
گاه کشد مهار من گاه شود سوار من
اشتر مست کف کند هر چه بود تلف کند
لیک نداند اشتری لذت نوشخوار من
راست چو کف برآورم بر کف او کف افکنم
کف چو به کف او رسد جوش کند بخار من
کار کنم چو کهتران بار کشم چو اشتران
بار که می‌کشم ببین عزت کار و بار من
نرگس او ز خون من چون شکند خمار خود
صبر و قرار او برد صبر من و قرار من
گشته خیال روی او قبلۀ نور چشم من
وان سخنان چون زرش حلقۀ گوشوار من
باغ و بهار را بگو لاف خوشی چه می‌زنی؟
من بنمایمت خوشی چون برسد بهار من
می چو خوری بگو به می بر سر من چه می‌زنی؟
در سر خود ندیده‌یی بادۀ بی‌خمار من؟
باز سپیدی و برو میر شکار را بگو
هر دو مرا تویی بلی میر من و شکار من
مطلع این غزل شتر بود از آن دراز شد
ز اشتر کوتهی مجو ای شه هوشیار من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۹
گفتم دوش عشق را ای تو قرین و یار من
هیچ مباش یک نفس غایب ازین کنار من
نور دو دیدۀ منی دور مشو ز چشم من
شعلۀ سینۀ منی کم مکن از شرار من
یار من و حریف من خوب من و لطیف من
چست من و ظریف من باغ من و بهار من
ای تن من خراب تو دیدۀ من سحاب تو
ذرۀ آفتاب تو این دل‌ بی‌قرار من
لب بگشا و مشکلم حل کن و شاد کن دلم
کآخر تا کجا رسد پنج و شش قمار من
تا که چه زاید این شب حامله از برای من
تا به کجا کشد بگو مستی‌ بی‌خمار من
تا چه عمل کند عجب شکر من و سپاس من
تا چه اثر کند عجب ناله و زینهار من
گفت خنک تو را که تو در غم ما شدی دوتو
کار تو راست در جهان ای بگزیده کار من
مست منی و پست من عاشق و می پرست من
برخورد او زدست من هر که کشید بار من
رو که تو راست کر و فر مجلس عیش نه ز سر
زان که نظر دهد نظر عاقبت انتظار من
گفتم وانما که چون زنده کنی تو مرده را؟
زنده کن این تن مرا از پی اعتبار من
مرده تر از تنم مجو زنده کنش به نور هو
تا همه جان شود تنم این تن جانسپار من
گفت ز من نه بارها دیده‌یی اعتبارها
بر تو یقین نشد عجب قدرت و کاربار من؟
گفتم دید دل ولی سیر کجا شود دلی
از لطف و عجایبت ای شه و شهریار من؟
عشق کشید در زمان گوش مرا به گوشه‌یی
خواند فسون فسون او دام دل شکار من
جان ز فسون او چه شد دم مزن و مگو چه شد
ور بچخی تو نیستی محرم و رازدار من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۰
تا تو حریف من شدی ای مه دلستان من
همچو چراغ می‌جهد نور دل از دهان من
ذره به ذره چون گهر از تف آفتاب تو
دل شده است سر به سر آب و گل گران من
پیشترآ دمی بنه آن بر و سینه بر برم
گر چه که در یگانگی جان تو است جان من
در عجبی فتم که این سایه کیست بر سرم؟
فضل توام ندا زند کان من است آن من
از تو جهان پربلا همچو بهشت شد مرا
تا چه شود ز لطف تو صورت آن جهان من
تاج من است دست تو چون بنهیش بر سرم
طره توست چون کمر بسته برین میان من
عشق برید کیسه‌ام گفتم هی چه می‌کنی؟
گفت تو را نه بس بود نعمت‌ بی‌کران من؟
برگ نداشتم دلم می‌لرزید برگ وش
گفت مترس کآمدی در حرم امان من
در برت آنچنان کشم کز بر و برگ وارهی
تا همه شب نظر کنی پیش طرب کنان من
بر تو زنم یگانه‌یی مست ابد کنم تو را
تا که یقین شود تو را عشرت جاودان من
سینه چو بوستان کند دمدمه بهار من
روی چو گلستان کند خمر چو ارغوان من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۱
راز تو فاش می‌کنم صبر نماند بیش ازین
بیش فلک‌ نمی‌کشد درد مرا و نی زمین
این دل من چه پرغم است وان دل تو چه فارغ است
آن رخ تو چو خوب چین وین رخ من پر است چین
تا که بسوزد این جهان چند بسوزد این دلم
چند بود بتا چنان چند گهی بود چنین
سر هزارساله را مستم و فاش می‌کنم
خواه ببند دیده را خواه گشا و خوش ببین
شور مرا چو دید مه آمد سوی من ز ره
گفت مده ز من نشان یار توایم و هم نشین
خیره بماند جان من در رخ او دمی و گفت
ای صنم خوش خوشین ای بت آب و آتشین
ای رخ جان فزای او بهر خدا همان همان
مطرب دلربای من بهر خدا همین همین
عشق تو را چو مفرشم آب بزن بر آتشم
ای مه غیب آن جهان در تبریز شمس دین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۱
تا چه خیال بسته‌یی ای بت بدگمان من
تا چو خیال گشته‌ام ای قمر چو جان من
از پس مرگ من اگر دیده شود خیال تو
زود روان روان شود در پی تو روان من
بنده‌ام آن جمال را تا چه کنم کمال را؟
بس بودم کمال تو آن تو است آن من
جانب خویش نگذرم در رخ خویش ننگرم
زان که به عیب ننگرد دیده غیب دان من
چشم مرا نگارگر ساخت به سوی آن قمر
تا جز ماه ننگرد زهره آسمان من
چون نگرم به غیر تو؟ ای به دو دیده سیر تو
خاصه که در دو دیده شد نور تو پاسبان من
من چو که‌ بی‌نشان شدم چون قمر جهان شدم
دیده بود مگر کسی در رخ تو نشان من
شاد شده زمان‌ها از عجب زمانه‌یی
صاف شده مکان‌ها زان مه‌ بی‌مکان من
از تبریز شمس دین تا که فشاند آستین
خشک نشد ز اشک و خون یک نفس آستان من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۲
چهره شرمگین تو بستد شرمگان من
شور تو کرد عاقبت فتنه و شر مکان من
مه که نشانده تو است لابه کنان به پیش تو
پیش خودم نشان دمی ای شه خوش نشان من
در ره تو کمین خسم از ره دور می‌رسم
ای دل من به دست تو بشنو داستان من
گرد فلک‌ همی‌دوم پر و تهی‌ همی‌شوم
زان که قرار برده‌یی ای دل و جان ز جان من
گرد تو گشتمی ولی گرد کجاست مر تو را؟
گرد در تو می‌دوم ای در تو امان من
عشق برید ناف من بر تو بود طواف من
لاف من و گزاف من پیش تو ترجمان من
گه همه لعل می‌شوم گاه چو نعل می‌شوم
تا کرمت بگویدم باز درآ به کان من
گفت مرا که چند چند سیر نگشتی از سخن؟
زان که سوی تو می‌رود این سخن روان من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۶
حرام است ای مسلمانان ازین خانه برون رفتن
می چون ارغوان هشتن ز بانگ ارغنون رفتن
برون زرق است یا استم هزاران بار دیدستم
ازین پس ابلهی باشد برای آزمون رفتن
مرو زین خانه ای مجنون که خون گریی ز هجران خون
چو دستی را فروبری عجایب نیست خون رفتن
ز شمع آموز ای خواجه میان گریه خندیدن
ز چشم آموز ای زیرک به هنگام سکون رفتن
اگر باشد تو را روزی ز استادان بیاموزی
چو مرغ جان معصومان به چرخ نیلگون رفتن
بیا ای جان که وقتت خوش چو استن بار ما می‌کش
که تا صبرت بیاموزد به سقف‌ بی‌ستون رفتن
فسون عیسی مریم نکرد از درد عاشق کم
وظیفه‌‌ی درد دل نبود به دارو و فسون رفتن
چو طاسی سرنگون گردد رود آنچه درو باشد
ولی سودا‌ نمی‌تاند ز کاسه‌‌ی سرنگون رفتن
اگر پاکی و ناپاکی مرو زین خانه ای زاکی
گناهی نیست در عالم تو را ای بنده چون رفتن
تویی شیر اندرین درگه عدو راه تو روبه
بود بر شیر بدنامی از این چالش زبون رفتن
چو نازی می‌کشی باری بیا ناز چنین شه کش
که بس بداختری باشد به زیر چرخ دون رفتن
ز دانش‌ها بشویم دل ز خود خود را کنم غافل
که سوی دلبر مقبل نشاید ذوفنون رفتن
شناسد جان مجنونان که این جان است قشر جان
بباید بهر این دانش ز دانش در جنون رفتن
کسی کو دم زند‌ بی‌دم مباح او راست غواصی
کسی کو کم زند در کم رسد او را فزون رفتن
رها کن تا بگوید او خموشی گیر و توبه جو
که آن دلدار خود دارد به سوی تایبون رفتن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵۵
چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون
چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید
چو کشتی‌ام دراندازد میان قلزم پرخون
زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد
که هر تخته فروریزد ز گردش‌های گوناگون
نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را
چنان دریای‌ بی‌پایان شود‌ بی‌آب چون هامون
شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را
کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون
چو این تبدیل‌ها آمد نه هامون ماند و نه دریا
چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در‌ بی‌چون
چه دانم‌های بسیار است لیکن من‌ نمی‌دانم
که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶۶
ای کار من از تو زر ای سیم بر مستان
هم سیم به یادم ده هم سیم و زرم بستان
در عین زمستانی چون گرم کنی مرکب
از گرمی میدانت برسوزد تابستان
گر طفلک یک روزه شب‌های تو را بیند
از شیر بری گردد وز مادر وز پستان
ای وای از آن ساعت کاین خاطر چون پیلم
سرمست شما گردد یاد آرد هندستان
روزی که تب مرگم یک باره فروگیرد
هر پاره ز من گردد از آتش تب سستان
تو از پس پرده‌‌ی دل ناگاه سری درکن
تا هر سر موی من گردند چو سرمستان
هر خاطر من بکری بر بام و در از عشقت
چندان بکند شیوه چندان بکند دستان
تا تابش روی تو درپیچد در هر یک
وز چون تو شهی گردد هر خاطرم آبستان
شمس الحق تبریزی هر کس که ز تو پرسد
می‌بینم و می‌گویم از رشک کدام است آن؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶۷
ای جانک من چونی؟ یک بوسه به چند ای جان؟
یک تنگ شکر خواهم زان شکرقند ای جان
ای جانک خندانم من خوی تو می‌دانم
تو خوی شکر داری بالله که بخند ای جان
من مرد خریدارم من میل شکر دارم
ای خواجه عطارم دکان بمبند ای جان
بر نام و نشان او رفتم به دکان او
گفتم که سلام علیک ای سرو بلند ای جان
هر چند که عیاری پرحیله و طراری
این محنت و بیماری بر من مپسند ای جان
از بهر دل ما را در رقص درآ یارا
وز ناز چنین می‌کن آن زلف کمند ای جان
ای پیش رو خوبان ای شاخ گل خندان
بنمای که دل بندان چون بوسه دهند ای جان
من بنده برین مفرش می‌سوزم من خوش خوش
می‌رقصم در آتش مانند سپند ای جان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۷
گرت هست سر ما سر و ریش بجنبان
وگر عاشق شاهی روان باش به میدان
صلا روز وصال است همه جاه و جمال است
همه لطف و کمال است زهی نادره سلطان
کجایی؟ تو کجایی؟ نه از حلقه مایی؟
وگر خود به بهشتی چه خوش باشد‌ بی‌جان؟
یکی چرب زبانی یکی جان و جهانی
ازو بوسه به جانی زهی کاله ارزان
اگر شیر اگر پیل چنانش کند این عشق
چو بینیش بگوییش زهی گربه در انبان
چه تلخ است و چه شیرین پر از مهر و پر از کین
زهی لذت نوشین زهی لقمه دندان
بیا پیش و مپرهیز وزین فتنه بمگریز
بمستیز بمستیز هلا ای شه مردان
زهی روز زهی روز زهی عید دل افروز
از آن چشم کرشمه وزآن لب شکرافشان
بجو باده گلگون از آن دلبر موزون
که این دم مه گردون روان گشت به میزان
بنوش از می بالا لب و ریش میالا
شنو بانگ و علالا ز هر اختر و کیوان
بیندیش و خمش باش چنین راز مگو فاش
دریغ است بر اوباش چنین گوهر و مرجان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۲
هر شب که بود قاعدۀ سفره نهادن
ما را ز خیال تو بود روزه گشادن
ای لطف تو را قاعده بر روزه گشایان
مانند مسیحا ز فلک مایده دادن
چون قوت دل از مطبخ سودای تو باشد
باید به میان رفتن و در لوت فتادن
ما را هم از آن آتش دل آب حیات است
بر آتش دل شاد بسوزیم چو لادن
کار حیوان است نه کار دل و جان است
در خاک بپوسیدن و از خاک بزادن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۵
بفریفتی‌ام دوش و پرندوش به دستان
خوردم دغل گرم تو چون عشوه پرستان
دی عهد نکردی بروم بازبیایم؟
سوگند نخوردی که بجویم دل مستان؟
گفتی که به بستان بر من چاشت بیایید
رفتی تو سحرگاه و ببستی در بستان
ای عشوه تو گرم تر از باد تموزی
وی چهره تو خوب تر از روی گلستان
دانی که دغل از چو تو یاری به چه ماند؟
در عین تموزی بجهد برق زمستان
گر زان که تو را عشوه دهد کس گله کم کن
صد شعبده کردی تو یکی شعبده بستان
بر وعده بکن صبر که گر صبر نبودی
هرگز نرسیدی مدد از نیست به هستان
ور نه بکنم غمز و بگویم که سبب چیست
زان سان که تو اقرار کنی که سبب است آن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۶
نشاید از تو چندین جور کردن
نشاید خون مظلومان به گردن
مرا بهر تو باید زندگانی
وگر نی سهل دارم جان سپردن
از آن روزی که نام تو شنیدم
شدم عاجز من از شب‌‌ها شمردن
روا باشد که از چون تو کریمی
نصیب من بود افسوس خوردن؟
خداوندا از آن خوش تر چه باشد
بدیدن روی تو پیش تو مردن؟
مثال شمع شد خونم در آتش
ز دل جوشیدن و بر رخ فسردن
درین زندان مرا کند است دندان
ازین صبر و ازین دندان فشردن
از این خانه شدم من سیر وقت است
به بام آسمان‌‌ها رخت بردن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۵
برو ای دل، به سوی دلبر من
بدان خورشید شرق و شمع روشن
مرو هر سو، به سوی‌ بی‌سویی رو
که هر مسکین بدان سو یافت مسکن
بنه سر چون قلم بر خط امرش
که هر‌ بی‌سر ازو افراشت گردن
که جز در ظل آن سلطان خوبان
دل ترسندگان را نیست مأمن
به دستت او دهد سرمایهٔ زر
ز پایت او گشاید بند آهن
ور از انبوهی از در ره نیابی
چو گنجشکان درآ از راه روزن
وگر زان خرمن گل بو نیابی
چه سودت عنبرینه و مشک و لادن؟
وگر سبلت ز شیرش تر نکردی
برو ای قلتبان و ریش می‌کن
چو دیدی روی او، در دل بروید
گل و نسرین و بید و سرو و سوسن
درآمیزد دلت با آب حسنش
چو آتش که درآویزد به روغن
درآ در آتشش، زیرا خلیلی
مرم زآتش، نه‌‌یی نمرود بدظن
درآ در بحر او تا همچو ماهی
بروید مر تو را از خویش جوشن
ز کاه غم جدا کن حب شادی
که آن مه را برای ماست خرمن
بهار آمد، برون آ همچو سبزه
به کوری دی و بر رغم بهمن
نخمی چون کمان گر تیر اویی
به قاب قوس رستستی ز مکمن
زهی بر کار و ساکن تو به ظاهر
مثال مرهمی در کار کردن
خمش کن، شد خموشی چون بلادر
بلادر گر ننوشی، باش کودن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۶
برآ بر بام و اکنون ماه نو بین
درآ در باغ اکنون سیب می‌چین
از آن سیبی که بشکافند در روم
رود بوی خوشش تا چین و ماچین
برآ بر خرمن سیب و بکش پا
ز سیب لعل کن فرش و نهالین
اگر سیبش لقب گویم، وگر می
وگر نرگس، وگر گلزار و نسرین
یکی چیز است در وی، چیست کان نیست
خدا پاینده دارش، یا رب آمین
بیا اکنون اگر افسانه خواهی
درآ در پیش من، چون شمع بنشین
همی ترسم که بگریزی ز گوشه
برآ بالا، برون انداز نعلین
به پهلویم نشین، برچفس بر من
رها کن ناز و آن خوهای پیشین
بیامیز اندکی، ای کان رحمت
که تا گردد رخ زرد تو رنگین
روا باشد وگر خود من نگویم
همیشه عشوه و وعده‌‌ی دروغین؟
ازین پاکی تو، لیکن عاشقان را
پراکنده سخن‌ها هست آیین
زهی اوصاف شمس الدین تبریز
زهی کر و فر و امکان و تمکین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۴
ای روی تو نوبهار خندان
احسنت، زهی نگار خندان
می‌بینمت ای نگار در خلد
بر شاخ درخت، انار خندان
یک لحظه جدا مباش از من
ای یار نکوعذار خندان
ای شهر جهان خراب‌ بی‌تو
ای خسرو و شهریار خندان
ای صد گل سرخ عاشق تو
بر چشمه و سبزه زار خندان
در بیشهٔ دل خیال رویت
شیر است کند شکار خندان
هر روز ز جانبی برآیی
چون دولت‌ بی‌قرار خندان
بحری‌‌‌‌‌ست صفات شمس تبریز
پر از در شاهوار خندان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۵
دلبر بیگانه صورت، مهر دارد در نهان
گر زبانش تلخ گوید، قند دارد در دهان
از درون سو آشنا و از برون بیگانه رو
این چنین پرمهر دشمن من ندیدم در جهان
چون که دلبر خشم گیرد، عشق او می‌گویدم
عاشق ناشی مباش و رو مگردان، هان و هان
راست ماند تلخی دلبر به تلخی شراب
سازوار اندر مزاج و تلخ تلخ اندر زبان
پیش او مردن به هر دم، از شکر شیرین تر است
مرده داند این سخن را، تو مپرس از زندگان
شاد روزی کین غزل را من بخوانم پیش عشق
سجده آرم بر زمین و جان سپارم در زمان
مرغ جان را عشق گوید، میل داری در قفس؟
مرغ گوید من تو را خواهم، قفس را بردران
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۰
ای ز تو مه پای کوبان، وز تو زهره دف زنان
می زنند ای جان مردان، عشق ما بر دف، زنان
نقل هر مجلس شده‌‌‌‌‌ست این عشق ما و حسن تو
شهرهٔ شهری شده ما کو چنین بد، شد چنان
ای به هر هنگامه دام عشق تو هنگامه گیر
وی چکیده خون ما بر راه، ره رو را نشان
صد هزاران زخم بر سینه ز زخم تیر عشق
صد شکار خسته و نی تیر پیدا، نی کمان
روی در دیوار کرده، در غم تو مرد و زن
زآب و نان عشق، رفته اشتهای آب و نان
خون عاشق اشک شد، وز اشک او سبزه برست
سبزه‌‌‌ها از عکس روی چون گل تو گلستان
ذوق عشقت چون ز حد شد، خلق آتشخوار شد
همچو اشترمرغ آتش می‌خورد در عشق جان
هجر سرد چون زمستان، راه‌‌‌ها را بسته بود
در زمین محبوس بود اشکوفه‌‌‌‌های بوستان
چون که راه ایمن شد از داد بهاران، آمدند
سبزه را تیغ برهنه، غنچه را در کف سنان
خیز، بیرون آ به بستان، کز ره دور آمدند
خیز کالقادم یزار و رنجه شو، مرکب بران
از عدم بستند رخت و جانب بحر آمدند
آن گه از بحر آمدند اندر هوا تا آسمان
برج برج آسمان را گشته و پذرفته اند
از هر استاره بضاعت، وآمده تا خاکدان
آب و آتش زآسمانش می‌رسد هر دم مدد
چند روزی کندرین خاکند ایشان میهمان
خوان‌‌‌ها بر سر نسیم و کاس‌‌‌ها بر کف صبا
با طبق پوشی که پوشیده‌‌‌‌‌ست جز از اهل خوان
می‌رسند و هر کسی پرسان که چیست اندر طبق؟
با زبان حال می‌گویند با پرسندگان
هر کسی گر محرمستی پس طبق پوشیده چیست؟
قوت جان چون جان نهان و قوت تن پیدا چو نان
ذوق نان هم گرسنه بیند، نبیند هیچ سیر
بر دکان نانبا از نان چه می‌داند دکان؟
نانوا گر گرسنه ستی، هیچ نان نفروختی
گر بدانستی صبا گل را، نکردی گل فشان
هر کش از معشوق ذوقی نیست الا در فروخت
او نباشد عاشق، او باشد به معنی قلتبان
عذر عاشق گر فروشد، دان که میل دلبر است
از ضرورت، تا نبندد در به رویش دلستان
چون که می‌بیند که میل دلبر اندر شهرگی‌ست
اشک می‌بارد ز رشک آن صنم از دیدگان
اشک او مر رشک او را ضد و دشمن آمده است
رشک پنهان دارد و اشکش روان و قصه خوان
تخم پنهان کردهٔ خود را نگر باغ و چمن
شهوت پنهان خود را بین یکی شخصی دوان
عین پنهان داشتن شد علت پیدا شدن
بی لسانی می‌شود بر رغم ما عین لسان
چند فرزندان به هر اندیشه بعد مرگ خویش
گرد جان خویش بینی در لحد باباکنان
زاده از اندیشه‌‌‌‌های خوب تو ولدان و حور
زاده از اندیشه‌‌‌‌های زشت تو، دیو کلان
سر اندیشه‌‌ی مهندس، بین شده قصر و سرا
سر تقدیر ازل را بین، شده چندین جهان
واقفی از سر خود، از سر سر واقف نه‌یی
سر سر همچون دل آمد، سر تو همچون زبان
گر سر تو هست خوب، از سر سر ایمن مباش
باش ناایمن که ناایمن همی‌یابد امان
سربلندی سرو و خنده‌‌ی گل، نوای عندلیب
میوه‌‌‌‌های گرم رو، سر دم سرد خزان
برگ‌‌‌ها لرزان چه می‌لرزید، وقت شادی است
دام‌‌‌ها در دانه‌‌‌‌های خوش بود ای باغبان
ما ز سرسبزی به روی زرد چند افتاده‌ایم
در کمین غیب بس تیر است پران از کمان
لاله رخ افروخته، وز خشم شد دل سوخته
سنبله پرسود و کژگردن، ز اندیشه‌‌ی گران
آن گل سوری، ستیزه‌‌ی گل، دکانی باز کرد
رنگ‌ها آمیخت، اما نیستش بویی از آن
خوشه‌‌‌ها از سست پایی رو نهاده بر زمین
غوره‌اش شیرین شد آخر از خطاب یسجدان
نرگس خیره نگر آخر چه می‌بینی به باغ؟
گفت غمازی کنم، پس من نگنجم در میان
سوسنا افسوس می‌داری، زبان کردی برون
یا زبان درکش چو ما و یا بکن حالی بیان
گفت‌ بی‌گفتن زبان ما بیان حال ماست
گرنه پایان راسخستی، سبز کی بودی سران؟
گفتم ای بید پیاده چون پیاده رسته‌یی؟
گفت تا لطف تواضع گیرم از آب روان
رنگ معشوق است سیب لعل را، طعم ترش
 زان که خوبان را ترش بودن بزیبد، این بدان
پس درخت و شاخ شفتالو چرا پستی نمود؟
بهر شفتالو فشاندن، پیش شفتالوستان
گفت آری، لیک وقتی می‌دهد شفتالویی
که رسد جان از تن عاشق ز ناخن تا دهان
ای سپیدار این بلندی جستنت رسوایی است
چون نه گل داری، نه میوه، گفت خامش، هان و هان
گر گلم بودی و میوه، همچو تو خود بینمی
فارغم از دید خود، بر خودپرستان دیدبان
نار، آبی را‌ همی‌گفت، این رخ زردت ز چیست؟
گفت زان دردانه‌‌‌ها کندر درون داری نهان
گفت چون دانسته‌‌یی از سر من؟ گفتا بدانک
می‌نگنجی در خود و خندان نمایی ناردان
نی تو خندانی همیشه؟ خواه خند و خواه نی
وزتو خندان است عالم، چون جنان اندر جنان
لیک آن خندهٔ چون برق او راست کو گرید چو ابر
ابر اگر گریان نباشد، برق ازو نبود جهان
خاک را دیدم سیاه و تیره و روشن ضمیر
آب روشن آمد از گردون و کردش امتحان
آب روشن را پذیرا شد ضمیر روشنش
زاد چون فردوس و جنت شاخ و کاخ‌ بی‌کران
این خیار و خربزه در راه دور و پای سست
چون پیاده‌‌ی حاج می‌آیند اندر کاروان
بادیه خون خوار بینی از عدم سوی وجود
بر خطاب کن همه لبیک گو بهر امان
چه پیاده، بلکه خفته رفته چون اصحاب کهف
خفته پهلو بر زمین و رفته تک تا آسمان
در چنین مجمع کدو آمد، رسن بازی گرفت
از که دید آن؟ زو که دادش آن رسن‌‌‌‌های رسان
این چمن‌ها، وین سمن، وین میوه‌ها، خود رزق ماست
آن گیا و خار و گل، کندر بیابان است آن
آن نصیب و میوه و روزی قومی دیگر است
نفرت و‌ بی‌میلی ما هست آن را پاسبان
صد هزاران مور و مار و صد هزاران رزق خوار
هر یکی جوید نصیبه، هر یکی دارد فغان
هر دوا درمان رنجی، هر یکی را طالبی
چون عقاقیری که نشناسد به غیر طب دان
بس گیا کان پیش ما زهر و بر ایشان پای زهر
پیش ما خار است و پیش اشتران خرما بنان
جوز و بادام از درون مغز است و بیرون پوست و قشر
اندرون پوست پرورده چو بیضه‌‌ی ماکیان
باز خرما عکس آن، بیرون خوش و باطن قشور
باطن و ظاهر تو چون انجیر باش، ای مهربان
جذبهٔ شاخ آب را از بیخ تا بالا کشد
هم چنان که جذبه جان را برکشد‌ بی‌نردبان
غوصه گشت این باد و آبستن شد آن خاک و درخت
بادها چون گشن تازی، شاخ‌‌‌ها چون مادیان
می‌رسد هر جنس مرغی در بهار از گرمسیر
همچو مهمان سرسری می‌سازد این جا آشیان
صد هزاران غیب می‌گویند مرغان در ضمیر
کان فلان خواهد، گذشتن، جای او گیرد فلان
از سلیمان نامه‌‌‌ها آورده‌اند این هدهدان
کو زبان مرغ دانی تا شود او ترجمان؟
عارف مرغانست لک لک، لک لکش دانی که چیست؟
ملک لک والامرلک والحمد لک یا مستعان
وقت ییله‌‌ی روح آمد، قشلق تن را بهل
آخر از مرغان بیاموزید رسم ترکمان
همچو مرغان پاسبانی خویش کن، تسبیح گو
چندگاهی، خود شود تسبیح تو تسبیح خوان
بس کنم زین باد پیمودن، ولیکن چاره نیست
زان که کشتی مجاهد، کی رود‌ بی‌بادبان؟
بادپیمایی بهار آمد، حیات عالمی
بادپیمایی خزان آمد، عذاب انس و جان
این بهار و باغ بیرون، عکس باغ باطن است
یک قراضه‌‌‌‌‌ست این همه عالم، وباطن هست کان
لاجرم ما هرچه می‌گوییم اندر نظم، هست
نزد عاشق نقد وقت و نزد عاقل داستان
عقل دانایی‌‌‌‌‌ست و نقلش نقل آمد یا قیاس
عشق کان بینش آمد زآفتاب کن فکان
آفتابی کو مجرد آمد از برج حمل
آفتابی‌ بی‌نظیر‌ بی‌قرین خوش قران
آن که لاشرقیة بوده‌‌‌‌‌ست و لاغربیة
 زان که شرق و غرب باشد در زمین و در زمان
آفتابی کو نسوزد جز دل عشاق را
مهر جان ره یابد آن جا، نی ربیع و مهر جان
چون که ما را از زمین و از زمان بیرون برد
از فنا ایمن شویم از جود او ما جاودان
این زمین و این زمان بیضه‌‌‌‌‌ست و مرغی کندروست
مظلم و اشکسته پر باشد، حقیر و مستهان
کفر و ایمان دان درین بیضه سپید و زرده را
واصل و فارق میانشان برزخ لایبغیان
بیضه را چون زیر پر خویش پرورد از کرم
کفر و دین فانی شد و شد مرغ وحدت پرفشان
شمس تبریزی دو عالم بود‌ بی‌رویت عقیم
هر یکی ذره کنون از آفتابت توامان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۴
چون ببینی آفتاب، از روی دلبر یاد کن
چون ببینی ابر را، از اشک چاکر یاد کن
چون ببینی ماه نو را همچو من بگداخته
از برای جان خود، زین جان لاغر یاد کن
درنگر در آسمان، وین چرخ سرگردان ببین
حال سرگردان این‌ بی‌پا و‌ بی‌سر یاد کن
چون جهان تاریک بینی از سپاه زنگ شب
از اسیران شب هجران کافر یاد کن
چون ببینی نسر طایر بر فلک بر، آتشین
زآتش مرغ دل سوزیده شهپر یاد کن
چون ببینی بر فلک مریخ خون آشام را
چشم مریخی خون آشام پر شر یاد کن
لب ببند و خشک آر و هرچه بینی خشک و تر
در لب و چشمم نگر، زان خشک و زین تر یاد کن