عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۲۱ - طالع فیروز
عجب شوری است بر سر دارم امشب
نهال عیش پر بردارم امشب
خلاف سایر شب ها به مینا
شرابی روح پرور دارم امشب
ز دست ساقی شیرین شمایل
می تلخی به ساغر دارم امشب
عجب از طالع فیروز خویشم
که در بر قدِّ دلبر دارم امشب
ز بوی طُرّه ی عنبرفشانش
دماغ جان، معطر دارم امشب
برای چشم زخم از مردم چشم
سپندی خوش به مجمر دارم امشب
زدم نقشی به یار امروز «ترکی»
خیال نقش دیگر دارم امشب
نهال عیش پر بردارم امشب
خلاف سایر شب ها به مینا
شرابی روح پرور دارم امشب
ز دست ساقی شیرین شمایل
می تلخی به ساغر دارم امشب
عجب از طالع فیروز خویشم
که در بر قدِّ دلبر دارم امشب
ز بوی طُرّه ی عنبرفشانش
دماغ جان، معطر دارم امشب
برای چشم زخم از مردم چشم
سپندی خوش به مجمر دارم امشب
زدم نقشی به یار امروز «ترکی»
خیال نقش دیگر دارم امشب
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۲۲ - لعل درفشان
جانا! شکن میفکن بر طاق ابروانت
چین و شکن بود خوش بر جعد گیسوانت
خون می چکاند از دل، مژگان چون خدنگت
دل می رباید از کف، ابروی چون کمانت
روزی عنایتی کن، بگشای غنچه ی لب
تا بشنوم کلامی از لعل درفشانت
خواهم که آیم از شوق، شب ها به پای بوسی
اما چه چاره سازم با ظلم پاسبانت
گر تو زنی به تیرم، دل از تو برنگیرم
حاشا که من شوم دور، از خاک آستانت
گردیده ام به روزی گر من تو را نبینم
خوشتر بود که بینم همراه دیگرانت
در گردنم بیفکن، از زلف خویش طوقی
در کوی خویش جا ده در جرگه ی سگانت
یک بوسه گر فروشی جانا! به قیمت جان
هستم به جان خریدار، گلبوسه از لبانت
«ترکی» ز بس که شعرت، باشد لطیف و شیرین
گویا که قند مصری، می ریزد از دهانت
چین و شکن بود خوش بر جعد گیسوانت
خون می چکاند از دل، مژگان چون خدنگت
دل می رباید از کف، ابروی چون کمانت
روزی عنایتی کن، بگشای غنچه ی لب
تا بشنوم کلامی از لعل درفشانت
خواهم که آیم از شوق، شب ها به پای بوسی
اما چه چاره سازم با ظلم پاسبانت
گر تو زنی به تیرم، دل از تو برنگیرم
حاشا که من شوم دور، از خاک آستانت
گردیده ام به روزی گر من تو را نبینم
خوشتر بود که بینم همراه دیگرانت
در گردنم بیفکن، از زلف خویش طوقی
در کوی خویش جا ده در جرگه ی سگانت
یک بوسه گر فروشی جانا! به قیمت جان
هستم به جان خریدار، گلبوسه از لبانت
«ترکی» ز بس که شعرت، باشد لطیف و شیرین
گویا که قند مصری، می ریزد از دهانت
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۲۳ - قبلهٔ ابرو
دل برده زمن دلبرکا! غمزه و نازت
بربوده زکف صبر و توان، زلف درازت
بگرفت دلم را خم گیسوی کمندت
بگداخت تنم را غم فولاد گدازت
بازآی که از رفتن تو جان ز تنم رفت
جان باز شود روزی اگر بینم بازت
سوی تو بود روی نیاز همه کس لیک
جز خود نبود سوی کسی روی نیازت
از بس که بود در نظرم قبله ی ابروت
حاشا که فراموش کنم وقت نمازت
در گوش تو زلف تو شب و روز، چه گوید
این زنگی بدخو ز چه شد محرم رازت؟
بس شعبده بازی کند این خالک هندوت
فریاد از این هندوک شعبده بازت
ای عشق چه چیزی تو که هستند طلبکار!
ترسا زکلیسا و مسلمان ز حجازت
«ترکی» تو مکن کاهلی از پیروی عشق
کآخر به حقیقت برساند ز مجازت
بربوده زکف صبر و توان، زلف درازت
بگرفت دلم را خم گیسوی کمندت
بگداخت تنم را غم فولاد گدازت
بازآی که از رفتن تو جان ز تنم رفت
جان باز شود روزی اگر بینم بازت
سوی تو بود روی نیاز همه کس لیک
جز خود نبود سوی کسی روی نیازت
از بس که بود در نظرم قبله ی ابروت
حاشا که فراموش کنم وقت نمازت
در گوش تو زلف تو شب و روز، چه گوید
این زنگی بدخو ز چه شد محرم رازت؟
بس شعبده بازی کند این خالک هندوت
فریاد از این هندوک شعبده بازت
ای عشق چه چیزی تو که هستند طلبکار!
ترسا زکلیسا و مسلمان ز حجازت
«ترکی» تو مکن کاهلی از پیروی عشق
کآخر به حقیقت برساند ز مجازت
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۲۶ - درای کاروان
لب لعلت، مرا آرام جان است
دو چشمت، فتنه ی آخر زمان است
عجب از خال هندوی تو دارم
که او را بر لب کوثر، مکان است
قدت شمشاد، یا سرو روان است
لبت یاقوت، یاقوت روان است
شدم از غصه چون موی میانت
که موی است اینکه داری یا میان است
دهان است اینکه داری، یا که غنچه است
ندانم غنچه است این یا دهان است
ندارد ترک چشمت گر سر جنگ
چرا پیوسته با تیر و کمان است؟
شبی با تو به سر بردن به عمری
مرا خوشتر ز عمر جاودان است
همی خواهم که آیم در وثاقت
ولی خوفم همه از پاسبان است
به امیدی که آیی از سفر باز
دو گوشم بر درای کاروان است
مران از خویش «ترکی» را که دایم
تو را همچون سگی بر آستان است
چو شهبازش نباشد چشم بر گوشت
ولی قانع به مشتی استخوان است.
دو چشمت، فتنه ی آخر زمان است
عجب از خال هندوی تو دارم
که او را بر لب کوثر، مکان است
قدت شمشاد، یا سرو روان است
لبت یاقوت، یاقوت روان است
شدم از غصه چون موی میانت
که موی است اینکه داری یا میان است
دهان است اینکه داری، یا که غنچه است
ندانم غنچه است این یا دهان است
ندارد ترک چشمت گر سر جنگ
چرا پیوسته با تیر و کمان است؟
شبی با تو به سر بردن به عمری
مرا خوشتر ز عمر جاودان است
همی خواهم که آیم در وثاقت
ولی خوفم همه از پاسبان است
به امیدی که آیی از سفر باز
دو گوشم بر درای کاروان است
مران از خویش «ترکی» را که دایم
تو را همچون سگی بر آستان است
چو شهبازش نباشد چشم بر گوشت
ولی قانع به مشتی استخوان است.
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۲۷ - حلقهٔ چشم
قسم جانا! به جان دوستانت
که دارم دوست تر از جسم و جانت
شب و روز از خیال بوی زلفت
شدم لاغرتر از موی میانت
چکد خون دل از چشمم چو یاقوت
ز هجر لعل چون قوت روانت
مرا هر دم رسد از سینه تیری
از آن ابروی خم تر از کمانت
تو شیرین خنده گر خندی به گلزار
نخندد غنچه از شرم دهانت
سمند خویش را آهسته تر ران
مشو یکباره دور از همرهانت
دگر در باغ ننشاند صنوبر
اگر قامت ببیند باغبانت
رکابت را کنم از حلقهٔ چشم
به دستم گر رسد روزی عنانت
رقیبان من از حسرت بمیرند
اگر نام من آید بر زبانت
ولی من خود از آن شوقی که دارم
همی خواهم که تا بوسم دهانت
شکر می ریزد از کلک تو «ترکی»
نی قند است گویی در بنانت
که دارم دوست تر از جسم و جانت
شب و روز از خیال بوی زلفت
شدم لاغرتر از موی میانت
چکد خون دل از چشمم چو یاقوت
ز هجر لعل چون قوت روانت
مرا هر دم رسد از سینه تیری
از آن ابروی خم تر از کمانت
تو شیرین خنده گر خندی به گلزار
نخندد غنچه از شرم دهانت
سمند خویش را آهسته تر ران
مشو یکباره دور از همرهانت
دگر در باغ ننشاند صنوبر
اگر قامت ببیند باغبانت
رکابت را کنم از حلقهٔ چشم
به دستم گر رسد روزی عنانت
رقیبان من از حسرت بمیرند
اگر نام من آید بر زبانت
ولی من خود از آن شوقی که دارم
همی خواهم که تا بوسم دهانت
شکر می ریزد از کلک تو «ترکی»
نی قند است گویی در بنانت
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۲۸ - خورشید منیر
مستی اگر از شرب ننید است و شراب است
پس چشم تو ناخورده شراب، از چه خراب است
این رنگ حنا نیست که داری به کف دست
از خون دل ماست که دست تو خضاب است
شب ها ز غم نرگس بیمار تو تا صبح
بیمارم و، بیدارم و، چشم تو به خواب است
خورشید منیر است که پنهان شده در ابر
یا بر رخ زیبای تو از زلف نقاب است
بر کشتن من، خنجر مژگان تو کافی است
خنجر مکش و تیغ مزن! این چه شتاب است
دل جویی من گر بنمایی گنهی نیست
دلجویی دل سوخته گان، عین ثواب است
اینجا که تویی حاضر و، چنگی و ربابی ست
هوشم به تو و،گوش بر آواز رباب است
این بوی دل سوخته در سینه ی«ترکی» ست
جانا! تو مپندار که این بوی کباب است
پس چشم تو ناخورده شراب، از چه خراب است
این رنگ حنا نیست که داری به کف دست
از خون دل ماست که دست تو خضاب است
شب ها ز غم نرگس بیمار تو تا صبح
بیمارم و، بیدارم و، چشم تو به خواب است
خورشید منیر است که پنهان شده در ابر
یا بر رخ زیبای تو از زلف نقاب است
بر کشتن من، خنجر مژگان تو کافی است
خنجر مکش و تیغ مزن! این چه شتاب است
دل جویی من گر بنمایی گنهی نیست
دلجویی دل سوخته گان، عین ثواب است
اینجا که تویی حاضر و، چنگی و ربابی ست
هوشم به تو و،گوش بر آواز رباب است
این بوی دل سوخته در سینه ی«ترکی» ست
جانا! تو مپندار که این بوی کباب است
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۲۹ - حلقهٔ رکاب
رویت ای صنم! ماه نخشب است
جنتت رخ و، کوثرت لب است
زلف بر رخت دیدم ای صنم!
گفتم این قمر، وان چه عقرب است
دل ببر مرا، میتپد مدام
دارویش تو را سیب غبغب است
از جدایی ات روز و شب مرا
ورد یا خدا، ذکر یا رب است
مرگ من تو را، عین مقصد است
وصل تو مرا، اصل مطلب است
از فراق تو روز تا به شام
شام من دراز، روز من شب است
ساغرم ز می، دیده ام ز خون
آن بود تهی، وین لبالب است
دیده ام تو راست حلقهٔ رکاب
ابرویم تو را نعل مرکب است
کوکبم زبون، طالعم نگون
این چه طالعی ست، وین چه کوکب است؟
«ترکی» حزین، از جدائیت
مونس اش غم و، همدمش تب است
جنتت رخ و، کوثرت لب است
زلف بر رخت دیدم ای صنم!
گفتم این قمر، وان چه عقرب است
دل ببر مرا، میتپد مدام
دارویش تو را سیب غبغب است
از جدایی ات روز و شب مرا
ورد یا خدا، ذکر یا رب است
مرگ من تو را، عین مقصد است
وصل تو مرا، اصل مطلب است
از فراق تو روز تا به شام
شام من دراز، روز من شب است
ساغرم ز می، دیده ام ز خون
آن بود تهی، وین لبالب است
دیده ام تو راست حلقهٔ رکاب
ابرویم تو را نعل مرکب است
کوکبم زبون، طالعم نگون
این چه طالعی ست، وین چه کوکب است؟
«ترکی» حزین، از جدائیت
مونس اش غم و، همدمش تب است
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۳۰ - آه آتشبار
قدت چو سرو و، رخسارت چو ماه است
که بر هر دو، مرا هر دم نگاه است
نباشد سرو را اینگونه رفتار
نه اینسان ماه را بر سر کلاه است
تو با مه مشتبه هرگز نگردی
معاذاله چه جای اشتباه است
ز ترک چشم تو ترسیده چشمم
مگر جلاد ترک پادشاه است
به گردش بسته صف، مژگان سیه وار
مگر چشم تو سردار سپاه است
دلم چاه زنخدان تو را دید
یقینش شد که اندر راه چاه است
شبی زلف تو را در خواب دیدم
از آن شب تاکنون، روزم سیاه است
دل آزارا! دل مردم میآزار
که دل آزردن مردم گناه است
مرا غیر از تو منظوری نباشد
بر این دعوی، خدای من گواه است
ز هجرت مونس روز و شب من
فغان شام و، آه صبحگاه است
بترس از آه آتشبار «ترکی»
که او را آتشی، در برق آه است
که بر هر دو، مرا هر دم نگاه است
نباشد سرو را اینگونه رفتار
نه اینسان ماه را بر سر کلاه است
تو با مه مشتبه هرگز نگردی
معاذاله چه جای اشتباه است
ز ترک چشم تو ترسیده چشمم
مگر جلاد ترک پادشاه است
به گردش بسته صف، مژگان سیه وار
مگر چشم تو سردار سپاه است
دلم چاه زنخدان تو را دید
یقینش شد که اندر راه چاه است
شبی زلف تو را در خواب دیدم
از آن شب تاکنون، روزم سیاه است
دل آزارا! دل مردم میآزار
که دل آزردن مردم گناه است
مرا غیر از تو منظوری نباشد
بر این دعوی، خدای من گواه است
ز هجرت مونس روز و شب من
فغان شام و، آه صبحگاه است
بترس از آه آتشبار «ترکی»
که او را آتشی، در برق آه است
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۳۱ - سرو صنوبر
باز این تویی بتا! که خطت مشک و عنبر است
رخساره ات بهشت و لبت حوض کوثر است
باز این منم که دیده ام از خون دل تر است
جسم چو تار زلف تو باریک و لاغر است
باز این تویی که قد بلندت به راستی
در باغ حسن، غیرت سرو صنوبر است
باز این منم که از غم زلف سیاه تو
بر دیده روز روشنم از شب، سیه تر است
باز این تویی که مژهٔ خون ریز چشم تو
صد جعبه ناوک است و صد قبضه خنجر است
باز این منم که از غم روی چو ماه تو
شب تا به صبح، دیدهٔ من پر ز اختر است
باز این تویی که هر که تو را دید بی نقاب
گفت این جمال نیست که خورشید خاور است
باز این منم که هر که مرا دید فاش گفت
کاین «ترکی» بلاکش از ذره کمتر است
رخساره ات بهشت و لبت حوض کوثر است
باز این منم که دیده ام از خون دل تر است
جسم چو تار زلف تو باریک و لاغر است
باز این تویی که قد بلندت به راستی
در باغ حسن، غیرت سرو صنوبر است
باز این منم که از غم زلف سیاه تو
بر دیده روز روشنم از شب، سیه تر است
باز این تویی که مژهٔ خون ریز چشم تو
صد جعبه ناوک است و صد قبضه خنجر است
باز این منم که از غم روی چو ماه تو
شب تا به صبح، دیدهٔ من پر ز اختر است
باز این تویی که هر که تو را دید بی نقاب
گفت این جمال نیست که خورشید خاور است
باز این منم که هر که مرا دید فاش گفت
کاین «ترکی» بلاکش از ذره کمتر است
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۳۲ - صد هزار دست
جانا! مکش به زلف چو مشک تتار، دست
زان زلف تا بدار زمانی بدار، دست
گفتی بگیر حلقهٔ زلفم شبی به دست
هرگز کسی نکرده به سوراخ مار، دست
بر ابروی تو دست زدن عین ابلهیست
عاقل نمی زند به دم ذوالفقار، دست
دستم به گردن تو حمایل کجا شود
باشد اگر به پیکر من صد هزار، دست
کشتی کنم بهانه و تنگت کشم ببر
وان گاه در کمر کنمت استوار، دست
دادم بده وگرنه به پا ایستم شبی
سازم بلند جانب پروردگار، دست
آن کوست دستگیر ز پا اوفتادگان
گیرد ز لطف و مرحمتش کردگار، دست
مستی کنی بهانه و، خنجر کشی ز کین
سازی ز خون «ترکی» مسکین نگار، دست
زان زلف تا بدار زمانی بدار، دست
گفتی بگیر حلقهٔ زلفم شبی به دست
هرگز کسی نکرده به سوراخ مار، دست
بر ابروی تو دست زدن عین ابلهیست
عاقل نمی زند به دم ذوالفقار، دست
دستم به گردن تو حمایل کجا شود
باشد اگر به پیکر من صد هزار، دست
کشتی کنم بهانه و تنگت کشم ببر
وان گاه در کمر کنمت استوار، دست
دادم بده وگرنه به پا ایستم شبی
سازم بلند جانب پروردگار، دست
آن کوست دستگیر ز پا اوفتادگان
گیرد ز لطف و مرحمتش کردگار، دست
مستی کنی بهانه و، خنجر کشی ز کین
سازی ز خون «ترکی» مسکین نگار، دست
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۳۳ - هزار انگشت
اگر زنی به دل زخمم ای نگار، انگشت
تو را، زخون دلم می شود نگار، انگشت
من از کمان نگاه تو خورده ام تیری
که جا نموده مرا بر جگر چهار، انگشت
بجز تو چشم، من از روزگار پوشیدم
مرا به چشم فرو برده روزگار، انگشت
زدم به ابرویت انگشت و سخت ترسیدم
که کس چگونه رساند به ذوالفقار، انگشت
ز سوز آتش، انگشت من چو آب شود
اگر اشاره کنم سوی کوهسار، انگشت
ز گرمی تب عشق، این تن بلاکش من
چنان بود که گذارد کسی به نار، انگشت
تنم ز بس شده لاغر ز عشق، جانب من
شود دراز، ز هر گوشه و کنار، انگشت
ز بوی دست تو خیزم ز زیر سنگ مزار
مرا اگر بگذاری تو بر مزار، انگشت
بهای بوسه اگر جان طلب کنی بنهم
پی قبول، بر این چشم اشکبار، انگشت
مرا چو در نظر، آن لعل آبدار آید
گزم ز حسرت آن لعل آبدار، انگشت
چو نقش مهر بماند نشان انگشتم
اگر گذارمت آهسته بر عذار، انگشت
حساب روز فراقت کجا؟ توان شمرم
به دست من بود ار فی المثل هزار انگشت
رقم چگونه کنی شرح حال خود «ترکی»
تو را که نیست زمانی به اختیار، انگشت
شمار معنی انگشت کی تمام شود؟
اگر شماره کنی تا صف شمار، انگشت.
تو را، زخون دلم می شود نگار، انگشت
من از کمان نگاه تو خورده ام تیری
که جا نموده مرا بر جگر چهار، انگشت
بجز تو چشم، من از روزگار پوشیدم
مرا به چشم فرو برده روزگار، انگشت
زدم به ابرویت انگشت و سخت ترسیدم
که کس چگونه رساند به ذوالفقار، انگشت
ز سوز آتش، انگشت من چو آب شود
اگر اشاره کنم سوی کوهسار، انگشت
ز گرمی تب عشق، این تن بلاکش من
چنان بود که گذارد کسی به نار، انگشت
تنم ز بس شده لاغر ز عشق، جانب من
شود دراز، ز هر گوشه و کنار، انگشت
ز بوی دست تو خیزم ز زیر سنگ مزار
مرا اگر بگذاری تو بر مزار، انگشت
بهای بوسه اگر جان طلب کنی بنهم
پی قبول، بر این چشم اشکبار، انگشت
مرا چو در نظر، آن لعل آبدار آید
گزم ز حسرت آن لعل آبدار، انگشت
چو نقش مهر بماند نشان انگشتم
اگر گذارمت آهسته بر عذار، انگشت
حساب روز فراقت کجا؟ توان شمرم
به دست من بود ار فی المثل هزار انگشت
رقم چگونه کنی شرح حال خود «ترکی»
تو را که نیست زمانی به اختیار، انگشت
شمار معنی انگشت کی تمام شود؟
اگر شماره کنی تا صف شمار، انگشت.
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۳۴ - آه سحرگاه
آنکه هر شب به فلک، شعله کشد آه من است
و آنکه با درد بسازد، دل آگاه من است
آنکه غافل نشود یکدمی از من، شب و روز
گریهٔ نیم شب و آه سحرگاه من است
گر ز خط آینهٔ روی تو ز نگار گرفت
عجبی نیست که این از اثر آه من است
سفر کوی خرابات، مرا در پیش است
همت پیر مغان، بدرقهٔ راه من است
دوش با یار کسی شکوه ز «ترکی» می کرد
گفت خاموش، که او بندهٔ درگاه من است
و آنکه با درد بسازد، دل آگاه من است
آنکه غافل نشود یکدمی از من، شب و روز
گریهٔ نیم شب و آه سحرگاه من است
گر ز خط آینهٔ روی تو ز نگار گرفت
عجبی نیست که این از اثر آه من است
سفر کوی خرابات، مرا در پیش است
همت پیر مغان، بدرقهٔ راه من است
دوش با یار کسی شکوه ز «ترکی» می کرد
گفت خاموش، که او بندهٔ درگاه من است
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۳۵ - دل می طپد
ای چشمهٔ حیوان خجل از لعل لبانت
وی آب بقا منفعل از آب دهانت
ابروی کجت هست، کمان و مژه ات تیر
دل می طپد اندر بر آن تیر و کمانت
از سرو ندیده است کس این قامت و رفتار
خود منفعلم، خوانم اگر سرو روانت
از بس سخنان تو بود دلکش و جان بخش
ارباب سخن در عجب اند از سخنانت
از حسرت آن موی میانی که تو داری
جسمم شده باریکتر از موی میانت
خیزم ز لحد رقص کنان، از پس مرگم
یک روز اگر نام من آید به زبانت
اینم عجب آید که چه جنسی تو که عشاق
جویند ز هر سو، چو هلال رمضانت
گر باده خوری پا منه از خانه تو بیرون
ترسم که بگیرند به مستی عس سانت
شیرینی شعر تو گرو، می برد از قند
«ترکی» نی قند است مگر کلک و بنانت
وی آب بقا منفعل از آب دهانت
ابروی کجت هست، کمان و مژه ات تیر
دل می طپد اندر بر آن تیر و کمانت
از سرو ندیده است کس این قامت و رفتار
خود منفعلم، خوانم اگر سرو روانت
از بس سخنان تو بود دلکش و جان بخش
ارباب سخن در عجب اند از سخنانت
از حسرت آن موی میانی که تو داری
جسمم شده باریکتر از موی میانت
خیزم ز لحد رقص کنان، از پس مرگم
یک روز اگر نام من آید به زبانت
اینم عجب آید که چه جنسی تو که عشاق
جویند ز هر سو، چو هلال رمضانت
گر باده خوری پا منه از خانه تو بیرون
ترسم که بگیرند به مستی عس سانت
شیرینی شعر تو گرو، می برد از قند
«ترکی» نی قند است مگر کلک و بنانت
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۳۶ - ناوک غمزه
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۳۷ - گل بیخار
چون گل رویت گل گلزار گویی هست، نیست
چون قدت سروی به این رفتار گویی هست، نیست
گر دمیده سبزهٔ خط گرد رویت غم مدار
در گلستان یک گل بی خار گویی هست، نیست
همچو من غمدیده از عشق تو گویی نیست، هست
لیک چون من با غم بسیار گویی هست، نیست
عاشق بیچاره را دشوارتر در نزد یار
هیچ چیز از صحبت اغیارگویی هست، نیست
ساقی مجلس از آن دستی که می در جام ریخت
زاهل مجلس یک نفر هوشیار گویی هست، نیست
نوخطان سبزه در خوابند گویا در چمن
غیر نرگس دیده بیدار گویی هست، نیست
در جهان گویا برای دفع هم و رفع غم
هیچ چیز از خواندن اشعارگویی هست، نیست
کس چو «ترکی» در جهان شوریده از عشق بتان
خوار و رسوا بر سر بازارگویی هست، نیست
چون قدت سروی به این رفتار گویی هست، نیست
گر دمیده سبزهٔ خط گرد رویت غم مدار
در گلستان یک گل بی خار گویی هست، نیست
همچو من غمدیده از عشق تو گویی نیست، هست
لیک چون من با غم بسیار گویی هست، نیست
عاشق بیچاره را دشوارتر در نزد یار
هیچ چیز از صحبت اغیارگویی هست، نیست
ساقی مجلس از آن دستی که می در جام ریخت
زاهل مجلس یک نفر هوشیار گویی هست، نیست
نوخطان سبزه در خوابند گویا در چمن
غیر نرگس دیده بیدار گویی هست، نیست
در جهان گویا برای دفع هم و رفع غم
هیچ چیز از خواندن اشعارگویی هست، نیست
کس چو «ترکی» در جهان شوریده از عشق بتان
خوار و رسوا بر سر بازارگویی هست، نیست
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۳۸ - مشک ختن
ای که دلم سوی توست! کعبهٔ من کوی توست
کعبه من کوی توست، ای که دلم سوی توست!
گوشهٔ ابروی توست، قبلهٔ حاجات من
قبلهٔ حاجات من، گوشهٔ ابروی توست
آینهٔ روی توست، روز و شبم در نظر
روز و شبم در نظر، آینهٔ روی توست
بستهٔ گیسوی توست، مرغ دلم از ازل
مرغ دلم از ازل، بستهٔ گیسوی توست
غمزهٔ جادوی توست، رهزن دین و دلم
رهزن دین و دلم، غمزهٔ جادوی توست
سنبل تر موی توست، مشک ختن بوی توست
مشک ختن بوی توست، سنبل تر موی توست
خاک سر کوی توست، چشم مرا توتیا
چشم مرا توتیا، خاک سر کوی توست
مرغ سخن گوی توست «ترکی» شیرین کلام
«ترکی» شیرین کلام، مرغ سخن گوی توست
کعبه من کوی توست، ای که دلم سوی توست!
گوشهٔ ابروی توست، قبلهٔ حاجات من
قبلهٔ حاجات من، گوشهٔ ابروی توست
آینهٔ روی توست، روز و شبم در نظر
روز و شبم در نظر، آینهٔ روی توست
بستهٔ گیسوی توست، مرغ دلم از ازل
مرغ دلم از ازل، بستهٔ گیسوی توست
غمزهٔ جادوی توست، رهزن دین و دلم
رهزن دین و دلم، غمزهٔ جادوی توست
سنبل تر موی توست، مشک ختن بوی توست
مشک ختن بوی توست، سنبل تر موی توست
خاک سر کوی توست، چشم مرا توتیا
چشم مرا توتیا، خاک سر کوی توست
مرغ سخن گوی توست «ترکی» شیرین کلام
«ترکی» شیرین کلام، مرغ سخن گوی توست
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۴۰ - گلشن وصل
از من ای دوست! تو را مهر بریدن عجب است
در حق من سخن غیر، شنیدن عجب است
جان من آمده از حسرت لعل تو به لب
لب چون لعل تو را غیر مکیدن عجب است
بر سر کوی تو یک عمر نشستن، سهل است
نمک وصل تو روزی، نچشیدن عجب است
آهوی چشم تو نخجیر کند شیران را
آهو اندر عقب شیر دویدن عجب است
از تو ای خواجه! که صد بنده به یک بوسه خری
بندهٔ مثل منی را نخریدن عجب است
چشم را چشم کبودان، سیه از سرمه کنند
از تو بر چشم سیه، سرمه کشیدن عجب است
گر خلد خار فراق تو به جانم نه عجب
گلی از گلشن وصل تو نچیدن عجب است
نیش فصاد ز دست تو گشاید رگ خون
خونش از چشم من زار، چکیدن عجب است
جان فدا کردن «ترکی» به تو نبود عجبی
جان فدا کردن و، روی تو ندیدن عجب است
در حق من سخن غیر، شنیدن عجب است
جان من آمده از حسرت لعل تو به لب
لب چون لعل تو را غیر مکیدن عجب است
بر سر کوی تو یک عمر نشستن، سهل است
نمک وصل تو روزی، نچشیدن عجب است
آهوی چشم تو نخجیر کند شیران را
آهو اندر عقب شیر دویدن عجب است
از تو ای خواجه! که صد بنده به یک بوسه خری
بندهٔ مثل منی را نخریدن عجب است
چشم را چشم کبودان، سیه از سرمه کنند
از تو بر چشم سیه، سرمه کشیدن عجب است
گر خلد خار فراق تو به جانم نه عجب
گلی از گلشن وصل تو نچیدن عجب است
نیش فصاد ز دست تو گشاید رگ خون
خونش از چشم من زار، چکیدن عجب است
جان فدا کردن «ترکی» به تو نبود عجبی
جان فدا کردن و، روی تو ندیدن عجب است
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۴۱ - شرط دوستی
روز نخست، دل به تو دادم عبث عبث
داغ غمت به سینه نهادم عبث عبث
دیدم کمند زلف خم اندر خم تو را
دانسته در کمند، فتادم عبث عبث
دل بر تو بستم از سر شب، تا به صبحدم
از دیده راه اشک، گشادم عبث عبث
هر شب ز هجر روی تو بی داد می کنم
روزی نمی رسی تو به دادم عبث عبث
من شرط دوستی به تو آرم به جا و تو
بستی کمر چرا؟ به عنادم عبث عبث
دانم که هیچ وقت، تو یادم نمی کنی
اما نمی روی تو زیادم عبث عبث
باشد که بینمت چو از این کو چه، بگذری
در راه انتظار، ستادم عبث عبث
نبود به غیر وصل تو در دل مرا مراد
دانم نمی دهی تو مرادم عبث عبث
«ترکی» زمان صحبت جانان نمی رود
تا عمر باقی است، زیادم عبث عبث
داغ غمت به سینه نهادم عبث عبث
دیدم کمند زلف خم اندر خم تو را
دانسته در کمند، فتادم عبث عبث
دل بر تو بستم از سر شب، تا به صبحدم
از دیده راه اشک، گشادم عبث عبث
هر شب ز هجر روی تو بی داد می کنم
روزی نمی رسی تو به دادم عبث عبث
من شرط دوستی به تو آرم به جا و تو
بستی کمر چرا؟ به عنادم عبث عبث
دانم که هیچ وقت، تو یادم نمی کنی
اما نمی روی تو زیادم عبث عبث
باشد که بینمت چو از این کو چه، بگذری
در راه انتظار، ستادم عبث عبث
نبود به غیر وصل تو در دل مرا مراد
دانم نمی دهی تو مرادم عبث عبث
«ترکی» زمان صحبت جانان نمی رود
تا عمر باقی است، زیادم عبث عبث
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۴۲ - طلعت آفتاب
ای قدت راست تر، ز شاخهٔ ساج!
وی رخت صاف تر، ز صفحهٔ عاج!
به تو ای پادشاه کشور حسن!
خوبرویان دهند باج و خراج
تا به دیدم کمان ابرویت
تیر عشق تو را شدم آماج
خال هندوی رهزن تو نمود
خانهٔ طاقت مرا تاراج
فرق ما بین توست با دگران
طلعت آفتاب و، نور سراج
زر عشق تو گشت چون رایج
پیشهٔ عاشقی گرفت رواج
به یکی بوسه از تو محتاجم
چون گدایی به درهمی محتاج
با دلم آنچه کرده ای تو، نکرد
پنجهٔ شاهباز با دراج
از دوای طبیب می نشود
درد عاشق به هیچ گونه علاج
غرق در بحر بیکران را نیست
خبری از تلاطم امواج
دوستی کردن تو با «ترکی»
پنبه و آتش است و، سنگ و زجاج
وی رخت صاف تر، ز صفحهٔ عاج!
به تو ای پادشاه کشور حسن!
خوبرویان دهند باج و خراج
تا به دیدم کمان ابرویت
تیر عشق تو را شدم آماج
خال هندوی رهزن تو نمود
خانهٔ طاقت مرا تاراج
فرق ما بین توست با دگران
طلعت آفتاب و، نور سراج
زر عشق تو گشت چون رایج
پیشهٔ عاشقی گرفت رواج
به یکی بوسه از تو محتاجم
چون گدایی به درهمی محتاج
با دلم آنچه کرده ای تو، نکرد
پنجهٔ شاهباز با دراج
از دوای طبیب می نشود
درد عاشق به هیچ گونه علاج
غرق در بحر بیکران را نیست
خبری از تلاطم امواج
دوستی کردن تو با «ترکی»
پنبه و آتش است و، سنگ و زجاج
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۴۴ - شب تا به صبح
در فراقت ای بت سیمین برم، شب تا به صبح
می چکد خونابه از چشم ترم، شب تا به صبح
ز آتش هجر تو و، سیلاب اشک دیده ام
گاه در آبم گهی در آذرم، شب تا به صبح
هیچ آگه نیستی ای ماه رو، کز دوریت!
از مژه ریزد به دامان اخترم، شب تا به صبح
بسکه در مینای چشمم خون دل آمد به جوش
شد ز خون دل لبالب ساغرم، شب تا به صبح
با خیال ترک چشم مست و خال هندویت
با مسلمان گاه و، گه با کافرم، شب تا به صبح
زلف چون چنگال شهبازت چو آرم در نظر
چون کبوتر، دل طپد اندر برم، شب تا به صبح
می چکد «ترکی» ز هجران بت سیمین بدن
اشک سیمین بر رخ همچون زرم، شب تا به صبح
می چکد خونابه از چشم ترم، شب تا به صبح
ز آتش هجر تو و، سیلاب اشک دیده ام
گاه در آبم گهی در آذرم، شب تا به صبح
هیچ آگه نیستی ای ماه رو، کز دوریت!
از مژه ریزد به دامان اخترم، شب تا به صبح
بسکه در مینای چشمم خون دل آمد به جوش
شد ز خون دل لبالب ساغرم، شب تا به صبح
با خیال ترک چشم مست و خال هندویت
با مسلمان گاه و، گه با کافرم، شب تا به صبح
زلف چون چنگال شهبازت چو آرم در نظر
چون کبوتر، دل طپد اندر برم، شب تا به صبح
می چکد «ترکی» ز هجران بت سیمین بدن
اشک سیمین بر رخ همچون زرم، شب تا به صبح