عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱
عید پیوسته به نوروز و من از یار جدا
دل جدا گریه کند دیده خونبار جدا
خار خارست من دل شده را در سینه
تا فتادم به جهان زان گل رخسار جدا
زاهد شهر اگر می نخورد باکی نیست
کرد آن کار، ولی می کند این کار جدا
بلبل امروز مغنی شده در صحن چمن
شیشه را ساز کنون پر، می گلنار جدا
دارم از باغ وصالت هوس شفتالو
خوش بود میوه که خود می کنی از بار جدا
گر به غیر از گل روی تو نگاهی بکنم
باد در دیده من هر مژه یک خار جدا
دل صوفی که عیان برد دو چشم سیهت
چون به کوی تو غریب است نگه دار جدا
دل جدا گریه کند دیده خونبار جدا
خار خارست من دل شده را در سینه
تا فتادم به جهان زان گل رخسار جدا
زاهد شهر اگر می نخورد باکی نیست
کرد آن کار، ولی می کند این کار جدا
بلبل امروز مغنی شده در صحن چمن
شیشه را ساز کنون پر، می گلنار جدا
دارم از باغ وصالت هوس شفتالو
خوش بود میوه که خود می کنی از بار جدا
گر به غیر از گل روی تو نگاهی بکنم
باد در دیده من هر مژه یک خار جدا
دل صوفی که عیان برد دو چشم سیهت
چون به کوی تو غریب است نگه دار جدا
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲
آن چشم نرگس به سر آن پسر مرا
چون لاله ساخت غرقه به خون جگر مرا
نیک و بدی چو هست به تقدیر چون کنم
زاهد رسید هم زقضا این قدر مرا
دردی است در دلم که مداوا لبان اوست
باشد دوای سینه بلی گلشکر مرا
بر دیده ها نشست چو تیر تو کاشکی
بودی به جای هر مژه چشم دگر مرا
عشق ترا چگونه نهان سازمت که هست
لبهای خشک شاهد و چشمان تر مرا
حال دلم شدست پریشان چو خط یار
بر هم ز دست شورش دور قمر مرا
صوفی مگر به منزل مقصود راه یافت
آری، دلیل عشق تو شد راهبر مرا
چون لاله ساخت غرقه به خون جگر مرا
نیک و بدی چو هست به تقدیر چون کنم
زاهد رسید هم زقضا این قدر مرا
دردی است در دلم که مداوا لبان اوست
باشد دوای سینه بلی گلشکر مرا
بر دیده ها نشست چو تیر تو کاشکی
بودی به جای هر مژه چشم دگر مرا
عشق ترا چگونه نهان سازمت که هست
لبهای خشک شاهد و چشمان تر مرا
حال دلم شدست پریشان چو خط یار
بر هم ز دست شورش دور قمر مرا
صوفی مگر به منزل مقصود راه یافت
آری، دلیل عشق تو شد راهبر مرا
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۵
ای لعل جانفزای تو سرچشمه حیات
مستند از دو چشم تو ذرات کاینات
پیدا نمی شود سر یک مو دهان تو
نطق شکر فشان تو شد حل مشکلات
خال سیاه بر لب او بین که چون مگس
بنشسته و به وجه حسن می خورد نبات
بوسی زکوه حسن به بیچاره ده که مال
افزون همی شود چون برون می کنی زکات
با نامه سیاه چو شوقت برم به خاک
یابم به روز حشر من ناتوان نجات
هر کس که یافت از لب جان پرور تو کام
اندر امان چو خضر شد از شدت ممات
صوفی بیا که خیمه ازین خاک بر کنیم
ما را چو هست خاطر محزون درین هرات
مستند از دو چشم تو ذرات کاینات
پیدا نمی شود سر یک مو دهان تو
نطق شکر فشان تو شد حل مشکلات
خال سیاه بر لب او بین که چون مگس
بنشسته و به وجه حسن می خورد نبات
بوسی زکوه حسن به بیچاره ده که مال
افزون همی شود چون برون می کنی زکات
با نامه سیاه چو شوقت برم به خاک
یابم به روز حشر من ناتوان نجات
هر کس که یافت از لب جان پرور تو کام
اندر امان چو خضر شد از شدت ممات
صوفی بیا که خیمه ازین خاک بر کنیم
ما را چو هست خاطر محزون درین هرات
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۶
مرا عشق تو رسوای جهان ساخت
چو مشک او را بلی نتوان نهان ساخت
مرا گویند بی او صبر پیش آر
کجا بر آتش سوزان توان ساخت
نمی سازد دلم بی او به جانم
اگر آن شوخ من با این و آن ساخت
قتیل غمزه و ابروی اویم
چه حاجت تیغ با تیر و کمان ساخت
نهان می داشتم در دل غمت را
لب خشک و رخ زردم عیان ساخت
میان بر بست بهر کشتن من
خدا ا و را به جانم مهربان ساخت
جز اندوه و فراق یار، صوفی
غم دیگر ندارد، هم به آن ساخت
چو مشک او را بلی نتوان نهان ساخت
مرا گویند بی او صبر پیش آر
کجا بر آتش سوزان توان ساخت
نمی سازد دلم بی او به جانم
اگر آن شوخ من با این و آن ساخت
قتیل غمزه و ابروی اویم
چه حاجت تیغ با تیر و کمان ساخت
نهان می داشتم در دل غمت را
لب خشک و رخ زردم عیان ساخت
میان بر بست بهر کشتن من
خدا ا و را به جانم مهربان ساخت
جز اندوه و فراق یار، صوفی
غم دیگر ندارد، هم به آن ساخت
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
ای تو چون زلف چرایی، به من شیدا کج
راست گویم منشین بهر خدا با ما کج
آمده زلف به دزدیدن آن سیب ذقن
هندوست و چه عجب گر بود آن لالا کج
بر بساط ای شه خوبان به رخ زردم بین
همچو فرزین تو متاز ای بت من عمدا کج
سرو تعظیم تو هر روز به جا می آرد
بود او پیش قد دلکش تو بالا کج
گفت...من امروز رقیب و غلط است
راست هرگز نشود در نظر بینا کج
گر کجی راست نیاید زخلایق اما
خوش بود آن خم ابرو به رخ زیبا کج
آن پری چهره ندانم که چرا آخر کار
باخت با صوفی دلسوخته شیدا کج
راست گویم منشین بهر خدا با ما کج
آمده زلف به دزدیدن آن سیب ذقن
هندوست و چه عجب گر بود آن لالا کج
بر بساط ای شه خوبان به رخ زردم بین
همچو فرزین تو متاز ای بت من عمدا کج
سرو تعظیم تو هر روز به جا می آرد
بود او پیش قد دلکش تو بالا کج
گفت...من امروز رقیب و غلط است
راست هرگز نشود در نظر بینا کج
گر کجی راست نیاید زخلایق اما
خوش بود آن خم ابرو به رخ زیبا کج
آن پری چهره ندانم که چرا آخر کار
باخت با صوفی دلسوخته شیدا کج
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
می کشم هر نفس از درد جدایی آوخ
جگری دارم از اندوه فراقش لخ لخ
مشو ای دل تو ملول از سخن سرد رقیب
خنکی را نتوان کرد برون از دل یخ
نظر از جان دل خسته من بازمگیر
گر فزونند محبان تو از مور و ملخ
آتش هفت سقر، لاشی و معدوم شود
شرری گر فتد از نار دلم بر دوزخ
...شده گفتند رقیب از کویش
بود آیا که زبنیاد بر افتد آن رخ
می پزم باز خیال لب آن مه، بنشین
تا که حلوای شکر پخته شود در مطبخ
هر که در عشق ببیند تن صوفی گوید
اندرین خرقه چه باریک و ضعیف است این نخ
جگری دارم از اندوه فراقش لخ لخ
مشو ای دل تو ملول از سخن سرد رقیب
خنکی را نتوان کرد برون از دل یخ
نظر از جان دل خسته من بازمگیر
گر فزونند محبان تو از مور و ملخ
آتش هفت سقر، لاشی و معدوم شود
شرری گر فتد از نار دلم بر دوزخ
...شده گفتند رقیب از کویش
بود آیا که زبنیاد بر افتد آن رخ
می پزم باز خیال لب آن مه، بنشین
تا که حلوای شکر پخته شود در مطبخ
هر که در عشق ببیند تن صوفی گوید
اندرین خرقه چه باریک و ضعیف است این نخ
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
گر سایه آن ماه به سوی چمن افتد
از رشک قدش لرزه به سرو سمن افتد
صد چشمه آب خضر از خاک برآید
هر جا که لعابی به زمین زآن دهن افتد
رفت از سر کوی تو دل از دست رقیبان
صد آه از آن خسته که دور از وطن افتد
هر جا که برآرم ز تمنای تو آهی
فریاد ازین واقعه بر مرد و زن افتد
بنگر که چو مصباح دلیلی شده روشن
از عکس تن دوست که در پیرهن افتد
بر غنچه زند بوسه ز شوق دهن او
روزی که صبا سوی چمن همچو من افتد
زان خسرو خوبان دل صوفی شده مجروح
آری غم شیرین همه بر کوهکن افتد
از رشک قدش لرزه به سرو سمن افتد
صد چشمه آب خضر از خاک برآید
هر جا که لعابی به زمین زآن دهن افتد
رفت از سر کوی تو دل از دست رقیبان
صد آه از آن خسته که دور از وطن افتد
هر جا که برآرم ز تمنای تو آهی
فریاد ازین واقعه بر مرد و زن افتد
بنگر که چو مصباح دلیلی شده روشن
از عکس تن دوست که در پیرهن افتد
بر غنچه زند بوسه ز شوق دهن او
روزی که صبا سوی چمن همچو من افتد
زان خسرو خوبان دل صوفی شده مجروح
آری غم شیرین همه بر کوهکن افتد
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
آن که از مشک به رخساره نشانی دارد
قامتی دلکش و باریک میانی دارد
چشم و ابروی تو و غمزه خونریز به هم
ترک مستی است به خود تیر و کمانی دارد
سر به گوش تو اگر زلف در آورد مرنج
هندوی تست مگر راز نهانی دارد
ای خیال رخ دلدار به چشمم بنشین
زان که هم سبزه و هم آب روانی دارد
خاک پای سگ کویت نفروشد به دو کون
چه کند این دل درویش همانی دارد
ناله بلبل از آن است که او می داند
که گل اندر عقب خویش خزانی دارد
پیر شد صوفی سودازده در فرقت یار
لیک اندر سر خود عشق جوانی دارد
قامتی دلکش و باریک میانی دارد
چشم و ابروی تو و غمزه خونریز به هم
ترک مستی است به خود تیر و کمانی دارد
سر به گوش تو اگر زلف در آورد مرنج
هندوی تست مگر راز نهانی دارد
ای خیال رخ دلدار به چشمم بنشین
زان که هم سبزه و هم آب روانی دارد
خاک پای سگ کویت نفروشد به دو کون
چه کند این دل درویش همانی دارد
ناله بلبل از آن است که او می داند
که گل اندر عقب خویش خزانی دارد
پیر شد صوفی سودازده در فرقت یار
لیک اندر سر خود عشق جوانی دارد
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
آن ترک مست، دیده چو از خواب باز کرد
با عاشقان غمزده آهنگ ناز کرد
شانه چو ره به گیسوی او برد لاجرم
با دست کوته او عملی بس دراز کرد
دور اوفتد ز کعبه مقصود سالها
از کوی دوست هرکه هوای حجاز کرد
محراب ابروی تو ندیدست از آن سبب
زاهد به کنج صومعه شبها نماز کرد
هر کس که دید طلعت خوب تو دیده را
بر روی دلبران دو عالم فراز کرد
ساقی بیار باده که دارم دلی حزین
زان لعبها که این فلک حقه باز کرد
صوفی به آب دیده کند غسل هر شبی
چون شمع گریه ها که به سوز و گداز کرد
با عاشقان غمزده آهنگ ناز کرد
شانه چو ره به گیسوی او برد لاجرم
با دست کوته او عملی بس دراز کرد
دور اوفتد ز کعبه مقصود سالها
از کوی دوست هرکه هوای حجاز کرد
محراب ابروی تو ندیدست از آن سبب
زاهد به کنج صومعه شبها نماز کرد
هر کس که دید طلعت خوب تو دیده را
بر روی دلبران دو عالم فراز کرد
ساقی بیار باده که دارم دلی حزین
زان لعبها که این فلک حقه باز کرد
صوفی به آب دیده کند غسل هر شبی
چون شمع گریه ها که به سوز و گداز کرد
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
آن زلف سیه که دلربا شد
در عشق بلای جان ما شد
در سایه سرو ایستاده
بینند که سرو چون دو تا شد
از شادی دهر گشته آزاد
تا دل به غم تو مبتلا شد
عاشق چه رود به کعبه امروز
در کوی تو مرو را صفا شد
بیگانه شود ز خویش ای دوست
با درد تو هر که آشنا شد
از شوق دو ابرویت به محراب
عمرم همه صرف در دعا شد
صوفی به امید آن که روزی
در کوی تو ره برد گدا شد
در عشق بلای جان ما شد
در سایه سرو ایستاده
بینند که سرو چون دو تا شد
از شادی دهر گشته آزاد
تا دل به غم تو مبتلا شد
عاشق چه رود به کعبه امروز
در کوی تو مرو را صفا شد
بیگانه شود ز خویش ای دوست
با درد تو هر که آشنا شد
از شوق دو ابرویت به محراب
عمرم همه صرف در دعا شد
صوفی به امید آن که روزی
در کوی تو ره برد گدا شد
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
ای خجل در چمن از قامت تو سرو بلند
چشم شوخ تو سبق برده زبادام خجند
دل زابروی تو پیوسته گرفتار بلاست
چون رهد مرغ که افتاده بود دام کمند
این چه بالا و میان است و چه ابرو و چه چشم
یارب از چشم بدانت نرسد هیچ گزند
چه زنی لاف ز میم دهن تنگ حبیب
برو ای غنچه سیراب، تو بر خویش بخند
ای پری در غم سودای توام دیوانه
ناز تا کی بود و جور و جفاهای تو چند
چه نشینی به رقیبان و دلم خون سازی
گر وفایی نکنی جور و جفا هم مپسند
صوفیا چند کنی ناله، ز خوبان گفتی
گر تو خواهی که به کس دل ندهی دیده ببند
چشم شوخ تو سبق برده زبادام خجند
دل زابروی تو پیوسته گرفتار بلاست
چون رهد مرغ که افتاده بود دام کمند
این چه بالا و میان است و چه ابرو و چه چشم
یارب از چشم بدانت نرسد هیچ گزند
چه زنی لاف ز میم دهن تنگ حبیب
برو ای غنچه سیراب، تو بر خویش بخند
ای پری در غم سودای توام دیوانه
ناز تا کی بود و جور و جفاهای تو چند
چه نشینی به رقیبان و دلم خون سازی
گر وفایی نکنی جور و جفا هم مپسند
صوفیا چند کنی ناله، ز خوبان گفتی
گر تو خواهی که به کس دل ندهی دیده ببند
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
آن کس که روز را به فراق تو شب کند
گر در غم تو زنده بماند عجب کند
از تف و تاب عشق دل من به جان رسید
راحت کجا بود بدنی را که تب کند
زاهد اگر به خواب ببیند لب ترا
در کنج صومعه، می حمرا طلب کند
عیشی که عاشقان به غمش در جهان کنند
خسرو کجا به مجلس خود آن طرب کند
دوشینه هر که لاف زد از تار زلف او
زآنش به گوشمال، مغنی ادب کند
از شوق چشم مست تو کان عین فتنه است
شیخ زمانه میل به آب عنب کند
صوفی مستمند ز سودای لعل یار
عناب را ببوسد و میل رطب کند
گر در غم تو زنده بماند عجب کند
از تف و تاب عشق دل من به جان رسید
راحت کجا بود بدنی را که تب کند
زاهد اگر به خواب ببیند لب ترا
در کنج صومعه، می حمرا طلب کند
عیشی که عاشقان به غمش در جهان کنند
خسرو کجا به مجلس خود آن طرب کند
دوشینه هر که لاف زد از تار زلف او
زآنش به گوشمال، مغنی ادب کند
از شوق چشم مست تو کان عین فتنه است
شیخ زمانه میل به آب عنب کند
صوفی مستمند ز سودای لعل یار
عناب را ببوسد و میل رطب کند
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
دل برد از من آن پسر پیرهن کبود
گر جان نرفت در پی او، آن دگر که بود
رفت آن نگار و گریه فزون است هر زمان
چون رفت عمر، اشک ندامت بگو چه سود
هر جا سرود عشق تو گویند عاشقان
از چشمه سار دیده من می رود درود
در سینه جای کرد چو جان در بدن مقیم
هر ناوکی که بر دل مجروح من گشود
عاشق به جور بر نتوانست داشت دل
هر چند خویش را به جفای تو آزمود
آیینه دلم شده از زنگ غم سیاه
جز باده کی توان ز دل آن زنگ را زدود
آن دم به عشق دست در آغوش داشتم
کادم هنوز در عدم آباد خفته بود
در چنگ غم فتاده، چه سازد، عجیب نیست
صوفی مستمند بنالد اگر چو عود
گر جان نرفت در پی او، آن دگر که بود
رفت آن نگار و گریه فزون است هر زمان
چون رفت عمر، اشک ندامت بگو چه سود
هر جا سرود عشق تو گویند عاشقان
از چشمه سار دیده من می رود درود
در سینه جای کرد چو جان در بدن مقیم
هر ناوکی که بر دل مجروح من گشود
عاشق به جور بر نتوانست داشت دل
هر چند خویش را به جفای تو آزمود
آیینه دلم شده از زنگ غم سیاه
جز باده کی توان ز دل آن زنگ را زدود
آن دم به عشق دست در آغوش داشتم
کادم هنوز در عدم آباد خفته بود
در چنگ غم فتاده، چه سازد، عجیب نیست
صوفی مستمند بنالد اگر چو عود
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
خرم آن روز که دیدار توام روزی بود
وصل جان بخش توام دولت پیروزی بود
قصد جان داری و در سینه فکندی آتش
با من اینها ز تو از غایت دلسوزی بود
غمزه بر کشتن عشاق چه تعلیم کنی
نیک استاست چه حاجت به بدآموزی بود
گفتمش ریخته شد خون رقیب تو به خاک
گفت احسنت مرا زان که بسی موزی بود
گرچه شد عاشق و رسوای جهان عیب مکن
چه کند صوفی درویش چو این روزی بود
وصل جان بخش توام دولت پیروزی بود
قصد جان داری و در سینه فکندی آتش
با من اینها ز تو از غایت دلسوزی بود
غمزه بر کشتن عشاق چه تعلیم کنی
نیک استاست چه حاجت به بدآموزی بود
گفتمش ریخته شد خون رقیب تو به خاک
گفت احسنت مرا زان که بسی موزی بود
گرچه شد عاشق و رسوای جهان عیب مکن
چه کند صوفی درویش چو این روزی بود
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
بر عارض تو خط، چو پراکنده می شود
ترک فلک غلام ترا بنده می شود
آن دم نبات را نکند هیچ کس قبول
کان لعل شکرین تو پر خنده می شود
دانی که چیست نرگس مخمور سر به پیش
از چشمهای مست تو شرمنده می شود
آن را که کشت غمزه شوخ تو بی گناه
چون از لبت شنود سخن زنده می شود
گویی که دل چراست برین آستان مقیم
جانا سگان کوی ترا انده می شود
از خون مشوی دامن رعنای خویش را
کز چشم عاشقان تو زاینده می شود
وا حرتا که از سر کوی تو نامید
صوفی مستمند تو برکنده می شود
ترک فلک غلام ترا بنده می شود
آن دم نبات را نکند هیچ کس قبول
کان لعل شکرین تو پر خنده می شود
دانی که چیست نرگس مخمور سر به پیش
از چشمهای مست تو شرمنده می شود
آن را که کشت غمزه شوخ تو بی گناه
چون از لبت شنود سخن زنده می شود
گویی که دل چراست برین آستان مقیم
جانا سگان کوی ترا انده می شود
از خون مشوی دامن رعنای خویش را
کز چشم عاشقان تو زاینده می شود
وا حرتا که از سر کوی تو نامید
صوفی مستمند تو برکنده می شود
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
هر شب من و غمهای تو و روی به دیوار
جز شمع نسوزد دل کس بر من افگار
در عشق جفا و ستم و جور رقیبان
این هر سه بلا را بکشم آه به ناچار
در کوی سلامت شرف عشق مجاب است
ترک سر و دستار کن و باده به دست آر
غمهای تو این نوع که آورد به من رو
جان در سرو کار تو کنم عاقبت کار
شوری است به دور قمر و فتنه عالم
بد عارض زیبای تو آن زلف سیه کار
پابوس توام دست دهد عاقبت الامر
گر بخت شود بر من بیچاره مددگار
صوفی چه کنی ناله شبها ز فراقش
بختت چو به خواب است چه از دیده بیدار
جز شمع نسوزد دل کس بر من افگار
در عشق جفا و ستم و جور رقیبان
این هر سه بلا را بکشم آه به ناچار
در کوی سلامت شرف عشق مجاب است
ترک سر و دستار کن و باده به دست آر
غمهای تو این نوع که آورد به من رو
جان در سرو کار تو کنم عاقبت کار
شوری است به دور قمر و فتنه عالم
بد عارض زیبای تو آن زلف سیه کار
پابوس توام دست دهد عاقبت الامر
گر بخت شود بر من بیچاره مددگار
صوفی چه کنی ناله شبها ز فراقش
بختت چو به خواب است چه از دیده بیدار
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
گل نورسته من عزم چمن دارد باز
می کند روح و روان در عقب او پرواز
نه منم مایل آن حلقه گیسو تنها
همه کس را به جهان هست هوس عمر دراز
هر شبی سوز دل خویش بگویم با شمع
پیش او نیست چو روشن صفت سوز و گداز
نکند مرغ دلم جز سرکویش منزل
همچو شاهین که به سر پنجه شه آید باز
می کند میل به آن طاق دو ابرو عابد
روی آرند به محراب بلی اهل نماز
تا تو از بند خود آزاد نگردی چون نی
نشوی محرم اسرار و نگردی دمساز
خواست صوفی که کند راز دل خود نهان
اشک خونی است دمادم شده او را غماز
می کند روح و روان در عقب او پرواز
نه منم مایل آن حلقه گیسو تنها
همه کس را به جهان هست هوس عمر دراز
هر شبی سوز دل خویش بگویم با شمع
پیش او نیست چو روشن صفت سوز و گداز
نکند مرغ دلم جز سرکویش منزل
همچو شاهین که به سر پنجه شه آید باز
می کند میل به آن طاق دو ابرو عابد
روی آرند به محراب بلی اهل نماز
تا تو از بند خود آزاد نگردی چون نی
نشوی محرم اسرار و نگردی دمساز
خواست صوفی که کند راز دل خود نهان
اشک خونی است دمادم شده او را غماز
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
بدان امید که ناگه ببینم آن رویش
به هر بهانه برم روزگار در کویش
ز شوق دیدن خالش کشیم ناله و آه
من شکسته چها می کشم ز هندویش
کشیده نیل بر ابرو ز بهر چشم بد او
نظر کنید چو نو شد هلال ابرویش
به کوی خویش دهد صد هزار سر بر باد
ز بام قصر چو افتد نظر به هر سویش
دگر امید خلاصی مدار در عالم
دلا شدی چو اسیر کمند گیسویش
چه جای من که دل از زاهدان گوشه نشین
به سحر می برد آن غمزه های جادویش
به سر ندارد از آن مه، به سر رود صوفی
به کوی او به تمنای دیدن رویش
به هر بهانه برم روزگار در کویش
ز شوق دیدن خالش کشیم ناله و آه
من شکسته چها می کشم ز هندویش
کشیده نیل بر ابرو ز بهر چشم بد او
نظر کنید چو نو شد هلال ابرویش
به کوی خویش دهد صد هزار سر بر باد
ز بام قصر چو افتد نظر به هر سویش
دگر امید خلاصی مدار در عالم
دلا شدی چو اسیر کمند گیسویش
چه جای من که دل از زاهدان گوشه نشین
به سحر می برد آن غمزه های جادویش
به سر ندارد از آن مه، به سر رود صوفی
به کوی او به تمنای دیدن رویش
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
بجز صبا ز که جویم نشان دلبر خویش
من شکسته چو محرومم از صنوبر خویش
نشانده ام به لب جویبار دیده کنون
خیال قامت شمشاد سایه پرور خویش
به غیر کوی تو دیگر کجا برم ای دوست
لبان خشک و رخ زرد و دیده تر خویش
بگفتمش بنویسم غمی به او دل گفت
مگر روان چو قلم بگذری تو از سر خویش
نمی کند به من او التفات وه چه کنم
مگر فرشته فرود آورد برو پر خویش
ازین درم بمران زان که بی سبب نایم
سگان کوی ترا خوانده ام برادر خویش
به حال صوفی مسکین قلم بگرید زار
زشعرها که نویسد به روی دفتر خویش
من شکسته چو محرومم از صنوبر خویش
نشانده ام به لب جویبار دیده کنون
خیال قامت شمشاد سایه پرور خویش
به غیر کوی تو دیگر کجا برم ای دوست
لبان خشک و رخ زرد و دیده تر خویش
بگفتمش بنویسم غمی به او دل گفت
مگر روان چو قلم بگذری تو از سر خویش
نمی کند به من او التفات وه چه کنم
مگر فرشته فرود آورد برو پر خویش
ازین درم بمران زان که بی سبب نایم
سگان کوی ترا خوانده ام برادر خویش
به حال صوفی مسکین قلم بگرید زار
زشعرها که نویسد به روی دفتر خویش
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
ای رخت مایه عیش و طرب اهل نشاط
در دل من غم و اندوه تو خوشتر ز شماط
پیش اسب تو نهادم رخ و ای شاه هنوز
می کشم بار فراق تو چو فیلان به بساط
گشته آویخته در بند قبایش دل من
مگر از رشته جان دوخته آن را خیاط
دل به دنیا منه و باده خور و شاد بزی
زان که عاقل به سفر می ننهد دل به رباط
چه روم سوی گلستان به تماشا، چو مرا
نیست از دولت غمهای تو پروای نشاط
داغ سودای تو بر سینه چو آیم فردا
با همه جرم و گنه بگذرم آسان زصراط
ساخت صوفی به سرکوی ملامت منزل
کرد چون شهر دلش را سبب عشق احاط
در دل من غم و اندوه تو خوشتر ز شماط
پیش اسب تو نهادم رخ و ای شاه هنوز
می کشم بار فراق تو چو فیلان به بساط
گشته آویخته در بند قبایش دل من
مگر از رشته جان دوخته آن را خیاط
دل به دنیا منه و باده خور و شاد بزی
زان که عاقل به سفر می ننهد دل به رباط
چه روم سوی گلستان به تماشا، چو مرا
نیست از دولت غمهای تو پروای نشاط
داغ سودای تو بر سینه چو آیم فردا
با همه جرم و گنه بگذرم آسان زصراط
ساخت صوفی به سرکوی ملامت منزل
کرد چون شهر دلش را سبب عشق احاط