عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
با صبر ساختم به وفا میبرم پناه
مردم ز درد او به دوا میبرم پناه
شاید که خضر ره بنماید به من رهی
گم گشتهام به راهنما میبرم پناه
شد چار موجه کشتیم از دست سعی تو
ای ناخدا برو به خدا میبرم پناه
عاقل نیم که صبر به فریاد من رسد
دیوانهام به دار شفا میبرم پناه
غیر از رضا به تیر قضا هیچ چاره نیست
گشتم رضا به تیر قضا میبرم پناه
یابم مگر شگفتیای از دم مسیح
چون غنچه درهمم به صبا میبرم پناه
دارم چو کاه پشت به دیوار کوی دوست
از ضعف تن به کاهربا میبرم پناه
قصاب از جفای سپهر آمدم به تنگ
بر درگه امام رضا میبرم پناه
مردم ز درد او به دوا میبرم پناه
شاید که خضر ره بنماید به من رهی
گم گشتهام به راهنما میبرم پناه
شد چار موجه کشتیم از دست سعی تو
ای ناخدا برو به خدا میبرم پناه
عاقل نیم که صبر به فریاد من رسد
دیوانهام به دار شفا میبرم پناه
غیر از رضا به تیر قضا هیچ چاره نیست
گشتم رضا به تیر قضا میبرم پناه
یابم مگر شگفتیای از دم مسیح
چون غنچه درهمم به صبا میبرم پناه
دارم چو کاه پشت به دیوار کوی دوست
از ضعف تن به کاهربا میبرم پناه
قصاب از جفای سپهر آمدم به تنگ
بر درگه امام رضا میبرم پناه
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹
تا نخل امیدم را تو بری
شیرین تر از این نبود ثمری
اندر نظر ارباب کمال
حاشا که چه عشق بود هنری
در منطقه اش فلک الافلاک
نبود جز حلقۀ مختصری
عشق است نشانۀ انسانی
عشق اشت ممیز دیو و پری
تا در طلب آب و علفی
حیوانی و در شکل بشری
از خط طریقت دوراستی
وز علم و حقیقت بی خبری
ای ماه جهان افروز بکن
بر بام سیه رویان گذری
من مشتری تو و مفتقرم
خو کرده چه زهره بنغمه گری
شیرین تر از این نبود ثمری
اندر نظر ارباب کمال
حاشا که چه عشق بود هنری
در منطقه اش فلک الافلاک
نبود جز حلقۀ مختصری
عشق است نشانۀ انسانی
عشق اشت ممیز دیو و پری
تا در طلب آب و علفی
حیوانی و در شکل بشری
از خط طریقت دوراستی
وز علم و حقیقت بی خبری
ای ماه جهان افروز بکن
بر بام سیه رویان گذری
من مشتری تو و مفتقرم
خو کرده چه زهره بنغمه گری
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
آن سینه که تیر ترا هدفست
گنجینۀ معرفت و شرفست
دل گوهر نُه صدفست آری
گر گوهر عشق ترا صدفست
آن سر که نرفته بچو کانت
گرگوی زراست کم از خزفست
کی آن تن لایق قربانی است
کاندر طلب آب و علفست
کوراست ز دیدار رخ تو
آن دیده که باز بهر طرفست
از زمزمۀ عشق تو کراست
گوشی که به نغمۀ چنگ و دفست
عمری که سرآمد در غم تو
سرمایۀ خرمی و شعفست
یک دختر فکر که هست مرا
بهتر ز دو صد پسر خلفست
دری که ز منطق مفتقر است
پروردۀ آب و گل نجفست
گنجینۀ معرفت و شرفست
دل گوهر نُه صدفست آری
گر گوهر عشق ترا صدفست
آن سر که نرفته بچو کانت
گرگوی زراست کم از خزفست
کی آن تن لایق قربانی است
کاندر طلب آب و علفست
کوراست ز دیدار رخ تو
آن دیده که باز بهر طرفست
از زمزمۀ عشق تو کراست
گوشی که به نغمۀ چنگ و دفست
عمری که سرآمد در غم تو
سرمایۀ خرمی و شعفست
یک دختر فکر که هست مرا
بهتر ز دو صد پسر خلفست
دری که ز منطق مفتقر است
پروردۀ آب و گل نجفست
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
از جان بگذر جانان بطلب
آنگاه ز جانان جان بطلب
با قلب سلیم اسلام بجو
پس مرتبۀ سلمان بطلب
از فتنۀ شرک جلّی و خفیّ
ایمن چه شوی ایمان بطلب
در وادی فقر بزن قدمی
پس دولت بی پایان بطلب
گر گنج حقائق می طلبی
از کنج دل ویران بطلب
ور گلشن خندان می جوئی
چشمی ز غمش گریان بطلب
گر بادۀ خام ترا باید
ای دل جگر بریان بطلب
گر همت خضر ترا باشد
سرچشمۀ جاویدان بطلب
سوز غم و ساز سخنرانی
از مفتقر نالان بطلب
آنگاه ز جانان جان بطلب
با قلب سلیم اسلام بجو
پس مرتبۀ سلمان بطلب
از فتنۀ شرک جلّی و خفیّ
ایمن چه شوی ایمان بطلب
در وادی فقر بزن قدمی
پس دولت بی پایان بطلب
گر گنج حقائق می طلبی
از کنج دل ویران بطلب
ور گلشن خندان می جوئی
چشمی ز غمش گریان بطلب
گر بادۀ خام ترا باید
ای دل جگر بریان بطلب
گر همت خضر ترا باشد
سرچشمۀ جاویدان بطلب
سوز غم و ساز سخنرانی
از مفتقر نالان بطلب
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
تا بی خبری ز ترانۀ دل
هرگز نرسی به نشانۀ دل
روزانۀ نیک نمی بینی
بی ناله و آه شبانۀ دل
تا چهره نگردد سرخ از خون
کی سبزه دمد از دانۀ دل
از موج بلا ایمن گردی
آنگه که رسی به کرانۀ دل
از خانۀ کعبه چه می طلبی
ای از تو خرابی خانۀ دل
اندر صدف دو جهان نبود
چون گوهر قدس یگانۀ دل
در مملکت سلطان وجود
گنجی نبود چو خزانۀ دل
در راه غمت کردیم نثار
عمری بفسون و فسانۀ دل
جانا نظری سوی مفتقرت
کاسوده شود ز بهانه دل
هرگز نرسی به نشانۀ دل
روزانۀ نیک نمی بینی
بی ناله و آه شبانۀ دل
تا چهره نگردد سرخ از خون
کی سبزه دمد از دانۀ دل
از موج بلا ایمن گردی
آنگه که رسی به کرانۀ دل
از خانۀ کعبه چه می طلبی
ای از تو خرابی خانۀ دل
اندر صدف دو جهان نبود
چون گوهر قدس یگانۀ دل
در مملکت سلطان وجود
گنجی نبود چو خزانۀ دل
در راه غمت کردیم نثار
عمری بفسون و فسانۀ دل
جانا نظری سوی مفتقرت
کاسوده شود ز بهانه دل
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
از تو بیداد وز من ناله و فریاد خوش است
چهچه از بلبل و از گل همه بیداد خوش است
حسن لیلی بی سرگشتگی مجنون است
شور شیرین و فداکاری فرهاد خوش است
بندۀ شیفتۀ روی تو را آزادی است
عشق در تربیت بنده و آزاد خوش است
شعلۀ روی تو در خرمن دل آتش زد
حاصل عمر اگر شد همه بر باد خوش است
تا بکی در پی کوته نظرانی نگران
چشم دل باز بکن صنعت استاد خوش است
خوی دیو از دل دیوانۀ خود بیرون کن
گر ترا آمدن روی پریزاد خوش است
بیمی از سیل فنا نیست ز بد عاقبتی است
ورنه این طرح دلاویز ز بنیاد خوش است
مفتقر! لشگر غم گر که خرابت نکند
شادمان باش که در کشور آباد خوش است
چهچه از بلبل و از گل همه بیداد خوش است
حسن لیلی بی سرگشتگی مجنون است
شور شیرین و فداکاری فرهاد خوش است
بندۀ شیفتۀ روی تو را آزادی است
عشق در تربیت بنده و آزاد خوش است
شعلۀ روی تو در خرمن دل آتش زد
حاصل عمر اگر شد همه بر باد خوش است
تا بکی در پی کوته نظرانی نگران
چشم دل باز بکن صنعت استاد خوش است
خوی دیو از دل دیوانۀ خود بیرون کن
گر ترا آمدن روی پریزاد خوش است
بیمی از سیل فنا نیست ز بد عاقبتی است
ورنه این طرح دلاویز ز بنیاد خوش است
مفتقر! لشگر غم گر که خرابت نکند
شادمان باش که در کشور آباد خوش است
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
مذمت عاشقان ز پستی همت است
عشق رخ مهوشان فریضۀ ذمت است
ز عشق منعم مکن ای ز خدا بی خبر
که نقطۀ مرکز دائرۀ رحمت است
مترس از طعنۀ جاهل افعی صفت
که عشق گنجینۀ معرفت و حکمت است
ز نعمت عشق هان مباد غافل شوی
که نقمت بی علاج غفلت از این نعمت است
ز پرتو نور عشق طور تجلی است دل
چه داند آن کس که در بادیۀ ظلمت است
ز عشق بر بند لب مگر ز روی ادب
که حضرت عشق را نهایت حرمت است
صفای عشقت بود کدورت طبع را
که عشق سرچشمۀ طهارت و عصمت است
ز زحمت و صدمۀ عشق هراسان مباش
که راحت جاودان در خور این زحمت است
عشق تو جانا مرا شد ز ازل سرنوشت
که تا ابد مفتقر شاکر از این قسمت است
عشق رخ مهوشان فریضۀ ذمت است
ز عشق منعم مکن ای ز خدا بی خبر
که نقطۀ مرکز دائرۀ رحمت است
مترس از طعنۀ جاهل افعی صفت
که عشق گنجینۀ معرفت و حکمت است
ز نعمت عشق هان مباد غافل شوی
که نقمت بی علاج غفلت از این نعمت است
ز پرتو نور عشق طور تجلی است دل
چه داند آن کس که در بادیۀ ظلمت است
ز عشق بر بند لب مگر ز روی ادب
که حضرت عشق را نهایت حرمت است
صفای عشقت بود کدورت طبع را
که عشق سرچشمۀ طهارت و عصمت است
ز زحمت و صدمۀ عشق هراسان مباش
که راحت جاودان در خور این زحمت است
عشق تو جانا مرا شد ز ازل سرنوشت
که تا ابد مفتقر شاکر از این قسمت است
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
فدائیان ره عشق دوست مرد رهند
چه جان دهند به جانان ز بند تن برهند
ز شاهراه طریقت حقیقت ار طلبی
در آخرین نفست، اولین قدم بدهند
بروز چاه طبیعت بدر که چون صدیق
زمام مملکت مصر در کفت بنهند
ز شوق گلشن جان بلبلان چنان مستند
که بی تکلفی از دام این جهان برهند
صفای دل بطلب رو سفید خواهی بود
وگرنه ای چه بسا رو سفید و دل سیهند
ز شور آن لب شیرین بنال چون فرهاد
که خسیروان جهان فکر افسر و گلهند
نظر به ملک دو گیتی کجا گدایان راست
که در قلمرو وحدت یگانه پادشهند
چه شمع، گاه تجلی بیزم شاهد جمع
بروز حمله وری یکه تاز بزمگهند
چه گیسوان مسلسل بدور روی نگار
عجب مدار که سلطان عشق را سپهند
اگرچه مفتقر از ذره کمتر است ولی
امیدوار به آنان بود که مهر و مهند
چه جان دهند به جانان ز بند تن برهند
ز شاهراه طریقت حقیقت ار طلبی
در آخرین نفست، اولین قدم بدهند
بروز چاه طبیعت بدر که چون صدیق
زمام مملکت مصر در کفت بنهند
ز شوق گلشن جان بلبلان چنان مستند
که بی تکلفی از دام این جهان برهند
صفای دل بطلب رو سفید خواهی بود
وگرنه ای چه بسا رو سفید و دل سیهند
ز شور آن لب شیرین بنال چون فرهاد
که خسیروان جهان فکر افسر و گلهند
نظر به ملک دو گیتی کجا گدایان راست
که در قلمرو وحدت یگانه پادشهند
چه شمع، گاه تجلی بیزم شاهد جمع
بروز حمله وری یکه تاز بزمگهند
چه گیسوان مسلسل بدور روی نگار
عجب مدار که سلطان عشق را سپهند
اگرچه مفتقر از ذره کمتر است ولی
امیدوار به آنان بود که مهر و مهند
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
مژدۀ باد زندان را قاصد صبا آمد
حضرت سلیمان را هدهد سبا آمد
مژده بادت ای بلبل می دمد به صحرا گل
شور و فتنه داد گل موسم نوا آمد
کوفت کوس آزادی آسمان به صد شادی
یا که شاخ شمشادی با قد رسا آمد
صبح شام غم سرزد آفتاب خاورزد
یار حلقه بر در زد بوی آشنا آمد
زهره نغمه زد آزادد مشتری دل از کف داد
از پی مبارک باد چرخ در صدا آمد
شد جوان زندانی بر سریر سلطانی
بهر پیر کنعانی کجل توتیا آمد
گرچه موج بی پایان زد بکشتی دوران
نیست با کی از طوفان نوح ناخدا آمد
طالب حقیقت را نوبت تجلی شد
سالک طریقت را خضر رهنما آمد
باز کن دو چشم دل بین که کیف مدالظل
مفتقر مشو غافل سایۀ هما آمد
حضرت سلیمان را هدهد سبا آمد
مژده بادت ای بلبل می دمد به صحرا گل
شور و فتنه داد گل موسم نوا آمد
کوفت کوس آزادی آسمان به صد شادی
یا که شاخ شمشادی با قد رسا آمد
صبح شام غم سرزد آفتاب خاورزد
یار حلقه بر در زد بوی آشنا آمد
زهره نغمه زد آزادد مشتری دل از کف داد
از پی مبارک باد چرخ در صدا آمد
شد جوان زندانی بر سریر سلطانی
بهر پیر کنعانی کجل توتیا آمد
گرچه موج بی پایان زد بکشتی دوران
نیست با کی از طوفان نوح ناخدا آمد
طالب حقیقت را نوبت تجلی شد
سالک طریقت را خضر رهنما آمد
باز کن دو چشم دل بین که کیف مدالظل
مفتقر مشو غافل سایۀ هما آمد
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
خسته ای را که دگر طاقت و قوت نبود
گر تفقد نکنی شرط مروت نبود
پدر پیر فلک را نبود مهر و وفا
شفقت نیز مگر رسم ابوت نبود
با فراق تو قرینم ز چه اندر همه عمر
گر مرا با غم عشق تو اخوت نبود
دلبرا هر که در این در به غلامی شده پیر
گر شود رانده از این در ز فتوت نبود
کس به مقصد نرسد گر نکنی همراهی
قطع این مرحله با قدرت و قوت نبود
مفتقر در همۀ کون و مکان کوی امید
جز در صاحب دیوان نبوت نبود
گر تفقد نکنی شرط مروت نبود
پدر پیر فلک را نبود مهر و وفا
شفقت نیز مگر رسم ابوت نبود
با فراق تو قرینم ز چه اندر همه عمر
گر مرا با غم عشق تو اخوت نبود
دلبرا هر که در این در به غلامی شده پیر
گر شود رانده از این در ز فتوت نبود
کس به مقصد نرسد گر نکنی همراهی
قطع این مرحله با قدرت و قوت نبود
مفتقر در همۀ کون و مکان کوی امید
جز در صاحب دیوان نبوت نبود
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
هله ای نیازمندان که گه نیاز آمد
سر و جان به کف بگیرید که سرو ناز آمد
هله ای کبوتران حرم حریم عزت
که همای عرش پیما سوی کعبه باز آمد
هله ای پیاله نوشان که ز کوی می فروشان
صنمی قدح به کف با دف و چنگ و ساز آمد
هله ای گروه مستان که بکام می پرستان
بدو صد ترانه آن دلبر دلنواز آمد
هله ای امیدواران به امید خود رسیدند
که صلای رحمت از حضرت بی نیاز آمد
هله ای عراقیان شور و نوا که کعبه اکنون
به طواف کوی دلدار من از حجاز آمد
هله ای غزل سرایان که شگفته غنچۀ گل
بترنم و نوا بلبل نغمه ساز آمد
هله طالبان دیدار جمال «لن ترانی»
که ز طور عشق آواز جگر گداز آمد
هله مفتقر در این راه بکوب پای همت
که به همت است هر بنده که سرفراز آمد
سر و جان به کف بگیرید که سرو ناز آمد
هله ای کبوتران حرم حریم عزت
که همای عرش پیما سوی کعبه باز آمد
هله ای پیاله نوشان که ز کوی می فروشان
صنمی قدح به کف با دف و چنگ و ساز آمد
هله ای گروه مستان که بکام می پرستان
بدو صد ترانه آن دلبر دلنواز آمد
هله ای امیدواران به امید خود رسیدند
که صلای رحمت از حضرت بی نیاز آمد
هله ای عراقیان شور و نوا که کعبه اکنون
به طواف کوی دلدار من از حجاز آمد
هله ای غزل سرایان که شگفته غنچۀ گل
بترنم و نوا بلبل نغمه ساز آمد
هله طالبان دیدار جمال «لن ترانی»
که ز طور عشق آواز جگر گداز آمد
هله مفتقر در این راه بکوب پای همت
که به همت است هر بنده که سرفراز آمد
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
رموز عشق تا با ما نیامیزی نیاموزی
که گوهر تا خزف از کف نیندازی نیندوزی
شهود شاهد هستی نمی شاید ز هر پستی
که شمع جمع را تا قد نیفرازی نیفروزی
اگر با شمع رخسارش بسازی همچو پروانه
بقربانی بسوزی تا نمی سازی نمی سوزی
ندارد جام جم بی می نمایشهای گوناگون
نه هم بی بادۀ صافی صفائی باد نوروزی
بروی و موی جانان کی توانی دیده کردن باز
تو که چشم طمع از جان نمی بندی نمی دوزی
برو فرزانه از این گنبد فیروزه گون بالا
که در فرزانگی باشد هزاران فرّ و فیروزی
نگیری روزه تا از آرزوهای جهان عمری
نگردد مفتقر! روزی ترا دیدار او روزی
که گوهر تا خزف از کف نیندازی نیندوزی
شهود شاهد هستی نمی شاید ز هر پستی
که شمع جمع را تا قد نیفرازی نیفروزی
اگر با شمع رخسارش بسازی همچو پروانه
بقربانی بسوزی تا نمی سازی نمی سوزی
ندارد جام جم بی می نمایشهای گوناگون
نه هم بی بادۀ صافی صفائی باد نوروزی
بروی و موی جانان کی توانی دیده کردن باز
تو که چشم طمع از جان نمی بندی نمی دوزی
برو فرزانه از این گنبد فیروزه گون بالا
که در فرزانگی باشد هزاران فرّ و فیروزی
نگیری روزه تا از آرزوهای جهان عمری
نگردد مفتقر! روزی ترا دیدار او روزی
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
خواهی اگر بکوی حقیقت سفر کنی
باید ز شاهراه طریقت گذر کنی
گر بی رفیق پای نهی در طریق عشق
خود را یقین دچار هزاران خطر کنی
هرگز بطوف کعبۀ جانان نمی رسی
تا آنکه در منای وفا ترک سر کنی
گر بگذری ز ظلمت حس و خیال و وهم
چون آفتاب از افق عقل سر کنی
وندر فضای عشق اگر بال و پر زنی
از آشیان قدس توان سر بدر کنی
آن دم ترا ز سرّ حقیقت خبر کنند
کز بی خودی ز خود نتوانی خبر کنی
ناموس حق به بانگ انا الحق مده بباد
تا جلوه از حقیقت خود خوبتر کنی
گر بنگری بطلعت لیلی چنانکه هست
مجنونم ار ز شوق تو شب را سحر کنی
کلک زبان بریده ندانم چه می کند
خوبست مفتقر که سخن مختصر کنی
باید ز شاهراه طریقت گذر کنی
گر بی رفیق پای نهی در طریق عشق
خود را یقین دچار هزاران خطر کنی
هرگز بطوف کعبۀ جانان نمی رسی
تا آنکه در منای وفا ترک سر کنی
گر بگذری ز ظلمت حس و خیال و وهم
چون آفتاب از افق عقل سر کنی
وندر فضای عشق اگر بال و پر زنی
از آشیان قدس توان سر بدر کنی
آن دم ترا ز سرّ حقیقت خبر کنند
کز بی خودی ز خود نتوانی خبر کنی
ناموس حق به بانگ انا الحق مده بباد
تا جلوه از حقیقت خود خوبتر کنی
گر بنگری بطلعت لیلی چنانکه هست
مجنونم ار ز شوق تو شب را سحر کنی
کلک زبان بریده ندانم چه می کند
خوبست مفتقر که سخن مختصر کنی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱
ای دور مانده از حرم خاص کبریا
سوی وطن رجوع کن از خطه ی خطا
در خارزار انس چرا می بری به سر
چون در ریاض انس بسی کرده ای چرا
بگذر ز دلق کهنه ی فانی که پیش از این
بر قامت تو دوخته اند از بقا قبا
از کوچه ی حدوث قدم گر برون نهی
گوید ز پیشگاه قدم حق که مرحبا
بزدای زنگ غیر ز عبرت ز روی دل
کآیینه ی دل است نظرگاه پادشا
آیینه را ز آه بود تیرگی ولیک
از آه صبح آینه دل برد صفا
کبر و ریا گذار و قدم در طریق نه
تا راه باشدت به سر کوی کبریا
بیگانه شو ز خویش بگرد تنت متن
تا جان شود به حضرت جانانت آشنا
تا کی ضلال تفرقه جویای جمع شو
کز نور جمع ظلمت فرقت شود هبا
در راه دوست هستی موهوم تو بلاست
هان نفی کن بلای وجود خودت بلا
تا تو به حرف لا نکنی نفی هر دو کون
تو از کجا و منزل الالله از کجا
مقصود هفت چرخی و سلطان هشت خلد
این پنج نوبه ی کوفته در دار ملک لا
از پنج حس و شش جهت آن دم که بگذری
لا در چهار بالش وحدت کشد تو را
عشق است پیشوای تو در راه بیخودی
پس واگریز از خودی و جوی پیشوا
در جان چو سوز عشق نباشد کجا برد
مشکوة دل ز شعله ی مصباح دین ضیا
آن شهسوار بر سر میدان عاشقی
جولان کند که از همه عالم شود جدا
مهمیز شوق چون بزند بر براق عشق
از سدره نطع سازد و از عرش متکا
از کام عشق بگذر و راه رضا سپر
زیرا که از رضا همه حاجت شود روا
چون تو مراد خویش به دلبر گذاشتی
هر دم هزار گونه مرادت دهد عطا
سیراب شد چنانکه دگر تشنگی ندید
هر کس که راه یافت به سرچشمه ی رضا
گر آرزوی شاهی ملک رضا کنی
پیوسته باش بنده ی درگاه مرتضی
سردار دین احمد و سردار دار فضل
سالار اهل ملت و سلطان اصفیا
سوی وطن رجوع کن از خطه ی خطا
در خارزار انس چرا می بری به سر
چون در ریاض انس بسی کرده ای چرا
بگذر ز دلق کهنه ی فانی که پیش از این
بر قامت تو دوخته اند از بقا قبا
از کوچه ی حدوث قدم گر برون نهی
گوید ز پیشگاه قدم حق که مرحبا
بزدای زنگ غیر ز عبرت ز روی دل
کآیینه ی دل است نظرگاه پادشا
آیینه را ز آه بود تیرگی ولیک
از آه صبح آینه دل برد صفا
کبر و ریا گذار و قدم در طریق نه
تا راه باشدت به سر کوی کبریا
بیگانه شو ز خویش بگرد تنت متن
تا جان شود به حضرت جانانت آشنا
تا کی ضلال تفرقه جویای جمع شو
کز نور جمع ظلمت فرقت شود هبا
در راه دوست هستی موهوم تو بلاست
هان نفی کن بلای وجود خودت بلا
تا تو به حرف لا نکنی نفی هر دو کون
تو از کجا و منزل الالله از کجا
مقصود هفت چرخی و سلطان هشت خلد
این پنج نوبه ی کوفته در دار ملک لا
از پنج حس و شش جهت آن دم که بگذری
لا در چهار بالش وحدت کشد تو را
عشق است پیشوای تو در راه بیخودی
پس واگریز از خودی و جوی پیشوا
در جان چو سوز عشق نباشد کجا برد
مشکوة دل ز شعله ی مصباح دین ضیا
آن شهسوار بر سر میدان عاشقی
جولان کند که از همه عالم شود جدا
مهمیز شوق چون بزند بر براق عشق
از سدره نطع سازد و از عرش متکا
از کام عشق بگذر و راه رضا سپر
زیرا که از رضا همه حاجت شود روا
چون تو مراد خویش به دلبر گذاشتی
هر دم هزار گونه مرادت دهد عطا
سیراب شد چنانکه دگر تشنگی ندید
هر کس که راه یافت به سرچشمه ی رضا
گر آرزوی شاهی ملک رضا کنی
پیوسته باش بنده ی درگاه مرتضی
سردار دین احمد و سردار دار فضل
سالار اهل ملت و سلطان اصفیا
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲
دلا اگر نفسی می زنی به صدق و صفا
به جان بکوش که باشی غلام اهل وفا
به هر قبیله چه گردی اگر تو مجنونی
بیا و قبله گزین از قبیله ی لیلا
چو تشنه لب به بیابان هلاک خواهی شد
غنیمتی شمر ای دوست صحبت دریا
اگر تو لذت ناز حبیب می دانی
شفا ز رنج بجوی و ز درد خواه دوا
اگر ستم رسد از دوست هم به دوست گریز
کجا رود به جهان وامق از در عذرا
مجوی جانب جانان ز عقل راهبری
که عشق دوست بود سوی دوست راهنما
میان شب به چراغ آفتاب نتوان جست
که آفتاب هم از نور خود شود پیدا
به پای مورچه نتوان به کوه قاف رسید
برو تو تعبیه کن خویش در پر عنقا
طریق عقل رها کن بعشق ساز حسین
اگر تو عاشق عشقی و عشق را جویا
به جان بکوش که باشی غلام اهل وفا
به هر قبیله چه گردی اگر تو مجنونی
بیا و قبله گزین از قبیله ی لیلا
چو تشنه لب به بیابان هلاک خواهی شد
غنیمتی شمر ای دوست صحبت دریا
اگر تو لذت ناز حبیب می دانی
شفا ز رنج بجوی و ز درد خواه دوا
اگر ستم رسد از دوست هم به دوست گریز
کجا رود به جهان وامق از در عذرا
مجوی جانب جانان ز عقل راهبری
که عشق دوست بود سوی دوست راهنما
میان شب به چراغ آفتاب نتوان جست
که آفتاب هم از نور خود شود پیدا
به پای مورچه نتوان به کوه قاف رسید
برو تو تعبیه کن خویش در پر عنقا
طریق عقل رها کن بعشق ساز حسین
اگر تو عاشق عشقی و عشق را جویا
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۷
ای بر دل شکسته ز درد تو داغها
در سینه ام ز آتش عشقت چراغها
چون هر دلی شده که بداع تو مبتلاست
نگشاید از تفرج گلزار و باغها
جانهای ما بداغ جدائی بسوختی
باشد که رخت خویش شناسی بداغها
در ورطه بلای تو دل گمشده است و جان
شد سالها که میکند از وی سراغها
شرح شمایل تو حسین ار کند شود
ز انفاس جانفزاش معطر دماغها
در سینه ام ز آتش عشقت چراغها
چون هر دلی شده که بداع تو مبتلاست
نگشاید از تفرج گلزار و باغها
جانهای ما بداغ جدائی بسوختی
باشد که رخت خویش شناسی بداغها
در ورطه بلای تو دل گمشده است و جان
شد سالها که میکند از وی سراغها
شرح شمایل تو حسین ار کند شود
ز انفاس جانفزاش معطر دماغها
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۰
بقای عمر در این خاکدان فانی نیست
جهان پر از غم و امید شادمانی نیست
گل مراد از این آب و گل چه میجوئی
که در ریاض جهان بوی کامرانی نیست
برای صحبت یاران مهربان کریم
خوش است عمر دریغا که جاودانی نیست
چو غنچه بسته دهن خون خور و مخند چو گل
که اعتماد بر این پنج روز فانی نیست
دوام عیش و بقا میوه ایست بس شیرین
ولی چه سود که در باغ زندگانی نیست
مرا تحمل جور زمانه هست ولیک
ز دوست طاقت دوری چنانکه دانی نیست
بیا و از سر جان خیز ورنه رو بنشین
که کار اهل وفا غیر جان فشانی نیست
بهار عمر به وقت خزان رسید حسین
دگر حلاوت نوباوه ی جوانی نیست
جهان پر از غم و امید شادمانی نیست
گل مراد از این آب و گل چه میجوئی
که در ریاض جهان بوی کامرانی نیست
برای صحبت یاران مهربان کریم
خوش است عمر دریغا که جاودانی نیست
چو غنچه بسته دهن خون خور و مخند چو گل
که اعتماد بر این پنج روز فانی نیست
دوام عیش و بقا میوه ایست بس شیرین
ولی چه سود که در باغ زندگانی نیست
مرا تحمل جور زمانه هست ولیک
ز دوست طاقت دوری چنانکه دانی نیست
بیا و از سر جان خیز ورنه رو بنشین
که کار اهل وفا غیر جان فشانی نیست
بهار عمر به وقت خزان رسید حسین
دگر حلاوت نوباوه ی جوانی نیست
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۰
عاشقان جان و دل خویش بدلدار دهید
هر چه دارید بدان یار وفادار دهید
قطراتی که از آن بحر در این ابر تن است
نوبهار است بدان بحر گهربار دهید
قطره چون در و گهر میشود از جوشش بحر
قطره های دل و جان جمله بیکبار دهید
موج این بحر اگر تخته هستی ببرد
هین مترسید و همه خویش بدین کار دهید
چون فنا گشت در او هستی موهوم شما
از سر صدق بوحدت همه اقرار دهید
ساقیا نی که ز اسماء و صفات حقند
هم ز خمخانه حق باده بتکرار دهید
سرخوشانیم قدحها ز حدق ساخته ایم
با حمیا ز محیای جنان بار دهید
ما ز نظاره ساقی همه چون مست شویم
بعد از آن باده بدین مردم هشیار دهید
ای حریفان چو حسین از سر اخلاص آمد
اندرین میکده او را نفسی بار دهید
هر چه دارید بدان یار وفادار دهید
قطراتی که از آن بحر در این ابر تن است
نوبهار است بدان بحر گهربار دهید
قطره چون در و گهر میشود از جوشش بحر
قطره های دل و جان جمله بیکبار دهید
موج این بحر اگر تخته هستی ببرد
هین مترسید و همه خویش بدین کار دهید
چون فنا گشت در او هستی موهوم شما
از سر صدق بوحدت همه اقرار دهید
ساقیا نی که ز اسماء و صفات حقند
هم ز خمخانه حق باده بتکرار دهید
سرخوشانیم قدحها ز حدق ساخته ایم
با حمیا ز محیای جنان بار دهید
ما ز نظاره ساقی همه چون مست شویم
بعد از آن باده بدین مردم هشیار دهید
ای حریفان چو حسین از سر اخلاص آمد
اندرین میکده او را نفسی بار دهید
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۰
عشاق وفاپیشه اگر محرم مائید
از خود بدر آئید و در این بزم درآئید
در بزم احد غیر یکی راه ندارد
با کثرت موهوم در این بزم میائید
تا نقش رخ دوست در آیینه ببینید
زنگار خود از آینه ی دل بزدائید
چون صاف شد آیینه ز اغیار بدانید
کایینه وهم ناظر و منظور شمائید
کونین چه جسم است و شما جان مقدس
عالم چو طلسم است و شما گنج بقائید
مستور شد اندر صدف آن گوهر کمیاب
گوهر بنماید چو صدف را بگشائید
در کعبه ی دل عید تجلی جمالت
ای قوم به حج رفته کجائید کجائید
سرگشته در آن بادیه تا چند بپوئید
معشوق همین جاست بیائید بیائید
چون مقصد اصلی ز حرم کعبه ی وصل است
غافل ز چنین کعبه ی مقصود چرائید
گفتار حسین است ز اسرار خدائی
دانیدش اگر واقف اسرار خدائید
از خود بدر آئید و در این بزم درآئید
در بزم احد غیر یکی راه ندارد
با کثرت موهوم در این بزم میائید
تا نقش رخ دوست در آیینه ببینید
زنگار خود از آینه ی دل بزدائید
چون صاف شد آیینه ز اغیار بدانید
کایینه وهم ناظر و منظور شمائید
کونین چه جسم است و شما جان مقدس
عالم چو طلسم است و شما گنج بقائید
مستور شد اندر صدف آن گوهر کمیاب
گوهر بنماید چو صدف را بگشائید
در کعبه ی دل عید تجلی جمالت
ای قوم به حج رفته کجائید کجائید
سرگشته در آن بادیه تا چند بپوئید
معشوق همین جاست بیائید بیائید
چون مقصد اصلی ز حرم کعبه ی وصل است
غافل ز چنین کعبه ی مقصود چرائید
گفتار حسین است ز اسرار خدائی
دانیدش اگر واقف اسرار خدائید
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۳
عجب که درد مرا هیچ کس دوا سازد
مگر که چاره ی بیچارگان خدا سازد
دلم به درد و بلا انس کرده است چنانک
ز عافیت بگریزد به ابتلا سازد
به کیش عشق دلش زنده ی ابد باشد
که جان خود هدف ناوک بلا سازد
نظر به شاهی هر دو جهان نیندازد
کسی که بر در او خویشتن گدا سازد
دلی که یافت خلاصی ز قید کبر و ریا
وطن بساخت اقلیم کبریا سازد
به حق سپار دل آهنین خود کانرا
به صیقل کرم آیینه ی بقا سازد
مراد خویش ز جانان کسی تواند یافت
که در طریق وفا جان خود فدا سازد
حسین را طرب و ساز و عیش در پیش است
نگار من چو به عشاق بینوا سازد
مگر که چاره ی بیچارگان خدا سازد
دلم به درد و بلا انس کرده است چنانک
ز عافیت بگریزد به ابتلا سازد
به کیش عشق دلش زنده ی ابد باشد
که جان خود هدف ناوک بلا سازد
نظر به شاهی هر دو جهان نیندازد
کسی که بر در او خویشتن گدا سازد
دلی که یافت خلاصی ز قید کبر و ریا
وطن بساخت اقلیم کبریا سازد
به حق سپار دل آهنین خود کانرا
به صیقل کرم آیینه ی بقا سازد
مراد خویش ز جانان کسی تواند یافت
که در طریق وفا جان خود فدا سازد
حسین را طرب و ساز و عیش در پیش است
نگار من چو به عشاق بینوا سازد