عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۶
هر کجا که پا نهی ای جان من
بردمد لاله و بنفشه و یاسمن
پارهای گل برکنی بر وی دمی
بازگردد یا کبوتر یا زغن
در تغاری دست شویی، آن تغار
زاب دست تو شود زرین لگن
بر سر گوری بخوانی فاتحه
بوالفتوحی سر برآرد از کفن
دامنت بر چنگل خاری زند
چنگلش چنگی شود با تن تنن
هر بتی را که شکستی ای خلیل
جان پذیرد، عقل یابد زان شکن
تا مه تو تافت بر بداختری
سعد اکبر گشت و وارست از محن
هر دمی از صحن سینه برجهد
همچو آدم، زادهیی، بیمرد و زن
وان گه از پهلوی او وز پشت او
پر شوند آدمچگان اندر زمن
خواستم گفتن برین پنجاه بیت
لب ببستم تا گشایی تو دهن
بردمد لاله و بنفشه و یاسمن
پارهای گل برکنی بر وی دمی
بازگردد یا کبوتر یا زغن
در تغاری دست شویی، آن تغار
زاب دست تو شود زرین لگن
بر سر گوری بخوانی فاتحه
بوالفتوحی سر برآرد از کفن
دامنت بر چنگل خاری زند
چنگلش چنگی شود با تن تنن
هر بتی را که شکستی ای خلیل
جان پذیرد، عقل یابد زان شکن
تا مه تو تافت بر بداختری
سعد اکبر گشت و وارست از محن
هر دمی از صحن سینه برجهد
همچو آدم، زادهیی، بیمرد و زن
وان گه از پهلوی او وز پشت او
پر شوند آدمچگان اندر زمن
خواستم گفتن برین پنجاه بیت
لب ببستم تا گشایی تو دهن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۰
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۰
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان عشق را نالان مکن
باغ جان را تازه و سرسبز دار
قصد این مستان و این بستان مکن
چون خزان بر شاخ و برگ دل مزن
خلق را مسکین و سرگردان مکن
بر درختی کاشیان مرغ توست
شاخ مشکن، مرغ را پران مکن
جمع و شمع خویش را برهم مزن
دشمنان را کور کن، شادان مکن
گر چه دزدان خصم روز روشنند
آنچه میخواهد دل ایشان مکن
کعبهٔ اقبال این حلقهست و بس
کعبهٔ اومید را ویران مکن
این طناب خیمه را برهم مزن
خیمهٔ توست آخر ای سلطان مکن
نیست در عالم ز هجران تلختر
هرچه خواهی کن، ولیکن آن مکن
سرخوشان عشق را نالان مکن
باغ جان را تازه و سرسبز دار
قصد این مستان و این بستان مکن
چون خزان بر شاخ و برگ دل مزن
خلق را مسکین و سرگردان مکن
بر درختی کاشیان مرغ توست
شاخ مشکن، مرغ را پران مکن
جمع و شمع خویش را برهم مزن
دشمنان را کور کن، شادان مکن
گر چه دزدان خصم روز روشنند
آنچه میخواهد دل ایشان مکن
کعبهٔ اقبال این حلقهست و بس
کعبهٔ اومید را ویران مکن
این طناب خیمه را برهم مزن
خیمهٔ توست آخر ای سلطان مکن
نیست در عالم ز هجران تلختر
هرچه خواهی کن، ولیکن آن مکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۱
صبح دم شد، زود برخیز ای جوان
رخت بربند و برس در کاروان
کاروان رفت و تو غافل خفتهیی
در زیانی، در زیانی، در زیان
عمر را ضایع مکن در معصیت
تا تر و تازه بمانی جاودان
نفس شومت را بکش، کان دیو توست
تا ز جیبت سر برآرد حوریان
چون بکشتی نفس شومت را یقین
پای نه بر بام هفتم آسمان
چون نماز و روزهات مقبول شد
پهلوانی، پهلوانی، پهلوان
پاک باش و خاک این درگاه باش
کبر کم کن در سماع عاشقان
گر سماع عاشقان را منکری
حشر گردی در قیامت با سگان
گر غلام شمس تبریزی شدی
نعره زن کالحمد لک یا مستعان
رخت بربند و برس در کاروان
کاروان رفت و تو غافل خفتهیی
در زیانی، در زیانی، در زیان
عمر را ضایع مکن در معصیت
تا تر و تازه بمانی جاودان
نفس شومت را بکش، کان دیو توست
تا ز جیبت سر برآرد حوریان
چون بکشتی نفس شومت را یقین
پای نه بر بام هفتم آسمان
چون نماز و روزهات مقبول شد
پهلوانی، پهلوانی، پهلوان
پاک باش و خاک این درگاه باش
کبر کم کن در سماع عاشقان
گر سماع عاشقان را منکری
حشر گردی در قیامت با سگان
گر غلام شمس تبریزی شدی
نعره زن کالحمد لک یا مستعان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۷
ای امتان باطل بر نان زنید، بر نان
وی امتان مقبل بر جان زنید، بر جان
حیوان علف کشاند، غیر علف نداند
آن آدمی بود کو جوید عقیق و مرجان
آن باغها بخفته، وین باغها شکفته
وین قسمتیست رفته، در بارگاه سلطان
جانهاست نارسیده، در دامها خزیده
جانهاست برپریده، ره برده تا به جانان
جانی ز شرح افزون، بالای چرخ گردون
چست و لطیف و موزون، چون مه به برج میزان
جانی دگر چو آتش، تند و حرون و سرکش
کوتاه عمر و ناخوش، همچون خیال شیطان
ای خواجه تو کدامی؟ یا پخته یا که خامی؟
سرمست نقل و جامی؟ یا شهسوار میدان؟
روزی به سوی صحرا، دیدم یکی معلا
اندر هوا به بالا، میکرد رقص و جولان
هر سو از او خروشی، او ساکن و خموشی
سرسبز و سبزپوشی، جانم بماند حیران
گفتم که در چه شوری؟ کز وهم خلق دوری
تو نور نور نوری؟ یا آفتاب تابان؟
گفتا دلم تنگ شد، تن نیز هم سبک شد
تا پاگشاده گشتم، از چارمیخ ارکان
گفتم که ای امیرم شادت کنار گیرم
بسیار لابه کردم، گفتا که نیست امکان
گفتم بیا وفا کن، وین ناز را رها کن
شاخی شکر سخا کن، چه کم شود از آن کان؟
گفتا که من فنایم، اندر کنار نایم
نقشی همینمایم، از بهر درد و درمان
گفتم تو را نباید، خود دفع کم نیاید
پنجه بهانه زاید از طبعت ای سخندان
گفتا ز سر یک تو، باور کجا کنی تو؟
طفلی و درست ابجد، برگیر لوح و میخوان
گفتم همین سیاست میکن، حلال بادت
صد گونه دفع میده، میکش مرا به هجران
زود از زبان دیگر، صد پاسخ چو شکر
برخواند بر من از بر، گشتم خراب و سکران
بسیار اشک راندم، تا دیر مست ماندم
ناگه برون شد آن شه، چون جان ز نقش انسان
داغی بماند حاصل، زان صحبت اندرین دل
داغی که از لذیذی، ارزد هزار احسان
فرمود مشکلاتی، در وی عجب عظاتی
خامش، در زبانها، آن مینیاید آسان
وی امتان مقبل بر جان زنید، بر جان
حیوان علف کشاند، غیر علف نداند
آن آدمی بود کو جوید عقیق و مرجان
آن باغها بخفته، وین باغها شکفته
وین قسمتیست رفته، در بارگاه سلطان
جانهاست نارسیده، در دامها خزیده
جانهاست برپریده، ره برده تا به جانان
جانی ز شرح افزون، بالای چرخ گردون
چست و لطیف و موزون، چون مه به برج میزان
جانی دگر چو آتش، تند و حرون و سرکش
کوتاه عمر و ناخوش، همچون خیال شیطان
ای خواجه تو کدامی؟ یا پخته یا که خامی؟
سرمست نقل و جامی؟ یا شهسوار میدان؟
روزی به سوی صحرا، دیدم یکی معلا
اندر هوا به بالا، میکرد رقص و جولان
هر سو از او خروشی، او ساکن و خموشی
سرسبز و سبزپوشی، جانم بماند حیران
گفتم که در چه شوری؟ کز وهم خلق دوری
تو نور نور نوری؟ یا آفتاب تابان؟
گفتا دلم تنگ شد، تن نیز هم سبک شد
تا پاگشاده گشتم، از چارمیخ ارکان
گفتم که ای امیرم شادت کنار گیرم
بسیار لابه کردم، گفتا که نیست امکان
گفتم بیا وفا کن، وین ناز را رها کن
شاخی شکر سخا کن، چه کم شود از آن کان؟
گفتا که من فنایم، اندر کنار نایم
نقشی همینمایم، از بهر درد و درمان
گفتم تو را نباید، خود دفع کم نیاید
پنجه بهانه زاید از طبعت ای سخندان
گفتا ز سر یک تو، باور کجا کنی تو؟
طفلی و درست ابجد، برگیر لوح و میخوان
گفتم همین سیاست میکن، حلال بادت
صد گونه دفع میده، میکش مرا به هجران
زود از زبان دیگر، صد پاسخ چو شکر
برخواند بر من از بر، گشتم خراب و سکران
بسیار اشک راندم، تا دیر مست ماندم
ناگه برون شد آن شه، چون جان ز نقش انسان
داغی بماند حاصل، زان صحبت اندرین دل
داغی که از لذیذی، ارزد هزار احسان
فرمود مشکلاتی، در وی عجب عظاتی
خامش، در زبانها، آن مینیاید آسان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۳
جانا نخست ما را مرد مدام گردان
وان گه مدام درده، ما را مدام گردان
از ما و خدمت ما، چیزی نیاید ای جان
هم تو بنا نهادی، هم تو تمام گردان
دارالسلام ما را، دارالملام کردی
دارالملام ما را، دارالسلام گردان
این راه بینهایت، گر دور و گر دراز است
از فضل بینهایت، بر ما دو گام گردان
ما را اسیر کردی، اماره را امیری
ما را امیر گردان، او را غلام گردان
انعام عام خود را کردی نصیب خاصان
انعام خاص خود را امروز عام گردان
هر ذره را ز فضلت، خورشیدییی دگر ده
خورشید فضل خود را بر جمله رام گردان
در کام ما دعا را چون شهد و شیر خوش کن
وان را که گوید آمین، هم دوست کام گردان
وان گه مدام درده، ما را مدام گردان
از ما و خدمت ما، چیزی نیاید ای جان
هم تو بنا نهادی، هم تو تمام گردان
دارالسلام ما را، دارالملام کردی
دارالملام ما را، دارالسلام گردان
این راه بینهایت، گر دور و گر دراز است
از فضل بینهایت، بر ما دو گام گردان
ما را اسیر کردی، اماره را امیری
ما را امیر گردان، او را غلام گردان
انعام عام خود را کردی نصیب خاصان
انعام خاص خود را امروز عام گردان
هر ذره را ز فضلت، خورشیدییی دگر ده
خورشید فضل خود را بر جمله رام گردان
در کام ما دعا را چون شهد و شیر خوش کن
وان را که گوید آمین، هم دوست کام گردان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۶
امروز سرکشان را عشقت زجلوه کردن
آورد بار دیگر، یک یک ببسته گردن
رو رو تو در گلستان، بنگر به گل پرستان
یک لحظه سجده کردن، یک لحظه باده خوردن
نگذارد آن شکرخو، بر ما ز ما یکی مو
چون صوفیان جان را این است سر ستردن
دندان تو چو شد سست، بر جاش دیگری رست
میدان که همچنین است، بر مرد جان سپردن
ای خصم شمس تبریز ای دزد راه و منکر
میباش در شکنجه، از خویش و درفشردن
آورد بار دیگر، یک یک ببسته گردن
رو رو تو در گلستان، بنگر به گل پرستان
یک لحظه سجده کردن، یک لحظه باده خوردن
نگذارد آن شکرخو، بر ما ز ما یکی مو
چون صوفیان جان را این است سر ستردن
دندان تو چو شد سست، بر جاش دیگری رست
میدان که همچنین است، بر مرد جان سپردن
ای خصم شمس تبریز ای دزد راه و منکر
میباش در شکنجه، از خویش و درفشردن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۷
چون جان تو میستانی، چون شکر است مردن
با تو ز جان شیرین، شیرینتر است مردن
بردار این طبق را، زیرا خلیل حق را
باغ است و آب حیوان، گر آذر است مردن
این سر نشان مردن، وان سر نشان زادن
زان سرکشی نمیرد، نی، زین مراست مردن
بگذار جسم و جان شو، رقصان بدان جهان شو
مگریز اگر چه حالی، شور و شر است مردن
والله به ذات پاکش، نه چرخ گشت خاکش
با قند وصل، همچون حلواگر است مردن
از جان چرا گریزیم؟ جان است جان سپردن
وز کان چرا گریزیم؟ کان زر است مردن
چون زین قفص برستی، در گلشن است مسکن
چون این صدف شکستی، چون گوهر است مردن
چون حق تو را بخواند، سوی خودت کشاند
چون جنت است رفتن، چون کوثر است مردن
مرگ آینهست و حسنت در آینه درآمد
آیینه بربگوید خوش منظر است مردن
گر مومنی و شیرین، هم مومن است مرگت
ور کافری و تلخی، هم کافر است مردن
گریوسفی و خوبی، آیینهات چنان است
ورنی در آن نمایش، هم مضطر است مردن
خامش، که خوش زبانی، چون خضر جاودانی
کز آب زندگانی، کور و کر است مردن
با تو ز جان شیرین، شیرینتر است مردن
بردار این طبق را، زیرا خلیل حق را
باغ است و آب حیوان، گر آذر است مردن
این سر نشان مردن، وان سر نشان زادن
زان سرکشی نمیرد، نی، زین مراست مردن
بگذار جسم و جان شو، رقصان بدان جهان شو
مگریز اگر چه حالی، شور و شر است مردن
والله به ذات پاکش، نه چرخ گشت خاکش
با قند وصل، همچون حلواگر است مردن
از جان چرا گریزیم؟ جان است جان سپردن
وز کان چرا گریزیم؟ کان زر است مردن
چون زین قفص برستی، در گلشن است مسکن
چون این صدف شکستی، چون گوهر است مردن
چون حق تو را بخواند، سوی خودت کشاند
چون جنت است رفتن، چون کوثر است مردن
مرگ آینهست و حسنت در آینه درآمد
آیینه بربگوید خوش منظر است مردن
گر مومنی و شیرین، هم مومن است مرگت
ور کافری و تلخی، هم کافر است مردن
گریوسفی و خوبی، آیینهات چنان است
ورنی در آن نمایش، هم مضطر است مردن
خامش، که خوش زبانی، چون خضر جاودانی
کز آب زندگانی، کور و کر است مردن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۸
از زنگ لشکر آمد، بر قلب لشکرش زن
ای سرفراز مردی، مردانه بر سرش زن
چون آتش آر حمله، کو هیزم است جمله
از آتش دل خود، در خشک و در ترش زن
گر بحر با تو کوشد، در کین تو بجوشد
آتش کن آب او را، در در و گوهرش زن
هر تیر کز تو پرد، هفت آسمان بدرد
ای قاب قوس، تیری بر پشت اسپرش زن
هر کس که بیسر آید، تو دست بر سرش نه
وان کس که باسر آید، تو زخم خنجرش زن
جانی که برفروزد، در عشق تو بسوزد
خواهی که تازه گردد؟ در حوض کوثرش زن
از لعل میفروشت، سرمست کن جهان را
بستان ز زهره چنگش، بر جام و ساغرش زن
ای شمس حق تبریز هر کس که منکر آید
از جذب نور ایمان، در جان کافرش زن
ای سرفراز مردی، مردانه بر سرش زن
چون آتش آر حمله، کو هیزم است جمله
از آتش دل خود، در خشک و در ترش زن
گر بحر با تو کوشد، در کین تو بجوشد
آتش کن آب او را، در در و گوهرش زن
هر تیر کز تو پرد، هفت آسمان بدرد
ای قاب قوس، تیری بر پشت اسپرش زن
هر کس که بیسر آید، تو دست بر سرش نه
وان کس که باسر آید، تو زخم خنجرش زن
جانی که برفروزد، در عشق تو بسوزد
خواهی که تازه گردد؟ در حوض کوثرش زن
از لعل میفروشت، سرمست کن جهان را
بستان ز زهره چنگش، بر جام و ساغرش زن
ای شمس حق تبریز هر کس که منکر آید
از جذب نور ایمان، در جان کافرش زن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۲
ای آن که از میانه کران میکنی، مکن
با ما ز خشم روی گران میکنی، مکن
دربند سود خویشی وندر زیان ما
کس زین نکرد سود، زیان میکنی، مکن
راضی شدی که بیش نجویی زیان ما
این از پی رضای کیان میکنی؟ مکن
بر جای باده سرکهٔ غم میدهی، مده
در جوی آب خون چه روان میکنی؟ مکن
از چهرهام نشاط طرب میبری، مبر
بر چهرهام ز دیده نشان میکنی، مکن
مظلوم میکشی و تظلم همیکنی
خود راه میزنی و فغان میکنی، مکن
پایم به کار نیست که سرمست دلبرم
مر مست را بهل، چه کشان میکنی؟ مکن
گویی بیا که بر تو کنم صبر را شبان
بر بره گرگ را چه شبان میکنی؟ مکن
در روز زاهدی و به شب زاهدان کشی
امشب که آشتیست، همان میکنی، مکن
ای دوستان ز رشک تو خصمان همدگر
این دوست را چه دشمن آن میکنی؟ مکن
گویی که می مخور، پس اگر می همیدهی
مخمور را چه خشک دهان میکنی؟ مکن
گویی چو تیر راست رو اندر هوای ما
پس تیر راست را چه کمان میکنی؟ مکن
گویی خموش کن، تو خموشم نمیهلی
هر موی را ز عشق زبان میکنی، مکن
با ما ز خشم روی گران میکنی، مکن
دربند سود خویشی وندر زیان ما
کس زین نکرد سود، زیان میکنی، مکن
راضی شدی که بیش نجویی زیان ما
این از پی رضای کیان میکنی؟ مکن
بر جای باده سرکهٔ غم میدهی، مده
در جوی آب خون چه روان میکنی؟ مکن
از چهرهام نشاط طرب میبری، مبر
بر چهرهام ز دیده نشان میکنی، مکن
مظلوم میکشی و تظلم همیکنی
خود راه میزنی و فغان میکنی، مکن
پایم به کار نیست که سرمست دلبرم
مر مست را بهل، چه کشان میکنی؟ مکن
گویی بیا که بر تو کنم صبر را شبان
بر بره گرگ را چه شبان میکنی؟ مکن
در روز زاهدی و به شب زاهدان کشی
امشب که آشتیست، همان میکنی، مکن
ای دوستان ز رشک تو خصمان همدگر
این دوست را چه دشمن آن میکنی؟ مکن
گویی که می مخور، پس اگر می همیدهی
مخمور را چه خشک دهان میکنی؟ مکن
گویی چو تیر راست رو اندر هوای ما
پس تیر راست را چه کمان میکنی؟ مکن
گویی خموش کن، تو خموشم نمیهلی
هر موی را ز عشق زبان میکنی، مکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۷
یار شو و یار بین، دل شو و دلدار بین
در پی سرو روان چشمه و گلزار بین
برجه و کاهل مباش، در ره عیش و معاش
پیش کشی کن قماش، رونق تجار بین
جملهٔ تجار ما، اهل دل و انبیا
هم ره این کاروان، خالق غفار بین
آمد محمود باز، بر در حجرهی ایاز
عشق گزین عشق باز، دولت بسیار بین
خاک ایازم که او، هست چو من عشق خو
عشق شود عشق جو، دلبر عیار بین
سنت نیکوست این، چارق با پوستین
قبله کنش بهر شکر، باقی از ایثار بین
ساعت رنج و بلا، چارق بین میشوی
بیمرضی خویش را خسته و بیمار بین
چارق ما نطفه دان، خون رحم پوستین
گوهر عقل و بصر، از شه بیدار بین
گوهر پیشین بنه، تا کندت میر ده
کهنه ده و نو ستان، دانه ده، انبار بین
تا نگری در زمین، هیچ نبینی فلک
یک دمه خود را مبین، خلعت دیدار بین
این سخن درنثار، هم به سخن ده سپار
پس تو ز هر جزو خویش، نکته و گفتار بین
در پی سرو روان چشمه و گلزار بین
برجه و کاهل مباش، در ره عیش و معاش
پیش کشی کن قماش، رونق تجار بین
جملهٔ تجار ما، اهل دل و انبیا
هم ره این کاروان، خالق غفار بین
آمد محمود باز، بر در حجرهی ایاز
عشق گزین عشق باز، دولت بسیار بین
خاک ایازم که او، هست چو من عشق خو
عشق شود عشق جو، دلبر عیار بین
سنت نیکوست این، چارق با پوستین
قبله کنش بهر شکر، باقی از ایثار بین
ساعت رنج و بلا، چارق بین میشوی
بیمرضی خویش را خسته و بیمار بین
چارق ما نطفه دان، خون رحم پوستین
گوهر عقل و بصر، از شه بیدار بین
گوهر پیشین بنه، تا کندت میر ده
کهنه ده و نو ستان، دانه ده، انبار بین
تا نگری در زمین، هیچ نبینی فلک
یک دمه خود را مبین، خلعت دیدار بین
این سخن درنثار، هم به سخن ده سپار
پس تو ز هر جزو خویش، نکته و گفتار بین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶۳
ای رخ خندان تو، مایهٔ صد گلستان
باغ خدایی درآ، خار بده، گل ستان
جامهٔ تن را بکن، جان برهنه ببین
جان برهنه خوش است، تا چه کنی جامه دان؟
هین که نهیی بیزبان پیش چنین جانها
قصهٔ نی بیزبان، نعرهٔ جان بیدهان
آمد امروز یار، گفت سلام علیک
چرخ و زمین را مجو از نفسش آن زمان
خسرو خوبان بخواست، از صنمان سرخراج
خاست غریو از فلک وز سوی مه کالامان
لعل لب او که دور از لب و دندان تو
خواند فسونهای عشق، خواجه ببین این نشان
آمد غماز عشق، گفت درین گوش من
یار میان شماست، خوب و لطیف و نهان
دامن دل را کشید، یار به یک گوشهیی
گوشهٔ بس بوالعجب، زان سوی هفت آسمان
گفت تورایم ولیک، هر که بگوید ز من
شرح دهد از لبم، ده بزنش بر دهان
وان که بگوید ز تو، برد مرا و تو را
و ان که بگوید ز من، دور شد از هر دوان
باغ خدایی درآ، خار بده، گل ستان
جامهٔ تن را بکن، جان برهنه ببین
جان برهنه خوش است، تا چه کنی جامه دان؟
هین که نهیی بیزبان پیش چنین جانها
قصهٔ نی بیزبان، نعرهٔ جان بیدهان
آمد امروز یار، گفت سلام علیک
چرخ و زمین را مجو از نفسش آن زمان
خسرو خوبان بخواست، از صنمان سرخراج
خاست غریو از فلک وز سوی مه کالامان
لعل لب او که دور از لب و دندان تو
خواند فسونهای عشق، خواجه ببین این نشان
آمد غماز عشق، گفت درین گوش من
یار میان شماست، خوب و لطیف و نهان
دامن دل را کشید، یار به یک گوشهیی
گوشهٔ بس بوالعجب، زان سوی هفت آسمان
گفت تورایم ولیک، هر که بگوید ز من
شرح دهد از لبم، ده بزنش بر دهان
وان که بگوید ز تو، برد مرا و تو را
و ان که بگوید ز من، دور شد از هر دوان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۳
دلا تو شهد منه در دهان رنجوران
حدیث چشم مگو با جماعت کوران
اگر چه از رگ گردن به بنده نزدیک است
خدای دور بود از بر خدادوران
درون خویش بپرداز تا برون آیند
ز پردهها به تجلی چو ماه، مستوران
اگر چه گم شوی از خویش و از جهان این جا
برون خویش و جهان گشتهیی ز مشهوران
اگر تو ماه وصالی، نشان بده از وصل
ز ساعد و بر سیمین و چهرهٔ حوران
وگر چو زر ز فراقی، کجاست داغ فراق؟
چنین فسرده بود سکههای مهجوران
چو نیست عشق تو را، بندگی بجا میآر
که حق فرونهلد مزدهای مزدوران
بدان که عشق خدا خاتم سلیمانی ست
کجاست دخل سلیمان و مکسب موران
لباس فکرت و اندیشهها برون انداز
که آفتاب نتابد مگر که بر عوران
پناه گیر تو در زلف شمس تبریزی
که مشک بارد، تا وارهی ز کافوران
حدیث چشم مگو با جماعت کوران
اگر چه از رگ گردن به بنده نزدیک است
خدای دور بود از بر خدادوران
درون خویش بپرداز تا برون آیند
ز پردهها به تجلی چو ماه، مستوران
اگر چه گم شوی از خویش و از جهان این جا
برون خویش و جهان گشتهیی ز مشهوران
اگر تو ماه وصالی، نشان بده از وصل
ز ساعد و بر سیمین و چهرهٔ حوران
وگر چو زر ز فراقی، کجاست داغ فراق؟
چنین فسرده بود سکههای مهجوران
چو نیست عشق تو را، بندگی بجا میآر
که حق فرونهلد مزدهای مزدوران
بدان که عشق خدا خاتم سلیمانی ست
کجاست دخل سلیمان و مکسب موران
لباس فکرت و اندیشهها برون انداز
که آفتاب نتابد مگر که بر عوران
پناه گیر تو در زلف شمس تبریزی
که مشک بارد، تا وارهی ز کافوران
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۹
مقام ناز نداری، برو تو ناز مکن
چو میوه پخته نگشت از درخت بازمکن
به پیش قبلهٔ حق، همچو بت میا، منشین
نماز خود را از خویش بینماز مکن
گهی که پخته شدی، از درخت فارغ باش
ز گرم و سرد میندیش و احتراز مکن
چو هیچ خصم نماند برو به بزم نشین
سلاح رزم بینداز و ترک تاز مکن
چو صاف صاف برآمد ز کوره نقدهٔ تو
مده به کورهٔ هر کوردل، گداز مکن
جمال خود ز اسیران عشق هیچ مپوش
چو باغ لطف خدایی تو، در فراز مکن
چو میوه پخته نگشت از درخت بازمکن
به پیش قبلهٔ حق، همچو بت میا، منشین
نماز خود را از خویش بینماز مکن
گهی که پخته شدی، از درخت فارغ باش
ز گرم و سرد میندیش و احتراز مکن
چو هیچ خصم نماند برو به بزم نشین
سلاح رزم بینداز و ترک تاز مکن
چو صاف صاف برآمد ز کوره نقدهٔ تو
مده به کورهٔ هر کوردل، گداز مکن
جمال خود ز اسیران عشق هیچ مپوش
چو باغ لطف خدایی تو، در فراز مکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۴
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۹
اگر امروز دلدارم، درآید همچو دی خندان
فلک اندر سجود آید، نهد سر از بن دندان
الا یا صاح لا تعجل بقتلی قد دنا المقتل
ترفق ساعة واسأل وصل من باد بالهجران
بگفتم ای دل خندان، چرا دل کردهیی سندان؟
ببین این اشک بیپایان، طوافی کن برین طوفان
عذیری منک یا مولا، فان الهم استولی
و انت بالوفا اولی، فلا تشمت بیالشیطان
مرا گوید چه غم دارم، دل آواره، چه کم دارم؟
نه بیمارم، نه غم خوارم، مرا نگرفت غم چندان
الا یا متلفی زرنی لتحیینی و تنشرنی
قد استولیت فانصرنی فان الفضل بالاحسان
مکن جانا مکن جانا که هم خوبی و هم دانا
کرم منسوخ شد مانا، نشد منسوخ ای سلطان
و ما ذنبی سوی انی عدیم الصبر فی فنی
فلا تعرض بذا عنی وجد بالعفو والغفران
عجب، گردد دل و رایش ز بیباکی به بخشایش؟
خدایا مهر افزایش، محالی را بساز امکان
اتیناکم اتیناکم فاحیونا بلقیاکم
و سقونا بسقیاکم خذوا بالجود یا اخوان
شفیعی گر تو را گیرد که آن بیچاره میمیرد
دل تو پند نپذیرد، پس این دردیست بیدرمان
دخلت النار سکرانا حسبت النار اوطانا
الفت النار احیانا فمن ذایألف النیران؟
چو بیند سوز من گوید که این زرق است یا برقی
چو بیند گریهام گوید که این اشک است یا باران
خلیلی قد دنا نقل بلا قلب ولا عقل
و لا تعرض و لا تقل و لا تردینی بالنسیان
مرا گوید که درد ما به از قند است و از حلوا
تو را صرع است یا سودا، کس از حلوا کند افغان؟
یقول خادع المعشر بلاء العشق کالسکر
و شوک الحب کالعبهر فما یبکیک یا فتان؟
ز رنجم گنجها داری ز خارم جفت گلزاری
چه مینالی به طراری؟ منم سلطان طراران
جراحات الهوی تشفی کدورات الهوی تصفی
برودات الهوی تدفی و نیران الهوی ریحان
مگر خواهی که خامان را بیندازی ز راه ما
که میمویی و میگویی، چنین مقلوب با ایشان
اذا استغنیت لا تبخل تصدق فی الهوی وانحل
فبئس البخل فی المأکل و نعم الجود فی الانسان
چو در بزم طرب باشی، بخیلی کم کن ای ناشی
مبادا یار زاوباشی کند با تو همین دستان
الا یا ساقیا اوفر، ولا تمنن لتستکثر
ادرکاستنا واسکر فان العیش للسکران
چو خوردی صرف خوش بو را، بده یاران می جو را
رها کن حرص بدخو را، مخور می جز درین میدان
فلا تسق بکاسات صغار، بل بطاسات
و امددنا بجرا ت عظام یا عظیم الشان
بهل جام عصیرانه، که آوردی ز میخانه
سبو را ساز پیمانه، که بیگه آمدیم ای جان
سقانا ربنا کاسا مراعاة و ایناسا
فنعم الکاس مقیاسا و بئس الهم کالسرحان
بیار آن جام خوش دم را، که گردن میزند غم را
بیار آن یار محرم را، که خاک او است صد خاقان
اذا ما شئت ابقائی فکن یا عشق سقائی
ومل بالفقر تلقائی وانت الدین و الدیان
میی کز روح میخیزد، به جام فقر میریزد
حیات خلد انگیزد، چو ذات عشق بیپایان
الا یا ساقی السکری، انل کاساتنا تتری
تسلی القلب بالبشری تصفینا عن الشنآن
دغل بگذار ای ساقی، بکن این جمله در باقی
که صاف صاف راواقی مثال باده خم دان
سنا برق لساقینا بکاسات تلاقینا
تضیء فی تراقینا بنور لاح کالفرقان
زهی آبی که صد آتش ازو در دل زند شعله
یکی لون است و صد الوان شود بر روی ازو تابان
فماء مشبه النار عزیز مثل دینار
فدیناه بقنطار بلاعد ولا میزان
شرابی چون زر سوری ولی نوری، نه انگوری
برد از دیدهها کوری، بپرا ند سوی کیوان
اذا افناک سقیاها وزاد الشرب طغواها
فایا کم وایاها وخلوا دهشتة الحیران
چو کرد آن می دگر سانش، نمود آن جوش و برهانش
اناالحق بجهد از جانش، زهی فر و زهی برهان
فلک اندر سجود آید، نهد سر از بن دندان
الا یا صاح لا تعجل بقتلی قد دنا المقتل
ترفق ساعة واسأل وصل من باد بالهجران
بگفتم ای دل خندان، چرا دل کردهیی سندان؟
ببین این اشک بیپایان، طوافی کن برین طوفان
عذیری منک یا مولا، فان الهم استولی
و انت بالوفا اولی، فلا تشمت بیالشیطان
مرا گوید چه غم دارم، دل آواره، چه کم دارم؟
نه بیمارم، نه غم خوارم، مرا نگرفت غم چندان
الا یا متلفی زرنی لتحیینی و تنشرنی
قد استولیت فانصرنی فان الفضل بالاحسان
مکن جانا مکن جانا که هم خوبی و هم دانا
کرم منسوخ شد مانا، نشد منسوخ ای سلطان
و ما ذنبی سوی انی عدیم الصبر فی فنی
فلا تعرض بذا عنی وجد بالعفو والغفران
عجب، گردد دل و رایش ز بیباکی به بخشایش؟
خدایا مهر افزایش، محالی را بساز امکان
اتیناکم اتیناکم فاحیونا بلقیاکم
و سقونا بسقیاکم خذوا بالجود یا اخوان
شفیعی گر تو را گیرد که آن بیچاره میمیرد
دل تو پند نپذیرد، پس این دردیست بیدرمان
دخلت النار سکرانا حسبت النار اوطانا
الفت النار احیانا فمن ذایألف النیران؟
چو بیند سوز من گوید که این زرق است یا برقی
چو بیند گریهام گوید که این اشک است یا باران
خلیلی قد دنا نقل بلا قلب ولا عقل
و لا تعرض و لا تقل و لا تردینی بالنسیان
مرا گوید که درد ما به از قند است و از حلوا
تو را صرع است یا سودا، کس از حلوا کند افغان؟
یقول خادع المعشر بلاء العشق کالسکر
و شوک الحب کالعبهر فما یبکیک یا فتان؟
ز رنجم گنجها داری ز خارم جفت گلزاری
چه مینالی به طراری؟ منم سلطان طراران
جراحات الهوی تشفی کدورات الهوی تصفی
برودات الهوی تدفی و نیران الهوی ریحان
مگر خواهی که خامان را بیندازی ز راه ما
که میمویی و میگویی، چنین مقلوب با ایشان
اذا استغنیت لا تبخل تصدق فی الهوی وانحل
فبئس البخل فی المأکل و نعم الجود فی الانسان
چو در بزم طرب باشی، بخیلی کم کن ای ناشی
مبادا یار زاوباشی کند با تو همین دستان
الا یا ساقیا اوفر، ولا تمنن لتستکثر
ادرکاستنا واسکر فان العیش للسکران
چو خوردی صرف خوش بو را، بده یاران می جو را
رها کن حرص بدخو را، مخور می جز درین میدان
فلا تسق بکاسات صغار، بل بطاسات
و امددنا بجرا ت عظام یا عظیم الشان
بهل جام عصیرانه، که آوردی ز میخانه
سبو را ساز پیمانه، که بیگه آمدیم ای جان
سقانا ربنا کاسا مراعاة و ایناسا
فنعم الکاس مقیاسا و بئس الهم کالسرحان
بیار آن جام خوش دم را، که گردن میزند غم را
بیار آن یار محرم را، که خاک او است صد خاقان
اذا ما شئت ابقائی فکن یا عشق سقائی
ومل بالفقر تلقائی وانت الدین و الدیان
میی کز روح میخیزد، به جام فقر میریزد
حیات خلد انگیزد، چو ذات عشق بیپایان
الا یا ساقی السکری، انل کاساتنا تتری
تسلی القلب بالبشری تصفینا عن الشنآن
دغل بگذار ای ساقی، بکن این جمله در باقی
که صاف صاف راواقی مثال باده خم دان
سنا برق لساقینا بکاسات تلاقینا
تضیء فی تراقینا بنور لاح کالفرقان
زهی آبی که صد آتش ازو در دل زند شعله
یکی لون است و صد الوان شود بر روی ازو تابان
فماء مشبه النار عزیز مثل دینار
فدیناه بقنطار بلاعد ولا میزان
شرابی چون زر سوری ولی نوری، نه انگوری
برد از دیدهها کوری، بپرا ند سوی کیوان
اذا افناک سقیاها وزاد الشرب طغواها
فایا کم وایاها وخلوا دهشتة الحیران
چو کرد آن می دگر سانش، نمود آن جوش و برهانش
اناالحق بجهد از جانش، زهی فر و زهی برهان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۲
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۴
ایا بدر الدجی بل انت احسن
اذا وافاک قلب کیف یحزن؟
فصریا قلب فی سوق المعالی
له رهنا اذا ما کنت ترهن
ایا نجما خنوسا فی ذراه
تکنس فی صعودک او توطن
فلا یعلوک نحس، انت آمن
ولا یغشاک فقر، انت مخزن
ایا جسما فنیت فی هواه
له عذر وبرهان مبرهن
و ارضعنی لبانا ترتضیه
فمن ارضعته فهو المسمن
اذا ما لم یذقه کیف یحیی؟
وان الخلد یدخله من آمن
اذا وافاک قلب کیف یحزن؟
فصریا قلب فی سوق المعالی
له رهنا اذا ما کنت ترهن
ایا نجما خنوسا فی ذراه
تکنس فی صعودک او توطن
فلا یعلوک نحس، انت آمن
ولا یغشاک فقر، انت مخزن
ایا جسما فنیت فی هواه
له عذر وبرهان مبرهن
و ارضعنی لبانا ترتضیه
فمن ارضعته فهو المسمن
اذا ما لم یذقه کیف یحیی؟
وان الخلد یدخله من آمن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۶
اطیب الاعمار عمر فی طریق العاشقین
غمز عین من ملاح فی وصال مستبین
رؤیة المعشوق یوما فی مقام موحش
زاد طیبا من جنان فی قیان حور عین
عفروا من ترب باب بغیة وجهی مدا
فهی زادت لطفها عندی من الماء المعین
غار جسمی ان یراه عاذل او عاذر
انه یحکی صفاتا من صفات شمس دین
حبذا سکر حیاتی مزیل للحیا
اشربوا اصحابنا تستمسکوا الحق المبین
سیدا مولا کریما عالما مستیقظا
استرق العبد ذاک الطاهر الروح الامین
حبذا ظلا ظلیلا من نخیل باسق
آمن من کل خوف اوبلاء اومکین
تمره یصفی عقولا کدرت انوارها
فاعجبوا من مسکر مستکثر الرأی الرزین
غمز عین من ملاح فی وصال مستبین
رؤیة المعشوق یوما فی مقام موحش
زاد طیبا من جنان فی قیان حور عین
عفروا من ترب باب بغیة وجهی مدا
فهی زادت لطفها عندی من الماء المعین
غار جسمی ان یراه عاذل او عاذر
انه یحکی صفاتا من صفات شمس دین
حبذا سکر حیاتی مزیل للحیا
اشربوا اصحابنا تستمسکوا الحق المبین
سیدا مولا کریما عالما مستیقظا
استرق العبد ذاک الطاهر الروح الامین
حبذا ظلا ظلیلا من نخیل باسق
آمن من کل خوف اوبلاء اومکین
تمره یصفی عقولا کدرت انوارها
فاعجبوا من مسکر مستکثر الرأی الرزین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۱
حیلت رها کن عاشقا، دیوانه شو، دیوانه شو
وندر دل آتش درآ، پروانه شو، پروانه شو
هم خویش را بیگانه کن، هم خانه را ویرانه کن
وان گه بیا با عاشقان، هم خانه شو، هم خانه شو
رو سینه را چون سینهها، هفت آب شو از کینهها
وان گه شراب عشق را پیمانه شو، پیمانه شو
باید که جمله جان شوی، تا لایق جانان شوی
گر سوی مستان میروی، مستانه شو، مستانه شو
آن گوشوار شاهدان، هم صحبت عارض شده
آن گوش و عارض بایدت، دردانه شو، دردانه شو
چون جان تو شد در هوا، زافسانهٔ شیرین ما
فانی شو و چون عاشقان افسانه شو، افسانه شو
تو لیلة القبری، برو، تا لیلة القدری شوی
چون قدر مر ارواح را کاشانه شو، کاشانه شو
اندیشهات جایی رود، وان گه تو را آن جا کشد
زاندیشه بگذر چون قضا پیشانه شو، پیشانه شو
قفلی بود میل و هوا، بنهاده بر دلهای ما
مفتاح شو، مفتاح را دندانه شو، دندانه شو
بنواخت نور مصطفی، آن استن حنانه را
کمتر ز چوبی نیستی، حنانه شو، حنانه شو
گوید سلیمان مر تو را، بشنو لسان الطیر را
دامی و مرغ از تو رمد، رو لانه شو، رو لانه شو
گر چهره بنماید صنم، پر شو ازو چون آینه
ور زلف بگشاید صنم، رو شانه شو، رو شانه شو
تا کی دوشاخه چون رخی؟ تا کی چو بیذق کم تکی؟
تا کی چو فرزین کژ روی؟ فرزانه شو، فرزانه شو
شکرانه دادی عشق را، از تحفهها و مالها
هل مال را، خود را بده، شکرانه شو، شکرانه شو
یک مدتی ارکان بدی، یک مدتی حیوان بدی
یک مدتی چون جان شدی، جانانه شو، جانانه شو
ای ناطقه بر بام و در تا کی روی؟ در خانه پر
نطق زبان را ترک کن، بیچانه شو، بیچانه شو
وندر دل آتش درآ، پروانه شو، پروانه شو
هم خویش را بیگانه کن، هم خانه را ویرانه کن
وان گه بیا با عاشقان، هم خانه شو، هم خانه شو
رو سینه را چون سینهها، هفت آب شو از کینهها
وان گه شراب عشق را پیمانه شو، پیمانه شو
باید که جمله جان شوی، تا لایق جانان شوی
گر سوی مستان میروی، مستانه شو، مستانه شو
آن گوشوار شاهدان، هم صحبت عارض شده
آن گوش و عارض بایدت، دردانه شو، دردانه شو
چون جان تو شد در هوا، زافسانهٔ شیرین ما
فانی شو و چون عاشقان افسانه شو، افسانه شو
تو لیلة القبری، برو، تا لیلة القدری شوی
چون قدر مر ارواح را کاشانه شو، کاشانه شو
اندیشهات جایی رود، وان گه تو را آن جا کشد
زاندیشه بگذر چون قضا پیشانه شو، پیشانه شو
قفلی بود میل و هوا، بنهاده بر دلهای ما
مفتاح شو، مفتاح را دندانه شو، دندانه شو
بنواخت نور مصطفی، آن استن حنانه را
کمتر ز چوبی نیستی، حنانه شو، حنانه شو
گوید سلیمان مر تو را، بشنو لسان الطیر را
دامی و مرغ از تو رمد، رو لانه شو، رو لانه شو
گر چهره بنماید صنم، پر شو ازو چون آینه
ور زلف بگشاید صنم، رو شانه شو، رو شانه شو
تا کی دوشاخه چون رخی؟ تا کی چو بیذق کم تکی؟
تا کی چو فرزین کژ روی؟ فرزانه شو، فرزانه شو
شکرانه دادی عشق را، از تحفهها و مالها
هل مال را، خود را بده، شکرانه شو، شکرانه شو
یک مدتی ارکان بدی، یک مدتی حیوان بدی
یک مدتی چون جان شدی، جانانه شو، جانانه شو
ای ناطقه بر بام و در تا کی روی؟ در خانه پر
نطق زبان را ترک کن، بیچانه شو، بیچانه شو