عبارات مورد جستجو در ۵۱۵ گوهر پیدا شد:
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۶۵
گر بنوازی بندهٔ مقبول توَم
گر ننوازی چاکر معزول توَم
با ردّ و قبول تو مرا کاری نیست
زیرا که به هر دو کار مشغول توَم
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
کسی که خاک درِ دوست نیست افسر او
گمان مبر که بوَد ملک وصل در خور او
دلی که در خور گنجینهٔ محبّت نیست
مقرّر است که قلب است اصل گوهر او
به دور آن لب میگون دگر ملاف ای خضر
ز آب چشمهٔ حیوان که خاک بر سر او
ز جویبار بقا سروم آب خور دارد
تو ای سمن چه خوری تا شوی برابر او
گمان مبر که خیالی به هیچ باب دگر
دهد به منصب شاهی گداییِ دراو
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
حسن آن گوهر که عمانیش نیست
عشق آن دریا که پایانیش نیست
هر سری کاو خالیست از سر عشق
خانه ی باشد که بنیانش نیست
چشم عاشق گر نبارد سیل اشک
هست آن ابری که بارانیش نیست
حاجب سلطان عقلم جان بسوخت
عشق را نازم که دربانیش نیست
گرد هستی دامنت آلوده کرد
ای خوش آن رندی که دامانیش نیست
واجب آمد حلم با امکان صبر
آه از آن بیدل که امکانیش نیست
تا خم زلفش شد آشفته زدست
این سر شوریده سامانیش نیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
بر آن سرم که برآرم زدل نهال محبت
که بارهاست بجانم زاحتمال محبت
هر آنچه تخم وفا کشته ام جفا ثمرش بود
کسی نچیده جز این میوه از نهال محبت
چگونه صرف خیالش توان و عطف عنانم
که عمر من همه شد صرف در خیال محبت
چه غم که رفت سر و جان و مال و جاه زدستم
نه بذل مال و سر و جان بود کمال محبت
اگر وصال محبت نشد نصیب بدوران
همین بس است که دریافتی وصال محبت
کند بسیم و زر صیرفی تفاخر بیحد
مسی که پاک برون آمده زقال محبت
مکن تو شکوه که خون حبیب ریخت محبت
که نیک آمده این کارها بفال محبت
اگر چه یوسف مصر است حسن او نخرد کس
بچهره ای که نیفتاده است خال محبت
درون جمیل کن از جلوه جمال حبیبت
که تا زآینه بنمایدت جمال محبت
حدیث کوثر و تسنیم آب خضر نگوئی
زجام عشق بنوشی اگر زلال محبت
نه عشق زاده حب است و مظهر رخ حیدر
مباد آنکه شوی غافلی از جلال محبت
اگر بدام تو آشفته را شکست پر و بال
پرد بگرد در و بام تو ببال محبت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
تن بی محبت و لاف زجان آدمیت
که بداغ عشق بسته است نشان آدمیت
شرفست آدمیرا بملک زعشق ورنه
چه میانه ملک بود و میان آدمیت
حیوان و مردمان را چه تمیز عشق نه جان
که دواب راست جانی و نه جان آدمیت
چو حدیث عشق عاشق نه بگوش سر نیوشد
سخنی بگوی واعظ بربان آدمیت
چه بصورت آدمی گشت مکان عشق اقدس
همه لامکان ببینی بمکان آدمیت
نه حیات جاودانیست زآب زندگانی
که خضر بماند باقی بروان آدمیت
بنهاد بال جبریل و بعرش رفت احمد
بگشای چشم و بنگر طیران آدمیت
نه که آدمیت اول هم از آدم صفی بود
زعلی شنید آشفته بیان آدمیت
چکنی تو غوص عنان که دراز صدف برآری
که بخاک درگه او شده کان آدمیت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
من کیستم که وصف کنم از جمال دوست
ما ذره آفتاب حقیقت جمال دوست
چون دوست گر بدست فتد دیگری گر
تا وصف گوید او زجمال کمال دوست
گر آفتاب تیغ بعالم کشد صباح
بر آفتاب تیغ کشیده هلال دوست
از سرو ناز معتدلت باغبان مگو
کامد بجلوه قامت باعتدال دوست
پروانه وقت سخت از خود خبر نداشت
مشغول خویشتن نشد از اشتغال دوست
نقاش عاجز است چو از نقش آن نگار
آشفته عاشق است بنقش خیال دوست
یکقطره است بحر محبت زجوی عشق
یک میوه است حسن بتان از نهال دوست
جم را که آن جلال و حشم داد روزگار
این حشمتش کرانه بود از جلال دوست
با هجر او بسازم و سوزم همی چو شمع
نبود اگر میسر ما را وصال دوست
این جمله نقش ماست کز آئینه شد عیان
وصفی که شد زلف و رخ و خط و خال دوست
ما را سؤال در صف محشر زحیدر است
عاشق نداشت غیر جواب سؤال دوست
در دوستی چو سیرت دشمن گرفته ایم
سر برنیاوریم هم از انفعال دوست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۲
ساقیا فصل بهار است غنیمت دانش
شیخ پیمانه شکن را بشکن پیمانش
دور دوران ندهد هیچ گشایش ساقی
افتتاحی بکن از جام می و دورانش
ملک فانی چه محل دارد و عیش و طربش
یار باقی طلب و صحبت جاویدانش
گریه ابر ببین دیده خونبار بجوی
عشوه گل چه خری و دهن خندانش
بسکه خون دل عشاق بخورد آن لب لعل
گوئی آلوده بخون است در دندانش
جرعه می بکف تست و مرا جان بر لب
خیز ساقی بده آن جرعه و خوش بستانش
زر که منعم بنهد کز پس مرگش بدهند
نوشدارو که پس از مرگ کند درمانش
هر که در دشت عمل تخم نکارد بشتاء
چه تتمع برد از حاصل تابستانش
هر که بر دامن حیدر نزند دست امروز
گرچه نوح است بفردا ببرد طوفانش
هر چه بینی بجهان فانی و پایانش هست
دولت سرمد عشق است و مجو پایانش
سر عشق ار بلب آشفته بیارد چون شمع
آتشی دارد نتوان که کند پنهانش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۱
مدتی بستم لب از گفتار عشق
تا نگویم با کسی اسرار عشق
لاجرم سر انا الحق فاش شد
میروم منصور وش بر دار عشق
عاشق از کس راز نتواند نهفت
کازجبینش ظاهر است آثار عشق
آتش نمرود نبود هوشدار
گو خلیلا پا منه در نار عشق
میل گلشن هرگزت نبود دلا
گر خلد در پای جانت خار عشق
مشتری گو جان بیاور کامده
یوسفی در جلوه در بازار عشق
گر نبخشاید طبیب عاشقان
کی شفا جوید زکس بیمار عشق
هر چه را بینی عیاری کرده اند
صیرفی کو تا کند معیار عشق
حیرتم از کار نساجان صنع
کاز چه میبافند پود و تار عشق
عشق اقدس مرتضی و عاشقان
غافلند از قدر و از مقدار عشق
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۳
بغیر من که فتاد است بارم اندر گل
کشیده رخت همه همرهان سوی منزل
مرا زاشک روان راه بادیه گل شد
بلی بسر نرسد راحله که ره شد گل
اگر نه نوح شود دستگیر با کشتی
از این محیط کشم رخت کی سوی ساحل
بشوق پرتو شمعی ببزم دشمن و دوست
بخون خویش چو پروانه ایم مستعجل
خبر زدوست نداری زخود چه باخبری
رسی بدوست چو از خویشتن شدی غافل
از آن به است که نقصان بود در اسلامش
کسی بکفر شود ملتش اگر کامل
زسر عشق سری نیست خالی از امکان
که پایدار زعشق است عالی و سافل
حکیم گرچه زاسرار حکمت آگاه است
اگر زعشق ندارد خبر زهی جاهل
اگر محبت حیدر نباشدت ایشیخ
عبادت ثقلین ار کنی بود باطل
ترحمی من آشفته را زروی کرم
که بار من بگل افتاد و بارها بر دل
خوش آن برهمن حق جوی فارغ از تثلیث
که کرد بتکده را طوف کعبه مقبل
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۲
در گلستان محبت گل داغی دارم
کز گل یاسمن باغ فراغی دارم
دمد از تربت من لاله از آن فصل بهار
تا بدانی بدل از عشق تو داغی دارم
سرو من قامت دلدار و چمن گلشن دل
لوحش الله که عجب سروی و باغی دارم
طالب سینه سینا نشوم همچو کلیم
تا بطور دل از آن شعله چراغی دارم
جم عهدم من درویش که از همت عشق
بکف از باده گلرنگ ایاغی دارم
شکرین لعل تو چون خال سیه دید بگفت
طوطیان گرد من و میل بزاغی دارم
ندهم آن سر زلفین پریشان از دست
کز دل گمشده آشفته سراغی دارم
تا بود پیشه من عشق و بود عشق علی
لله الحمد زهرکار فراغی دارم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۵
من بهوای نوگلی نغمه سرا و بلبلان
از گل بوستان خود جمله شدند بدگمان
گلشن ماست بیخزان گلبن ما درونهان
منبت بیهده مبر جان پدر زباغبان
یوسف ما بقافله دل چو جرس بولوله
گرد صفت فتاده ام من بقفای کاروان
درد محبت ار بود لازم اوست غیرتی
نکته ی عشق این بود گو بحریف نکته دان
شیخ مقیم در حرم برهمن است یا صنم
همتی ای خضر که من بازپسم زهمرهان
همدم مدعی شدن بس نبود که در خفا
نیش زنند بر دلم از سر طعنه همدمان
طفلی و خو گرفته ای با پدر از ره وفا
لیک خبر نباشدت از من پیر ناتوان
آشفته عاشق ویم گر ببری رگ و پیم
گو دو جهان بحق من جمله شوند بدگمان
عاشق مرتضی منم بنده مجتبی منم
دشمن جان من شوند از چه کران تا کران
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
گریه طوفان می کند از نکهت محبوب ما
همچو دریا باد باشد باعث آشوب ما
کو جنونی تا همه عالم ز ما چینند گل
باغبان تا کی گل خود را کند سرکوب ما
همچو دل ویرانه ای داریم پر گرد و غبار
وز برای خاک رفتن، دست ما جاروب ما
رفته ایم از یاد یاران، گرچه دارد در وطن
کاغذ بادی به کف هر طفل از مکتوب ما
ملک هند از آه ما تاریک شد، زان رو سلیم
در نمی آید به چشم خلق، زشت و خوب ما
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
جهان چه می به قدح ریخت بی خبر ما را
که خاک شد سر و نگذاشت درد سر ما را
محبت عجبی در میانه ی من و اوست
زمانه گر بگذارد به یکدگر ما را
چنان کرشمه به ما می کند، که پنداری
خریده است گل این چمن به زر ما را!
چگونه دل ز غم روزگار برداریم؟
همین رسیده به میراث از پدر ما را
ز بلبلان گلستان سلیم صد فریاد
که از بهار نکردند باخبر ما را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
مرا ز آتش تب مغز استخوان خنک است
قبای شعله چو پیراهن کتان خنک است
چو شعله سرکشی گلرخان همه گرمی ست
به مشرب دل من یار مهربان خنک است
هزار حیف که صوفی به صد پیاله شراب
نشد به باده کشان گرم و همچنان خنک است
به باغ ز آمدن خویشتن پشیمانم
چه سود گرمی بلبل که باغبان خنک است
به سایه ی گل و سنبل چه کار مرغان را
درین چمن که چو خس خانه، آشیان خنک است
نشاط انجمن از صحبت عزیزان است
چمن برای همین، موسم خزان خنک است
همین ز صحبت واعظ نه مجلس افسرده ست
چو صبح از نفس سرد او جهان خنک است
سلیم بس که دلم از نفاق رنجیده ست
چو تیغ در نظرم روی دوستان خنک است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
سحر به سوی چمن یار چون شمال گذشت
ز لطف جلوه اش آب از سر نهال گذشت
مدار مجلس افتادگان به او افتاد
ستم به جام جم از ساغر سفال گذشت
چنان نمود محبت به من صف آرایی
که شیر در نظرم خوشتر از غزال گذشت
به زندگی ز غمت دیده بودم آشوبی
که روز حشر به من چون شب وصال گذشت
درین زمانه ز آدم نشان مجوی سلیم
ز دور آدم، چندین هزار سال گذشت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
سوختن از تب سوزان محبت تابی ست
تشنگی از چمن عشق، گل سیرابی ست
انتظار غمی از هر طرفی دارد دل
چشم ویرانه ز هر سو به ره سیلابی ست
کعبه هرچند که محراب ندارد، اما
بر سر کوی تو هر نقش قدم محرابی ست
از جهان دل به غم عشق تو الفت دارد
همچو دیوانه که همصحبت گلخن تابی ست
زاهد امشب سر پیمانه کشیدن داریم
قیمت شمع به می ده، که عجب مهتابی ست!
در غم عشق ز مردن مکن اندیشه سلیم
مرگ با زندگی تلخ تو شکرخوابی ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۹
عاشقانیم، به ما طعنه ی دیگر خود نیست
گر بود دامن ما پاره، ولی تر خود نیست
نتوانیم ز انصاف گذشت ای زاهد
سبحه هرچند عزیز است، چو ساغر خود نیست
همره نامه فرستم دل خود را سویش
خون او سرختر از خون کبوتر خود نیست
تنگدستان محبت ز کجا، زر ز کجا
سر و جان در ره یار است ولی زر خود نیست
ز آشنایان تو ای آب بقا در عالم
خبر از خضر نداریم [و] سکندر خود نیست
وصل معشوق کسی را چو دهد دست سلیم
چه زیان است در اسلام، برادر خود نیست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۵
در قید محبت دل ناشاد نباشد
یک صید ندیدیم که آزاد نباشد
دل محکم اگر نیست، چه از دست گشاید
تیغ از چه توان ساخت چو فولاد نباشد
از آه اسیران بود این گردش افلاک
کشتی نرود راه، اگر باد نباشد
نازم به دبستان تو ای عشق که خود را
تعلیم دهد طفل، گر استاد نباشد
بر گفته ی احباب بسی گوش نهادیم
حرفی نشنیدیم که در یاد نباشد
انکار بت و عشق برهمن نتوان کرد
حسنی نبرد دل که خداداد نباشد
بی عشق چه از ناخن تدبیر گشاید
کاری نکند تیشه چو فرهاد نباشد
دل را که سلیم از غم عشق است خرابی
بهتر همه آن است که آباد نباشد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۰
به قدر جرم برد هرکسی ز رحمت حظ
ز لطف حق کند ابلیس در قیامت حظ
بر آن سرم که به دیوانگی زنم خود را
که بی جنون نتوان کرد از محبت حظ
برای پرسشم ای همنشین چو آمده ای
ببند لب که ندارم من از نصیحت حظ
بر استخوان هلال است چشم من دایم
ز بس که همچو هما دارم از قناعت حظ
نه از جنون و نه از عقل، در جهان ما را
نشد چو آینه حاصل به هیچ صورت حظ
سلیم مصلحت خویش در جنون دیدم
به کوی عشق ز بس دارم از ملامت حظ
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۹
در محبت بس که خواری دیدم از پهلوی دل
از کسی هرگز نمی خواهم ببینم روی دل
هرکجا گردی بود، افشانده ی دامان ماست
می رسد از هر غباری بر مشامم بوی دل
خوابگاه آهوان شد همچو صحرا دامنش
یک سر مو رام با مجنون نشد آهوی دل
همچو من صاحبدلی امروز در عالم کجاست
ریخته در سینه ام چون غنچه دل بر روی دل
کار آتش سوختن گر باشد، از دوزخ چه غم
کز برای سوختن می میرد این هندوی دل
خاک شد دل از تمنای سر کویش سلیم
هرگز از آنجا نمی آید غباری سوی دل