عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۹۳
آیم به نهانی به سر کوی تو هر شب
جویان لب لعل تو ای دوست لبالب
در جواب او
هر چند که نان است در آفاق مقرب
خواهد دل من صحنک پالوده لبالب
از گرده ما هست مه چارده دریاب
وز شمسی ما شمس فلک آمده در تب
این حسن و ملاحت که بود نان تنک را
گویا مگر از آب حیات است مرکب
ای دل چو مقیم حرم مطبخیانی
می باش در آن کعبه مقصود مودب
ما را مکن امروز فراموش، کدک گفت
هر چند که حلوا و برنج است مقرب
ای دل مکن از قلیه کدو دعوی سیری
چون دعوتیان را بود این کفر به مذهب
دایم دل صوفی به برنج است و به حلوا
این مرتبه عالی است زهی خوبی مشرب
جویان لب لعل تو ای دوست لبالب
در جواب او
هر چند که نان است در آفاق مقرب
خواهد دل من صحنک پالوده لبالب
از گرده ما هست مه چارده دریاب
وز شمسی ما شمس فلک آمده در تب
این حسن و ملاحت که بود نان تنک را
گویا مگر از آب حیات است مرکب
ای دل چو مقیم حرم مطبخیانی
می باش در آن کعبه مقصود مودب
ما را مکن امروز فراموش، کدک گفت
هر چند که حلوا و برنج است مقرب
ای دل مکن از قلیه کدو دعوی سیری
چون دعوتیان را بود این کفر به مذهب
دایم دل صوفی به برنج است و به حلوا
این مرتبه عالی است زهی خوبی مشرب
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۹۵
دریچه ای ز بهشتش به روی بگشایی
که بامداد پگاهش تو روی بنمایی
در جواب او
به صبحدم چو سر دیگ کله بگشایی
ز بوی خوش همه آفاق را بیارایی
چنان ربوده دل از من جمال نان تنک
که نیست یک نفسم طاقت شکیبایی
چو هست طلعت جانبخش بکسمات لطیف
چه حاجت است که آن ماه را بیارایی
به نازکی و ملاحت چو زرد چینی نیست
همین بود به لطافت، کمال رعنایی
برو که شاهد بازاری است بریانی
وفا مجوی تو ای دل ز یار هر جایی
به قند سوده سخن گفت دی مزعفر ما
که تو چو عمر عزیزی، از آن نمی پایی
ز جوع نیست بلائی بتر چو صوفی را
بزرگوار خدایا به لطف ننمایی
که بامداد پگاهش تو روی بنمایی
در جواب او
به صبحدم چو سر دیگ کله بگشایی
ز بوی خوش همه آفاق را بیارایی
چنان ربوده دل از من جمال نان تنک
که نیست یک نفسم طاقت شکیبایی
چو هست طلعت جانبخش بکسمات لطیف
چه حاجت است که آن ماه را بیارایی
به نازکی و ملاحت چو زرد چینی نیست
همین بود به لطافت، کمال رعنایی
برو که شاهد بازاری است بریانی
وفا مجوی تو ای دل ز یار هر جایی
به قند سوده سخن گفت دی مزعفر ما
که تو چو عمر عزیزی، از آن نمی پایی
ز جوع نیست بلائی بتر چو صوفی را
بزرگوار خدایا به لطف ننمایی
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۰۲
ای لب شیرین تو حلوای قند
قامت رعنای تو سرو بلند
در جواب او
صحن برنجی که بود پر زقند
مرهم جان است و بسی سودمند
پیش قد دلکش زناج بین
گشته خجل قامت سرو بلند
مرغ دلم گشته اسیر اسیب
روی خلاصی نبود زان کمند
چهره برافروخته بریان صباح
تا برباید دل مسکین چند
در عرق آید شکر از انفعال
کاک به دکان چو کند نیمخند
عیب مکن کله، تو کورماج را
زان که به جائی نرسد خود پسند
هر که چو صوفی به عسل داد دل
پند کلیچه نبود سودمند
قامت رعنای تو سرو بلند
در جواب او
صحن برنجی که بود پر زقند
مرهم جان است و بسی سودمند
پیش قد دلکش زناج بین
گشته خجل قامت سرو بلند
مرغ دلم گشته اسیر اسیب
روی خلاصی نبود زان کمند
چهره برافروخته بریان صباح
تا برباید دل مسکین چند
در عرق آید شکر از انفعال
کاک به دکان چو کند نیمخند
عیب مکن کله، تو کورماج را
زان که به جائی نرسد خود پسند
هر که چو صوفی به عسل داد دل
پند کلیچه نبود سودمند
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۰۵
عاشق و خسته و پریشانم
چاره درد عاشقی نمی دانم
در جواب او
من سرگشته در پی نانم
دل کباب از فراق بریانم
کرد روغن برنج را پامال
گفت ازین قصه بس پریشانم
گفت گیپا که میل نان نکند
هر که دریافت سر پنهانم
ز آتش گوشت خون چکاند دل
لاجرم چون کباب گریانم
از تمنای قرص لیمو باز
می کند میل آب دندانم
گر تو خواهی طعام،«لاموجود»
یک دو شعری بخوان ز دیوانم
درد و جوعی است در دلم صوفی
هست طاس هریسه درمانم
چاره درد عاشقی نمی دانم
در جواب او
من سرگشته در پی نانم
دل کباب از فراق بریانم
کرد روغن برنج را پامال
گفت ازین قصه بس پریشانم
گفت گیپا که میل نان نکند
هر که دریافت سر پنهانم
ز آتش گوشت خون چکاند دل
لاجرم چون کباب گریانم
از تمنای قرص لیمو باز
می کند میل آب دندانم
گر تو خواهی طعام،«لاموجود»
یک دو شعری بخوان ز دیوانم
درد و جوعی است در دلم صوفی
هست طاس هریسه درمانم
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۱۸
تا بر رخ آن مه نظر انداخته دیده
صد گونه بلا این دل بیچاره کشیده
در جواب او
آن کس که لب دلبر سنبوسه گزیده
صد شکر خدا را که به مقصود رسیده
امروز چه حال است که آن بره بریان
چون آهوی وحشی ز من خسته رمیده
بوی حبشی پست کند نکهت نان را
این نوع بلای سیه امروز که دیده
ماننده گیپا دل پر دارم از اندوه
تا بر رخ بریان نظر انداخته دیده
در روی زمین هیچ صدائی به از این نیست
کاواز بر آید که مزعفر برسیده
حاصل که ز عمرش نبود هیچ تمتع
هر کس نمک دیگ حلیمی نچشیده
جز باد ندیدست به کف صوفی مسکین
چندان که پی صحن مزعفر بدویده
صد گونه بلا این دل بیچاره کشیده
در جواب او
آن کس که لب دلبر سنبوسه گزیده
صد شکر خدا را که به مقصود رسیده
امروز چه حال است که آن بره بریان
چون آهوی وحشی ز من خسته رمیده
بوی حبشی پست کند نکهت نان را
این نوع بلای سیه امروز که دیده
ماننده گیپا دل پر دارم از اندوه
تا بر رخ بریان نظر انداخته دیده
در روی زمین هیچ صدائی به از این نیست
کاواز بر آید که مزعفر برسیده
حاصل که ز عمرش نبود هیچ تمتع
هر کس نمک دیگ حلیمی نچشیده
جز باد ندیدست به کف صوفی مسکین
چندان که پی صحن مزعفر بدویده
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۲۴
ای فروغ حسن ماه از روی رخشان شما
آب روی خوبی از چاه زنخدان شما
در جواب او
می کند دل آرزوی سفره و خوان شما
زان که قوت جان بود پالوده و نان شما
کی بود یارب که اندر پیش ما جمع آورند
آن برنج روح افزای پریشان شما
خوان حلوائی همی بردند بس آراسته
کان چنان گلها نروید در گلستان شما
خازن جنت به نعمتهای بیحد و قیاس
برده رشک اندر جنان بر نان و بریان شما
چند نازی روز و شب ای ترک رومی فلک
گرده میده به است از ماه تابان شما
شب به شیرین کاریی گفتم به قنادان شهر
عینک من هست یاران آب دندان شما
می دهد ده مرده صوفی بر سر سفره جواب
آه از آن روزی که گردد باز مهمان شما
آب روی خوبی از چاه زنخدان شما
در جواب او
می کند دل آرزوی سفره و خوان شما
زان که قوت جان بود پالوده و نان شما
کی بود یارب که اندر پیش ما جمع آورند
آن برنج روح افزای پریشان شما
خوان حلوائی همی بردند بس آراسته
کان چنان گلها نروید در گلستان شما
خازن جنت به نعمتهای بیحد و قیاس
برده رشک اندر جنان بر نان و بریان شما
چند نازی روز و شب ای ترک رومی فلک
گرده میده به است از ماه تابان شما
شب به شیرین کاریی گفتم به قنادان شهر
عینک من هست یاران آب دندان شما
می دهد ده مرده صوفی بر سر سفره جواب
آه از آن روزی که گردد باز مهمان شما
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۳۰
رخ تو مظهر انوارهای سبحانی است
خط تو آیت الطافهای ربانی است
در جواب او
مرا به صحنک بغرا محبت جانی است
اگر چه معده پر از نان گرم و بریانی است
چه می کنی صفت امروز آب حیوان را
به شیر منش نظر کن که آب حیوانی است
به شهر اگر دل بریان به جان فروشد کس
جگر بماند از آن کس بخر که ارزانی است
ز سر باطن گیپا نیافت کله وقوف
بلی چو در دل او رازهای پنهانی است
ز اشک و ناله و سوزی که شب ز بریان آید
برنج را بنگر اندرین پریشانی است
هوای قلیه کدو در سر من است ولیک
دل شکسته پر از آرزوی بورانی است
عوض کند به دو عالم اگر ته نان کس
به نزد صوفی مسکین کمال نادانی است
خط تو آیت الطافهای ربانی است
در جواب او
مرا به صحنک بغرا محبت جانی است
اگر چه معده پر از نان گرم و بریانی است
چه می کنی صفت امروز آب حیوان را
به شیر منش نظر کن که آب حیوانی است
به شهر اگر دل بریان به جان فروشد کس
جگر بماند از آن کس بخر که ارزانی است
ز سر باطن گیپا نیافت کله وقوف
بلی چو در دل او رازهای پنهانی است
ز اشک و ناله و سوزی که شب ز بریان آید
برنج را بنگر اندرین پریشانی است
هوای قلیه کدو در سر من است ولیک
دل شکسته پر از آرزوی بورانی است
عوض کند به دو عالم اگر ته نان کس
به نزد صوفی مسکین کمال نادانی است
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۴۱
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۳ - نامه اول
ای صنم لاله رخ گلعذار
گوش به حال من بیچاره دار
سرو قد سیمبر نوجوان
از من درویش سلامی بخوان
زآتش غم گشت کباب این دلم
چاره من کن که درین مشکلم
رحم نما بر دل شیدای من
گر نکنی رحم تو ای وای من
درد مرا مایه درمان تویی
آرزوی دیده گریان تویی
بی تو ندارم سر خویش ای نگار
عشق برآورد ز جانم دمار
سینه من در غم تو چاک شد
دود دلم جانب افلاک شد
صبر ندارم چه کنم آه آه
سوی من افکن نظری گاه گاه
چند کشم آه به شبهای تار
چند بگریم ز غمت زار زار
دل ز تو برداشتنم مشکل است
مهر تو چون همدم جان و دل است
چاره من کن که اسیر توام
بیدل و مسکین و فقیر توام
بی تو مرا نیست صبوری مجال
مرغ دلم چند زند پر و بال
از تو ندارم من مسکین گریز
ای بت عیار مرا دست گیر
چاره کار من بیچاره کن
دفع دل خسته صد پاره کن
بهر خدا در من مسکین نگر
ای صنم لاله رخ لب شکر
صوفی درویش هوا خواه تست
رد مکنش گو سگ درگاه تست
گوش به حال من بیچاره دار
سرو قد سیمبر نوجوان
از من درویش سلامی بخوان
زآتش غم گشت کباب این دلم
چاره من کن که درین مشکلم
رحم نما بر دل شیدای من
گر نکنی رحم تو ای وای من
درد مرا مایه درمان تویی
آرزوی دیده گریان تویی
بی تو ندارم سر خویش ای نگار
عشق برآورد ز جانم دمار
سینه من در غم تو چاک شد
دود دلم جانب افلاک شد
صبر ندارم چه کنم آه آه
سوی من افکن نظری گاه گاه
چند کشم آه به شبهای تار
چند بگریم ز غمت زار زار
دل ز تو برداشتنم مشکل است
مهر تو چون همدم جان و دل است
چاره من کن که اسیر توام
بیدل و مسکین و فقیر توام
بی تو مرا نیست صبوری مجال
مرغ دلم چند زند پر و بال
از تو ندارم من مسکین گریز
ای بت عیار مرا دست گیر
چاره کار من بیچاره کن
دفع دل خسته صد پاره کن
بهر خدا در من مسکین نگر
ای صنم لاله رخ لب شکر
صوفی درویش هوا خواه تست
رد مکنش گو سگ درگاه تست
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۵ - عرض نامه پیش محبوب
خادمه چون واقف اسرار گشت
بست میان، در پی این کار گشت
داشت سخن، زهره گفتن نبود
فرصت گفتار طلب می نمود
نیم شبش خادمه بیدار یافت
وقت خوش و فرصت گفتار یافت
کرد زاحوال جوانش خبر
گفت همه حال دلش سر به سر
چون صنم این نکته ز خادم شنید
لعل لب خویش به دندان گزید
گفت به آن خادمه یعنی خموش
زان که بود بر در و دیوار گوش
کیست، کدام است، کجا و چه کس
باز که بر دست به رویم هوس
کشته چو او گشته درین غم بسی
کام ندیدست ز لعلم کسی
اوست گدایی و منم پادشاه
کو برود، راه درین کو مخواه
بست میان، در پی این کار گشت
داشت سخن، زهره گفتن نبود
فرصت گفتار طلب می نمود
نیم شبش خادمه بیدار یافت
وقت خوش و فرصت گفتار یافت
کرد زاحوال جوانش خبر
گفت همه حال دلش سر به سر
چون صنم این نکته ز خادم شنید
لعل لب خویش به دندان گزید
گفت به آن خادمه یعنی خموش
زان که بود بر در و دیوار گوش
کیست، کدام است، کجا و چه کس
باز که بر دست به رویم هوس
کشته چو او گشته درین غم بسی
کام ندیدست ز لعلم کسی
اوست گدایی و منم پادشاه
کو برود، راه درین کو مخواه
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۶ - خبر آوردن خادمه
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۷ - نامه دوم
باز جوان نعره برآورد و آه
با لب خشک و دو رخ همچو کاه
گفت چه سازم، چه کنم ای خدا
در غم آن دوست، مرا ره نما
نیست مرا طاقت هجران یار
چند کشم روز و شبان انتظار
دیده به حال من مسکین گشای
در غم خود ای صنما ره نمای
بی خور و آرام و قرار از توام
در غم و در ناله زار از توام
چند کشم محنت دوری و آه
سوی من دلشده کن یک نگاه
دل ز من غمزده بر وی نهان
آه چه سازم، چه کنم این زمان
چاره کار من درویش کن
فکر دوای جگر ریش کن
هست دل غمزده لرزان چو بید
ای صنم از خویش مکن ناامید
من به جهان داغ تو دارم همین
در من مسکین به حقارت مبین
ز آه دلم دود به گردون رسید
آه چه گویم که دل از غم چه دید
همدم من نیست بجز درد، کس
می کشم این بار به جان این نفس
خوان وصال تو به پیش رقیب
آه چرایم من ازو بی نصیب
منتی، بر جان من خسته نه
لقمه ای زآن خوان وصالم بده
بهر خدا خادمه، بار دگر
از من درویش پیامی ببر
بوکه کند رحم بر احوال من
شاد شود این دل پامال من
با لب خشک و دو رخ همچو کاه
گفت چه سازم، چه کنم ای خدا
در غم آن دوست، مرا ره نما
نیست مرا طاقت هجران یار
چند کشم روز و شبان انتظار
دیده به حال من مسکین گشای
در غم خود ای صنما ره نمای
بی خور و آرام و قرار از توام
در غم و در ناله زار از توام
چند کشم محنت دوری و آه
سوی من دلشده کن یک نگاه
دل ز من غمزده بر وی نهان
آه چه سازم، چه کنم این زمان
چاره کار من درویش کن
فکر دوای جگر ریش کن
هست دل غمزده لرزان چو بید
ای صنم از خویش مکن ناامید
من به جهان داغ تو دارم همین
در من مسکین به حقارت مبین
ز آه دلم دود به گردون رسید
آه چه گویم که دل از غم چه دید
همدم من نیست بجز درد، کس
می کشم این بار به جان این نفس
خوان وصال تو به پیش رقیب
آه چرایم من ازو بی نصیب
منتی، بر جان من خسته نه
لقمه ای زآن خوان وصالم بده
بهر خدا خادمه، بار دگر
از من درویش پیامی ببر
بوکه کند رحم بر احوال من
شاد شود این دل پامال من
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۸ - رفتن خادمه
بار دگر خادمه باوفا
رفت به نزد بت فرخ لقا
بود شبی آن صنم گلعذار
تازه و خرم چو گل نوبهار
عیش و جوانی و طرب در سرش
مجلس آراسته اندر خورش
چنگ نوازان و نی اندر قدح
مجلسیان گشته ازو پر فرح
آن بت عیار شده نیم مست
خادمه در خدمت و شمعی به دست
آن صنم القصه بشد سوی باغ
خادمه در پیش و به دستش چراغ
باز جوان راه سخن درج کرد
نقد سخن را به محل خرج کرد
هیچ جوابی نشنید از نگار
خادمه شد باز ازین غم فگار
رفت به نزد بت فرخ لقا
بود شبی آن صنم گلعذار
تازه و خرم چو گل نوبهار
عیش و جوانی و طرب در سرش
مجلس آراسته اندر خورش
چنگ نوازان و نی اندر قدح
مجلسیان گشته ازو پر فرح
آن بت عیار شده نیم مست
خادمه در خدمت و شمعی به دست
آن صنم القصه بشد سوی باغ
خادمه در پیش و به دستش چراغ
باز جوان راه سخن درج کرد
نقد سخن را به محل خرج کرد
هیچ جوابی نشنید از نگار
خادمه شد باز ازین غم فگار
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۱۰ - نامه سیم
دید چو اندر غم دل مضطرش
خادمه این گفت و برفت از برش
چون که شنید این سخن آن دلفگار
قطع طمع دید ز رخسار یار
ناله او تا به ثریا رسید
راست چو مرغی به قفس می طپید
درد دلش هر نفس افزون شده
دیده اش از گریه چو جیحون شده
از رخ دلدار شده نا امید
روز سیاهی و دو چشم سفید
اشک روان بر رخ چون زعفران
خسته و مجروح دل و ناتوان
روی به دیوار و غم یار پیش
مضطر و حیران شده در کار خویش
در غمش آن دلشده بگداخته
و از همه خلق بپرداخته
سر به سر زانو و غم بی شمار
سینه پر از آتش و دل نزد یار
زآه دلش خاطر همسایه ریش
بر جگرش فرقت دلبر چو نیش
دلبر ازو غافل و او بی حضور
سینه تفتان به مثال تنور
واقف این واقعه نی هیچ کس
دست به سر مانده بسان مگس
او چو نمک گشته گدازان در آب
آن بت عیار اوز در حجاب
راست چو مرغی شده در دام او
چشم نهاده به سر بام او
بر سر کویش همه شب تا سحر
شسته جوان منتظر و بی خبر
خادمه آمد که ترا حال چیست
دید که آن غمزده خون می گریست
رفت دگر بار به سوی حبیب
گفت بگویم سخنی یا نصیب
خادمه این گفت و برفت از برش
چون که شنید این سخن آن دلفگار
قطع طمع دید ز رخسار یار
ناله او تا به ثریا رسید
راست چو مرغی به قفس می طپید
درد دلش هر نفس افزون شده
دیده اش از گریه چو جیحون شده
از رخ دلدار شده نا امید
روز سیاهی و دو چشم سفید
اشک روان بر رخ چون زعفران
خسته و مجروح دل و ناتوان
روی به دیوار و غم یار پیش
مضطر و حیران شده در کار خویش
در غمش آن دلشده بگداخته
و از همه خلق بپرداخته
سر به سر زانو و غم بی شمار
سینه پر از آتش و دل نزد یار
زآه دلش خاطر همسایه ریش
بر جگرش فرقت دلبر چو نیش
دلبر ازو غافل و او بی حضور
سینه تفتان به مثال تنور
واقف این واقعه نی هیچ کس
دست به سر مانده بسان مگس
او چو نمک گشته گدازان در آب
آن بت عیار اوز در حجاب
راست چو مرغی شده در دام او
چشم نهاده به سر بام او
بر سر کویش همه شب تا سحر
شسته جوان منتظر و بی خبر
خادمه آمد که ترا حال چیست
دید که آن غمزده خون می گریست
رفت دگر بار به سوی حبیب
گفت بگویم سخنی یا نصیب
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۱۳ - نامه چهارم
کرد جوان صبر و تحمل بسی
هیچ نگفت این سخنان با کسی
صبر بسی کرد و تحمل نمود
پیش کسی زهره گفتن نبود
در دل او غصه و غم شد گره
همچو کمان خم شد، و لاغر چو زه
دور فتاده ز رخ او چو تیر
گشته چو زه در غم او گوشه گیر
و لوله در سینه و لبها خموش
واقف از احوال دلش سینه پوش
از همه خویشان شده بیگانه او
باغم آن مه شده همخانه او
درد صبوری چو برون شد زحد
خادمه اش نیز نکردی مدد
نعره بر آورد که ای گلعذار
چشم به حال من بیچاره دار
طاقت من گشت ز هجر تو طاق
نیست مرا طاقت درد فراق
چند کشم بار جدایی به دوش
سینه جوشان و لبان خموش
بی تو مرا مرگ به است از حیات
زندگی بی تو بود چون ممات
آه چه سازم که دلم گشت خون
درد دل من شده از حد برون
ای بت عیار کجا جویمت
درد دل خویش که را گویمت
سر به من خسته نیاری فرود
سوختم از آتش هجران چو عود
یک نفس از خنده تو خاموش کن
در دل شب گریه من گوش کن
صوفی بیچاره گرفتار تست
بنده صفت بر سر بازار تست
هیچ نگفت این سخنان با کسی
صبر بسی کرد و تحمل نمود
پیش کسی زهره گفتن نبود
در دل او غصه و غم شد گره
همچو کمان خم شد، و لاغر چو زه
دور فتاده ز رخ او چو تیر
گشته چو زه در غم او گوشه گیر
و لوله در سینه و لبها خموش
واقف از احوال دلش سینه پوش
از همه خویشان شده بیگانه او
باغم آن مه شده همخانه او
درد صبوری چو برون شد زحد
خادمه اش نیز نکردی مدد
نعره بر آورد که ای گلعذار
چشم به حال من بیچاره دار
طاقت من گشت ز هجر تو طاق
نیست مرا طاقت درد فراق
چند کشم بار جدایی به دوش
سینه جوشان و لبان خموش
بی تو مرا مرگ به است از حیات
زندگی بی تو بود چون ممات
آه چه سازم که دلم گشت خون
درد دل من شده از حد برون
ای بت عیار کجا جویمت
درد دل خویش که را گویمت
سر به من خسته نیاری فرود
سوختم از آتش هجران چو عود
یک نفس از خنده تو خاموش کن
در دل شب گریه من گوش کن
صوفی بیچاره گرفتار تست
بنده صفت بر سر بازار تست
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۱۸ - نامه ششم
باز چو از صبر سخن گوش کرد
عاشق دلسوخته خاموش کرد
گرسنه را دیر شود پاتغار
جوع برآرد ز دل او دمار
صبر بود پیش دل مستمند
داروی تلخ است، بلی سودمند
چون بجز از صبر دوایی ندید
پای به دامان صبوری کشید
تلخی این صبر به زهر فراق
گشت در آن دم به دلش هم وثاق
روی به دیوار و غم یار هم
روز و شبان دیده بیدار هم
این همه چون با دل او یار شد
عاقبت آن دلشده بیمار شد
عاشق و بیمار و غریب و فقیر
روی به دیوار ودل پر زحیر
ماند درین واقعه سی روز و شب
گشت طبیب از مرضش در عجب
جان به لب آمد دگر از اشتیاق
ناله برآورد ز درد فراق
گشت چو بی طاقت و صبر و قرار
اشک فرو ریخت چو ابر بهار
ناله برآورد که ای یار من
یک نظری کن به دل زار من
دل به سر کوی تو گشته مقیم
هست مرا هجر تو نار جحیم
زندگی بی تو، مرا مرگ به
عمرگر این است ازو ترک به
ای شده در سینه مرا جای تو
سوختم از آتش سودای تو
صبر کجا، چیست تحمل بگوی
از من دلسوخته اینها مجوی
صبر که چون آتش سوزان بود
تکیه برو آه چه امکان بود
سینه پر از نار چو گرمابه ام
من ز غمت گندم بر تابه ام
خادمه از بهر خدای جهان
عرضه کن احوال من آن جا روان
عاشق دلسوخته خاموش کرد
گرسنه را دیر شود پاتغار
جوع برآرد ز دل او دمار
صبر بود پیش دل مستمند
داروی تلخ است، بلی سودمند
چون بجز از صبر دوایی ندید
پای به دامان صبوری کشید
تلخی این صبر به زهر فراق
گشت در آن دم به دلش هم وثاق
روی به دیوار و غم یار هم
روز و شبان دیده بیدار هم
این همه چون با دل او یار شد
عاقبت آن دلشده بیمار شد
عاشق و بیمار و غریب و فقیر
روی به دیوار ودل پر زحیر
ماند درین واقعه سی روز و شب
گشت طبیب از مرضش در عجب
جان به لب آمد دگر از اشتیاق
ناله برآورد ز درد فراق
گشت چو بی طاقت و صبر و قرار
اشک فرو ریخت چو ابر بهار
ناله برآورد که ای یار من
یک نظری کن به دل زار من
دل به سر کوی تو گشته مقیم
هست مرا هجر تو نار جحیم
زندگی بی تو، مرا مرگ به
عمرگر این است ازو ترک به
ای شده در سینه مرا جای تو
سوختم از آتش سودای تو
صبر کجا، چیست تحمل بگوی
از من دلسوخته اینها مجوی
صبر که چون آتش سوزان بود
تکیه برو آه چه امکان بود
سینه پر از نار چو گرمابه ام
من ز غمت گندم بر تابه ام
خادمه از بهر خدای جهان
عرضه کن احوال من آن جا روان
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۱۹ - رفتن خادمه از پیش عاشق
خادمه برخاست به چشم پر آب
رفت به سوی بت عالی جناب
عرضه احوال جوان کرد باز
آن سخنان جمله بیان کرد باز
گفت بترس از فلک بی وزیر
عاشق سودا زده را دست گیر
سرمکش از عاشق درویش خود
از کرم او را بنشان پیش خود
تا رخ زیبای تو بیند عیان
تازه شود در تن او خسته جان
ورنه زمانی ز برای خدا
همچو مه از دور به او رخ نما
گفت به آن خادمه پر ز مهر
سرو سهی قامت خورشید چهر
من بنمایم خم ابروی خویش
لیک ورا ره ندهم سوی خویش
گوی سلامی ز من او را نهان
تا که شود جان و دلش شادمان
رفت به سوی بت عالی جناب
عرضه احوال جوان کرد باز
آن سخنان جمله بیان کرد باز
گفت بترس از فلک بی وزیر
عاشق سودا زده را دست گیر
سرمکش از عاشق درویش خود
از کرم او را بنشان پیش خود
تا رخ زیبای تو بیند عیان
تازه شود در تن او خسته جان
ورنه زمانی ز برای خدا
همچو مه از دور به او رخ نما
گفت به آن خادمه پر ز مهر
سرو سهی قامت خورشید چهر
من بنمایم خم ابروی خویش
لیک ورا ره ندهم سوی خویش
گوی سلامی ز من او را نهان
تا که شود جان و دلش شادمان
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۲۱ - دیدار نمودن دلدار از دور به عاشق مهجور
ناله عشاق چو از حد گذشت
سوخت ز آهش همه کوه ودشت
ولوله در گنبد خضرا فتاد
ناله درین عالم بالا فتاد
کرد اثر ناله زارش، ببین
گشت دعایش به اجابت قرین
بخت و سعادت مگرش یار شد
زآن سببش نوبت دیدار شد
چشم نهاده به سر کوی یار
شب همه شب بوده در این انتظار
صبحدمی پرده ز رخ دور کرد
جمله آفاق پر از نور کرد
یک نظری کرد به رویش جوان
بی خبر از خویش شد اندر زمان
چون نظری کرد به روی نگار
کرد یکی نعره و افتاد خوار
آن بت عیار بدو رخ نمود
تاب رخ یار نبودش چه سود
بی رخ او خسته و دل بود ریش
با رخ او بیخبر از حال خویش
این همه آن عشق بلا می کند
آه چه گویم که چها می کند
غمزده آمد چو به ناگه به هوش
هیچ ندید او اثر از بخت دوش
ناله چون چنگ خود آغاز کرد
بر رخ خود صد در غم باز کرد
سوخت ز آهش همه کوه ودشت
ولوله در گنبد خضرا فتاد
ناله درین عالم بالا فتاد
کرد اثر ناله زارش، ببین
گشت دعایش به اجابت قرین
بخت و سعادت مگرش یار شد
زآن سببش نوبت دیدار شد
چشم نهاده به سر کوی یار
شب همه شب بوده در این انتظار
صبحدمی پرده ز رخ دور کرد
جمله آفاق پر از نور کرد
یک نظری کرد به رویش جوان
بی خبر از خویش شد اندر زمان
چون نظری کرد به روی نگار
کرد یکی نعره و افتاد خوار
آن بت عیار بدو رخ نمود
تاب رخ یار نبودش چه سود
بی رخ او خسته و دل بود ریش
با رخ او بیخبر از حال خویش
این همه آن عشق بلا می کند
آه چه گویم که چها می کند
غمزده آمد چو به ناگه به هوش
هیچ ندید او اثر از بخت دوش
ناله چون چنگ خود آغاز کرد
بر رخ خود صد در غم باز کرد
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۲۲ - نامه هفتم
عاشق بیچاره چو بیدار شد
مست رخ یار چو هشیار شد
هیچ اثری از رخ دلبر ندید
راست چو ماهی به زمین می طپید
زهره آن نه که برآرد خروش
طاقت آن نی که بباشد خموش
مضطرب و بی سر و سامان شده
عقل درین واقعه حیران شده
گفت خدایا چه کنم این زمان
پیش که گویم غم آن نوجوان
بار خدایا به کمال کرم
دست دلم گیر و برآور ز غم
طاقت این درد ندارم دگر
ای ملک الملک مرا باز خر
بنده درگاه توام یا اله
چاره من کن که تویی پادشاه
از همه عالم شده ام سیر من
می روم از دار جهان دیر من
گر شده ام عاشق و در عشق مست
شکر خدا را که نیم بت پرست
عاشقم امروز، به فریاد درس
جز تو ندارم به جهان هیچ کس
در دل او مهر مرا راه ده
چشم مرا دیدن آن ماه ده
بی رخ او صبر ندارم دگر
پادشها در من مسکین نگر
عاشق درویش درین ناله بود
خادمه اندر عقبش می شنود
باز به دو چشم پر آب، آن زمان
رفت به پیش بت نامهربان
مست رخ یار چو هشیار شد
هیچ اثری از رخ دلبر ندید
راست چو ماهی به زمین می طپید
زهره آن نه که برآرد خروش
طاقت آن نی که بباشد خموش
مضطرب و بی سر و سامان شده
عقل درین واقعه حیران شده
گفت خدایا چه کنم این زمان
پیش که گویم غم آن نوجوان
بار خدایا به کمال کرم
دست دلم گیر و برآور ز غم
طاقت این درد ندارم دگر
ای ملک الملک مرا باز خر
بنده درگاه توام یا اله
چاره من کن که تویی پادشاه
از همه عالم شده ام سیر من
می روم از دار جهان دیر من
گر شده ام عاشق و در عشق مست
شکر خدا را که نیم بت پرست
عاشقم امروز، به فریاد درس
جز تو ندارم به جهان هیچ کس
در دل او مهر مرا راه ده
چشم مرا دیدن آن ماه ده
بی رخ او صبر ندارم دگر
پادشها در من مسکین نگر
عاشق درویش درین ناله بود
خادمه اندر عقبش می شنود
باز به دو چشم پر آب، آن زمان
رفت به پیش بت نامهربان
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۲۳ - رفتن خادمه از بر عاشق
خادمه بگشاد زبان پیش یار
کرد عیان قصه آن دلفگار
زاری او را به مناجات گفت
آنچه طلب کرد به حاجات گفت
سوخت دلم گفت ز درد دلش
قصه پیش آمده بس مشکلش
سر مکش از بهر خدا زان فقیر
این سخن از خادم خود در پذیر
گفت ایا خادمه مهربان
راست بگو من چه کنم این زمان
گرچه برو زار بباید گریست
از من ایا خادمه تقصیر چیست
از تو شنودم بنمودی جمال
نیست ورا ذره تاب وصال
من چه کنم خادمه، دیگر خموش
هر چه شنودی و بدیدی بپوش
هست مرا ترس رقیب این زمان
گر بمرد گو بمر آن نوجوان
کرد عیان قصه آن دلفگار
زاری او را به مناجات گفت
آنچه طلب کرد به حاجات گفت
سوخت دلم گفت ز درد دلش
قصه پیش آمده بس مشکلش
سر مکش از بهر خدا زان فقیر
این سخن از خادم خود در پذیر
گفت ایا خادمه مهربان
راست بگو من چه کنم این زمان
گرچه برو زار بباید گریست
از من ایا خادمه تقصیر چیست
از تو شنودم بنمودی جمال
نیست ورا ذره تاب وصال
من چه کنم خادمه، دیگر خموش
هر چه شنودی و بدیدی بپوش
هست مرا ترس رقیب این زمان
گر بمرد گو بمر آن نوجوان