عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۴
شب آه و ناله از دل غمناک می زدم
برق فنا بخرمن افلاک می زدم
از درد بلبلان خزان دیده در چمن
خوناب دیده بر ورق تاک می زدم
در آرزوی جلوه ی گلهای آتشین
از سوز سینه شعله بخاشاک می زدم
می زد رقم بخون رزان باد صبح و من
بر اشک سرخ و روی چو زر خاک می زدم
دستم اگر نه دامن وصل تو می گرفت
آتش برخت هستی خود پاک می زدم
بر روی بخت خفته بداغ خمار غم
از جام باده آب طربناک می زدم
برنامه ی سیاه فغانی ز سوز دل
خوناب دیده از جگر چاک می زدم
برق فنا بخرمن افلاک می زدم
از درد بلبلان خزان دیده در چمن
خوناب دیده بر ورق تاک می زدم
در آرزوی جلوه ی گلهای آتشین
از سوز سینه شعله بخاشاک می زدم
می زد رقم بخون رزان باد صبح و من
بر اشک سرخ و روی چو زر خاک می زدم
دستم اگر نه دامن وصل تو می گرفت
آتش برخت هستی خود پاک می زدم
بر روی بخت خفته بداغ خمار غم
از جام باده آب طربناک می زدم
برنامه ی سیاه فغانی ز سوز دل
خوناب دیده از جگر چاک می زدم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۰
بحالی بس عجب شب زان جوان سرخوش افتادم
شد او با صد چراغ از پیش و من در آتش افتادم
بحال مرگ بودم صبحدم چون خاستم از جا
براهش بسکه شب در پای رخش سرکش افتادم
دلی می باید و صبری که آرد تاب آن جولان
گرفتم اینکه من هم در عنان ابرش افتادم
بهر نوعی که خواهی شیوه ی دست و کمان بنما
که من خود بسمل از شکل کمان و ترکش افتادم
کبابم کرد و می سوزم هنوز از صحبت گرمش
من وحشی کجا در دام این آتش وش افتادم
خرابم داشت دوش آن ساده لب از خنده ی شیرین
همه شب سرگران از آن شراب بیغش افتادم
فغانی شب که می رفت از برم آن غنچه ی خندان
نمی دانم چه شد آخر که اینسان ناخوش افتادم
شد او با صد چراغ از پیش و من در آتش افتادم
بحال مرگ بودم صبحدم چون خاستم از جا
براهش بسکه شب در پای رخش سرکش افتادم
دلی می باید و صبری که آرد تاب آن جولان
گرفتم اینکه من هم در عنان ابرش افتادم
بهر نوعی که خواهی شیوه ی دست و کمان بنما
که من خود بسمل از شکل کمان و ترکش افتادم
کبابم کرد و می سوزم هنوز از صحبت گرمش
من وحشی کجا در دام این آتش وش افتادم
خرابم داشت دوش آن ساده لب از خنده ی شیرین
همه شب سرگران از آن شراب بیغش افتادم
فغانی شب که می رفت از برم آن غنچه ی خندان
نمی دانم چه شد آخر که اینسان ناخوش افتادم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۲
تا کی شود نقاب رخ گل لباس من
آتش زنید بهر خدا در پلاس من
این غیرتم کشد که چرا با چنین جمال
شکری نگوید از تو دل ناسپاس من
با آنکه یکزمان ز برابر نمیروی
گید هنوز دیده ی حق ناشناس من
نتوان رخ تو دید و نه بویت توان شنید
دیگر برای چیست ندانم حواس من
صد بار تیغ قهر کشیدی و همچنان
می آید از پی تو دل بیهراس من
خونابه تا بکی کشم ای عشق بیزوال
من بیخبر شدم، تو نگهدار پاس من
هر لحظه مستی دگرم می رسد ز عشق
این باده کم مباد فغانی ز کاس من
آتش زنید بهر خدا در پلاس من
این غیرتم کشد که چرا با چنین جمال
شکری نگوید از تو دل ناسپاس من
با آنکه یکزمان ز برابر نمیروی
گید هنوز دیده ی حق ناشناس من
نتوان رخ تو دید و نه بویت توان شنید
دیگر برای چیست ندانم حواس من
صد بار تیغ قهر کشیدی و همچنان
می آید از پی تو دل بیهراس من
خونابه تا بکی کشم ای عشق بیزوال
من بیخبر شدم، تو نگهدار پاس من
هر لحظه مستی دگرم می رسد ز عشق
این باده کم مباد فغانی ز کاس من
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۳
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۲
بته رسید قدح ساقیا شراب رسان
اگر حریف منی آب را به آب رسان
بحق جام جم و آب خضر ای ساقی
که جرعه یی بمن تشنه ی خراب رسان
چه حاجتست بشمع و چراغ چون می هست
برون خرام و صراحی بماهتاب رسان
چو ذره از سر این خاکدان دون برخیز
کلاه گوشه ی عزت به آفتاب رسان
ثواب کعبه نبخشند بی مشقت راه
بیا و دست بر این حلقه ی رکاب رسان
بتاب دامن و از لطف قطره های عرق
شکست و ریخت بکار گل و گلاب رسان
جناب پیر مغان قبله ی قبول دعاست
رخ نیاز فغانی به آن جناب رسان
اگر حریف منی آب را به آب رسان
بحق جام جم و آب خضر ای ساقی
که جرعه یی بمن تشنه ی خراب رسان
چه حاجتست بشمع و چراغ چون می هست
برون خرام و صراحی بماهتاب رسان
چو ذره از سر این خاکدان دون برخیز
کلاه گوشه ی عزت به آفتاب رسان
ثواب کعبه نبخشند بی مشقت راه
بیا و دست بر این حلقه ی رکاب رسان
بتاب دامن و از لطف قطره های عرق
شکست و ریخت بکار گل و گلاب رسان
جناب پیر مغان قبله ی قبول دعاست
رخ نیاز فغانی به آن جناب رسان
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۷
نخل تو سرکش و دل خود کام من همان
ناز تو همچنان طمع خام من همان
در جنت وصال مرا روز و شب یکیست
در روزگار هجر سیه شام من همان
هر قطره چشمه یی شد و هر چشمه آب خضر
از باده ی مراد تهی جام من همان
همسایه را ز پهلوی من خانه شد خراب
فریاد جغد بر طرف بام من همان
گردم بگرد دوست چو پروانه گرد شمع
واصل شوم مگر بود آرام من همان
من خود ز انفعال شدم بر زمین فرو
خندان لبش بطعنه و دشنام من همان
مردم ز صید خود همه در سایه ی همای
خالی بشاهراه پری دام من همان
هر خوبرو چو شیر و شکر با حریف خویش
بد مستی حریف می آشام من همان
آزاد شد فغانی بیدل ز انفعال
بر هر زبان رود ز بدی نام من همان
ناز تو همچنان طمع خام من همان
در جنت وصال مرا روز و شب یکیست
در روزگار هجر سیه شام من همان
هر قطره چشمه یی شد و هر چشمه آب خضر
از باده ی مراد تهی جام من همان
همسایه را ز پهلوی من خانه شد خراب
فریاد جغد بر طرف بام من همان
گردم بگرد دوست چو پروانه گرد شمع
واصل شوم مگر بود آرام من همان
من خود ز انفعال شدم بر زمین فرو
خندان لبش بطعنه و دشنام من همان
مردم ز صید خود همه در سایه ی همای
خالی بشاهراه پری دام من همان
هر خوبرو چو شیر و شکر با حریف خویش
بد مستی حریف می آشام من همان
آزاد شد فغانی بیدل ز انفعال
بر هر زبان رود ز بدی نام من همان
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۴
چشم من از نظاره ی آن زلف مشگبو
چون نافه ی تریست که خون می چکد از او
یک قطره خون سوخته ی خال گلرخیست
هر غنچه ی بنفشه که بینم بطرف جو
خونابه یی که می کشم از تیغ عشق تو
چون آب زندگی بگلو می رود فرو
خواهم چو گل سفینه ی دلرا ورق ورق
هر یک ورق به دست نگاری فرشته خو
تو شاه بیت دفتر حسنی و معنیت
خلق جمیل و خوی خوش و صورت نکو
هر نازکی که بود نهان در نقاب حسن
خالت نمود از شکن زلف مو بمو
لب بسته یی فغانی و احباب مستمع
طوطی تویی درین شکرستان سخن بگو
چون نافه ی تریست که خون می چکد از او
یک قطره خون سوخته ی خال گلرخیست
هر غنچه ی بنفشه که بینم بطرف جو
خونابه یی که می کشم از تیغ عشق تو
چون آب زندگی بگلو می رود فرو
خواهم چو گل سفینه ی دلرا ورق ورق
هر یک ورق به دست نگاری فرشته خو
تو شاه بیت دفتر حسنی و معنیت
خلق جمیل و خوی خوش و صورت نکو
هر نازکی که بود نهان در نقاب حسن
خالت نمود از شکن زلف مو بمو
لب بسته یی فغانی و احباب مستمع
طوطی تویی درین شکرستان سخن بگو
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۶
دارم دلی هوای بسی خوبرو درو
یکقطره خون گرم و هزار آرزو درو
آیینه ییست دایره ی خط سبز تو
کز غایت صفا بتوان دید رو درو
نقاش صنع شکل دهانت ز نازکی
پرداخت آنچنان که نگنجید مو درو
دامن زدی بمجمر عود دلم بناز
پیچیده است چون گل نورسته بو درو
بستم در دل از جهت آنکه جای تست
تا غیر رو نیاورد از هیچ سو درو
بر شمع آفتاب زند خنده از طرب
هر دل که تافت پرتو روی نکو درو
بزمی که خفته اند حریفان بخواب خوش
خاموش به فغانی افسانه گو درو
یکقطره خون گرم و هزار آرزو درو
آیینه ییست دایره ی خط سبز تو
کز غایت صفا بتوان دید رو درو
نقاش صنع شکل دهانت ز نازکی
پرداخت آنچنان که نگنجید مو درو
دامن زدی بمجمر عود دلم بناز
پیچیده است چون گل نورسته بو درو
بستم در دل از جهت آنکه جای تست
تا غیر رو نیاورد از هیچ سو درو
بر شمع آفتاب زند خنده از طرب
هر دل که تافت پرتو روی نکو درو
بزمی که خفته اند حریفان بخواب خوش
خاموش به فغانی افسانه گو درو
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۸
عرق چکیده ز رویش ز آفتاب فرو
چنانکه از ورق گل چکد گلاب فرو
خطت چو سنبل مشگین بود سحرخیزی
گرفته هر طرفش نور آفتاب فرو
برآمدی چو مه چارده بگوشه ی بام
ز انفعال رخت رفت آفتاب فرو
گه نیاز اسیران نیاورد از ناز
بغمزه گوشه ی ابروی پر عتاب فرو
دمی که لذت تیغش بحلق می نرسد
نمیرود بگلویم ز غصه آب فرو
چه سود زینهمه عرض نیاز و مسکینی
چو از کرشمه نیاید بهیچ باب فرو
کمال مرتبه ی شوق داشت پروانه
که تا نسوخت نیامد ز اضطراب فرو
فغانی از غم دوران دگر نیارد یاد
که سر ز شوق لب برده در شراب فرو
چنانکه از ورق گل چکد گلاب فرو
خطت چو سنبل مشگین بود سحرخیزی
گرفته هر طرفش نور آفتاب فرو
برآمدی چو مه چارده بگوشه ی بام
ز انفعال رخت رفت آفتاب فرو
گه نیاز اسیران نیاورد از ناز
بغمزه گوشه ی ابروی پر عتاب فرو
دمی که لذت تیغش بحلق می نرسد
نمیرود بگلویم ز غصه آب فرو
چه سود زینهمه عرض نیاز و مسکینی
چو از کرشمه نیاید بهیچ باب فرو
کمال مرتبه ی شوق داشت پروانه
که تا نسوخت نیامد ز اضطراب فرو
فغانی از غم دوران دگر نیارد یاد
که سر ز شوق لب برده در شراب فرو
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۷
منت که باز شد گرهی از جبین تو
حرفی شنیدم از لب چون انگبین تو
از یک اشاره می کشی و زنده می کنی
صد آفرین بغمزه ی سحرآفرین تو
ای باغبان که نخل گلت بر مراد باد
از دور چند غصه خورد خوشه چین تو
میکش بهر کرشمه که دانی ترا چه غم
شکر خدا که نیست کسی در کمین تو
با هر که دم زدی سخنت زود در گرفت
آه ای شکر لب از نفس آتشین تو
شاهان نهاده پیش لبت مهر بر دهان
زان اسم اعظمی که بود بر نگین تو
آهی زدی چنانکه فغانی هلاک شد
فریاد از دل تو و آه حزین تو
حرفی شنیدم از لب چون انگبین تو
از یک اشاره می کشی و زنده می کنی
صد آفرین بغمزه ی سحرآفرین تو
ای باغبان که نخل گلت بر مراد باد
از دور چند غصه خورد خوشه چین تو
میکش بهر کرشمه که دانی ترا چه غم
شکر خدا که نیست کسی در کمین تو
با هر که دم زدی سخنت زود در گرفت
آه ای شکر لب از نفس آتشین تو
شاهان نهاده پیش لبت مهر بر دهان
زان اسم اعظمی که بود بر نگین تو
آهی زدی چنانکه فغانی هلاک شد
فریاد از دل تو و آه حزین تو
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۲
چو در فسانه لبت شهد بر شکر بسته
هزار نکته ی شیرین بیکدگر بسته
فغان که هندوی خالت بجلوه ی موزون
بخون مردمک دیده ام کمر بسته
بدور خط مگس خال زان لب شیرین
نخاست زانکه دل از مهر بر شکر بسته
بخار هر مژه ام غنچه هاست بسته گره
که قطره قطره ز خونابه ی جگر بسته
ز شوق گوهر لعل و قطره های سرشک
دو رسته در صدف دیده ام گهر بسته
ز اشتیاق تو بر غیر بسته ام در دل
بیا که شهر دلم ملک تست در بسته
نهال قد تو در جلوه نازنین نخلیست
که روزگار ز آشوب و فتنه بربسته
ز سر غنچه ی لعلش دلا به آه سحر
مجو گشاد که آن نکته ییست سربسته
فروغ مهر جمال تو بر من حیران
بهر طرف که نگه می کنم گذر بسته
ز حسرت تو فغانی بشاهراه خیال
نهاده دیده و بر صورتت نظر بسته
هزار نکته ی شیرین بیکدگر بسته
فغان که هندوی خالت بجلوه ی موزون
بخون مردمک دیده ام کمر بسته
بدور خط مگس خال زان لب شیرین
نخاست زانکه دل از مهر بر شکر بسته
بخار هر مژه ام غنچه هاست بسته گره
که قطره قطره ز خونابه ی جگر بسته
ز شوق گوهر لعل و قطره های سرشک
دو رسته در صدف دیده ام گهر بسته
ز اشتیاق تو بر غیر بسته ام در دل
بیا که شهر دلم ملک تست در بسته
نهال قد تو در جلوه نازنین نخلیست
که روزگار ز آشوب و فتنه بربسته
ز سر غنچه ی لعلش دلا به آه سحر
مجو گشاد که آن نکته ییست سربسته
فروغ مهر جمال تو بر من حیران
بهر طرف که نگه می کنم گذر بسته
ز حسرت تو فغانی بشاهراه خیال
نهاده دیده و بر صورتت نظر بسته
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۲
خلقی بحسن خویش گرفتار دیده یی
زان ناز می کنی که خریدار دیده یی
چندانکه خشم و ناز کنی زارتر شوم
زارم ازان کشی که مرا زار دیده یی
کوشی بعزت دگران رغم جان من
گویا که در میانه مرا خوار دیده یی
وزو گداز من مکن ای شمع برطرف
در یک زمان که جانب اغیار دیده یی
بزمش ندیده سجده کنی از برون در
ایدل ز کعبه ی سایه ی دیوار دیده یی
بسیار پیش ما بد خوبان مگو رقیب
آری ترا بدست که بسیار دیده یی
امروز مستی تو فغانی فزونترست
معلوم می شود که رخ یار دیده یی
زان ناز می کنی که خریدار دیده یی
چندانکه خشم و ناز کنی زارتر شوم
زارم ازان کشی که مرا زار دیده یی
کوشی بعزت دگران رغم جان من
گویا که در میانه مرا خوار دیده یی
وزو گداز من مکن ای شمع برطرف
در یک زمان که جانب اغیار دیده یی
بزمش ندیده سجده کنی از برون در
ایدل ز کعبه ی سایه ی دیوار دیده یی
بسیار پیش ما بد خوبان مگو رقیب
آری ترا بدست که بسیار دیده یی
امروز مستی تو فغانی فزونترست
معلوم می شود که رخ یار دیده یی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۰
گل شکفت و هر کسی دارد هوای گلشنی
ما و داغ آتشین رویی و کنج گلخنی
گشت بستان کن که بهر دیدن روی تو شد
هر گلی چشمی و هر چشمی چراغ روشنی
مست می آیی و در دلها تصرف می کنی
زان رخ گلرنگ همچون آتشی در خرمنی
فتنه یی از نرگس مست تو در هر کشوری
آتشی از شمع رخسار تو در هر مسکنی
کی شود خالی دلم چون غنچه از سوز نهان
گر نسازم چاک از دست غمت پیراهنی
هیچ گلی بی زخم خار از گلشن حسنت نرست
زین چمن یوسف برون آورده پر خون دامنی
ای که پرسی صبر و آرام فغانی را که برد
جادوی مردم شکاری، آهوی صید افگنی
ما و داغ آتشین رویی و کنج گلخنی
گشت بستان کن که بهر دیدن روی تو شد
هر گلی چشمی و هر چشمی چراغ روشنی
مست می آیی و در دلها تصرف می کنی
زان رخ گلرنگ همچون آتشی در خرمنی
فتنه یی از نرگس مست تو در هر کشوری
آتشی از شمع رخسار تو در هر مسکنی
کی شود خالی دلم چون غنچه از سوز نهان
گر نسازم چاک از دست غمت پیراهنی
هیچ گلی بی زخم خار از گلشن حسنت نرست
زین چمن یوسف برون آورده پر خون دامنی
ای که پرسی صبر و آرام فغانی را که برد
جادوی مردم شکاری، آهوی صید افگنی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۴
هر سوی جلوه ای گل خندان چه می کنی
خود را بهر کنار خرامان چه می کنی
جایی دگر نماند که گیرم عنان تو
رفتم ز کار این همه جولان چه می کنی
بنما به عاشق آن لب آلوده ی شراب
آتش بخلق در زده، پنهان چه می کنی
خوابت برد ز چهره پریشانی خمار
دارد لبت نشانه ی دندان چه می کنی
رشکی نیازموده چه دانی که پیش غیر
با جان عاشقان پریشان چه می کنی
بیداری کسان همه از بهر خواب تست
داری دعای خلق، نگهبان چه می کنی
چون شد فغانی از هوس آن بدن هلاک
مستانه چاکها بگریبان چه می کنی
خود را بهر کنار خرامان چه می کنی
جایی دگر نماند که گیرم عنان تو
رفتم ز کار این همه جولان چه می کنی
بنما به عاشق آن لب آلوده ی شراب
آتش بخلق در زده، پنهان چه می کنی
خوابت برد ز چهره پریشانی خمار
دارد لبت نشانه ی دندان چه می کنی
رشکی نیازموده چه دانی که پیش غیر
با جان عاشقان پریشان چه می کنی
بیداری کسان همه از بهر خواب تست
داری دعای خلق، نگهبان چه می کنی
چون شد فغانی از هوس آن بدن هلاک
مستانه چاکها بگریبان چه می کنی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۸
ای رقیب آندم که بر کف تیغ بیدادش دهی
از من سرگشته بهر امتحان یادش دهی
شکل شیرین را نکو آراستی آه ای قضا
گر بدین صورت خرامی سوی فرهادش دهی
هر زمان از خیل خوبان فتنه یی سازی سوار
وز جفا سر در پی دلهای ناشادش دهی
چون قدش در جلوه کی باشد اگر زاب حیات
صورتی سازی و زیب سر و آزادش دهی
اشک من کز مقدم او دور ماند ای باغبان
سر بپای ارغوان و سرو و شمشادش دهی
جمع کردم غنچه ی دل را ولی ترسم که باز
دامن افشان بگذری ای سرو و بر بادش دهی
بر سر کوی ملامت خانه می سازد دلم
وای اگر سنگ جفایی بهر بنیادش دهی
داد می خواهد دل آزرده ای سلطان حسن
وه چه باشد کز سر لطف و کرم دادش دهی
گر در آیی در خیال زاهد خلوت نشین
رخنه در دینش کنی تشویش اورادش دهی
مرشد عشق ای فغانی چون شدی کاش از کرم
دستگیر او شوی یک نکته ارشادش دهی
از من سرگشته بهر امتحان یادش دهی
شکل شیرین را نکو آراستی آه ای قضا
گر بدین صورت خرامی سوی فرهادش دهی
هر زمان از خیل خوبان فتنه یی سازی سوار
وز جفا سر در پی دلهای ناشادش دهی
چون قدش در جلوه کی باشد اگر زاب حیات
صورتی سازی و زیب سر و آزادش دهی
اشک من کز مقدم او دور ماند ای باغبان
سر بپای ارغوان و سرو و شمشادش دهی
جمع کردم غنچه ی دل را ولی ترسم که باز
دامن افشان بگذری ای سرو و بر بادش دهی
بر سر کوی ملامت خانه می سازد دلم
وای اگر سنگ جفایی بهر بنیادش دهی
داد می خواهد دل آزرده ای سلطان حسن
وه چه باشد کز سر لطف و کرم دادش دهی
گر در آیی در خیال زاهد خلوت نشین
رخنه در دینش کنی تشویش اورادش دهی
مرشد عشق ای فغانی چون شدی کاش از کرم
دستگیر او شوی یک نکته ارشادش دهی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۵
نشستی با شراب و رود تا در خونم افگندی
بشو دست از وجود من که در جیحونم افگندی
ز بزم خود چو موج آب و همچون شعله از آتش
به یک جام لبالب شمع من بیرونم افگندی
همانساعت بعقل و دانش خود خنده ها کردم
که نقل زعفرانی در می گلگونم افگندی
هنوزت سبزه از گلبرگ و مشک از لاله پیدا نیست
بزنجیر جنون بی نسخه ی افسونم افگندی
نه در مکتب خطی نی در چمن مشقی زدی هرگز
هزاران رخنه در هر نکته ی موزونم افگندی
گهی در بیستونم کشته ی سنگ بلا کردی
گهی لیلی شدی در وادی مجنونم افگندی
نمی گفتی که تا هستی و باشی با تو خواهم بود
دگر بار از نظر ای مونس جان چونم افگندی
چه کردم ای قضا آخر که از سر منزل عنقا
چو مور خسته در ویرانه ی گردونم افگندی
فغانی بس گلو سوزست معنیهای شیرینت
مگو چیزی که آتش در دل محزونم افگندی
بشو دست از وجود من که در جیحونم افگندی
ز بزم خود چو موج آب و همچون شعله از آتش
به یک جام لبالب شمع من بیرونم افگندی
همانساعت بعقل و دانش خود خنده ها کردم
که نقل زعفرانی در می گلگونم افگندی
هنوزت سبزه از گلبرگ و مشک از لاله پیدا نیست
بزنجیر جنون بی نسخه ی افسونم افگندی
نه در مکتب خطی نی در چمن مشقی زدی هرگز
هزاران رخنه در هر نکته ی موزونم افگندی
گهی در بیستونم کشته ی سنگ بلا کردی
گهی لیلی شدی در وادی مجنونم افگندی
نمی گفتی که تا هستی و باشی با تو خواهم بود
دگر بار از نظر ای مونس جان چونم افگندی
چه کردم ای قضا آخر که از سر منزل عنقا
چو مور خسته در ویرانه ی گردونم افگندی
فغانی بس گلو سوزست معنیهای شیرینت
مگو چیزی که آتش در دل محزونم افگندی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۸
هر نفس نالد گرفتاری بعشق نوگلی
نیست خالی یکدم این باغ از نوای بلبلی
بسته ی زنجیر لیلی بود مجنون سالها
من گرفتارم کنون در دام مشکین کاکلی
بسکه مشتاقم برم حسرت چو بینم در چمن
محرم سروی تذروی همدم مرغی گلی
نیست از دردی برون صوت حزین فاخته
غالبا دارد گرفتاری بجعد سنبلی
قول ناصح نشنود مست محبت تا بود
از دم مطرب نوایی و ز صراحی غلغلی
خال مشگین یاد می آرد از آن چاه ذقن
زینکه روزی جادویی بودست و چاه بابلی
نوبهاران داشت بلبل در چمن گلبانگ عشق
حالیا دارد فغانی این نوا بهر گلی
نیست خالی یکدم این باغ از نوای بلبلی
بسته ی زنجیر لیلی بود مجنون سالها
من گرفتارم کنون در دام مشکین کاکلی
بسکه مشتاقم برم حسرت چو بینم در چمن
محرم سروی تذروی همدم مرغی گلی
نیست از دردی برون صوت حزین فاخته
غالبا دارد گرفتاری بجعد سنبلی
قول ناصح نشنود مست محبت تا بود
از دم مطرب نوایی و ز صراحی غلغلی
خال مشگین یاد می آرد از آن چاه ذقن
زینکه روزی جادویی بودست و چاه بابلی
نوبهاران داشت بلبل در چمن گلبانگ عشق
حالیا دارد فغانی این نوا بهر گلی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۶
دلا در عشق جانان خواری و خونخوارگی اولی
ز ناز و سرکشی مسکینی و بیچارگی اولی
سپردن جان بدست یار و گشتن از جهان فارغ
چو باید کشته شد در عاشقی یکبارگی اولی
من و کنج غم و دردل خیال بزم وصل او
فراغت نیست در خاطر مرا غمخوارگی اولی
خوشست آن روی زیبا جلوه گر در پرده ی غیبت
و لیکن گه گهی در دیده ی نظارگی اولی
فغانی از سر کویش برون رو با دل پر خون
چو یار آواره می خواهد ترا آوارگی اولی
ز ناز و سرکشی مسکینی و بیچارگی اولی
سپردن جان بدست یار و گشتن از جهان فارغ
چو باید کشته شد در عاشقی یکبارگی اولی
من و کنج غم و دردل خیال بزم وصل او
فراغت نیست در خاطر مرا غمخوارگی اولی
خوشست آن روی زیبا جلوه گر در پرده ی غیبت
و لیکن گه گهی در دیده ی نظارگی اولی
فغانی از سر کویش برون رو با دل پر خون
چو یار آواره می خواهد ترا آوارگی اولی
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - چمن شکفت و جهان پر ز سوسن و سمنست
چمن شکفت و جهان پر ز سوسن و سمنست
بصد هزار زبان روزگار در سخنست
بمی دهیم ز بر جامه و بسر دستار
که باز وقت عرقچین و تای پیرهنست
بیار باده که دیگر هزار جامه ی چاک
فدای دسته ی نسرین و برگ نسترنست
گل شراب در آیینه ی رخ ساقی
چو برگ لاله فروزان میان یاسمنست
دگر فرود نیاید به گوشه ی محراب
سری که در قدم سرو و پای نارونست
درین هوا من مجنون کجا برآرم سر
که گردنم چو سگ شهریار در رسنست
امیر صف شکن شیر گیر اسماعیل
که روز معرکه دندان کن هزار تنست
گرفته روی زمین را به زور بازوی خویش
چو آفتاب که خنجر گزار و تیغ زنست
هزار شکر که در دست اوست خاتم ملک
نه چون نگین سلیمان به دست اهرمنست
خیال مدعیان با عروس مجلس او
همان حکایت شیرین و مرگ کوهکنست
دهان تیر نیالوده بر عدو آری
همای او نه سزاوار طعمه زغنست
زهی ز روی صفا کرده رنگها چو عقیق
پیاله ی تو که همچون سهیل در یمنست
جهان چو چشم و تو در وی بجای مردم چشم
تن تو روح و وجود زمانه چون بدنست
حسود جاه تو بی سر به خاک رفت و هنوز
ز بیم تیغ تو پیچان چو رشته در کفنست
جراحتی که ز پیکان تست به نشود
که حلقه ی هدفش ناف آهوی ختنست
سر سنان تو در آبگاه گرده ی خصم
مدام کار کند چون زبان که در دهنست
چو آب آینه آیین سربلندی تو
بر اهل دیده عیان شد چه جای مدح منست
بدین شرف که فغانی گدای مجلس تست
بهر کجا که رود سرفراز انجمنست
همیشه تا به مصاف سپاه غنچه و گل
نسیم پرده درو باد صبح صف شکنست
سر سنان ز سر دشمنت فروزان باد
چرا که رمح تو شمع و سر عدو لگنست
بصد هزار زبان روزگار در سخنست
بمی دهیم ز بر جامه و بسر دستار
که باز وقت عرقچین و تای پیرهنست
بیار باده که دیگر هزار جامه ی چاک
فدای دسته ی نسرین و برگ نسترنست
گل شراب در آیینه ی رخ ساقی
چو برگ لاله فروزان میان یاسمنست
دگر فرود نیاید به گوشه ی محراب
سری که در قدم سرو و پای نارونست
درین هوا من مجنون کجا برآرم سر
که گردنم چو سگ شهریار در رسنست
امیر صف شکن شیر گیر اسماعیل
که روز معرکه دندان کن هزار تنست
گرفته روی زمین را به زور بازوی خویش
چو آفتاب که خنجر گزار و تیغ زنست
هزار شکر که در دست اوست خاتم ملک
نه چون نگین سلیمان به دست اهرمنست
خیال مدعیان با عروس مجلس او
همان حکایت شیرین و مرگ کوهکنست
دهان تیر نیالوده بر عدو آری
همای او نه سزاوار طعمه زغنست
زهی ز روی صفا کرده رنگها چو عقیق
پیاله ی تو که همچون سهیل در یمنست
جهان چو چشم و تو در وی بجای مردم چشم
تن تو روح و وجود زمانه چون بدنست
حسود جاه تو بی سر به خاک رفت و هنوز
ز بیم تیغ تو پیچان چو رشته در کفنست
جراحتی که ز پیکان تست به نشود
که حلقه ی هدفش ناف آهوی ختنست
سر سنان تو در آبگاه گرده ی خصم
مدام کار کند چون زبان که در دهنست
چو آب آینه آیین سربلندی تو
بر اهل دیده عیان شد چه جای مدح منست
بدین شرف که فغانی گدای مجلس تست
بهر کجا که رود سرفراز انجمنست
همیشه تا به مصاف سپاه غنچه و گل
نسیم پرده درو باد صبح صف شکنست
سر سنان ز سر دشمنت فروزان باد
چرا که رمح تو شمع و سر عدو لگنست
بابافغانی : مفردات
شمارهٔ ۴۸