عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۵۷ - نشان عاشقی
هوای عشق خوبانم برون از سر نخواهد شد
مرا قسمت همین است و، جز این دیگر نخواهد شد
به دوران، خلق را گر مال و دولت می شود قسمت
مرا قسمت به غیر از شیشه و ساغر نخواهد شد
جهان و هر چه در وی است سرتا سرعرض باشد
به غیر از می، که چیزی به از این جوهر نخواهد شد
نشان عاشقی باشد تن کائیده و لاغر
تن معشوق هرگز در جهان، لاغر نخواهد شد
زشرب باده زاهد می دهد پیوسته ام توبه
به عالم بی مروت تر، از این کافر نخواهد شد
مرا روز ازل، گردیده قسمت خوردن باده
از این قسمت فراقم تا صف محشر نخواهد شد
نخواهی دید «ترکی» را از این پس جز به میخانه
که جایی در جهان، او را از این بهتر نخواهد شد
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۷۴ - پیر مغان
شنو تو این سخن ای زاهد مرقع پوش!
بیا به میکده همراه ما و، باده بنوش
سری بنه به ارادت به پای پیر مغان
غلام درگه او باش و، عبد حلقه به گوش
ز دوش خویش بینداز خرقهٔ پشمین
که تا نهند به میخانه ات صنوبر دوش
تو را نصیحت رندانه می کنم امروز
مر این نصیحت رندانه را، ز من کن گوش
گرت هواست که باشی به دوست محرم راز
زما سوی به جز از دوست، چشم خویش بپوش
مقیم کوی خرابات باش و، لیک آنجا
ز هر که هر چه ببینی ببین و، باش خموش
بیا و خرقه تقوی و زهد چون «ترکی»
به رهن باده بنه، پیش پیر باده فروش
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱۰۰ - عشق و عاشقی
ز عشق و، عشق‌بازی پیشه‌ای خوش‌تر نمی‌بینم
به عالم هرچه می‌بینم از این بهتر نمی‌بینم
ز عشق و عاشقی پیوسته زاهد می‌کند منعم
میان صدهزاران خر، از این خرتر نمی‌بینم
مریض عشقم و هرروز افزون می‌شود دردم
دوایش غیر عناب لب دلبر نمی‌بینم
گرفتارم به مالیخولیای عشق مه‌رویان
علاج این مرض را جز می احمر نمی‌بینم
شبیخون لشکر غم بر سرم آورده از هرسو
جلوگیری به جز می پیش این لشکر نمی‌بینم
نیم احول که تا یک را دو بینم من گه دیدن
به جز یک دوست در عالم، کس دیگر نمی‌بینم
در میخانه باز است ای حریفان قدح‌پیما!
دری از بهر آسایش به جز این در نمی‌بینم
به غیر از باده‌خوارانی که دایم تردماغ استند
به دیگر مردمان هرگز دماغی تر نمی‌بینم
دل از بی‌همدمی در سینه‌ام یاران، به تنگ آمد
به دوران همدمی جز شیشه و ساغر نمی‌بینم
به شب‌های زمستان از برای رفع تنهایی
رفیقی باوفاتر از می خلر نمی‌بینم
کسی را نیست گر زر «ترکیا» کارش بود مشکل
من بیچاره زر جز در کف زرگر نمی‌بینم
به ملک هند دیدم دین هفتاد و دو ملت را
ولیکن بهتری از دین پیغمبر نمی‌بینم
به هند افتاده‌ام بی‌مونس و بی‌یار و بی‌ناصر
ولیکن ناصری جز حیدر صفدر نمی‌بینم
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعه‌ها و تک‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۶ - شراب جهل
از مسلمانی مرا آید عجب
کز شراب جهل خود گردیده مست
حق و باطل، بندگی و معصیت
پیش رو یکسان نماید هر چه هست
کور کورانه همی پوید به راه
می نپندارد که اندر ره چه است
عاقبت روزی به چاه افتد ز راه
بر سر ره بی گمان، صاحب ره است
من یقین دارم که پیش کافران
کافری از این مسلمانی به است
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعه‌ها و تک‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۴۷ - ایام شاعری
منت خدای را که در ایام شاعری
مدح کسی نگفته و نگرفته ام صله
نه زیر منت کسم و، نه مرا بود
از هیچ کس شکایت و از هیچ کس گله
لب را به هجو کس، نگشودم به هیچ گاه
با آنکه می شدم زکسان، تنگ حوصله
مومن مخوانش آنکه کند هجو مسلمی
کافر به مسلمی، نکند این معامله
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعه‌ها و تک‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۵۳ - گوییا
ای فلان! از تو سخت می ترسم
که بسی فتنه زیر سر داری
کار تو جز لگد زدن نبود
گوییا نسبتی به خر داری
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعه‌ها و تک‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۷۰ - عجب آید مرا
عیب می را، زراه بی خردی
لب نبرده به ساغران گویند
عجب آید مرا زنادانان
که چرا؟عیب شاعران گویند
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶
تا، به کی گرم کنی رخش قضا جولان را
تنگ کردی به دلیران جهان میدان را
گوی دلها به خم زلف چو چوگان داری
لطمه بر، گوی مزن رنجه مکن چوگان را
کس ز احسان تو محروم نخواهد بودن
هیچ شک نیست که بخشی گنه شیطان را
عاقبت خشت سرای دگران خواهی شد
ای که شداد صفت سرزده ایوان را
گر تو در باغ به این قد و خد و خط گذری
باغبان ترک کند سرو و گل و ریحان را
گر رعیت بهواداری سلطان نرود
اعتباری نبود سلطنت سلطان را
به ز تورات و زبور و صحف و انجیل است
گر تلاوت کنی ای خواجه تو این قرآن را
ایمنی خواهی اگر رشته ایمان بکف آر
عاقل آن نیست که کامل نکند ایمان را
زاهد از مستی صهبای ولا، بی خبر است
آب حیوان ندهد فایده هر حیوان را
«حاجب » از کنج خرابات چنان گنج درآی
تا خرابی چو تو آباد کند ایران را
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
چون مدعی از سر ننهی این من و ما را
بگذر تو از این دعوی بیهوده خدا را
گر عزت و عزلت بود و علم و قناعت
از شاهی عالم نبود فرق گدا را
سرداری و سرکاری عالم همه از ماست
کس با سر وپا نیست من بی سر و پا را
یکسان بر دلدار بود شاه و گدا، زانک
یکسان نگرد شمس و قمر را و سما را
دلدار همان جوهر فرد، است که در ماست
از اوست من و ما، من با صدق و صفا را
زاهد ز در میکده بگذر که به بوئی
از دست دهی نخوت دستار و عبا را
بیهوده کنی لعن به شیطان و ندانی
کز جهل تو نشناخته ای نفس دغا را
این هستی عالم همه بی مصرف و سوداست
انسان نکند پیشه اگر مهر و وفا را
چون کلک گهر سلک بنان تو ببوسد
موسی کند از شرم نهان دست و عصا را
ساقی مکن اندیشه ز بی مهری دوران
زودآ، که ز دل دور، کنی جور و جفا را
نی پست بود محرم اسرار، نه قاصد
محرم نتوان خواند به کوی تو صبا را
زان شمع هدایت ز هدایت شده «حاجب »
خامش نکند باد بدان، شمع هدی را
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
الایا ایها الساقی دع الدنیا و ما فیها
بده صوفی‌وشان را زان شراب ناب صافی‌ها
طبیب حاذقی ای دوست بیماران هجران را
بیانت صحت عاجل میانت عین شافیها
میانش را، به مو نسبت نباشد لیک دانستم
جهان را بسته با یک مو چو کردم موشکافی‌ها
غمت را بود با دل‌ها شکایت‌ها ز موج خون
لبت از یک تبسم کرد دل‌ها را تلافی‌ها
برو ای صوفی زاهد ببند این دکه حسرت
گذشت آن خرقه‌بازی‌ها و عرفان کهنه‌بافی‌ها
به «حاجب» امر شد تا صلح کل گیرد جهان لیکن
برنجد طبع جنگی زین مناهی وین منافی‌ها
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
طالع به صبحدم شود، ار با تو آفتاب
پنهان کند ز شرم تو، رخساره در سحاب
مه را، ز خجلت تو بود، روی در محاق
وز شرم، آفتاب به رخ افکند نقاب
خورشید منکسف شود و ماه منخسف
بی نقص عارض تو درآید چو از حجاب
ساقی خراب کن تو خراباتیان ز می
کاباد از تو باد جهان گر شود خراب
ویران شدست کشور ایران ز عمر و زید
زیرا که عمر بد متعدی و کج حساب
تا صلح کل به مرکز عالم شود علم
خلق از جدال و جنگ به خوفند و اضطراب
تا پرچم عدالت حق سایه نفکند
خلقند پر، زبیم و جهانی پر انقلاب
ای صلح صبح صادقی از غیب کن طلوع
تا خاک را، ز خون نشود کف دگر خضاب
آرد هجوم لشگر غم گر، به ملک دل
حصنی به گرد خویش بکش از، خم شراب
گل گشت دشت گشت ز خون همچو لاله زار
بلبل شده است کرکس و صلصل شده غراب
ای مدعی فریب و فسونت رسد ز دور
از دور آب صاف نماید بلی سراب
رو، رو از آنکه «حاجب » درویش نیستی
کی پشه ضعیف بپرد شود عقاب
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
ز چشم ساقی و تاب شراب و بانگ رباب
به روز و شب همه افتاده ایم مست و خراب
رفیق صادق و یار موافق ار نبود
رفیق رطل شرابست و یار غار کباب
اگر رقیب گریزد ز کلک ما چه عجب
پرد چگونه عزازیل پیش تیر شهاب
سراب، آب نماید ز دور، و میدانیم
که از سراب نشد هیچ تشنه ای سیراب
ز ضعف پیری و جهل جهول و شدت فقر
دگر، نه حال سؤال است و نی مجال جواب
کنون که روز حساب است و حشر و نشر امم
نمیروند چرا مرد و زن به راه حساب
متاز، توسن ناز ای سوار گرم عنان
که در گذشت تو را خون عاشقان زرکاب
مشو به سنگدلی غره و به خویش مبال
که هست شیشه مر از هوا به شکل حباب
به کنج عزلت و گنج قناعتم خورسند
به پیری است مرا، کر و فر عهد شباب
حجاب وهم برانداز از میان «حاجب »
که وهم عقل جهان را بود بزرگ حجاب
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
دهر است پر از فتنه و شهر است پرآشوب
از چشم سیه مست تو ای بر همه محبوب
آن کس که همی گفت منم فاتح و غالب
شد با سپه و خیل و حشم عاجز و مغلوب
بس طرفه بناها که بدی جنت شداد
چون باغ ارم گشت همه ناقص و معیوب
چندیست شد از عدل شهنشاه در ایران
خون همه پامال و اثاث همه منهوب
در حضرت سلطان به چه تقصیر شدستند
اعیان همه معزول و رعیت همه منکوب
شاها تو چو یعسوبی و ملت مگس نحل
بنگر که به عدل است همه عادت یعسوب
دعویت ربوبیت و عنوانت ابوت
ای رب اب الخصم ولد قاتل مربوب
حق گویم و از دار نترسم که از این دار
از گفتن حق بس چو مسیحا شده مصلوب
زاهد چه کشی مد ولاالضال در الحمد
چون نیست در این دایره کس غیر تو مغضوب
آن صبر که در حوصله غیر نگنجد
در ماست که خارج بود از طاقت ایوب
شد از تو عزیز من آیا یوسف در مصر
روشن دل و جان همه چون دیده یعقوب
منعم خبر از جذبه جذاب چه پرسی
جذاب بود سیم و زر و عقل تو مجذوب
همت طلب از «حاجب » درویش بهرحال
گر طالب حقی به حقی بر همه مطلوب
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
معدوم گشت انصاف منسوخ شد مروت
مرفوع شد عدالت مقهور شد فتوت
قانون صلح شد لاش آئین جنگ شد فاش
متروک شد ابوت مخذول شد اخوت
رستم ز عشق گردید بیچاره تر ز گرگین
دست قضا ببندد بازوی پر ز قوت
ای پیک صبح بر خلق آیات صلح برخوان
هی هی از این رسالت به به از این نبوت
از آسمان مسیحا شد بر زمین ممسک
ای روح قدس بگشا بر او در ابوت
«حاجب » به خلق بنما رسم و ره محبت
هم عادت عدالت هم معنی مروت
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
مه من تنگتر از پسته خندان دهان دارد
مسلم چشمه آب بقا زیر زبان دارد
همه سوداست، در باطن قمار عشق و جانبازی
ولی در قید جان بودن در این بازی زیان دارد
ببین داغ جبین زاهد خودبین وین سحریست
میان جمع حیوانات این حیوان نشان دارد
مگر آن نوگل زیبا شکفت از گلشن وحدت
که هر بلبل در این گلزار فریاد و فغان دارد
بسان مرغ بسمل جان طپد در خاک و خون لیکن
به قاف قرب سیمرغ دل من آشیان دارد
به چشم یار گفتم چیست باعث فتنه را گفتا
هزاران فتنه از این صعبتر آخر زمان دارد
تو ای زیبا جوان میدان غنیمت پند پیران را
که پیری هست در عالم که عالم را جوان دارد
نیستان حقیقت را نئی چون من نمی روید
ولی در، بند، بندم آتش سوزان مکان دارد
چرا پروانه چون بلبل ز سوز دل نمی تابد
مگر ز اغیار جور یار را چون من نهان دارد
چو «حاجب » از چه ای مرغ سحر آه و فغان داری
مگر صیاد بی پروا، به دامت قصد جان دارد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
دو، روز مطرب و ساقی گر اتفاق کنند
وفاق در، می و خون در، دل نفاق کنند
حصار شهر مخالف ز ترک پر آشوب
حجاز پر، زنوا، شور، در عراق کنند
شب و خیال ز سیم رباب و پرده تار
مهار تفرقه در بینی فراق کنند
به علم منطقه چرخ را کره سازند
کسان که در کمرت دست خود نطاق کنند
مگر قمر به رخت لاف همسری زندا
که هر مهی دوشبش روی در محاق کنند
هلال بدر، شود طاق از آسمان گذرد
که ابروی تو شبیه هلال طاق کنند
کسان که بی خبرند از سیاق درویشی
. . . پر ز طمطراق کنند
ز می فروش تو «کأس الکرام معنی » خواه
که تا کدوی سرت کاسه رحاق کنند
گرت هواست که رخت افکنی به ساحت حرب
بگو عنان بسر رفرف و براق کنند
مکن عجوزه دنیا نکاح کاین رندان
عروس کاوس و پرویز را طلاق کنند
معطر است دماغ جهان ز عطسه صبح
سزد قنینه و مینا و بط فراق کنند
به امهات و به آبا جواب ده «حاجب »
که غافلان نتوانند خرق آق کنند
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
هیچ ملکی به شرف کشور ایران نشود
بیش از این درهم و آشفته و ویران نشود
اهل و نااهل وی ار متحد از جان نشوند
رنگ ویرانی از این روضه رضوان نشود
شهر شیراز که شیرازه علم است و ادب
مأمن و مسکن غولان بیابان نشود
ای که با خویش بجنگ هستی و با غیر بصلح
از چه رو خاطر جمع تو پریشان نشود
ملک جم قسمت اهریمن ریمن نشود
دیو، اگر خاتم دزدید سلیمان نشود
زینت حضرت انسان نگر، و انسان باش
زانکه جنس سبع از معرفت انسان نشود
ثابت ار، دعوی انسانیت خود نکنی
اصل حیوانی و دعوی تو برهان نشود
نتوان بیهوده زد، لاف بزرگی و کمال
خزف از فخر و شرف گوهر و مرجان نشود
رازداری نبود، راز خود ابراز مکن
محرم راز نبی جز شه مردان نشود
نخرند اهل یقین وسوسه بوالهوسان
نفس شیطان دغا مظهر رحمان نشود
صلح و وصل است مرا، مقصد و امید که باز
بدل از جنگ و جدل با غم و هجران نشود
هنری نیست به از علم و ادب در عالم
چه توان کرد که مستوجب حرمان نشود
نیست کس محرم اسرار حقیقت «حاجب »
چون گدا، خازن گنجینه سلطان نشود
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
عمر عزم بی‌وفایی می‌کند
روز و شب مشق جدایی می‌کند
می‌گریزد عقل از میدان عشق
باز، در ما، خودستایی می‌کند
مست و مخمور است زاهد روز و شب
باز عرض خودستایی می‌کند
هرکه در مسجد رود بیند به چشم
کور و روی رهنمایی می‌کند
درگه پیر مغان می‌بوس از آنک
شاه در این در گدایی می‌کند
این دلیری بین که آن زیبا صنم
از جهانی دلربایی می‌کند
بنده پیر خرابات از غلو
بر همه عالم خدایی می‌کند
دیو، را مشروطه چون برداشت بند
چون سلیمان خودستایی می‌کند
طفلک نادان نارس را ببین
دعوی علم رسایی می‌کند
عشوه دنیا مخر کاین نوعروس
زود ترک آشنایی می‌کند
هست پست افتاده پس ماندگان
ادعای پیشوایی می‌کند
دشمن بدخواه و بی‌کردار ما
بی‌حجابی، بی‌حیایی می‌کند
پای نه بر چرخ کان دهقان پیر
بره و گاوت فدایی می‌کند
طبع «حاجب» بحر و فلکش فکرت است
خوب فهمش ناخدایی می‌کند
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
اگرچه رشته مشروطه را سری است دراز
بیا، به کوتهی ای چرخ کینه جو پرداز
ببین به ساحت ری کز نهیب توپ و تفنگ
تگرگ مرگ، زا بر بلا ببارد باز
به کوه هیکل خاصان ببین فراز و نشیب
به دشت پیکر خوبان نگر نشیب و فراز
زمین چو، سروستان گشت یا چو لاله ستان
ز قد و خد جوانان عاشق جانباز
به نعش تازه جوانان ببین به دامن دشت
به گردشان چو نوابغ غراب و کرکس و باز
حجازیان پس از این قبله گاه خود سازید
زمین روح فزای مقدس شیراز
ز فرق تا به قدم در حقیقتیم غریق
چه غم که گمشدگانند در طریق مجاز
تو ای همای همایون نهاد عنقافر
چرا، از این قفس تن نمیکنی پرواز
نیازمند تواند اهل راز میدانی
نیاز بر همه زیباست بر تو عشوه و ناز
شکار «حاجب » اگر نیست مدعی غم نیست
زهر شکار بود سخت تر شکار گراز
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
ما را نبود شکوه ز آلمان گله از روس
گر، روس زما برد بسی کشور محروس
لیکن همه ایران بود از مردم ایران
وز، یاد برفت آن همه عرض آن همه ناموس
روزی که بود صلح، جهان دار و جهانگیر
محروم شود ظالم مردم کش مأیوس
از میمنت صلح شود خاک بهم وصل
مردم همه مربوط و جوانان همه مأنوس
بهر خبر صلح چه زد صور سرافیل
نی طبل زند بر سر و نی سینه زند کوس
در جامه دیبا تنت ای مه به چه ماند
رخشنده چراغ است جهانتاب به فانوس
کی جنت شداد و بهشت عدن استی
آن باغ حیاتی که کند عشق تو مفروس
هر شیئی فزون است، بود قیمت او کم
بی شبهه خروس است و بد از طوطی و طاووس
درویش فزون است در این شهر و در این دهر
بی قدر از آنند ببین در همه محسوس
دجال خر لنگ به میدان جهان تاخت
از طالع میشوم خود و اختر منحوس
زد صیحه خروس سحر ای مرغ شب آهنگ
طالع شود از حق حق تو طلعت قدوس
در کعبه و در بتکده و دیر و کلیسا
شد نام تو تکبیر از آن نغمه ناقوس
آنان که ندانند تو را قدر و مراتب
زین پس همه سایند ز حسرت کف افسوس
«حاجب » مکن اسرار حقیقت پس از این فاش
کابلیس وشانند بر احوال تو جاسوس