عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۵
دایم ز تو من کرانه ای میجستم
زیبارویی یگانه ای میجستم
از بخشش بی جای تو مجنون گشتم
رنجیدن را بهانه ای میجستم
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۲
چون خواهم دل ز دلستان برگیرم
روزی دو سه راه امتحان برگیرم
گه دل ز دل و گاه زجان برگیرم
زان بس دل ازو اگر توان برگیرم
ابوالحسن فراهانی : مفردات
شمارهٔ ۱۷
در مجلس ما دیده بی گریه خونین
بی قدر چو پیمانه خالی ز شراب است
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
شکسته شد دل و شادست جان خسته ی ما
که یار نیست جدا از دل شکسته ی ما
چو روز حشر برآریم سر زخواب اجل
بروی دوست شود باز چشم بسته ی ما
نشست آتش دل چهره برفروز ای شمع
بود که شعله کشد آتش نشسته ی ما
رمید خواب خوش از چشم ما کجاست خیال
که آرمیده شود چشم خواب جسته ی ما
گذشت کوکبه ی صبح وصل و منتظریم
که باز جلوه کند طالع خجسته ی ما
هزار دسته ی گل بسته شد بخون جگر
نظر نکرد بگلهای دسته دسته ی ما
زخاک و خون فغانی هزار لاله دمید
همین بود زرخت باغ تازه رسته ی ما
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
بسوی من نظر مهر نیست ماه مرا
هنوز آن غرورست کج کلاه مرا
هزار پاره ی الماس از گلم سر زد
اثر هنوز نه پیداست برق آه مرا
که برفشاند قبا بر من جراحت ناک
که گرد نافه چین ریخت تکیه گاه مرا
فرشته وار زپیش جنازه ام بگذر
بآب خضر بشو نامه ی سیاه مرا
سحرگه از جگر خسته خاست طوفانی
که راه خانه غلط گشت خضر راه مرا
لب تو نام من از لوح زندگانی برد
بهر بهانه قلم زد خط گناه مرا
چه ذره یی تو فغانی که لاف مهر زنی
برو که پایه بلند آمده ست ماه مرا
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
آنکه بتیزی زبان نرم کند ادیب را
نیست گناه اگر کشد عاشق بی نصیب را
ناله ی مرغ بوستان گریه کی آرد اینقدر
منکه بهانه ساختم نغمه ی عندلیب را
آب حیات کی شود روزی ناکسی چومن
من بهلاک خود خوشم غصه مده رقیب را
عشق چو پنجه زد بجان تیغ رسد باستخوان
هست کشنده درد من نیست گنه طبیب را
کی دل یوسف حزین یار شود بمصریان
بلکه وفای دیگران بند بود غریب را
بعد نماز چون بود وعده بطرف بوستان
دل چه تحمل آورد زمزمه ی خطیب را
بزم وصال گرم شد خیز فغانی از میان
دانه ی دل سپند کن جلوه گه حبیب را
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
خیز و چراغ صبح کن ماه تمام خویش را
ساغر آفتاب ده تشنه ی جام خویش را
خال نهاده پیش لب زلف کشیده گرد رخ
کرده بلای عقل و دین دانه و دام خویش را
وه چه نبات نور سست آن خط سبز کز صفا
بر لب آب زندگی کرده مقام خویش را
تا چو مه دو هفته ات بر لب بام دیده ام
سجده ی شکر می کنم اختر بام خویش را
سنگ جفا چه می زنی بر دگران ز نازکی
بر سر ما حواله کن رحمت عام خویش را
ایکه مدام می کشی می بخیال لعل او
شاد نشین و شکر گو عیش مدام خویش را
سوزدم اگر کسی دگر عرض سلام من کند
رخ بنما که خود کنم عرض سلام خویش را
می گذری و می کنی ناز و عتاب زیر لب
بهر خدا نهان مکن لطف کلام خویش را
بیتو فغانی حزین کرد مزید آه دل
ناله ی صبحگاهی و گریه ی شام خویش را
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
من از سوز جگر دارم دل و جان در خطر امشب
بخواهم سوخت زین آتش که دارم در جگر امشب
برا از قید تن ای جان اگر آسودگی خواهی
تو هم این جامه ی ناموس را در بر بدر امشب
سزد گر بر چراغ هستی خود دامن افشانم
که شمع طلعت آن ماه دارم در نظر امشب
سر جان باختن دارم به پایش همچو پروانه
ز مجلس ای رقیب این شمع را بیرون مبر امشب
نمی آید برون اینک فغانی از سر کویش
همانا از جهان دیگرش شد آبخور امشب
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
دل از نظاره ی آن گلعذارم گلشنست امشب
چراغ از روغن بادام چشمم روشنست امشب
سپندم خوشه ی پروین و شمع مهر همزانو
مه نو پاسبان و زهره ام چوبک زنست امشب
وصالم هست اما زهره ی بوس و کنارم نیست
گلم در خوابگاه و خار در پیراهنست امشب
گذشت از کاوکاو غمزه سیل خونم از دامن
بچشمم آنچه مژگان بود گویا سوزنست امشب
گل افشانی چشمم بین که بازاز گریه ی شادی
برم از ارغوان و لاله خرمن خرمنست امشب
دل صد پاره ام کز برق دیدارست در آتش
نه مشت پاره ی الماس کوه آهنست امشب
سپند آتش خویشم، مبادا بنگرد چشمی
ز بخت نیم بیدار آنچه در دست منست امشب
فغانی قصه کوته ساز تا روشن نگردانی
که با دیوانه مهتابی مقیم گلخنست امشب
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
گل گل رخت ز دیده ی نمناک من شکفت
گلزار حسنت از نظر پاک من شکفت
خون می چکد ز داغ دل لاله در چمن
گویا همین دم از جگر چاک من شکفت
هر گل که نقشبند جمال تو نقش بست
در جویبار دیده ی نمناک من شکفت
بر روزگار کشته ی هجر تو خون گریست
هر لاله یی که صبحدم از خاک من شکفت
رویش که نوگلیست فغانی ز باغ حسن
بهر جلای دیده ی ادراک من شکفت
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
دوش جان زندگی از چشمه ی حیوان تو داشت
دیده آب دگر از چاه زنخدان تو داشت
دل بسی چاشنی ازچشمه ی نوش تو گرفت
دیده چندین نمک از پسته ی خندان تو داشت
روزگار دل دیوانه برآشفت که دوش
کار با سلسله ی زلف پریشان تو داشت
عشق می خواست که رسوا کند ای خرقه ی تر
دست بر من زد و در آتش سوزان تو داشت
ملک دل خرم و آراسته بی شرکت غیر
شد به قربان خیال تو که فرمان تو داشت
از گل عشق فراهم نشود غنچه ی دل
وین گشادیست که از چاک گریبان تو داشت
بلبلی صبح فغانی غزلی خواند غریب
گریه آورد مگر نسخه ی دیوان تو داشت
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
باز آن رخ شکفته عرقناک بهر چیست
وان زلف تاب داده بپیچاک بهر چیست
مگذار زنده هر که نخواهی، ترا چه غم
چشم سیاه و غمزه ی بیباک بهر چیست
مردم ز رشک غیر زبانم چه می دهی
زهرم چو کارگر شده تریاک بهر چیست
رخ بر فروز تا همه جانها شود سپند
چون گل شکفت منت خاشاک بهر چیست
داری هنوز دوش و کنار فرشته جای
همدوشیت بمردم ناپاک بهر چیست
گشتم خراب و هیچ ندانم که سال و ماه
خاصیت عناصر و افلاک بهر چیست
خود را بکش که نیست فغانی مراد دل
بنگر که چند همچو تو در خاک بهر چیست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
پیش تو ناز سروسهی جز نیاز چیست
جایی که قامت تو بود سرو ناز چیست
بهر چه دامن از من افتاده می کشی
یا رب چه کرده ام سبب احتراز چیست
تا دل بدام حلقه ی زلف تو بسته ام
دانسته ام که حاصل عمر دراز چیست
در سجده گر نه رو به تو دارد اسیر عشق
تابان ز رویش اینهمه نور نماز چیست
ناز و نیاز عاشق و معشوق چون یکیست
در حیرتم که فایده ی امتیاز چیست
گر صورت جمیل ندارد حقیقتی
چندین فسانه در پی عشق مجاز چیست
تا چند برق آه، فغانی و اشک گرم
کام دلت ازین همه سوز و گداز چیست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
از سرمه، نرگست همه رنگ حنا گرفت
در آب و گل کلاله شمیم صبا گرفت
در خواب عاشق آمدی و پای نازکت
چندان بدیده سود که رنگ حنا گرفت
بس نخل آرزو که زدم بر زمین دل
تا در دلم نهال وفای تو پا گرفت
اول که باز شد در گنجینه ی دلم
آمد هوای عشق و برای تو جا گرفت
کی بر کبوتر دل ما سر در آورد
بازت که صید کرد هما، تا هوا گرفت
گردم ز آستان تو بردند عاشقان
این خاک بین که مرتبه ی توتیا گرفت
دنبال کرد خیل غمت اهل درد را
من ناتوان تر از همه بودم مرا گرفت
شبها فغانی از اثر عطر دامنت
با آه آتشین ره باد صبا گرفت
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
دوا خواهم ز تو ادراکم اینست
هلاک آن لبم تریاکم اینست
یکی بند قبا بگشا ای گل
دوای سینه ی صد چاکم اینست
ترا در بر کشم یا کشته گردم
تمنای دل بیباکم اینست
بروز آرم شبی با چون تو ماهی
مراد از انجم و افلاکم اینست
همه حرف تو روید بر زبانم
چه گویم چون در آب و خاکم اینست
بسوزان جان من هر جا که باشی
بگو من آتشم خاشاکم اینست
اگر زهرم چشانی ای دل افروز
مراد از لعل تو تریاکم اینست
گهی سوزد دلت بهر فغانی
نشان آه آتشناکم اینست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
ترک من جانب صحرا پی نخجیر شدست
هر سر موی دگر بر تن من تیر شدست
در دلش هست که چون آب خورد خون مرا
گرچه با من بزبان چون شکر و شیر شدست
بچه انگیز فرود آورم آن شاهسوار
چکنم کار من از چاره و تدبیر شدست
آنچنان کز همه آن ترک سرآمد بجمال
در جهانداری و لشکرشکنی شیر شدست
نگسلد یکسر مو مهر خیالت ز دلم
آه از این رشته ی زنار که زنجیر شدست
همه را سوختی آن لحظه که بر بام شدی
آفتاب تو بیک جلوه جهانگیر شدست
شعله ی آه فغانی نگر و حال مپرس
کز لب تشنه ی او قوت تقریر شدست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
عاشقان را در سر شوریده سودا آتشست
در بدن خون نشتر و در دل سویدا آتشست
تن نخواهد خوابگاه نرم چون گر مست دل
گلخنی را زیر و پهلو فرش دیبا آتشست
میگدازم از حیا تا از تو می جویم مراد
در نهاد بیدلان عرض تمنا آتشست
خواب مستی کرده می سوزم ز آشوب خمار
چون نسوزم چون مرا در جمله اعضا آتشست
می مخور بسیار اگرچه ساقیت باشد خضر
کانچه امشب آب حیوانست فردا آتشست
مرد صاحبدل رساند فیض در موت و حیات
شاخ گل چون خشک گردد وقت سرما آتشست
گر چنین خواهد کشید از دل فغانی آه گرم
تا نفس خواهد زدن گلهای صحرا آتشست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
سرو من زلف پریشان بر رخ گلگون شکست
بر گل سیراب جعد سنبل مفتون شکست
خنده بر افسانه ی شیرین لبان زد در سخن
لعل میگونت که قدر لؤلوی مکنون شکست
بنده ی آن سرو آزادم که در گشت چمن
حسن شاخ گل بناز و شیوه ی موزون شکست
داشتم آسیب دوران سنگ بیدادش رسید
بیش ازینم گر دلی نشسکته بود اکنون شکست
حاش لله از جفای او شکایت چون کنم
نخل عمر من ز باد محنت گردون شکست
گرنه از مردم بمجنون بود لیلی را نظر
در میان بهر چه آخر کاسه ی مجنون شکست
چشم می دارم که آخر غنچه ی دردی شود
هر سر خاری کزان گل در دل پر خون شکست
ساغر عیشم که محکم بود در چنگ قضا
حیرتی دارم که از سنگ ملامت چون شکست
از دم گرم فغانی دوش در بزم طرب
مست شد مطرب چنان کز بیخودی قانون شکست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
دمی که آن گل خندان بقصد خون منست
ز خوی نازک او نیست از جنون منست
بنا امیدی از آن آستان شدم محروم
نشان بخت بد و طالع زبون منست
برون ز بزم طرب سوزدم بخنده چو شمع
کسی که بی خبر از آتش درون منست
رقم بمنصب فرهادیم کشید قضا
که بار خاطر من کوه بیستون منست
مران به گریه ام ای باغبان ز گلشن خویش
که آب و رنگ گل از اشک لاله گون منست
تو خود بعشوه نظر کن بسوز گفتارم
چه احتیاج بافسانه و فسون منست
دلیل سوز فغانی بسست آتش آه
نشان داغ درون شعله ی برون منست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
از گلم گلها شکفت و از مزارم لاله خاست
کشت امیدم نگر کز اشک همچون ژاله خاست
هر که بشنید آه سردم در دلش پیکان نشست
وانکه دید این جسم چون نالم ز جانش ناله خاست
آنقدر در بزم میخواران نشستی شمع من
کز لب چون انگبینت عاقبت تبخاله خاست
ماه مجلس نیمشب آیینه با من صاف کرد
از دل تنگم بیکدم گرد چندین ساله خاست
مردم از این همدمی یا رب چه هشیارانه رفت
آنکه زین مجلس باول کاسه ی غساله خاست
ساحر بابل چه داند سر ثعبان کلیم
کز سر این بحث مشکل سامری گوساله خاست
یا رب این صید از کجا آمد که چون افتاد پیش
هر طرف صد نیزه بالا گردش از دنباله خاست
ناله ی جانکاه عاشق رخنه در جان افگند
بس کن این شیون فغانی کز دلم پر کاله خاست