عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۲۳۹
چنان مستم ز یار نازنینی
که از مستی ندانم کفر و دینی
من آن ساعت بریدم دست از جان
که دل بستم بمهر مه جبینی
سلیمان ار نیم از دولت عشق
جهانی باشدم زیر نگینی
خوشا آن ژنده پوش بیسر و پا
که دست افشاند از هر آستینی
مهی کش خوابگه سنجاب شاهیست
چه غم دارد ز خاکستر نشینی
بتی دارم که هر تاری ز زلفش
بود عشاق را حبل المتینی
نه جز یاد رخش دل را انیسی
نه جز کنج غمش جان را قرینی
دلی گر روشن از نور علی نیست
به فرمان حقش نبود یقینی
که از مستی ندانم کفر و دینی
من آن ساعت بریدم دست از جان
که دل بستم بمهر مه جبینی
سلیمان ار نیم از دولت عشق
جهانی باشدم زیر نگینی
خوشا آن ژنده پوش بیسر و پا
که دست افشاند از هر آستینی
مهی کش خوابگه سنجاب شاهیست
چه غم دارد ز خاکستر نشینی
بتی دارم که هر تاری ز زلفش
بود عشاق را حبل المتینی
نه جز یاد رخش دل را انیسی
نه جز کنج غمش جان را قرینی
دلی گر روشن از نور علی نیست
به فرمان حقش نبود یقینی
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۲۴۰
ای بجامت همان که میدانی
ای بکامت همانکه میدانی
ای سکه حسن و دلبری در دهر
زد بنامت همانکه میدانی
مبتلا بهر دانه خالی
شد بدامت هر آنکه میدانی
هر نفس میرسد بگوش دلم
از پیامت همان که میدانی
شاه حسنی کنون عطا فرما
به غلامت همانکه میدانی
زیر ران وقت عرصه آرائی
هست راهت همانکه میدانی
کرده در جام عشق خاصان را
لطف عامت همانکه میدانی
در قیامت جهان فراگیرد
ز قیامت همانکه میدانی
جوید از قامت تو نور علی
تا قیامت همان که میدانی
ای بکامت همانکه میدانی
ای سکه حسن و دلبری در دهر
زد بنامت همانکه میدانی
مبتلا بهر دانه خالی
شد بدامت هر آنکه میدانی
هر نفس میرسد بگوش دلم
از پیامت همان که میدانی
شاه حسنی کنون عطا فرما
به غلامت همانکه میدانی
زیر ران وقت عرصه آرائی
هست راهت همانکه میدانی
کرده در جام عشق خاصان را
لطف عامت همانکه میدانی
در قیامت جهان فراگیرد
ز قیامت همانکه میدانی
جوید از قامت تو نور علی
تا قیامت همان که میدانی
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۲۴۵
ای ز مهر روی تو صبح وصل نورانی
دل ز تار موی تو شام هجر ظلمانی
خورده چشم جادویت خون کافر و مؤمن
برده خال هندویت رونق مسلمانی
نوک غمزه ات دلرا دشنه ای بخون تشنه
چین طره ات جان را مجمع پریشانی
پیش فهم و ادراکت وقت دانش اندوزی
عقل کل فرو برده سر بجیب نادانی
از همای اقبالت ظلی یابد ار موری
در زمان فرو کوبد نوبت سلیمانی
هرکه از می عشقت جرعه بیاشامد
تا ابد نیاساید از خروش سبحانی
تانتابد اندر دل نوری از علی زاهد
کی بدل عیان بینی رازهای پنهانی
دل ز تار موی تو شام هجر ظلمانی
خورده چشم جادویت خون کافر و مؤمن
برده خال هندویت رونق مسلمانی
نوک غمزه ات دلرا دشنه ای بخون تشنه
چین طره ات جان را مجمع پریشانی
پیش فهم و ادراکت وقت دانش اندوزی
عقل کل فرو برده سر بجیب نادانی
از همای اقبالت ظلی یابد ار موری
در زمان فرو کوبد نوبت سلیمانی
هرکه از می عشقت جرعه بیاشامد
تا ابد نیاساید از خروش سبحانی
تانتابد اندر دل نوری از علی زاهد
کی بدل عیان بینی رازهای پنهانی
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۱
زهی نام تو سر دفتر کتاب نکته دانی را
بلند از نام تو افسر بسر کنز معانی را
بیا ای ساقی رندان بده جامیکه در دوران
به پیران کهن بخشد ز نو عهد جوانیرا
عجب نبود اگر احیا کند خضر و مسیحا را
لب لعلت که روح آمد حیات جاودانی را
چو خوشبودی بهارو دی بسیر و صحبت یاران
نبودی گر خزان در پی بهار زندگانی را
نگارینا اگر خواهی بهار اندر خزان بینی
بروی زرد من بنگر سرشک ارغوانی را
سرشک از چشم خون پالا توان بیرون نمود اما
ز دل نتوان برون کردن غم درد نهانی را
سبکروحانه گر خواهی نهی پابر سر گردون
برو چون نور بیرون کن ز سر این سرگردانی را
بلند از نام تو افسر بسر کنز معانی را
بیا ای ساقی رندان بده جامیکه در دوران
به پیران کهن بخشد ز نو عهد جوانیرا
عجب نبود اگر احیا کند خضر و مسیحا را
لب لعلت که روح آمد حیات جاودانی را
چو خوشبودی بهارو دی بسیر و صحبت یاران
نبودی گر خزان در پی بهار زندگانی را
نگارینا اگر خواهی بهار اندر خزان بینی
بروی زرد من بنگر سرشک ارغوانی را
سرشک از چشم خون پالا توان بیرون نمود اما
ز دل نتوان برون کردن غم درد نهانی را
سبکروحانه گر خواهی نهی پابر سر گردون
برو چون نور بیرون کن ز سر این سرگردانی را
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۳
برافکن پرده از رخسار یارا
بکن مست از می دیدار مارا
شراب بیخودی چندان به پیما
که از سر هیچ نشناسیم پارا
مران از درگهت ما را که شاهان
نمی رانند از درگه گدا را
دلی را کش دوا درد تو باشد
بجز درد تو کی جوید دوا را
جفا چندین مکن ترسم فراموش
کنی چون دیگران رسم وفا را
دلم چون غنچه از غیرت شود خون
بکویت بینم ای گل گر صبا را
بیا آئینه از نورت بنه پیش
ببین در وی جمال باصفا را
بکن مست از می دیدار مارا
شراب بیخودی چندان به پیما
که از سر هیچ نشناسیم پارا
مران از درگهت ما را که شاهان
نمی رانند از درگه گدا را
دلی را کش دوا درد تو باشد
بجز درد تو کی جوید دوا را
جفا چندین مکن ترسم فراموش
کنی چون دیگران رسم وفا را
دلم چون غنچه از غیرت شود خون
بکویت بینم ای گل گر صبا را
بیا آئینه از نورت بنه پیش
ببین در وی جمال باصفا را
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۵
روا مدار که با خنجر ستم ما را
بقول مدعیان بیگنه کشی یارا
چو گل ز ناخن حسرت مکن دلم را ریش
بخار شانه مزن طره سمن سارا
ندانم از چه سبب خون من بساغر ریخت
لبت که زنده کند از دمی مسیحا را
به یک نظاره بر آید هزار دل از جای
بهر کجا که دهی جلوه روی زیبا را
همین نه ماه ز روی تو منفعل گردید
که قامت تو خجل کرد سرو رعنا را
اگر بکعبه درآئی و گر روی در دیر
عبید خویش کنی جمله شیخ و ترسا را
سوادی از خط سبزت نوشته خانه نور
که گشته کحل بصر چشمهای بینا را
بقول مدعیان بیگنه کشی یارا
چو گل ز ناخن حسرت مکن دلم را ریش
بخار شانه مزن طره سمن سارا
ندانم از چه سبب خون من بساغر ریخت
لبت که زنده کند از دمی مسیحا را
به یک نظاره بر آید هزار دل از جای
بهر کجا که دهی جلوه روی زیبا را
همین نه ماه ز روی تو منفعل گردید
که قامت تو خجل کرد سرو رعنا را
اگر بکعبه درآئی و گر روی در دیر
عبید خویش کنی جمله شیخ و ترسا را
سوادی از خط سبزت نوشته خانه نور
که گشته کحل بصر چشمهای بینا را
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۶
بدست غیر مده زلف پرشکن یارا
مکن ز پنجه غیرت شکسته دل ما را
چنان که بی تو زند جوش لجه اشگم
عجب که سینه نجوشد ز رشک دریا را
همین نه دل ز کف شهریان برد چشمت
که رام کرده زرم آهوان صحرا را
شکسته خاطر از آنرو شدم که بر رویت
شکست دست صبا طره چلیپا را
اگر چه سر بفلک سایدش که بیمم نیست
به پیش قد تو سرو بلند بالا را
نظر بچهره زیبا ز جان حرامش باد
کسیکه کرده زمن منع موی زیبا را
شکار کس نشود نور بهر دانه و دام
از آنکه هست بلند آشیان عنقا را
مکن ز پنجه غیرت شکسته دل ما را
چنان که بی تو زند جوش لجه اشگم
عجب که سینه نجوشد ز رشک دریا را
همین نه دل ز کف شهریان برد چشمت
که رام کرده زرم آهوان صحرا را
شکسته خاطر از آنرو شدم که بر رویت
شکست دست صبا طره چلیپا را
اگر چه سر بفلک سایدش که بیمم نیست
به پیش قد تو سرو بلند بالا را
نظر بچهره زیبا ز جان حرامش باد
کسیکه کرده زمن منع موی زیبا را
شکار کس نشود نور بهر دانه و دام
از آنکه هست بلند آشیان عنقا را
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۷
اگر چه رفتی و کشتی ز دوریت ما را
بیا که جز تو نخواهیم خونبها یارا
نظر ز صورت زیبا بگو بپوشاند
کسیکه گفت بپوشان جمال زیبا را
بجز نیاز ز رعنا قدان نخواهی دید
اگر بناز دهی جلوه قد رعنا را
کسیکه کشتی آسودگی بساحل راند
هراس و وهم چه داند غریق دریا را
اگر چه فرقت یوسف ز غصه کردش پیر
دوباره ساخت جوان وصل او زلیخا را
همان ربود دل و دین ز وامق بیدل
که داد حسن و بلاغت عذار عذرا را
نظر ز دیده خالد هم او کند بر خویش
که ساخت آینه روی خویش سلما را
گرم ز دست نیاید که بوسم او را دست
چه نور به که زنم بوسه آن کف پا را
بیا که جز تو نخواهیم خونبها یارا
نظر ز صورت زیبا بگو بپوشاند
کسیکه گفت بپوشان جمال زیبا را
بجز نیاز ز رعنا قدان نخواهی دید
اگر بناز دهی جلوه قد رعنا را
کسیکه کشتی آسودگی بساحل راند
هراس و وهم چه داند غریق دریا را
اگر چه فرقت یوسف ز غصه کردش پیر
دوباره ساخت جوان وصل او زلیخا را
همان ربود دل و دین ز وامق بیدل
که داد حسن و بلاغت عذار عذرا را
نظر ز دیده خالد هم او کند بر خویش
که ساخت آینه روی خویش سلما را
گرم ز دست نیاید که بوسم او را دست
چه نور به که زنم بوسه آن کف پا را
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۸
ای عشق تو مدعای دل ها
هم راحت و هم بلای دلها
تا غیر تو ره بدل نیاید
بنشسته در سرای دلها
چون عشق کجاست باوفائی
تا جان بدهد برای دلها
بیگانه ز خویش وآشنا گشت
هر کسکه شد آشنای دلها
زلفت که ز سرکشی نهاده
زنجیر جنون به پای دلها
باری ز چه او نمیکند عرض
با روی تو ماجرای دلها
آخر ز وفا رهی بنه پیش
زین بیش مده جفای دلها
دلها ز تو گر چه دردمندند
دردتو بود دوای دلها
چون نور مرا حضور جانان
روشن بود از لقای دلها
جانا بنگر وفای دلها
زین بیش مجو جفای دلها
دلها همه کشته تو گشتند
ای وصل تو خونبهای دلها
هرکس بجهان گرفته جائی
چون کوی تو نیست جای دلها
بگشای نقاب تا فزاید
از نور رخت صفای دلها
در حق تو مستجاب باشد
دائم بیقین دعای دلها
برایندل خسته ده شفائی
ای لعل لبت شفای دلها
جانا نبود چو نور مهجور
جز وصل تو مدعای دلها
هم راحت و هم بلای دلها
تا غیر تو ره بدل نیاید
بنشسته در سرای دلها
چون عشق کجاست باوفائی
تا جان بدهد برای دلها
بیگانه ز خویش وآشنا گشت
هر کسکه شد آشنای دلها
زلفت که ز سرکشی نهاده
زنجیر جنون به پای دلها
باری ز چه او نمیکند عرض
با روی تو ماجرای دلها
آخر ز وفا رهی بنه پیش
زین بیش مده جفای دلها
دلها ز تو گر چه دردمندند
دردتو بود دوای دلها
چون نور مرا حضور جانان
روشن بود از لقای دلها
جانا بنگر وفای دلها
زین بیش مجو جفای دلها
دلها همه کشته تو گشتند
ای وصل تو خونبهای دلها
هرکس بجهان گرفته جائی
چون کوی تو نیست جای دلها
بگشای نقاب تا فزاید
از نور رخت صفای دلها
در حق تو مستجاب باشد
دائم بیقین دعای دلها
برایندل خسته ده شفائی
ای لعل لبت شفای دلها
جانا نبود چو نور مهجور
جز وصل تو مدعای دلها
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۹
عمری طلب رازی کردم به در دلها
تا شد به دلم باری حل هم مشکلها
رازی که مرا ای جان بود از تو به دل پنهان
بنگر به صدش دستان افسانه محفلها
دیگر چه به سر داری بحری به نظر داری
گر قصد گهر داری برخیز ز ساحلها
هرسو که رود رهبر درنه به قدومش سر
داند ز تو چون بهتر رسم و ره منزلها
چون نور بهر وادی گشتیم پی هادی
با قافلهسالاری بیناقه به محملها
تا شد به دلم باری حل هم مشکلها
رازی که مرا ای جان بود از تو به دل پنهان
بنگر به صدش دستان افسانه محفلها
دیگر چه به سر داری بحری به نظر داری
گر قصد گهر داری برخیز ز ساحلها
هرسو که رود رهبر درنه به قدومش سر
داند ز تو چون بهتر رسم و ره منزلها
چون نور بهر وادی گشتیم پی هادی
با قافلهسالاری بیناقه به محملها
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۱۰
الصلا ای عشق رهبر الصلا
عقل گمره را بره بر الصلا
در میان دلربایان دلبری
کس ندیده چون تو دلبر الصلا
وصل دلجوی تو کو تا گیردم
از کف هجر ستمگر الصلا
برلب خشگم ببین و رحمتی
کن مرا در دیده تر الصلا
گردر مسجد بمستان بسته گشت
باز شد میخانه را در الصلا
وصل گل آمد که پیمائیم ما
باده گلگون بساغر الصلا
چون قد خوبان دگر بالا گرفت
جلوه سرو صنوبر الصلا
ساقیم بخشد ز جام لعل فام
باده چون یاقوت احمر الصلا
می پرستان را ز چشم لعل خویش
میدهد بادام و شکر الصلا
الصلا گفتم بیاران بارها
باز گویم بار دیگر الصلا
ای بسا گوهر که نور از خامه ریخت
گر توئی جویای گوهر الصلا
عقل گمره را بره بر الصلا
در میان دلربایان دلبری
کس ندیده چون تو دلبر الصلا
وصل دلجوی تو کو تا گیردم
از کف هجر ستمگر الصلا
برلب خشگم ببین و رحمتی
کن مرا در دیده تر الصلا
گردر مسجد بمستان بسته گشت
باز شد میخانه را در الصلا
وصل گل آمد که پیمائیم ما
باده گلگون بساغر الصلا
چون قد خوبان دگر بالا گرفت
جلوه سرو صنوبر الصلا
ساقیم بخشد ز جام لعل فام
باده چون یاقوت احمر الصلا
می پرستان را ز چشم لعل خویش
میدهد بادام و شکر الصلا
الصلا گفتم بیاران بارها
باز گویم بار دیگر الصلا
ای بسا گوهر که نور از خامه ریخت
گر توئی جویای گوهر الصلا
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۱۱
ندارد مه چو یارم روی زیبا
اگر دارد ندارد موی زیبا
ندیده بر فلک چشم زمانه
هلالی همچو آن ابروی زیبا
شده بس دل بدنبالش پریشان
پریشان کرده تا گیسوی زیبا
خیال سرو قدانم ز خاطر
همه برد از قد دلجوی زیبا
هزارش فتنه هر دم در کناریست
ز سحر نرگس جادوی زیبا
بیغما داده دین بس مسلمان
ز کفر طره هندوی زیبا
گل افشان بین زو صفش خامه نور
بگو آن دم ز رنگ و بوی زیبا
اگر دارد ندارد موی زیبا
ندیده بر فلک چشم زمانه
هلالی همچو آن ابروی زیبا
شده بس دل بدنبالش پریشان
پریشان کرده تا گیسوی زیبا
خیال سرو قدانم ز خاطر
همه برد از قد دلجوی زیبا
هزارش فتنه هر دم در کناریست
ز سحر نرگس جادوی زیبا
بیغما داده دین بس مسلمان
ز کفر طره هندوی زیبا
گل افشان بین زو صفش خامه نور
بگو آن دم ز رنگ و بوی زیبا
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۱۳
بلبل که ز عشق گل نالد به گلستانها
شب تا سحر ار نبود از زاریم افغانها
تنها نه همین بلبل نالا بود از دردت
کز دست غمت گل را چاکست گریبانها
با هیچ مسلمانی نگذاشته ایمانی
هندوبچه خالت در غارت ایمانها
گفتم که بسوزانم در مجمر دل عودت
دل رفت کنون از کف زان جودت احسانها
چشمت کند از ابرو چون عزم کمانداری
صد دسته فرو گیرد تیر از صف مژگانها
بس تیر جگر دوزت آید به دل ریشم
دلریش به خون پیوست از کاوش پیکانها
هر عهد که خود بستی آخر همه بشکستی
ای عهدشکن تا کی بشکستن پیمانها
عمری دل غمپرور چون برده به دردت سر
جز درد تواَش دیگر نبود غم درمانها
چون نور کسی یابد طرف حرم وصلت
کز دیده غم سازد او طی بیابانها
شب تا سحر ار نبود از زاریم افغانها
تنها نه همین بلبل نالا بود از دردت
کز دست غمت گل را چاکست گریبانها
با هیچ مسلمانی نگذاشته ایمانی
هندوبچه خالت در غارت ایمانها
گفتم که بسوزانم در مجمر دل عودت
دل رفت کنون از کف زان جودت احسانها
چشمت کند از ابرو چون عزم کمانداری
صد دسته فرو گیرد تیر از صف مژگانها
بس تیر جگر دوزت آید به دل ریشم
دلریش به خون پیوست از کاوش پیکانها
هر عهد که خود بستی آخر همه بشکستی
ای عهدشکن تا کی بشکستن پیمانها
عمری دل غمپرور چون برده به دردت سر
جز درد تواَش دیگر نبود غم درمانها
چون نور کسی یابد طرف حرم وصلت
کز دیده غم سازد او طی بیابانها
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۱۴
مکن ناصحا منع من از حبیب
که بی گل نیارد بسر عندلیب
منم بلبل و گل رخ دوستان
کجا بلبل از گل نماید شکیب
چه خوش باشد ایام گل در چمن
بهمراه یاران شدن بیرقیب
گه آنجا نشستن گهی خاستن
میان گل و سبزه و عود و طیب
چو دیدار یاران شکفت دل است
الهی شکفت دلم کن نصیب
دلم گر چه ز اغیار بیمار شد
لب یار گشتش علاج و طبیب
چو نور از حبیبان کنون در ذهاب
مرا همزبان عارفست و نجیب
که بی گل نیارد بسر عندلیب
منم بلبل و گل رخ دوستان
کجا بلبل از گل نماید شکیب
چه خوش باشد ایام گل در چمن
بهمراه یاران شدن بیرقیب
گه آنجا نشستن گهی خاستن
میان گل و سبزه و عود و طیب
چو دیدار یاران شکفت دل است
الهی شکفت دلم کن نصیب
دلم گر چه ز اغیار بیمار شد
لب یار گشتش علاج و طبیب
چو نور از حبیبان کنون در ذهاب
مرا همزبان عارفست و نجیب
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۱۵
زهی روی تو خورشید جهانتاب
ندارد بی تو خورشید جهان تاب
مگر می خورده کامروز چشمت
ز رنجوری و مخموریست در خواب
طبیبم چون تب عشقت فزون دید
علاجش از لبت فرمود عناب
نصیحت گرچه اول تلخ داروست
درآخر هست شیرین همچو جلاب
سرشکم گر نگیرد دامن دوست
بگیرد دامن صحرا چو سیلاب
درآن مجمع پریشانی مبادا
که آنجا جمع میباشد احباب
چنین گوهر که نور از خامه افشاند
چه نزد اهل دل دریست نایاب
ندارد بی تو خورشید جهان تاب
مگر می خورده کامروز چشمت
ز رنجوری و مخموریست در خواب
طبیبم چون تب عشقت فزون دید
علاجش از لبت فرمود عناب
نصیحت گرچه اول تلخ داروست
درآخر هست شیرین همچو جلاب
سرشکم گر نگیرد دامن دوست
بگیرد دامن صحرا چو سیلاب
درآن مجمع پریشانی مبادا
که آنجا جمع میباشد احباب
چنین گوهر که نور از خامه افشاند
چه نزد اهل دل دریست نایاب
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۱۶
مگر فکنده برخ یار من نقاب امشب
که روشنست جهان همچو آفتاب امشب
دلم که در سر زلفت قرارگاهش نیست
قرار در تو نگیرد در اضطراب امشب
سرای توبه که دی کرده بودمش معمور
بیک کرشمه ساقیش بین خراب امشب
خبر ز نشأه فردا که هیچکس رانیست
چرا ز دست نهم ساغر شراب امشب
مگر خیال توام از جهان نظر بندد
وگرنه بی تو ندارم بدیده خواب امشب
دلم که دوش بکامش زلال وصلت بود
نوازدش بفلک زهره بارباب امشب
چنین لطیفه که نور از نی قلم انگیخت
عجب نه گر شود از فیض فتح باب امشب
که روشنست جهان همچو آفتاب امشب
دلم که در سر زلفت قرارگاهش نیست
قرار در تو نگیرد در اضطراب امشب
سرای توبه که دی کرده بودمش معمور
بیک کرشمه ساقیش بین خراب امشب
خبر ز نشأه فردا که هیچکس رانیست
چرا ز دست نهم ساغر شراب امشب
مگر خیال توام از جهان نظر بندد
وگرنه بی تو ندارم بدیده خواب امشب
دلم که دوش بکامش زلال وصلت بود
نوازدش بفلک زهره بارباب امشب
چنین لطیفه که نور از نی قلم انگیخت
عجب نه گر شود از فیض فتح باب امشب
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۱۷
مرا در خلوت دل خانه هست
درآن خانه بت جانانه هست
قدم ننهاده هیچ از خانه بیرون
وزآن شوری بهر کاشانه هست
فسونی از لبش نشنیده گوشی
وزآن بر هر لبی افسانه هست
بجان آتش نشان در هر در و بام
ز شمع عارضش پروانه هست
بهر دل در هوای گنج مهرش
چو کنج بیکسان ویرانه هست
نپندارم چو چشم فتنه جویش
بعالم نرگس مستانه هست
چو لعل روح بخش راح پیماش
نه روح و راحی و پیمانه هست
کند تا صید دل ها هر کناری
ز خطش دام و خالش دانه هست
بزنجیر سر زلفش گرفتار
چونور از هر طرف دیوانه هست
درآن خانه بت جانانه هست
قدم ننهاده هیچ از خانه بیرون
وزآن شوری بهر کاشانه هست
فسونی از لبش نشنیده گوشی
وزآن بر هر لبی افسانه هست
بجان آتش نشان در هر در و بام
ز شمع عارضش پروانه هست
بهر دل در هوای گنج مهرش
چو کنج بیکسان ویرانه هست
نپندارم چو چشم فتنه جویش
بعالم نرگس مستانه هست
چو لعل روح بخش راح پیماش
نه روح و راحی و پیمانه هست
کند تا صید دل ها هر کناری
ز خطش دام و خالش دانه هست
بزنجیر سر زلفش گرفتار
چونور از هر طرف دیوانه هست
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۱۸
روی تو که رشگ آفتابست
از رشگ دل آفتاب آبست
در برقع زلف ماه رویت
تابنده چو مهر در سحابست
نرگس ز حیای چشم جادوت
پیوسته چو بخت من بخوابست
سنبل ز هوای زلف هندوت
سرتا بقدم به پیچ و تابست
پیمانه که داده کام مستان
از لعل لب تو کامیابست
بوسیدن لعل نوشخندت
درکام مرا چو شهد نابست
چون ماهی دور مانده ازآب
دل بیتو مرا در اضطرابست
ابروی تو اینچنین کماندار
از تیر دعای مستجابست
با عشق وجود عقل هیچست
کان بحر محیط و این سرابست
هر فرد از این غزل که بینی
از دفتر نور انتخابست
از رشگ دل آفتاب آبست
در برقع زلف ماه رویت
تابنده چو مهر در سحابست
نرگس ز حیای چشم جادوت
پیوسته چو بخت من بخوابست
سنبل ز هوای زلف هندوت
سرتا بقدم به پیچ و تابست
پیمانه که داده کام مستان
از لعل لب تو کامیابست
بوسیدن لعل نوشخندت
درکام مرا چو شهد نابست
چون ماهی دور مانده ازآب
دل بیتو مرا در اضطرابست
ابروی تو اینچنین کماندار
از تیر دعای مستجابست
با عشق وجود عقل هیچست
کان بحر محیط و این سرابست
هر فرد از این غزل که بینی
از دفتر نور انتخابست
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۲۰
ای صبح وصال ما ز رویت
وی شام فراق ما ز مویت
خورشید چه غم اگر نشیند
چون نقش قدم بخاک کویت
کو طره پر خم چو چوگان
تا سربسپارمش چه گویت
شبها همه هست دود آهم
تا صبح شرر فشان ز خویت
صد دل بیکی خرام بر بود
چون سرو سهی قد نکویت
شهریست پرانقلاب و آشوب
از نرگس شوخ فتنه جویت
دیگر بخود آنقدر نبالد
گل گر نگرد برنگ و بویت
ای روی بسوی کس نکرده
روی همه کس مدام سویت
تو از همه فارغی و باشند
خلق دو جهان بجستجویت
نشنیده کلامی از دهانت
از هر دهنیست گفتگویت
ساقی قدحی بده که بادا
از باده مدام پر سبویت
نبود عجبی چو نور جانا
گرجان بدهد درآرزویت
وی شام فراق ما ز مویت
خورشید چه غم اگر نشیند
چون نقش قدم بخاک کویت
کو طره پر خم چو چوگان
تا سربسپارمش چه گویت
شبها همه هست دود آهم
تا صبح شرر فشان ز خویت
صد دل بیکی خرام بر بود
چون سرو سهی قد نکویت
شهریست پرانقلاب و آشوب
از نرگس شوخ فتنه جویت
دیگر بخود آنقدر نبالد
گل گر نگرد برنگ و بویت
ای روی بسوی کس نکرده
روی همه کس مدام سویت
تو از همه فارغی و باشند
خلق دو جهان بجستجویت
نشنیده کلامی از دهانت
از هر دهنیست گفتگویت
ساقی قدحی بده که بادا
از باده مدام پر سبویت
نبود عجبی چو نور جانا
گرجان بدهد درآرزویت
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۲۱
بدل عمریست می ورزم خیالت
بدین امید تا بینم جمالت
از این بیشم بدرد هجر مپسند
دوائی بخش آخر از وصالت
ز درد صاف دورانش چه پروا
بکام آن را که میباشد زلالت
زهی اقبال کاندر قصر شاهان
شکست افکنده ایوان جلالت
ملک پیوسته بهر پای بوسی
سری بنهاده بر صف نعالت
قیامت کرده در دلهای موزون
قیام قامت با اعتدالت
تو خورشید سپهر لایزالی
نباشد در جهان هرگز زوالت
نداند شرح کردن خامه نور
زآب و رنگ و حسن بیمثالت
بدین امید تا بینم جمالت
از این بیشم بدرد هجر مپسند
دوائی بخش آخر از وصالت
ز درد صاف دورانش چه پروا
بکام آن را که میباشد زلالت
زهی اقبال کاندر قصر شاهان
شکست افکنده ایوان جلالت
ملک پیوسته بهر پای بوسی
سری بنهاده بر صف نعالت
قیامت کرده در دلهای موزون
قیام قامت با اعتدالت
تو خورشید سپهر لایزالی
نباشد در جهان هرگز زوالت
نداند شرح کردن خامه نور
زآب و رنگ و حسن بیمثالت