عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۶
خیز یک ساغر شراب بزن
وز شط می بر آتش آب بزن
این حجابات تن بسوزانی
یکدو پیمانه بی حجاب بزن
خاک میخانه است آب خضر
پشت پائی بر این سراب بزن
باز شد میکده که گفتت باز
تا در خلد هشت باب بزن
کشتی خود بران بورطه می
خیمه بر فرق نه حباب بزن
بنشان از دل آتش سودا
بر رخ از خوی نم گلاب بزن
چشم اگر خفته غمزه بیدار است
بفسونی تو راه خواب بزن
چهره ات حسن راست دیباچه
از خطش خط انتخاب بزن
آفتاب قدح بگردش آر
خط بطلان بر آفتاب بزن
محتسب هوشیار اگر دیدی
آن زمان دم زاحتساب بزن
هر دو عالم زجام ما مستند
تو هم از این شراب ناب بزن
همچو آشفته مست و سرخوش شو
بوسه بر خاک بوتراب بزن
گر حسابت کند محاسب حشر
پای بر دفتر حساب بزن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۸
عید است نگارینا سرپنجه نگارین کن
با دست نگارین می در جام بلورین کن
حنا ندهد گر دست خونین دل عاشق هست
از خون دلم ساعد برخیز نگارین کن
جامی زمی کهنه جامه زحریر نو
با یار کهن تجدید آنعهد نخستین کن
ای یارک دیرینم من عاشق پارینم
بگذر تو زیار نو یاد از من پارین کن
گو نافه چین در پارس ای ترک نیارد کس
یک نافه زمو بگشا یک ملک همه چین کن
زرد است مرا رخسار در ده می گلناری
این کاه ربا از می بیجاده ورنگین کن
هم ساقی مستانی هم شاهد یارانی
هم مرغ خوش الحانی هر کار بآئین کن
دین داری و عشق ایدل سنگ است و سبو هشدار
چون عشق بتان داری رو ترک دل و دین کن
آشفته عروس عشق آمد چو بعقد تو
از مدحت شیرین حق بیتیش بکابین کن
از گفته آشفته مطرب چو غزل خوان شد
ای پادشه خوبان خوش بشنو و تحسین کن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۳
باز بهم برآمده طره مشکبوی تو
تا بخطا چه میکند نافه تو بتوی تو
نافه بناف آهوان خون شده زلف وامکن
پرده مکش که گل درد پرده خود ببوی تو
گه بهوای سرمه و گاه ببوی غالیه
حور بگیسو و مژه خاک برد زکوی تو
نام زلال کی برد آب حیات کی خورد
خضر اگر که یکنفس آب خورد زجوی تو
بت بنهفته در بغل سجده بکعبه میکند
تا بتو کی وفا کند بوالهوس دو روی تو
رشته زلف او مهل ای دل پاره پاره ام
بو که زسوزن مژه یار کند رفوی تو
روی تو جان بپرورد خوی تو سوخت پیکرم
شیفته ام بروی تو شکوه کنم زخوی تو
یار بقصد کشتن و تو بهوای زندگی
کام زدوست کی برد ایندل کامجوی تو
دعوی خون بها کنم در صف حشر کی غلط
هست مجالی ار مرا گر نظری بروی تو
نقد من ار بود دغل پاک بباز تو عمل
در بر صیرفی برد زشت من و نکوی تو
آشفته آرزوی من خاک در علی بود
وه که بخاک میبرم آخر آرزوی تو
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۶
آن می که از شعاعش آتش زند زبانه
درده سحر که دارم درد سر شبانه
زآن آب شادی افزا غم را بشوی از دل
کاتش بجام افکند درد و غم زمانه
ساقی بتیر غمزه جان مرا سپر کن
مطرب بناخن عشق دلرا مکن نشانه
ای لعل ناردان رنگ از نار اشتیاقت
نار کفیده ام دل اشکم چو نار دانه
جز دل که از سر شوق در زلف تو کند جا
در کام باز صعوه کی کرده آشیانه
دیوانه هوایت هر سوی صد فلاطون
عقل از نظام عشقت خوره است تازیانه
از هول روز محشر نبود مرا هراسی
گر میدهد پناهم اندر شرابخانه
ته جرعه ای ببخشد ساقی گرم زرحمت
چون خضر بهره گیرم از عمر جاودانه
اندر هوای عشقت ایشمع بزم وحدت
بلبل کشد نوائی مطرب زند ترانه
ای نایب پیمبر غوغاست در قیامت
تو دستگیر ما شو یا رب در آن میانه
زآشفته گر بخواهد ایزد حساب محشر
گو جا دهد بخلدش بی عذر و بی بهانه
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۳
آید از عشق کار شایسته
من و آن کار بار شایسته
روزگاری بعشق کردم سر
یاد از آن روزگار شایسته
فاش کردند سر حق عشاق
گو بیاد آر دار شایسته
نیست هر دغدار بنده عشق
منم آن داغدار شایسته
هر بهاری خزان زپی دارد
جسته ام نوبهار شایسته
بختی عقل را ززلف بتان
شد به بینی مهار شایسته
گر هزاران حدیث گل گویند
نبود چون هزار شایسته
میرسد کاروان مصر زراه
سرمه کن زآن غبار شایسته
مدعی رفت جهد کن که بود
وقت بوس و کنار شایسته
کشت دردسرم بده ساقی
زآن می بی خمار شایسته
کسوت حسن نیکوان یا رب
از چه پود است و تار شایسته
داری آشفته چون قرار بعشق
بگذر زآن قرار شایسته
که بود عشق پرتو ازلی
علی آن پرده دار شایسته
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۸
زآن آب که چون آتش از مرد برد خامی
ساقی بروان جسم برخیز بده جامی
از سیر گل و سروش آسوده بود خاطر
آنرا که سری باشد با سرو گل اندامی
درد غم عشقت را انجام طلب کردم
آغاز نبود و نیست پیدایش سرانجامی
با قامت رخسارت هرگز نشنیده کس
سروی بلب جوئی ماهی بلب بامی
شاید نمکی ساید روزی بدل ریشم
زآن لعل شکر چندیم مشتاق بدشنامی
با غیر چه خواهم کرد من کز حسد و غیرت
رشگ آیدم از قاصد کارد زتو پیغامی
سلطان جمالت را کردم چو بجان مدحت
طغرائی خط بنوشت بر لعل تو انعامی
عاشق زغرض پاکست خودکام هوسناکست
ناکام بود ناچار هر کو طلبد کامی
آن زلف پریشان بود منزلکه آشفته
عمری که بسودایش خوش داشتم ایامی
سلطانی ملک عشق ما را زازل دادند
درویش چه غم داری زین حرف که گمنامی
آن شاهد روحانی کاندر دل و جان جا کرد
بی یاد بناگوشش کی صبح شود شامی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۵
دلا زعشق مجاز از چه مهر برکندی
حقیقتی بکف آور که باز پیوندی
بیا که تخم امیدم هنوز در دل هست
اگر تو بیخ محبت زریشه برکندی
سخن ببزم رقیبان نموده ای آغاز
نمک بزخم درونها چرا پراکندی
زهر طرف که برندت برآری از نو سر
تو ای نهال محبت عجب برومندی
در سرای مغان باز باد بر رویم
که نیست غم گرم ای آسمان تو در بندی
نه ماه راست دهان و نه سرو را رفتار
که گفته است که با سرو و ماه مانندی
چه شد که نیستی ای دل بمنزل جانان
اگر حجاب تعلق زجان برافکندی
نه قند مصر پرستد مگس نه شکر هند
اگر بآن لب شیرین کنی شکرخندی
بخون طپید دل مستمند از تیرت
عجب که آرزوئی یافت آرزومندی
بکش چنانکه تو دانی که شاد و خورسندم
بخون ناحق آشفته گر تو خورسندی
خدای گفته اگر والضحی و گر و اللیل
بروی و موی نکوی تو خورده سوگندی
چنین جنون که مرا هست بگسلم زنجیر
مگر مرا بخم زلف یار بربندی
کدام یار علی ولی حقیقت عشق
که خور بسوخته در مجمرش چو اسپندی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۸
سرو چو نخل قامتت سر نزد چنین سهی
نیست چو سیب غبغبت میوه خلد در بهی
چرخ همی نه از فسون رنگ بباخت بارهی
شیر شکار میکند حیله او به روبهی
ایکه به روز و شب مرا در همه عمر همرهی
بار بمنظر نظر از چه مرا نمیدهی
چون تو زسوز زخم دل از همه حال آگهی
مشک مساز بوی مو با نفس سحرگهی
آشفته خاک میکده چون تو زکف نمینهی
غم نبود اگر مرا کیسه ززر بود تهی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۵
خیز و بیار زآن خط و لعلم تو مشک و می
خضرم بکن که خضر از این روست سبزحی
گریان شده است ابر چو مجنون بهای های
لیلی زحی دمی بدرآ می بیار حی
طی گشت دستگاه سلیمان و جم نماند
می ده که تا بساط تعلق کنیم طی
یعقوب تو بگوشه بیت الحزن بمرد
خیز و بنه بخاک پدر پای یا بنی
خیز و بیار باده و بوس و کنار هم
ترتیب کن قضیه ولیکن بشرط شی
گر هست گوشه ای و کتابی وهمدمی ‏
بهتر زحکمرانی شام و عراق و ری
بی پرده می بیار به کوری محتسب
کامد زپرده لاتخف از قول چنگ و نی
می خور ببانگ چنگ و زنخدان یار گیر
این سیب به بجو چکنی نحو سیبوی
چون دید ریخت جامه اخضر چمن زبر
بر او لباس قاقم پوشید فصل دی
ساقی بیار جام پیاپی بیاد شاه
اندیشه تابکی زقضاهای پی زپی ‏
شاهنشه عوالم امکان ولی عصر
آن حجت خدای که نازد جهان بوی
آشفته افسری زسگان درش گرفت
او را بسی است فخر بتاج قباد و کی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۳
عاشق زوصل عیش مهنا کند همی
ما را فراق رنج مهیا کند همی
با دیده گان زدیدن تو دل بکین همی
با دشمنان زبیم مدارا کند همی
بلبل که صد هزار گلش هست برکنار
در صحن باغ بهر چه غوغا کند همی
ما شبنم و تو مهر و بدل میل وصل تو
دیوانه بین مجال تمنا کند همی
نبود عجب زعاشق گم کرده در بسی
کاز دیده اشتباه تو دریا کند همی
خار است زیر پهلوی شب زنده دار هجر
بستر اگر زاطلس دیبا کند همی
گر صد هزار سر بود آشفته را بتن
آخر چو شمع بر سر سودا کند همی
در مسجد و کنشت مرا رو بسوی تست
مجنون بکعبه سجده بلیلا کند همی
نازد بشه و زیر و من و شحنه نجف
درویش خسته تکیه بمولا کند همی
دارم هزار عقده مشگل بدل از او
دست گره گشا مگرش وا کند همی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۴
ترک من از می اغیار مگر سرمستی
که مرا توبه و پیمانه و دل بشکستی
دیو سازند رقیبان و توئی حور سرشت
نور محضی تو بظلمت زچه رو پیوستی
ساقیا زآتش می پرده پندار بسوز
تا که بر دنیی و عقبی بفشانم دستی
نیستم کن بیکی جرعه چنان الباقی
تا از این پس نزنم لاف گزاف از مستی
جستی از زلفش و در حلقه خط افتادی
بر خود ای دل تو نبندی که زبندش رستی
گل تو در کف گلچین بود و همدم خار
بیهده بلبل شیدا زطرب برجستی
نکند زیست دمی بیش بر آتش هندو
تو بر آتشکده ای خال چه خوش بنشستی
تا ببستی دل آشفته بآن زلف رسا
رشته الفتش از هر دو جهان بگسستی
بر در میکده رحمت حق رخت ببند
تا نگویند که تو رخت بکعبه بستی
درگه پیر مغان دشت نجف مظهر حق
که توان گفت بافلاک که پیشش پستی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۸
چه پیمان است و بدعهدی که ای پیمان شکن داری
که در هر خانه جا یکشب چو شمع انجمن داری
زبدعهدی بعهدت نه منم غلطان بخاک و خون
که چون من صد هزاران عاشق خونین کفن داری
در بیت الحزن بگشوده یعقوب از پس عمری
صبا بوئی مگر از یوسف گلپیرهن داری
ببالا و رخ و زلفش ببین و شرم دار آخر
الا ای باغبان گر سنبل و سرو و سمن داری
مکان لیلی اندر نجد و در وجدند اصحابش
عبث مجنون تو جا پیوسته در ربع و دمن داری
بغمزه خون مردم ریزی و وز خنده جان بخشی
چه اعجاز است و سحر است اینکه در چشم و دهن داری
گر از پر سوختن پروانه داری شکوه ای امشب
که جانت شد بر جانان چه پروائی زتن داری
اگر چه بی مکانستی و برتر از گمانستی
سراغت کرده ام مأوا بقلب ممتحن داری
دم از هستی مزن آشفته تا روزی بخوانندت
کجا بارت دهد جانان که لاف از ما و من داری
علی وجه الله مطلق علی عین الله مطلق
بگو برهانی ای منکر اگر در این سخن داری
سزد گر حوری و غلمان پی خدمت ببخشندت
که تو داغ غلامی از حسین و از حسن داری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۷
حدیث درد دل ای باد با جانان من گفتی
خطا کردی که این درد نهان با جان من گفتی
گرفتم درد عشق از دل سپردم در میان جان
در افغان دل که با جان قصه جانان من گفتی
طبیبان درد رنجوران خود پوشند از یاران
چرا با مدعی هم درد درمان من گفتی
گذشت از بوستان و بر سرای او مجاور شد
مگر با باغبان از لاله و ریحان من گفتی
مبادا رنجه گردد یوسفم در مصر نیکوئی
چرا از بیت الاحزان و غم کنعان من گفتی
همه سیلاب خونین بارد امشب ابر کهساری
مگر با او حدیث از دیده گریان من گفتی
حدیث از بحر عمان رفت و لؤلؤ در کنار او
کنایت همنشین از دیده و دامان من گفتی
شمردم بر در میر مؤید رتبه کیوان
خطاب آمد که امشب وصف از دربان من گفتی
زمهر سر بمهر دل مرا سینه نبود آگه
تو فاش ای دیده با مردم غم پنهان من گفتی
کشیدی قصه طولانی از آن زلف آشفته
چه شد کامشب حکایت از سر وسامان من گفتی
زبانه میکشد آتش در افغان خلق در محشر
بدوزخ گوئیا یک شمه از عصیان من گفتی
بجز حب علی کفر است در ایمان درویشان
دلا خوش نکته ای از کفر و از ایمان من گفتی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۴
صبح عید است بده باده مکرر ساقی
تا بری زنگ از این قلب مکدر ساقی
می بجوش آمده در خم بسبو کن هی هی
وز سبو ریز تو در جام مکرر ساقی
دشمن دست خدا رفت تو دست و پا کن
مده از دست تو پیمانه و ساغر ساقی
عمرها بر در میخانه زدم حلقه بدر
هان مهل تا که زنم من در دیگر ساقی
داری از خاک در میکده اکسیر مراد
رحمتی تا که کنی قلب مرا زر ساقی
نیست گوگرد گر احمر چه کنی شعله دود
در قدح ریز تو آن آتش احمر ساقی
از کله گوشه فقرم تو سرافرازی بخش
رفته بر باد مرا گر سرو افسر ساقی
سرخوش آشفته زجام می مستانه کنم
لعن بیمر همه بر دشمن حیدر ساقی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۱
خادما شمع برافروز بنه منقل و می
عنبر و عود بسوزان و مکن غفلت هی
مطربا پرده قانون بنوا راست بزن
ساقیا باده بدور آر و بده پی در پی
بخل مذموم بود خاصه که در بزم کرام
کرمی تا نبرد نام کس از حاتم طی
مرغ هوهو زده ای مطرب عاشق برخیز
نیمه ای رفت زشب چند تغافل هی هی
نام جم زنده بجام است بیاور ساقی
تا بنوشیم بشادی روان جم و کی
چون خود از اصل جدا مانده بحالت نالد
قصه درد جدائی که سرآید چون نی
در شب وصل سزا نیست شکایت زفراق
در بهاران نکند شکوه کس از سردی دی
داغ عشقست در آغاز بدل بنهادم
که در آخر زطبیبان بعلاج است الکی
خیز و شیئی اللهی از میکده کن ای درویش
که جهان با کرم پیر مغان شد لا شئی
پیر میخانه رحمت علی آشفته علی
که کشد هر که زجامش چو خضر ماند حی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
مزن به خون من ای پر عتاب، استغنا
که می پرست نزد بر شراب، استغنا
دلی که در چمن محفل تو ره دارد
زند به باغ چو مرغ کباب استغنا
به خوان فقر بود هر که سیر چشم، زند
به قرص پنجه کش آفتاب استغنا
خوشا دیار قناعت که می زنند اطفال
به شیر دایه، شب ماهتاب استغنا
مکن تواضع اهل زمانه را تقصیر
که کرد خانه ی ما را خراب استغنا
سلیم سوخت مرا تشنگی و بر لب جوی
زند چو موج، لب من به آب استغنا
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
به گوش کس نبود آشنا حکایت ما
رموز عشق بود سر بسر روایت ما
خوشم به صحبت عنقا، که غیر ازو عمری ست
کسی نیامده از جانب ولایت ما
به کینه جویی خصم از میانه ی احباب
کسی نکرد جز افتادگی حمایت ما
دو گوشواره ی عرشند بر هم ارزانی
فغان بی اثر و آه بی سرایت ما
سلیم شکوه چه حاصل ازو که گوهر گوش
شده ست پنبه ی آن گوش از شکایت ما
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
سینه ریشانیم و دارد آن دهن درمان ما
ای نمکدان لب لعل تو مرهم دان ما
دامن ما ز انتظار لخت دل چون لاله سوخت
خار راه گریه باشد تا به کی مژگان ما
شعله می لرزد ز غیرت همچو شاخ سرخ بید
هر کجا در جلوه آید پیکر عریان ما
با چنین عمری که ما با حال خود درمانده ایم
کس نمی داند چه می خواهد اجل از جان ما
طبع ناهموار را اصلاح نتوانست کرد
همچو موج از شرمساری آب شد سوهان ما
نیست تنها جلوه گاهش روی دریا همچو خضر
در بیابان بیشتر پیدا شود طوفان ما
گرچه عریانیم، خالی از رعونت نیستیم
پوست بر اندام باشد جامه ی چسبان ما
چون کهنسالان برون آرد مگر دندان نو
تا کلید بخت بگشاید در زندان ما
بر سر خوان وصال از حسرت دوشین سلیم
در دهن چون شبنم گل آب شد دندان ما
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
کی ز تیغ آفتاب خویش باشد غم مرا
سر بود در راه او چون قطره ی شبنم مرا
من که همچون سبزه ام هر شبنم آب زندگی ست
از چه دارد ابر بر سر منت عالم مرا
معجز عیسی ز زخم سینه ی من عاجز است
کی چو داغ آینه سودی دهد مرهم مرا
تا به کی از آتش هر کس گدازم همچو موم
کاشکی بردی دلی از سنگ چون خاتم مرا
در قیامت ساقی کوثر اگر جامی دهد
کافرم گر باشد از آشوب محشر غم مرا
ای که دست قدرتت، هم پنجه ی صنع خداست
مشت خاکی قابلم، گر می کنی آدم مرا
سوخته گر آتش غم شاخسارم را سلیم
می تواند کرد ابر دست او خرم مرا
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
شکست فتح بود بیدلان جنگ ترا
چو بت پرست کند سجده، شیشه سنگ ترا
بود ز تنگی جا گر به سینه ام دلگیر
به دیده چون مژه جا می دهم خدنگ ترا
هزار رنگ برآمد به پیش روی تو گل
ولی نشد که تواند نمود رنگ ترا
ز حرف کشتن ما روزگار می خواهد
کند چو غنچه پر از زر دهان تنگ ترا
برای وعده خلافی عبث مخور سوگند
که احتیاج عصا نیست عذر لنگ ترا
سلیم چند ز دل حرف می زنی، خاموش!
که دل به باد فنا داد نام و ننگ ترا