عبارات مورد جستجو در ۳۴۵ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۸
مرا امشب چو زلف خود پریشان کردی و رفتی
به روی خویش چون آئینه میزان کردی و رفتی
تو را آورده بودم از برای حل مشکل ها
چو دیدی مشکل من بر خود آسان کردی و رفتی
کشیدی دامن خود از کفم ای لاله روی من
مرا چون داغ آتش در گریبان کردی و رفتی
روم چون گردباد و در بیابان ها وطن سازم
مرا مانند مجنون خانه ویران کردی و رفتی
نه بیند بعد از این پهلوی زارم خواب آسایش
به روی بسترم خار مغیلان کردی و رفتی
به داغ سینه مرهم جستم و الماس پاشیدی
گلستان مرا بر خاک یکسان کردی و رفتی
به چشم سیدا ای بی ترحم ای جفا پیشه
به جای توتیا ریگ بیابان کردی و رفتی
به روی خویش چون آئینه میزان کردی و رفتی
تو را آورده بودم از برای حل مشکل ها
چو دیدی مشکل من بر خود آسان کردی و رفتی
کشیدی دامن خود از کفم ای لاله روی من
مرا چون داغ آتش در گریبان کردی و رفتی
روم چون گردباد و در بیابان ها وطن سازم
مرا مانند مجنون خانه ویران کردی و رفتی
نه بیند بعد از این پهلوی زارم خواب آسایش
به روی بسترم خار مغیلان کردی و رفتی
به داغ سینه مرهم جستم و الماس پاشیدی
گلستان مرا بر خاک یکسان کردی و رفتی
به چشم سیدا ای بی ترحم ای جفا پیشه
به جای توتیا ریگ بیابان کردی و رفتی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۹
مرا در بحر غم چون موج آب انداختی رفتی
به جسم لاغر من پیچ و تاب انداختی رفتی
شتاب آلوده وقت صبحدم رخت سفر بستی
به جانم همچو سیماب اضطراب انداختی رفتی
کرم فرموده احوالم نپرسیدی چه ظلم است این
هلاکم ساختی پا در رکاب انداختی رفتی
به لب مهری زدی چون غنچه گلشن ز مهجوبی
به رخ از سایه مژگان نقاب انداختی رفتی
ندارم بی تو ای کان ملاحت یک دم آرامی
به زخم من نمک همچون کباب انداختی رفتی
مه من پرده های چشم خود فرش رهت کردم
به خونم شستی و در آفتاب انداختی رفتی
به داغم مشک پاشیدی به خونم دست آلودی
به چشمم آتش افگندی در آب انداختی رفتی
نهادی رو به راه و وعده باز آمدن کردن
مرا از انتظاری در عذاب انداختی رفتی
به می آلوده کردی گوشه دامان عصمت را
کتان خویش را در ماهتاب انداختی رفتی
برآوردی خط و بر هم زدی اجزای عالم را
نمودی روی و آتش در کتاب انداختی رفتی
به سوی سیدای خویش کردی گوشه چشمی
به یک پیمانه می مست و خراب انداختی رفتی
به جسم لاغر من پیچ و تاب انداختی رفتی
شتاب آلوده وقت صبحدم رخت سفر بستی
به جانم همچو سیماب اضطراب انداختی رفتی
کرم فرموده احوالم نپرسیدی چه ظلم است این
هلاکم ساختی پا در رکاب انداختی رفتی
به لب مهری زدی چون غنچه گلشن ز مهجوبی
به رخ از سایه مژگان نقاب انداختی رفتی
ندارم بی تو ای کان ملاحت یک دم آرامی
به زخم من نمک همچون کباب انداختی رفتی
مه من پرده های چشم خود فرش رهت کردم
به خونم شستی و در آفتاب انداختی رفتی
به داغم مشک پاشیدی به خونم دست آلودی
به چشمم آتش افگندی در آب انداختی رفتی
نهادی رو به راه و وعده باز آمدن کردن
مرا از انتظاری در عذاب انداختی رفتی
به می آلوده کردی گوشه دامان عصمت را
کتان خویش را در ماهتاب انداختی رفتی
برآوردی خط و بر هم زدی اجزای عالم را
نمودی روی و آتش در کتاب انداختی رفتی
به سوی سیدای خویش کردی گوشه چشمی
به یک پیمانه می مست و خراب انداختی رفتی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
یوسف رخی به چاه ذقن بسته راه من
بخت نگون ببین که نگون گشته چاه من
از من جمال خویش نهان کردنت ز چیست
ماند مگر بروی تو جای نگاه من
زلفت که آشیان دلم بود شد پریش
بنگر فلک چه کرد به روز سیاه من
دادم عنان به عشق و ندانم چه میکند
کوه غم تو با تن مانند کاه من
زاهد شکست جام من ای میکشان شهر
ساقی کجاست تا که شود دادخواه من
شهریست پر ز دشمن و من یک تن ضعیف
آه از دمی که دوست نباشد پناه من
امروز میپرستی و مستی کند صغیر
ای میفروش باش بفردا گواه من
بخت نگون ببین که نگون گشته چاه من
از من جمال خویش نهان کردنت ز چیست
ماند مگر بروی تو جای نگاه من
زلفت که آشیان دلم بود شد پریش
بنگر فلک چه کرد به روز سیاه من
دادم عنان به عشق و ندانم چه میکند
کوه غم تو با تن مانند کاه من
زاهد شکست جام من ای میکشان شهر
ساقی کجاست تا که شود دادخواه من
شهریست پر ز دشمن و من یک تن ضعیف
آه از دمی که دوست نباشد پناه من
امروز میپرستی و مستی کند صغیر
ای میفروش باش بفردا گواه من
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
ز بس کان سست پیمان در حق من بدگمان باشد
عجب دانم که دیگر در مقام امتحان باشد
دل خود را به کینم داده آن نامهربان عادت
به آن غایت که بعد از آشتی هم سرگران باشد
مرا در بزم سازد هر زمان از وعدهای خوشدل
ولی چون بنگری، روی سخن با دیگران باشد
درین بیاعتباریها، به این مقدار خرسندم
که در بزم رقیبان رفتنش، از من نهان باشد
ز کویت گر سفر کردم، مرنج از من که چون میلی
تمنّایم همان، شوقم همان، عشقم همان باشد
عجب دانم که دیگر در مقام امتحان باشد
دل خود را به کینم داده آن نامهربان عادت
به آن غایت که بعد از آشتی هم سرگران باشد
مرا در بزم سازد هر زمان از وعدهای خوشدل
ولی چون بنگری، روی سخن با دیگران باشد
درین بیاعتباریها، به این مقدار خرسندم
که در بزم رقیبان رفتنش، از من نهان باشد
ز کویت گر سفر کردم، مرنج از من که چون میلی
تمنّایم همان، شوقم همان، عشقم همان باشد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
کدام شاه چنین کینهخواه میآید
که بوی فتنه ز گرد سپاه میآید
زمانه ساخته پامال، خاکساران را
که شهسوار من از گرد راه میآید
به هر طرف که نگه میکند، خدنگ بلا
به صد هزار دل بیگناه میآید
کمان ناز به بازو، کمند فتنه به دست
عنان فکنده سوی صیدگاه میآید
به ناامیدی آن غمزهام مکش که دلم
به پای تیغ تو از یک نگاه میآید
غم تو بس که زد آتش به خرمن دلها
هزار جان بهنظر دود آه میآید
خیال روی تو خرسند کرد میلی را
چنانکه بر سر ره گاهگاه میآید
که بوی فتنه ز گرد سپاه میآید
زمانه ساخته پامال، خاکساران را
که شهسوار من از گرد راه میآید
به هر طرف که نگه میکند، خدنگ بلا
به صد هزار دل بیگناه میآید
کمان ناز به بازو، کمند فتنه به دست
عنان فکنده سوی صیدگاه میآید
به ناامیدی آن غمزهام مکش که دلم
به پای تیغ تو از یک نگاه میآید
غم تو بس که زد آتش به خرمن دلها
هزار جان بهنظر دود آه میآید
خیال روی تو خرسند کرد میلی را
چنانکه بر سر ره گاهگاه میآید
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
با آنکه هر زمان شوم از غصه زارتر
گردم زمان زمان به تو امّیدوارتر
چون بیندم زگریه ی مستانه شرمسار
در خنده میشود که شوم شرمسارتر
رنجاندم ز وعده خلافی، ولی چه سود
از رنجشی ز وعده او بیمدارتر
با شوخی ای چنین، که نگیری دمی قرار
در دل گذر مکن که شود بیقرارتر
تا ذوق خواری از دگران بیشتر برم
از من کسی مباد به کوی تو خوارتر
غم نامهام به غیر نمایی به این غرض
کز ناامیدیام شود امیدوارتر
بیاعتبار پیش تو خلقی به جرم عشق
بیچاره میلی از همه بیاعتبارتر
گردم زمان زمان به تو امّیدوارتر
چون بیندم زگریه ی مستانه شرمسار
در خنده میشود که شوم شرمسارتر
رنجاندم ز وعده خلافی، ولی چه سود
از رنجشی ز وعده او بیمدارتر
با شوخی ای چنین، که نگیری دمی قرار
در دل گذر مکن که شود بیقرارتر
تا ذوق خواری از دگران بیشتر برم
از من کسی مباد به کوی تو خوارتر
غم نامهام به غیر نمایی به این غرض
کز ناامیدیام شود امیدوارتر
بیاعتبار پیش تو خلقی به جرم عشق
بیچاره میلی از همه بیاعتبارتر
میرزا قلی میلی مشهدی : متفرقات
شمارهٔ ۹
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۴۱۳
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۵۷۳
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
ما غریبان را ز ناکامی کنار جان پرست
دیده از خون جگر لبریز و دل ز افغان پرست
ره نمی یابد اجل هم بر سر بالین ما
بس که ماتمخانه ما از غم هجران پرست
نیستم آگه که بر دل ناوک شوقم که زد
لیک میبینم که بازم سینه از پیکان پرست
بر سر کویت شهیدان خاک گشتند و هنوز
همچنان از خون دلشان دیده و دامان پرست
هایهای گریهام را خنده پندارند خلق
باوجود آن کز اشکم دامن دوران پرست
پارسا دامنگشان گو مگذر اندر کوی دوست
ز آن که از خون شهیدان خاک این میدان پرست
ای فصیحی درد میخواهند در بازار عشق
ورنه جیب قدسیان هم از در ایمان پرست
دیده از خون جگر لبریز و دل ز افغان پرست
ره نمی یابد اجل هم بر سر بالین ما
بس که ماتمخانه ما از غم هجران پرست
نیستم آگه که بر دل ناوک شوقم که زد
لیک میبینم که بازم سینه از پیکان پرست
بر سر کویت شهیدان خاک گشتند و هنوز
همچنان از خون دلشان دیده و دامان پرست
هایهای گریهام را خنده پندارند خلق
باوجود آن کز اشکم دامن دوران پرست
پارسا دامنگشان گو مگذر اندر کوی دوست
ز آن که از خون شهیدان خاک این میدان پرست
ای فصیحی درد میخواهند در بازار عشق
ورنه جیب قدسیان هم از در ایمان پرست
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
از روز سیاهم شب هجران گله دارد
وز صبحدمم شام غریبان گله دارد
لب تشنه فتادیم در آن بادیه کآنجا
از خشک لبی چشمه حیوان گله دارد
در دامن هستی به فغان آمده پایم
مسکین مگر از تنگی دامان گله دارد
صحرای فراق تو که ریگش غم و دردست
چندان که خورد خون شهیدان گله درد
کو نوح که بر زورق افلاک بخندد
امشب که ز دل دیده و دامان گله دارد
پامال دو صد قافله خونست درین راه
آن دیده که از سایه مژگان گله دارد
یک گام فزون نیست ره کعبه فصیحی
رخش طلب از تنگی میدان گله دارد
وز صبحدمم شام غریبان گله دارد
لب تشنه فتادیم در آن بادیه کآنجا
از خشک لبی چشمه حیوان گله دارد
در دامن هستی به فغان آمده پایم
مسکین مگر از تنگی دامان گله دارد
صحرای فراق تو که ریگش غم و دردست
چندان که خورد خون شهیدان گله درد
کو نوح که بر زورق افلاک بخندد
امشب که ز دل دیده و دامان گله دارد
پامال دو صد قافله خونست درین راه
آن دیده که از سایه مژگان گله دارد
یک گام فزون نیست ره کعبه فصیحی
رخش طلب از تنگی میدان گله دارد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
دل را دگر در کین ما بر لب چه نفرین میرود
کز سینه تا گوش اثر بر دوش آمین میرود
دست غروری چاک زد پیراهن صبر مرا
کش ناوک ناز از کمان لبریز تمکین میرود
گشتم شهید غمزهای کز زخم گل میرویدم
نعشم نهان در خون دل از بیم تحسین میرود
برگ گل نومیدیم دریای خون در دل گره
آیدنسیم ار سوی من چون شعله رنگین میرود
از دولت زنار ما کفر آن چنان آباد شد
کز کعبه تا دیر مغان دین از پی دین میرود
مسکین فصیحی دوش جان میداد و مینالید غم
کامشب چراغ زندگی ما را ز بالین میرود
کز سینه تا گوش اثر بر دوش آمین میرود
دست غروری چاک زد پیراهن صبر مرا
کش ناوک ناز از کمان لبریز تمکین میرود
گشتم شهید غمزهای کز زخم گل میرویدم
نعشم نهان در خون دل از بیم تحسین میرود
برگ گل نومیدیم دریای خون در دل گره
آیدنسیم ار سوی من چون شعله رنگین میرود
از دولت زنار ما کفر آن چنان آباد شد
کز کعبه تا دیر مغان دین از پی دین میرود
مسکین فصیحی دوش جان میداد و مینالید غم
کامشب چراغ زندگی ما را ز بالین میرود
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
یک گام گر از محمل غم بازپس افتم
پیش آیم و چون ناله به پای جرس افتم
داغم جگر سوخنگانست مرادم
نه شعله و دودم که به دنبال خس افتم
بر ناصیه دانه فریبم ننوشتند
در دام به امید وصال قفس افتم
مردم ادبم کاش گذارد که درین بزم
بیهوش تر از شهد به پای مگس افتم
هجرش چو منی را نرسد لیک فصیحی
گامی دوسه از خویش گهی پیش و پس افتم
پیش آیم و چون ناله به پای جرس افتم
داغم جگر سوخنگانست مرادم
نه شعله و دودم که به دنبال خس افتم
بر ناصیه دانه فریبم ننوشتند
در دام به امید وصال قفس افتم
مردم ادبم کاش گذارد که درین بزم
بیهوش تر از شهد به پای مگس افتم
هجرش چو منی را نرسد لیک فصیحی
گامی دوسه از خویش گهی پیش و پس افتم
میرداماد : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
مپرس از من که خون دل شبت از دیده چون آید
چه خون دل همه شب ریشه جانم برون آید
بدوز آخر به پیکان دیده ام تا کی توان دیدن
که هر سب صد بلا زین رخنه محنت برون آید
عزیز من شکر خواب صبوحی کرده کی داند
که بر بیدار غم پاسی شب از سالی فزون آید
به سر سودای خام ای دل که باور میکند کاکنون
به دام عنکبوت بخت ما عنقا درون آید
در این شبهای بیداری چنان نازک دلم از غم
که کاهی بر دل من همچو کوه بیستون آید
بیا تا آتش اندر خرمن سحر و فسون افتد
چو چشمت بهر جانم بر سر کار فسون آید
چو باران بارد از چشم همه شب شعله آتش
در این آتش بگو تا کی زمن صبر و سکون آید
غلط کردم ره کوی تو مهمان بلا گشتم
مبادا بخت بد یارب کسی رارهنمون آید
بجای اشک چشمم ریزه الماس می بارد
که آن پیکان مباد از دیده ام روزی برون آید
مگر اشراق را در کار این سودا زبون دیدم
زبون باشد بلی کاری که از بخت زبون آید
چه خون دل همه شب ریشه جانم برون آید
بدوز آخر به پیکان دیده ام تا کی توان دیدن
که هر سب صد بلا زین رخنه محنت برون آید
عزیز من شکر خواب صبوحی کرده کی داند
که بر بیدار غم پاسی شب از سالی فزون آید
به سر سودای خام ای دل که باور میکند کاکنون
به دام عنکبوت بخت ما عنقا درون آید
در این شبهای بیداری چنان نازک دلم از غم
که کاهی بر دل من همچو کوه بیستون آید
بیا تا آتش اندر خرمن سحر و فسون افتد
چو چشمت بهر جانم بر سر کار فسون آید
چو باران بارد از چشم همه شب شعله آتش
در این آتش بگو تا کی زمن صبر و سکون آید
غلط کردم ره کوی تو مهمان بلا گشتم
مبادا بخت بد یارب کسی رارهنمون آید
بجای اشک چشمم ریزه الماس می بارد
که آن پیکان مباد از دیده ام روزی برون آید
مگر اشراق را در کار این سودا زبون دیدم
زبون باشد بلی کاری که از بخت زبون آید
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۵۷
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
دل برد از من آن پسر پیرهن کبود
گر جان نرفت در پی او، آن دگر که بود
رفت آن نگار و گریه فزون است هر زمان
چون رفت عمر، اشک ندامت بگو چه سود
هر جا سرود عشق تو گویند عاشقان
از چشمه سار دیده من می رود درود
در سینه جای کرد چو جان در بدن مقیم
هر ناوکی که بر دل مجروح من گشود
عاشق به جور بر نتوانست داشت دل
هر چند خویش را به جفای تو آزمود
آیینه دلم شده از زنگ غم سیاه
جز باده کی توان ز دل آن زنگ را زدود
آن دم به عشق دست در آغوش داشتم
کادم هنوز در عدم آباد خفته بود
در چنگ غم فتاده، چه سازد، عجیب نیست
صوفی مستمند بنالد اگر چو عود
گر جان نرفت در پی او، آن دگر که بود
رفت آن نگار و گریه فزون است هر زمان
چون رفت عمر، اشک ندامت بگو چه سود
هر جا سرود عشق تو گویند عاشقان
از چشمه سار دیده من می رود درود
در سینه جای کرد چو جان در بدن مقیم
هر ناوکی که بر دل مجروح من گشود
عاشق به جور بر نتوانست داشت دل
هر چند خویش را به جفای تو آزمود
آیینه دلم شده از زنگ غم سیاه
جز باده کی توان ز دل آن زنگ را زدود
آن دم به عشق دست در آغوش داشتم
کادم هنوز در عدم آباد خفته بود
در چنگ غم فتاده، چه سازد، عجیب نیست
صوفی مستمند بنالد اگر چو عود
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
هر شب من و غمهای تو و روی به دیوار
جز شمع نسوزد دل کس بر من افگار
در عشق جفا و ستم و جور رقیبان
این هر سه بلا را بکشم آه به ناچار
در کوی سلامت شرف عشق مجاب است
ترک سر و دستار کن و باده به دست آر
غمهای تو این نوع که آورد به من رو
جان در سرو کار تو کنم عاقبت کار
شوری است به دور قمر و فتنه عالم
بد عارض زیبای تو آن زلف سیه کار
پابوس توام دست دهد عاقبت الامر
گر بخت شود بر من بیچاره مددگار
صوفی چه کنی ناله شبها ز فراقش
بختت چو به خواب است چه از دیده بیدار
جز شمع نسوزد دل کس بر من افگار
در عشق جفا و ستم و جور رقیبان
این هر سه بلا را بکشم آه به ناچار
در کوی سلامت شرف عشق مجاب است
ترک سر و دستار کن و باده به دست آر
غمهای تو این نوع که آورد به من رو
جان در سرو کار تو کنم عاقبت کار
شوری است به دور قمر و فتنه عالم
بد عارض زیبای تو آن زلف سیه کار
پابوس توام دست دهد عاقبت الامر
گر بخت شود بر من بیچاره مددگار
صوفی چه کنی ناله شبها ز فراقش
بختت چو به خواب است چه از دیده بیدار
امیر پازواری : هشتبیتیها
شمارهٔ ۲۰
یارون پرچ بوینین به انجیله داره
یا سرخه گِلِ غنچوئه نو ویهاره
یا غالیه گِلْ گِلْ دِشنّیه داره
یا مخمله که دوش دره مه خونکاره
هرگه که سری خونّه، صدای یاره
مه سوته دل غمره ورنه کناره
مه دل حلقه ره مونّه فری کناره
تا دس نزنّی حلقه بزار نناره
چن روزه که من دیدار ندیمه یاره
همینه که مه دیدهره خون بواره
یکوار دیگر چیره بوینم یاره
دِ بالره گردن بیورم شه خونکاره
دل ترکنه مه، گِنْدِهْ پیون اناره
چش بِرْمِنِهْ مه، وارش پیون ویهاره
زمستون مه چش، همیشه بواره
عجب چشمه که بی او، تن و سر داره!
یا سرخه گِلِ غنچوئه نو ویهاره
یا غالیه گِلْ گِلْ دِشنّیه داره
یا مخمله که دوش دره مه خونکاره
هرگه که سری خونّه، صدای یاره
مه سوته دل غمره ورنه کناره
مه دل حلقه ره مونّه فری کناره
تا دس نزنّی حلقه بزار نناره
چن روزه که من دیدار ندیمه یاره
همینه که مه دیدهره خون بواره
یکوار دیگر چیره بوینم یاره
دِ بالره گردن بیورم شه خونکاره
دل ترکنه مه، گِنْدِهْ پیون اناره
چش بِرْمِنِهْ مه، وارش پیون ویهاره
زمستون مه چش، همیشه بواره
عجب چشمه که بی او، تن و سر داره!
امیر پازواری : هشتبیتیها
شمارهٔ ۲۴
امیر گنه: طرّارْ طُرّهیِ خم چیه؟
اُونْ گنج و دیگرْ مارِ اژدَرْ دمْ چیه؟
اونْ کَمنْ اندازونِ خَماخَم چیه؟
یا چابُک سوارونِ دَسْتِ قمچیه؟!
غم چیه گردِ عالمْ لمالم چیه؟
شاهِ زنگبارْ زلفهْ، خَطِّ غَمْ چیه؟
آهووَرهْ بالاله گنهْ رَمْ چیه؟
خونْ مَرْدُمکْ دارْنهْ وُ چشِ غَمْ چیه؟
ژولیده کٰاکُلِ اَرْقم ارقم چیه؟
چشْ پلهْ بَورْدی، زلفِ خَمْ خَمْ چیه؟
زلْفُونِ دلهْ سلْسلهیِ رَمْ چیه؟
گِلْ وَرقْ رهْ، حَوصلهیِ نَمْ چیه؟
بشنُوسْمهْ زنجیرِ زلفْ، امّا خَمْ چیه؟
با منْ شَفقتْ داشتی، اسٰا کَمْ چیه؟
نَپرْستی دُوستْ، ته دیدهیِ نَمْ چیه؟
مه بَمرْدهْ روزْ، داشتنِ ماتمْ چیه؟
اُونْ گنج و دیگرْ مارِ اژدَرْ دمْ چیه؟
اونْ کَمنْ اندازونِ خَماخَم چیه؟
یا چابُک سوارونِ دَسْتِ قمچیه؟!
غم چیه گردِ عالمْ لمالم چیه؟
شاهِ زنگبارْ زلفهْ، خَطِّ غَمْ چیه؟
آهووَرهْ بالاله گنهْ رَمْ چیه؟
خونْ مَرْدُمکْ دارْنهْ وُ چشِ غَمْ چیه؟
ژولیده کٰاکُلِ اَرْقم ارقم چیه؟
چشْ پلهْ بَورْدی، زلفِ خَمْ خَمْ چیه؟
زلْفُونِ دلهْ سلْسلهیِ رَمْ چیه؟
گِلْ وَرقْ رهْ، حَوصلهیِ نَمْ چیه؟
بشنُوسْمهْ زنجیرِ زلفْ، امّا خَمْ چیه؟
با منْ شَفقتْ داشتی، اسٰا کَمْ چیه؟
نَپرْستی دُوستْ، ته دیدهیِ نَمْ چیه؟
مه بَمرْدهْ روزْ، داشتنِ ماتمْ چیه؟