عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸۰
ای خیره نظر در جو، پیش آ و بخور آبی
بیهوده چه می‌گردی، بر آب چو دولابی؟
صحراست پر از شکر، دریاست پر از گوهر
یک جو نبری زین دو،‌‌ بی‌کوشش و اسبابی
گر مرد تماشایی چون دیده بنگشایی؟
بگشادن چشم ارزد تابانی مهتابی
محراب بسی دیدی، در وی بنگنجیدی
اندر نظر حربی، بشکافد محرابی
ما تشنه و هر جانب، یک چشمهٔ حیوانی
ما طامع و پیش و پس دریا کف وهابی
ره چیست میان ما، جز نقص عیان ما؟
کو پرده میان ما، جز چشم گران خوابی؟
شش نور همی‌بارد، زان ابر که حق آرد
جسمت مثل بامی، هر حس تو میزابی
شش چشمهٔ پیوسته، می‌گردد شب بسته
زان سوش روان کرده، آن فاتح ابوابی
خورشید و قمر گاهی، شب افتد در چاهی
بیرون کشدش زان چه،‌‌ بی‌آلت و قلابی
صد صنعت سلطانی، دارد زتو پنهانی
زیرا که ضعیفی تو،‌‌ بی‌طاقت و‌‌ بی‌تابی
این مفرش و آن کیوان، افلاک ورای آن
بر کف خدا لرزان، مانندهٔ سیمابی
دریا چو چنان باشد، کف درخور آن باشد
اندر صفتش خاطر هست احول و کذابی
بگریزد عقل و جان، از هیبت آن سلطان
چون دیو که بگریزد از عمر خطابی
بکری برمد از شو، معشوق جهانش او؟
از جان عزیز خود، بیگانه و صخابی؟
ره داده به دام خود، صد زاغ پی بازی
چون باز به دام آمد، برداشته مضرابی
خاموش، که آن اسعد، این را به ازین گوید
بی صفقهٔ صفاقی،‌‌ بی‌شرفهٔ دبابی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸۶
گر هیچ نگارینم بر خلق عیانستی
ای شاد که خلقستی، ای خوش که جهانستی
گر نقش پذیرفتی، در شش جهت عالم
بالا همه باغستی، پستی همه کانستی
از خلق نهان زان شد، تا جمله مرا باشد
گر هیچ پدیدستی، آن همگانستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۹
ای بر سر بازارت، صد خرقه به زناری
وز روی تو در عالم هر روی به دیواری
هر ذره زخورشیدت گویای اناالحقی
هر گوشه چو منصوری آویخته بر داری
این طرفه که از یک خم، هر یک زمیی مستند
این طرفه که از یک گل، در هر قدمی خاری
هر شاخ همی‌گوید، من مست شدم، دستی
هر عقل همی‌گوید، من خیره شدم، باری
گل از سر مشتاقی، بدریده گریبانی
عشق از سر‌‌ بی‌خویشی، انداخته دستاری
از عقل گروهی مست،‌‌ بی‌عقل گروهی مست
جز عاقل و لایعقل، قومی دگرند، آری
ماییم چو کوه طور، مست از قدح موسی
بی زحمت فرعونی،‌‌ بی‌غصهٔ اغیاری
ماییم چو می جوشان، در خم خراباتی
گرچه سر خم بسته‌‌ست از کهگل پنداری
از جوشش می، کهگل شد بر سر خم رقصان
والله که ازین خوش تر نبود به جهان کاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۴
ما می‌نرویم ای جان، زین خانه دگر جایی
یا رب چه خوش است این جا، هر لحظه تماشایی
هر گوشه یکی باغی، هر کنجیکی لاغی
بی‌ولولهٔ زاغی، بی‌گرگ جگرخایی
افکند خبر دشمن، در شهر اراجیفی
کو عزم سفر دارد، از بیم تقاضایی
از رشک همی‌گوید والله که دروغ است آن
بی‌جان که رود جایی؟ بی‌سر که نهد پایی؟
من زیر فلک چون او، ماهی ز کجا یابم؟
او هر طرفییابد، شوریده و شیدایی
مه گرد درت گردد، زیرا که کجا یابد
چو چشم تو خماری، چون روی تو صحرایی؟
این عشق، اگر چه او پاک است ز هر صورت
در عشق پدید آید هر یوسف زیبایی
بی‌عشق نه یوسف را اخوان چو سگی دیدند؟
وز عشق پدر دیدش زیبا و مطرایی
گر نام سفر گویم، بشکن تو دهانم را
دوزخ که رود آخر، از جنت ماوایی؟
من بی‌سر و پا گشتم، خوش غرقهٔ این دریا
بی‌پای همی‌گردم چون کشتی دریایی
از در اگرم رانی، آیم ز ره روزن
چون ذره به زیر آیم در رقص ز بالایی
چون ذره رسن سازم از نور و رسن بازم
در روزن این خانه، در گردش سودایی
بنشین، که درین مجلس، لاغر نشود عیسی
برگو، که درین دولت، تیره نشود رایی
بربند دهان، برگو در گنبد سر خود
تا ناله در آن گنبد یابی تو مثنایی
شمس الحق تبریزی، از لطف صفات خود
از حرف همی‌گردد این نکته مصفایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۹
برفتیم ای عقیق لامکانی
ز شهر تو، تو باید که بمانی
سفر کردیم چون استارگان ما
ز تو هم سوی تو که آسمانی
یکی صورت رود دیگر بیاید
به مهمان خانه‌ات، زیرا که جانی
که مهمانان مثال چار فصلند
تو اصل فصل‌‌‌‌هایی که جهانی
خیال خوب تو در سینه بردیم
شفق از آفتاب آمد نشانی
به پیشت ماند دل، با ما نیامد
دل از تو کی رود، چون دلستانی
سر دل‌ها به زیر سایه‌ات باد
که دل‌ها را درین مرعا شبانی
فروریزید دندان‌‌های گرگان
از آن گه که نمودی مهربانی
بهل، تا بحر گوید قصه خویش
که تا باری ببینی قصه خوانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۴
هلا ای آب حیوان، از نوایی
همی‌گردان مرا چون آسیایی
چنین می‌کن، که تا بادا چنین باد
پریشان دل به جایی، من به جایی
نجنبد شاخ و برگی جز به بادی
نپرد برگ که بی‌کهربایی
چو کاهی جز به بادی می‌نجنبد
کجا جنبد جهانی بی‌هوایی؟
همه اجزای عالم عاشقانند
وهر جزو جهان مست لقایی
ولیک اسرار خود با تو نگویند
نشاید گفت سر جز با سزایی
چراخواران چراشان هم چراخوار
ز کاسه و خوان شیرین کدخدایی
نه موران با سلیمان راز گفتند؟
نه با داوود می‌زد که صدایی؟
اگر این آسمان عاشق نبودی
نبودی سینهٔ او را صفایی
وگر خورشید هم عاشق نبودی
نبودی در جمال او ضیایی
زمین و کوه اگر نه عاشق اندی
نرستی از دل هر دو گیایی
اگر دریا زعشق آگه نبودی
قراری داشتی آخر به جایی
تو عاشق باش، تا عاشق شناسی
وفا کن تا ببینی باوفایی
نپذرفت آسمان بار امانت
که عاشق بود و ترسید از خطایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۸
اگر خورشید جاویدان نگشتی
درخت و رخت بازرگان نگشتی
دو دست کفش گر، گر ساکنستی
همیشه گربه در انبان نگشتی
اگر نه عشوه‌‌های باد بودی
سر شاخ گل خندان نگشتی
چه گویم؟ گر نبودی آن که دانی
به هر دم این نگشتی، آن نگشتی
فلک چتر است و سلطان عقل کلی
نگشتی چتر اگر سلطان نگشتی
اگر آواز سرهنگان نبودی
نگشتی اختر و کیوان نگشتی
کریمی گر ندادی ابر و باران
یکی جرعه به گرد خوان نگشتی
درونت گر نبودی کیمیاگر
به هر دم خون و بلغم جان نگشتی
نهان از عالم ارنی عالمستی
دل تاریک تو میدان نگشتی
نهان دار این سخن را، زان که زرها
اگر پنهان نبودی، کان نگشتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۵
دگرباره شه ساقی رسیدی
مرا در حلقهٔ مستان کشیدی
دگرباره شکستی تو به‌ها را
به جامی پرده‌ها را بردریدی
دگربار، ای خیال فتنه انگیز
چو می بر مغز مستان بردویدی
بیا ای آهو از نافت پدید است
که از نسرین و نیلوفر چریدی
همه صحرا گل است و ارغوان است
بدان یک دم که در صحرا دمیدی
مکن ای آسمان ناموس کم کن
که از سودای ماه من خمیدی
بگو ای جان وگر نی من بگویم
که از شرم جمالش ناپدیدی
بگویم ای بهشت این دم به گوشت
که بی‌او بسته‌یی و بی‌کلیدی
چو خاتونان مصری، ای شفق تو
چو دیدی یوسفم را کف بریدی
بدیدم دوش کبریتی به دستت
یقین کردم که دیکی می‌پزیدی
تو هم ای دل دران مطبخ که او بود
پس دیوار، چیزی می‌شنیدی
نه عیدی که دو بار آید به سالی
به رغم عید هر روزی تو عیدی
خداوندا به قدرت بی‌نظیری
که حسنی، لانظیری، برتنیدی
چنین نوری دهی اشکمبه‌یی را
چنینی را گزافه کی گزیدی؟
بگو ای گل که این لطف از که داری؟
نه خار خشک بودی؟ می‌خلیدی؟
تو هم ای چشم، جنس خاک بودی
بگفتی من چه بینم؟ هم بدیدی
تو هم ای پای، برجا مانده بودی
دوانیدت دواننده، دویدی
دم عیسی و علمش را عدوی
عجب ای خر بدین دعوت رسیدی
چو مال این علم ماند مرده ریگت
نه تو مانی، نه علمی که گزیدی
جهان پیر را گفتم جوان شو
ببین بخت جوان، تا کی قدیدی؟
بیا امید بین، که نیک نبود
درین امید بی‌حد، ناامیدی
بدو پیوندم، از گفتن ببرم
نبرم زان شهی که تو بریدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۱
نگفتم دوش ای زین بخاری
که نتوانی رضا دادن به خواری؟
دران جان‌ها که شکر روید از حق
شکر باشد زهر حسیش جاری
اگر صد خنب سرکه درکشد او
نه تلخی بینی او را، نی نزاری
خدایت چون سر مستی نداده ست
حذر کن، تا سر مستی نخاری
ازان سر چون سر جان را شراب است
همی نوشد شراب اختیاری
ز تو خنده همی‌پنهان کند او
که او خمری‌‌‌ست و تو مسکین خماری
چو داد آن خواجه را سرکه فروشی
چه شیرین کرد بر وی سوکواری
گوارش خر، ازان رخسار چون ماه
کزان یابند مردان خوش گواری
درآید در تن تو نور آن ماه
چنان کندر زمین، لطف بهاری
ببخشد مر تو را هم خلعت سبز
رهاند مر تو را از خاکساری
تصورها همه زین بوی برده
برون روژیده از دل چون دراری
تفضل ایها الساقی و اوفر
و لکن لا براح مستعار
و صبحنا بخمر مستطاب
فان الیمن جما فی ابتکار
و مسینا بخمر من صبوح
و دم و اسلم ایا خیر المداری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۶
مرا در خنده می‌آرد بهاری
مرا سرگشته می‌دارد خماری
مرا در چرخ آورده‌‌‌ست ماهی
مرا بی‌یار گردانید یاری
چو تاری گشتم از آواز چنگی
نوایش فاش و پیدا نیست تاری
جهانی چون غباری، او برانگیخت
که پنهان شد چو بادی در غباری
حیاتی چون شرار آن شه برافروخت
که پنهان شد چو سوزی در شراری
جمال گلستان آن کس برآراست
که پنهان شد چو گل در جان خاری
دلم گوید که ساقی را تو می‌گو
که جانم مست آن باقی‌ست، باری
دلم چون آینه خاموش گویاست
به دست بوالعجب آیینه داری
کزو در آینه ساعت به ساعت
همی‌تابد عجب نقش و نگاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۷
بدید این دل درون دل بهاری
سحرگه دید، طرفه مرغزاری
درو آرامگاه جان عاشق
درو بوس و کنار بی‌کناری
که فردوسش غلام آن گلستان
بهشت از سبزه زارش شرمساری
به هر جانب یکی حلقه‌ی سماعی
به زیر هر درختی، خوش نگاری
اگر پیری درآید همچو کافور
شود گل عارضی، مشکین عذاری
چو شیر اسکست جان زنجیرها را
رمید آن سو چو مجنون بی‌قراری
برفتم در پی جان تا کجا شد
دران رفتن مرا بگشاد کاری
بدیدم طرفه منزل‌‌های دلکش
ولیک از جان ندیدم من غباری
بگو راز مرا تا بازآید
وگر ناید، بیا واپس تو باری
نشانی‌ها بیاور ارمغانی
که تا تن را کنم من دارداری
کی است آن مه خداوند شمس تبریز
خداخلقی، عجیبی، نام داری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲۸
باغ است و بهار و سرو عالی
ما می‌نرویم، ازین حوالی
بگشای نقاب و در فروبند
ماییم و تویی و خانه خالی
امروز حریف خاص عشقیم
برداشته جام لاابالی
ای مطرب خوش نوای خوش نی
باید که عظیم خوش بنالی
ای ساقی شادکام خوش حال
پیش آر شراب را تو حالی
تا خوش بخوریم و خوش بخسبیم
در سایهٔ لطف لایزالی
خوردی نه ز راه حلق و اشکم
خوابی نه نتیجهٔ لیالی
ای دل خواهم که آن قدح را
بر دیده و چشم خود بمالی
چون نیست شوی تمام در می
آن ساعت هست بر کمالی
پاینده شوی ازان سقاهم
بی‌مرگ و فنا و انتقالی
دزدی بگذار و خوش‌ همی‌رو
ایمن ز شکنجه‌‌های والی
گویی بنما که ایمنی کو؟
رو رو که هنوز در سوآلی
ای روز بدین خوشی چه روزی
ای روز به از هزار سالی
ای جملهٔ روزها غلامت
ایشان هجرند و تو وصالی
ای روز جمال تو که بیند؟
ای روز عظیم باجمالی
هم خود بینی جمال خود را
وان چشم که گوش او بمالی
ای روز نه روز آفتابی
تو روز ز نور ذوالجلالی
خورشید کند سجود هر شام
می‌خواهد از مهت حلالی
ای روز میان روز پنهان
ای روز مقیم لایزالی
ای روزی روزها و شب‌ها
ای لطف جنوبی و شمالی
خامش کنم از کمال گفتن
زیرا تو ورای هر کمالی
پیدا نشوی به قال، زیرا
تو پیداتر ز قیل و قالی
از قال شود خیال پیدا
تو فوق توهم و خیالی
وان وهم و خیال تشنهٔ توست
ای داده تو آب را زلالی
این هر دو در آب جان دهن خشک
در عالم پر، ز خویش خالی
باقی غزل، ورای پرده
محجوب ز تو که در ملالی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳۵
برجه، که بهار زد صلایی
در باغ خرام، چون صبایی
از شاخ درخت گیر رقصی
وز لاله و که شنو صدایی
ریحان گوید به سبزه رازی
بلبل طلبد ز گل نوایی
از باد زند گیاه موجی
در بحر هوای آشنایی
وزابر که حامله‌‌‌ست از بحر
چون چشم عروس بین بکایی
وز گریهٔ ابر و خندهٔ برق
در سنبل و سرو ارتقایی
فخ شسته به پیش گوش قمری
کآموزدش او بهانه‌هایی
نرگس گوید به سوسن آخر
برگوی تو هجو یا ثنایی
ای سوسن صدزبان فروخوان
بر مرغ حکایت همایی
سوسن گوید خمش، که مستم
از جام میی، گران بهایی
سرمستم و بیخودم مبادا
بجهد ز دهان من خطایی
رو کن به شهی کزو بپوشید
اشکوفه بریشمین قبایی
می‌گوید بید سرفشانان
رستیم ز دست اژدهایی
ای سرو برای شکر این را
تو نیز چنین بکوب پایی
ای جان و جهان به تو رهیدیم
ز اشکنجهٔ جان جان نمایی
از وسوسهٔ چنین حریفی
وز دغدغهٔ چنین دغایی
زان دی که بسی قفا بخوردیم
رفت و بنمودمان قفایی
ظاهر مشواد او که آمد
از شوم ظهور او خفایی
خاموش کن و نظاره می‌کن
بی‌زحمت خوف در رجایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴۶
آن را که به لطف سر بخاری
از عقل و معامله برآری
از یک نظرت قیامتی خاست
یا رب تو دران نظرچه داری
از لعل تو دل دری بدزدید
دزد است ازانش می‌فشاری
بفشار به غم تو دزد خود را
غم نیست چو هم تو غم گساری
بفشار که رخت مؤمنان را
پنهان کرده‌‌‌ست ازعیاری
یا من نعش العبید فضلا
من کل مواقع العثار
بالفضل اعاد ما فقدنا
بعد الحولان و التواری
فجرت من الهوا عیونا
فی مرج قلوبنا جواری
تخضر بمائها غصون
فی الروح، لذیذه الثمار
یا من غصب القلوب جهرا
ثم اکرمهن فی السرار
دی رفت و پریر رفت و امروز
جان منتظراست، تا چه آری
هر روز ز تو وظیفه دارد
این باز، هزار گون شکاری
برگیر کلاه از سر باز
تا پر بزند درین صحاری
زان پیش که می دهد مرا دوست
آن لطف نمود و بردباری
که مست شدم، ز باده ماندم
اندر بر لطف و حق گزاری
آید از باغ لطف و سبزی
آید ز بهار هم بهاری
ای باد بهار عشق و سودا
بر خسته دلان، چه سازگاری
اسکت، و افتح جناح عشق
حان الجولان فی المطار
خاموش که غیر حرف و آواز
بی صد لغت دگر سواری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴۸
می‌آید سنجق بهاری
لشکرکش شور و‌ بی‌قراری
گلزار نقاب می‌گشاید
بلبل بگرفت باز زاری
بر کف بنهاده لاله جامی
کی نرگس مست، بر چه کاری؟
امروز بنفشه در رکوع است
می‌جوید از خدای یاری
سرها ز مغاره کرده بیرون
آن لاله رخان کوهساری
یا رب، که که را‌ همی‌فریبند؟
خوش می‌نگرند در شکاری
منگر به سمن به چشم خردی
منگر به چمن به چشم خواری
زیرا به مسافران عزت
گر خوار نظر کنی نیاری
بشنو ز زبان سبز هر برگ
کز غیب بروید آنچه کاری
گشته‌‌‌ست زبان گاو ناطق
در حمد و ثنا و شکر آری
عذرت نبود ز یأس ازان کو
بخشد به کلوخ خوش عذاری
با برگ شد آن کلوخ جان یافت
در شکر نمود جان سپاری
صد میوه چو شیشه‌‌های شربت
هر یک مزه‌یی به خوش گواری
بعضی چو شکر، اگر شکوری
بعضی ترشند، اگر خماری
خاموش نشین و مستمع باش
نی واعظ خلق شو، نه قاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۸
در دو چشم من نشین، ای آن که از من من تری
تا قمر را وانمایم، کز قمر روشن‌تری
اندرآ در باغ، تا ناموس گلشن بشکند
زان که از صد باغ و گلشن، خوش‌‌تر و گلشن‌تری
تا که سرو از شرم قدت، قد خود پنهان کند
تا زبان اندرکشد سوسن، که تو سوسن‌تری
وقت لطف ای شمع جان مانند مومی نرم و رام
وقت ناز از آهن پولاد، تو آهن‌تری
چون فلک سرکش مباش، ای نازنین کز ناز او
نرم گردی چون زمین، گر از فلک توسن‌تری
زان برون انداخت جوشن حمزه وقت کارزار
کز هزاران حصن و جوشن، روح را جوشن‌تری
زان سبب هر خلوتی، سوراخ روزن را ببست
کز برای روشنی، تو خانه را روشن‌تری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲۵
مثل ذرهٔ روزن، همگان گشته هوایی
که تو خورشیدشمایل به سر بام برآیی
همه ذرات پریشان، زتو کالیوه و شادان
همه دستک زن و گویان که تو در خانهٔ مایی
همه در نور نهفته، همه در لطف تو خفته
غلط انداز بگفته که خدایا تو کجایی؟
همه هم خوابهٔ رحمت، همه پروردهٔ نعمت
همه شه زادهٔ دولت، شده در لبس گدایی
چو من این وصل بدیدم، همه آفاق دویدم
طلبیدم، نشنیدم، که چه بد نام جدایی
مگر این نام نقیبی بود از رشک رقیبی
چه رقیبی، چه نقیبی، همه مکر است و دغایی
به جز از روح بقایی، به جز از خوب لقایی
مده از جهل گوایی، هله تا ژاژ نخایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳۳
سوی باغ ما سفر کن، بنگر بهار، باری
سوی یار ما گذر کن، بنگر نگار، باری
نرسی به بازپران، پی سایه‌‌اش همی‌دو
به شکارگاه غیب آ، بنگر شکار، باری
به نظاره و تماشا، به سواحل آ و دریا
بستان ز اوج موجش، در شاهوار، باری
چو شکار گشت باید، به کمند شاه اولی
چو برهنه گشت باید، به چنین قمار، باری
بکشان تو لنگ لنگان، زبدن به عالم جان
بنگر ترنج و ریحان، گل و سبزه زار، باری
هله چنگیان بالا، زبرای سیم و کالا
به سماع زهرهٔ ما، بزنید تار، باری
به میان این ظریفان، به سماع این حریفان
ره بوسه گر نباشد، برسد کنار، باری
به چنین شراب ارزد، ز خمار خسته بودن
پی این قرار برگو، دل بی‌قرار، باری
زسبو فغان برآمد، که ز تف می شکستم
هله ای قدح به پیش آ، بستان عقار، باری
پی خسروان شیرین، هنر است شور کردن
به چنین حیات جان‌ها، دل و جان سپار، باری
به دکان عشق، روزی، ز قضا گذار کردم
دل من رمید کلی زدکان و کار، باری
من ازان درج گذشتم که مرا تو چاره سازی
دل و جان به باد دادم، تو نگاه دار، باری
هله بس کنم، که شرحش شه خوش بیان بگوید
هله مطرب معانی، غزلی بیار، باری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴۹
زبهار جان خبر ده، هله ای دم بهاری
زشکوفه‌هات دانم، که تو هم زوی خماری
بشکف که من شکفتم، تو بگو که من بگفتم
صفت صفا و یاری، زجمال شهریاری
اثری که هست باقی، زورای وهم اکنون
برود به آفتابی، که فزود از شراری
چو رسید نوبهاران، بدرید زهرهٔ دی
چو کسی به نزع افتد، بزند دم شماری
همه باغ دام گشته، همه سبزفام گشته
گل و لاله جام بر کف، که هلا، بیا، چه داری؟
گل و لاله‌ها چو دام‌اند و نظاره گر چو صیدی
که شکوفه‌ها چو دام و همه میوه‌ها شکاری
به سمن بگفت سوسن به دو چشم راست روشن
که گذاشت خاک خاکی و گذاشت خار خاری
صنما چه رنگ رنگی، زشراب لطف دنگی
برشاه عذرت این بس که خوشی و خوش عذاری
رخ لاله برفروزان و رمان زچشم نرگس
که به چشم شوخ منگر به بتان به طبل خواری
چو نسیم شاخ‌ها را به نشاط اندر آرد
بوزد به دشت و صحرا، دم نافهٔ تتاری
چو گذشت رنج و نقصان، همه باغ گشت رقصان
که زبعد عسر یسری، بگشاد فضل باری
همه شاخ‌هاش رقصان، همه گوش‌هاش خندان
چو دو دست نوعروسان، همه دستشان نگاری
همه مریمند گویی به دم فرشته حامل
همه حوریند زاده زمیان خاک تاری
چو بهشت، جمله خوبان شب و روز پای کوبان
سر و آستین فشانان زنشاط بی‌قراری
به بهار ابر گوید به دی ارنثار کردم
جهت تو کردم آن هم، که تو لایق نثاری
به بهار بنگر ای دل، که قیامت است مطلق
بد و نیک بردمیده، همه ساله هر چه کاری
که بهار گوید ای جان، دم خود چو دانه‌ها دان
بنشان تو دانهٔ دم، که عوض درخت آری
چو گشاد رازها را به بهار آشکارا
چه کنی بدین نهانی، که تو نیک آشکاری؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵۱
شب و روز آن نکوتر، که به پیش یار باشی
به میان سرو و سوسن، گل خوش عذار باشی
به طرب هزار چندان، که بوند عیش مندان
به میان باغ خندان، مثل انار باشی
نشوی چو خارهایی که خلند دست و پا را
به مثال نیشکرها که شکرنثار باشی
به مثال آفتابی، که شهیر شد به بخشش
به میان پاک بازان، به عطا مشار باشی
هله بس که تا شهنشه بگشاید و بگوید
چو خمش کنی نگویی و در انتظار باشی