عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۳
قرین مه دو مریخند و آن دو چشمت ای دلکش
بدان هاروت و ماروتت لجوجان را به بابل کش
سلیمانا بدان خاتم که ختم جمله خوبانی
همه دیوان و پریان را به قهر اندر سلاسل کش
برای جن و انسان را گشادی گنج احسان را
مثال نحن اعطیناک بر محروم سایل کش
جسد را کن به جان روشن حسد را بیخ و بن برکن
نظر را بر مشارق زن خرد را در مسایل کش
چو لب الحمد برخواند دهش نقل و می بی‌حد
چو برخواند و لا الضالین تو او را در دلایل کش
سوی تو جان چو بشتابد دهش شمعی که ره یابد
چو خورشید تو را جوید چو ماهش در منازل کش
شراب کاس کیکاوس ده مخمور عاشق را
دقیقه دانی و فن را به پیش فکر عاقل کش
به اقبال عنایاتت بکش جان را و قابل کن
قبول و خلعت خود را به سوی نفس قابل کش
اسیر درد و حسرت را بده پیغام لاتاسوا
قتول عشق حسنت را ازین مقتل به قاتل کش
اگر کافردل است این تن شهادت عرضه کن بر وی
وگر بی‌حاصل است این جان چه باشد تش به حاصل کش
کنش زنده وگر نکنی مسیحا را تو نایب کن
تو وصلش ده وگر ندهی به فضلش سوی فاضل کش
زمین لرزید ای خاکی چو دید آن قدس و آن پاکی
اذا ما زلزلت برخوان نظر را در زلازل کش
تمامش کن هلا حالی که شاه حالی و قالی
کسی که قول پیش آرد خطی بر قول و قایل کش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۳
درون ظلمتی‌‌‌ می‌جو صفاتش
که باشد نور و ظلمت محو ذاتش
دران ظلمت رسی در آب حیوان
نه در هر ظلمت است آب حیاتش
بسی دل‌‌ها رسد آن جا چو برقی
ولی مشکل بود آن جا ثباتش
خنک آن بیدق فرخ رخی را
که هر دم‌‌‌ می‌رساند شه به ماتش
بسی دل‌‌ها چو شکر شد شکسته
نگشته صاف و نابسته نباتش
بپوشیده ز خود تشریف فقرش
هم از یاقوت خود داده زکاتش
اگر رویش به قبله‌‌‌ می‌نبینی
درون کعبه شد جای صلاتش
شب قدر است او دریاب او را
امان یابی چو برخوانی براتش
ز هجران خداوند شمس تبریز
شده نالان حیاتش از مماتش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۱
ما نعره به شب زنیم و خاموش
تا درنرود درون هر گوش
تا بو نبرد دماغ هر خام
بر دیگ وفا نهیم سرپوش
بخلی نبود ولی نشاید
این شهره گلاب و خانه ی موش
شب آمد و جوش خلق بنشست
برخیز کزان ماست سرجوش
امشب ز تو قدر یافت و عزت
بر دوش ز کبر‌‌‌ می‌زند دوش
یک چند سماع گوش کردیم
بردار سماع جان بیهوش
ای تن دهنت پر از شکر شد
پیشت گله نیست هیچ مخروش
ای چنبر دف رسن گسستی
با چرخه و دلو و چاه کم کوش
چون گشت شکار شیر جانی
بیزار شد از شکار خرگوش
خرگوش که صورتند بی‌جان
گرمابه پر از نگار منقوش
با نفس حدیث روح کم گوی
وز ناقه مرده شیر کم دوش
از شر بگریز یار شب باش
کندر سر شب نهند شب پوش
تا صبح وصال دررسیدن
درکش شب تیره را در آغوش
از یاد لقای یار بی‌خواب
از خواب شده ستمان فراموش
شب چتر سیاه دان و با وی
نعره‌ی دهل است و بانگ چاووش
این فتنه به هر دمی فزون است
امشب بتر است عشق از دوش
شب چیست؟ نقاب روی مقصود
کی رحمت و آفرین بر آن روش
هین طبلک شب روان فروکوب
زیرا که سوار شد سیاووش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۳
اندرآ ای اصل اصل شادمانی شاد باش
اندرآ ای آب آب زندگانی شاد باش
گرت بیند زندگانی تا ابد باقی شود
ورت بیند مرده هم داند که جانی شاد باش
همچنین تو دم به دم آن جام باقی‌‌‌ می‌رسان
تا شویم از دست و آن باقی تو دانی شاد باش
بر نشانه‌ی خاک ما اینک نشان زخم تو
ای نشانه شاد زی و ای نشانی شاد باش
ای هما کز سایه‌ات پر یافت کوه قاف نیز
ای همای خوش لقای آن جهانی شاد باش
هم ظریفی هم حریفی هم چراغی هم شراب
هم جهانی هم نهانی هم عیانی شاد باش
تحفه‌‌های آن جهانی‌‌‌ می‌رسانی دم به دم
می‌رسان و‌‌‌ می‌رسان خوش‌‌‌ می‌رسانی شاد باش
رخت‌‌ها را‌‌‌ می‌کشاند جان مستان سوی تو
می‌چشان و‌‌‌ می‌کشان خوش‌‌‌ می‌کشانی شاد باش
ای جهان را شاد کرده وی زمین را جمله گنج
تا زمین گوید تو را کی آسمانی شاد باش
گر سر خوبی بخارد دلبری در عهد تو
پرچمش آرند پیشت ارمغانی شاد باش
گوهر آدم به عالم شمس تبریزی تویی
ای ز تو حیران شده بحر معانی شاد باش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۴
ای سنایی گر نیابی یار یار خویش باش
در جهان هر مرد و کاری مرد کار خویش باش
هر یکی زین کاروان مر رخت خود را ره زنند
خویشتن را پس نشان و پیش بار خویش باش
حسن فانی می‌دهند و عشق فانی می‌خرند
زین دو جوی خشک بگذر جویبار خویش باش
می‌کشندت دست دست این دوستان تا نیستی
دست دزد از دستشان و دستیار خویش باش
این نگاران نقش پرده‌ی آن نگاران دلند
پرده را بردار و دررو با نگار خویش باش
با نگار خویش باش و خوب خوب اندیش باش
از دو عالم بیش باش و در دیار خویش باش
رو مکن مستی از آن خمری کزو زاید غرور
غرهٔ آن روی بین و هوشیار خویش باش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۵
آن که بیرون از جهان بد در جهان آوردمش
وان که‌‌‌ می‌کرد او کرانه در میان آوردمش
آن که عشوه کار او بد عشوه‌یی بنمودمش
وان که از من سر کشیدی کش کشان آوردمش
آن که هر صبحی تقاضا‌‌‌ می‌کند جان را ز من
از تقاضا بر تقاضا من به جان آوردمش
جان سرگردان که گم شد در بیابان فراق
از بیابان‌‌ها سوی دارالامان آوردمش
گفت جان من‌‌‌ می‌نیایم تا بننمایی نشان
کو نشان؟ کو مهر سلطان؟ من نشان آوردمش
مهربانی کردن این باشد که بستم دست دزد
دست بسته پیش میر مهربان آوردمش
چون که یک گوشه‌ی ردای مصطفیٰ آمد به دست
آن که بد در قعر دوزخ در جنان آوردمش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۳
بر ملک نیست نهان حال دل و نیک و بدش
نفس اگر سر بکشد گوش کشان می‌کشدش
جان دل اصل دل و اصل دلت فصل دل است
وگرش او ندهد جان ز که باشد مددش؟
دل ز دردش چه خوشی‌ها و طرب‌ها دارد
تو مگیر آن کرم وآن دهش‌ بی‌عددش
ملک الموت برید از دلم آن روز طمع
که مشرف شدم از طوق حیات ابدش
برد سود دو جهان وانچه نیاید به زبان
کاروانی که غم عشق خدا راه زدش
سوسن استایش او کرد کزو یافت زبان
سرو آزادی او کرد که بخشید قدش
بلبل آن را بستاید که زبانش آموخت
گل ازو جامه دراند که برافروخت خدش
کیست کو دانهٔ اومید درین خاک بکاشت
که بهار کرمش بازنبخشید صدش
میو‌هٔ تلخ و ترش خام طمع بود ولی
آفتاب کرم تو به کرم می‌پزدش
آفتاب از پی آن سجده که هر شام کند
چه زیان کرد ازان شاه که جان شد جسدش؟
همه شب سجده کنان می‌رود و وقت سحر
روش بخشد که بمیرد مه چرخ از حسدش
هر که امروز کند شهوت خود را در گور
هر یکی حور شود مونس گور و لحدش
هر که او اسب دواند به سوی گمراهی
کند آن اسب لگدکوب نکال از لگدش
بهل ابتر تو غزل را به ازل حیران باش
که تمامش کند و شرح دهد هم صمدش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۱
روی تو جان جان است از جان نهان مدارش
آنچ از جهان فزون است اندر جهان درآرش
ای قطب آسمان‌ها در آسمان جان‌ها
جان گرد توست گردان می‌دار بی‌قرارش
همچون انار خندان عالم نمود دندان
در خویش می‌نگنجد از خویشتن برآرش
نگذارد آفتابش یک ذره اختیارم
تا اختیار دارم کی باشم اختیارش؟
از خاک چون غباری برداشت باد عشقم
آن جا که باد جنبد آن جا بود غبارش
در خاک تیره دانه زان رو به جنبش آمد
کز عشق خاکیان را بر می‌کشد بهارش
هم بدر و هم هلالش هم حور و هم جمالش
هم باغ و هم نهالش چون من در انتظارش
جامش نعوذبالله دامش نعوذبالله
نامش نعوذبالله والله که نیست یارش
من همچو گلبنانم او همچو باغبانم
از وی شکفت جانم بر وی بود نثارش
چون برگ من ز بالا رقصان به پستی آیم
لرزان که تا نیفتم الا که در کنارش
حیله گری‌‌ست کارش مهره بری‌‌ست کارش
پرده دری‌‌ست کارش نی سرسری‌‌ست کارش
می‌خارد این گلویم گویم عجب نگویم
بگذار تا بخارد بی‌محرمی مخارش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۰
مستی امروز من نیست چو مستی دوش
می نکنی باورم؟ کاسه بگیر و بنوش
غرق شدم در شراب عقل مرا برد آب
گفت خرد الوداع بازنیایم به هوش
عقل و خرد در جنون رفت ز دنیا برون
چون که ز سر رفت دیگ چون که ز حد رفت جوش
این دل مجنون مست بند بدرید و جست
با سرمستان مپیچ هیچ مگو رو خموش
صبح دم از نردبان گفت مرا پاسبان
کز سوی هفتم فلک دوش شنیدم خروش
گفت زحل زهره را زخمهٔ آهسته زن
وی اسد آن ثور را شاخ بگیر و بدوش
خون شده بین از نهیب شیر به پستان ثور
شیر فلک را نگر گشته ز هیبت چو موش
گرم کن ای شیر تک چند گریزی چو سگ؟
جلوه کن ای ماه رو چند کنی روی پوش
چشم گشا شش جهت شعشعهٔ نور بین
گوش گشا سوی چرخ ای شده چشم تو گوش
بشنو از جان سلام تا برهی از کلام
بنگر در نقش گر تا برهی از نقوش
گفتمش ای خواجه رو هر چه شود گو بشو
صافم و آزاد نو بند‌هٔ دردی فروش
ترس و امید تو را هست حواله به عقل
دانه و دام تو را هست شکاری وحوش
دردی دردش مرا چون به حمایت گرفت
با من ازین‌ها مگو کار تو است آن بکوش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۱
باز درآمد طبیب از در رنجور خویش
دست عنایت نهاد بر سر مهجور خویش
بار دگر آن حبیب رفت بر آن غریب
تا جگر او کشید شربت موفور خویش
شربت او چون ربود گشت فنا از وجود
ساقی وحدت بماند ناظر و منظور خویش
نوش ورا نیش نیست ور بودش راضی‌ام
نیست عسل خواره را چاره ز زنبور خویش
این شب هجران دراز با تو بگویم چراست
فتنه شد آن آفتاب بر رخ مستور خویش
غفلت هر دلبری از رخ خود رحمت است
ورنه ببستی نقاب بر رخ مشهور خویش
عاشق حسن خودی لیک تو پنهان ز خود
خلعت وصلت بپوش بر تن این عور خویش
شکر که خورشید عشق رفت به برج حمل
در دل و جان‌ها فکند پرورش نور خویش
شکر که موسیٰ برست از همه فرعونیان
باز به میقات وصل آمد بر طور خویش
عیسی جان دررسید بر سر عازر دمید
عازر از افسون او حشر شد از گور خویش
باز سلیمان رسید دیو و پری جمع شد
بر همه‌شان عرضه کرد خاتم و منشور خویش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۲
تمام اوست که فانی شده‌‌ست آثارش
به دوستگانی اول تمام شد کارش
مرا دلی‌‌ست خراب خراب در ره عشق
خراب کرده خراباتی‌یی به یک بارش
بگو به عشق بیا گر فتاده می‌خواهی
چنان فتاد که خواهی بیا و بردارش
میا به پیش ز دورش ببین که می‌ترسم
ز شعله‌ها که بسوزی ز سوز اسرارش
وگر بگیردت آتش به سوی چشم من آ
که سیل سیل روان است اشک دربارش
حدیث موسی و سنگ و عصا و چشمهٔ آب
ز اشک بنده ببینی به وقت رفتارش
برآر بانگ و بگو هر کجا که بیماری‌ست
صلای صحت و دولت ز چشم بیمارش
برآ به کوه و بگو هر کجا که خفته دلی‌ست
صلای بینش و دانش ز بخت بیدارش
که نور من شرح الله صدره شمعی‌ست
که در دو کون نگنجد فروغ انوارش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۲
آمد آن خواجهٔ سیماترش
وان شکرش گشته چو سرکا ترش
با همگان روترش است ای عجب
یا که به بیرون خوش و با ما ترش؟
از کرم خواجه روا نیست این
با همه خوش با من تنها ترش
زین بگذشتیم دریغ است و حیف
آن رخ خوش طلعت زیبا ترش
ای ز تو خندان شده هر جا حزین
وی ز تو شیرین شده هر جا ترش
شاد زمانی که نهان زیر لب
یار همی‌خندد و لالا ترش
گر ترشی این دم شرطی بنه
که نبود روی تو فردا ترش
بهر خدا قاعدهٔ نو منه
هیچ بود قاعده حلوا ترش؟
این ترشی در چه و زندان بود
دید کسی باغ و تماشا ترش؟
یوسف خوبان چو به زندان بماند
هیچ نگشت آن گل رعنا ترش
تا به سخن آمد دیوار و در
کز چه نه‌یی ای شه و مولا ترش
گفت اگر غرقهٔ سرکا شوم
کی هلدم رحمت بالا ترش؟
می‌دهدم عشق و ندیمی کند
غرقه شود در می و صهبا ترش
دست فشان روح رود مست تا
میمنه که نیست بدان جا ترش
بس کن و در شهد و شکر غوطه خور
کت نهلد فضل موفا ترش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۰
عیسی روح، گرسنه‌ست چو زاغ
خر او می‌کند ز کنجد کاغ
چونک خر خورد جمله کنجد را
از چه روغن کشیم بهر چراغ؟
چونک خورشید سوی عقرب رفت
شد جهان تیره رو، ز میغ و ز ماغ
آفتابا رجوع کن به محل
بر جبین خزان و دی نه داغ
آفتابا تو در حمل جانی
از تو سرسبز خاک و خندان باغ
آفتابا چو بشکنی دل دی
از تو گردد بهار گرم دماغ
آفتابا زکات نور تو است
آنچ این آفتاب کرد ابلاغ
صد هزار آفتاب دید احمد
چون تو را دیده بود او مازاغ
زان نگشت او بگرد پایه حوض
کو ز بحر حیات دید اسباغ
آفتابت از آن همی‌خوانم
که عبارت ز توست، تنگ مساغ
مژده تو چو درفکند بهار
باغ برداشت بزم و مجلس و لاغ
کرده مستان باغ اشکوفه
کرده سیران خاک استفراغ
حله بافان غیب می‌بافند
حله‌ها و پدید نیست پناغ
کی گذارد خدا تو را فارغ؟
چون خدا را ز کار نیست فراغ
صد هزاران بنا و یک بنا
رنگ جامه هزار و یک صباغ
نغزها را مزاج او مایه
پوست‌ها را علاج او دباغ
لعل‌ها را درخش او صیقل
سیم و زر را کفایتش صواغ
بلبلان ضمیر خود دگرند
نطق حس پیششان چو بانگ کلاغ
بس که همراز بلبلان نبود
آنک بیرون بود ز باغ و ز راغ
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۰
ای ناطق الهی و ای دیده حقایق
زین قلزم پرآتش، ای چاره خلایق
تو بس قدیم پیری، بس شاه‌ بی‌نظیری
جان را تو دستگیری از آفت علایق
در راه جان سپاری، جان‌ها تو را شکاری
آوخ، کز این شکاران تا جان کیست لایق
مخلوق خود که باشد، کز عشق تو بلافد؟
ای عاشق جمالت، نور جلال خالق
گویی چه چاره دارم؟ کان عشق را شکارم
بیمار عشق زارم، ای تو طبیب حاذق
لطف تو گفت پیش آ، قهر تو گفت پس رو
ما را یکی خبر کن، کز هر دو کیست صادق
ای آفتاب جان‌ها، ای شمس حق تبریز
هر ذره از شعاعت، جان لطیف ناطق
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۳
ای ظریف جهان، سلام علیک
ان دائی وصحتی بیدیک
داروی درد بنده چیست؟ بگو
قبلة لو رزقت من شفتیک
از تو آیم بر تو هم به نفیر
آه، المستغاث منک الیک
گر به خدمت نمی‌رسم به بدن
انما الروح والفواد لدیک
گر خطابی نمی‌رسد بی‌حرف
پس جهان پر چرا شد از لبیک؟
نحس گوید تو را که بدلنی
سعد گوید تو را که یا سعدیک
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۷
تتار اگرچه جهان را خراب کرد به جنگ
خراب گنج تو دارد، چرا شود دل تنگ؟
جهان شکست و تو یار شکستگان باشی
کجاست مست تو را از چنین خرابی ننگ؟
فلک ز مستی امر تو روز و شب در چرخ
زمین ز شادی گنج تو خیره مانده و دنگ
وظیفهٔ تو رسید و نیافت راه ز در
زهی کرم که ز روزن بکردی‌اش آونگ
شنیده ایم که شاهان به جنگ بستانند
ندیده‌ایم که شاهان عطا دهند به جنگ
زسنگ چشمه روان کرده‌یی و می‌گویی
بیا عطا بستان، ای دل فسرده چو سنگ
کنار و بوسهٔ رومی رخانت می‌باید؟
ز روی آینهٔ دل به عشق بزدا زنگ
تعلقی‌ست عجب زنگ را بدین رومی
تعلقی‌ست نهانی، میان موش و پلنگ
دهان ببند که تا دل دهانه بگشاید
فروخورد دو جهان را به یک زمان چو نهنگ
چو ما رویم ره دل هزار فرسنگ است
چو خطوتین دل آمد، کجا بود فرسنگ؟
اگر نه مفخر تبریز، شمس دین جویاست
چرا شود غم عشقش موکل و سرهنگ
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۹
چو زد فراق تو بر سر مرا به نیرو سنگ
رسید بر سر من بعد از آن ز هر سو سنگ
هزار سنگ ز آفاق بر سرم آید
چنان نباشد کز دست یار خوش خو سنگ
مرا ز مطبخ عشق خوش تو بویی بود
فراق می‌زند از بخت من بر آن بو سنگ
زدست تو شود آن سنگ لعل، می‌دانم
به امتحان به کف آور، به دست خود، تو سنگ
اگر فتد نظر لطف تو به کوه و به سنگ
شود همه زر و گویند در جهان کو سنگ؟
سخای کف تو گر چربشی به کوه دهد
دهد به خشک دماغان همیشه چربو سنگ
زلطف گر به جهان در، نظر کنی یک دم
روان کند زعرق، صد فرات و صد جو سنگ
اگر زآب حیات تو سنگ تر گردد
حیات گیرد و مشک آکند چو آهو سنگ
به آبگینهٔ این دل نظر کن از سر لطف
که می‌طلب کند از وصل تو به جان او سنگ
عصای هجر تو گویی عصای موسی بود
ز هر دو چشم روان کرد آب و هر دو سنگ
زبخت من، زدل تو سدی‌ست از آهن
که آهن آید فرزند از زن و شو سنگ
کنون زهجر زنم سنگ بر دلم، لیکن
بیاورید ز تبریز نزد من زو سنگ
زبس که روی نهادم به سنگ در تبریز
به هر طرف دهدت خود نشانهٔ رو سنگ
نگردم از هوسش، گر ببارد از سر خشم
به سوی جان و دلم در شمار هر مو سنگ
ولیک از کرم بی‌نظیر شمس الدین
کجاست خاک رهش را، امید و مرجو سنگ؟
دعای جانم این است که جان فدای تو باد
وگر زنند همه بر سر دعاگو سنگ
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۸
بقا اندر بقا باشد، طریق کم زنان، ای دل
یقین اندر یقین آمد قلندر بی‌گمان، ای دل
به هر لحظه زتدبیری، به اقلیمی رود میری
زجاه و قوت پیری، که باشد غیب دان، ای دل
کجا باشید صاحب دل، دو روز اندر یکی منزل
چو او را سیر شد حاصل، از آن سوی جهان، ای دل
چو بگذشتی تو گردون را، بدیدی بحر پر خون را
ببین تو ماه بی‌چون را، به شهر لامکان، ای دل
زبون آن کشش باشد، کسی کان ره خوشش باشد
روانش پر چشش باشد، زهی جان و روان، ای دل
دهد نوری طبیعت را، دهد دادی شریعت را
چو بسپارد ودیعت را، بدان سرحد جان، ای دل
شنودی شمس تبریزی، گمان بردی ازو چیزی
یکی سری دل آمیزی، تو را آمد عیان، ای دل
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۹
مهم را لطف در لطف است، از آنم بی‌قرار، ای دل
دلم پرچشمهٔ حیوان، تنم در لاله زار، ای دل
به زیر هر درختی بین، نشسته بهر روی شه
ملیحی، یوسفی مه رو، لطیفی گل عذار، ای دل
فکنده در دل خوبان روحانی و جسمانی
زعشق روح و جسم خود، زسوداها شرار، ای دل
درآکنده زشادی‌ها، درون چاکران خود
مثال دانه‌های در، که باشد در انار، ای دل
به بزم او چو مستان را کنار و لطف‌ها باشد
بگیرد آب با آتش زعشقش هم کنار، ای دل
دران خلوت که خوبان را به جام خاص بنوازد
بود روح الامین حارس وخضرش پرده دار، ای دل
چو از بزمش برون آید، کمینه چاکرش سکران
زملک و ملک و تخت و بخت دارد ننگ و عار، ای دل
جهان بستان او را دان، واین عالم چو غاری دان
برون آرد تو را لطفش ازین تاریک غار، ای دل
گلستان‌ها و ریحان‌ها، شقایق‌های گوناگون
بنفشه زارها بر خاک و باد و آب و نار، ای دل
که این گل‌های خاکی هم زعکس آن همی‌روید
تو خاکی می‌خوری این جا، تو را آن جا چه کار، ای دل؟
بزن دستی و رقصی کن، زعشق آن خداوندی
که چون بوسی ازو یابی، کند آفت کنار، ای دل
به جان پاک شمس الدین، خداوند خداوندان
که پرها هم ازو یابی، اگر خواهی فرار، ای دل
به خاک پای تبریزی که اکسیر است خاک او
که جان‌ها یابی اربر وی کنی جانی نثار، ای دل
کنون از هجر بر پایم چنین بندی‌ست از آتش
زیادش مست و مخمورم، اگر چندم نزار، ای دل
مثال چنگ می‌باشم، هزاران نغمه‌ها دارد
به لحن عشق انگیزش، وگر نالید زار، ای دل
به سودای چنان بختی، که معشوق از سر دستی
به دستم داده بود از لطف دنبال مهار، ای دل
به گرد مرکبم بودی، به زیر سایهٔ آن شاه
هزاران شاه در خدمت، به صف‌ها در قطار، ای دل
ازین سو نه، از آن سوی جهان روح، تا دانی
که آن جا که نه امسال است و آن سال است و پار، ای دل
چو دیدم من عنایت‌ها، زصدر غیب، شمس الدین
شدم مغرور، خاصه مست و مجنون و خمار، ای دل
چنان حلمی و تمکینی، چنان صبر خداوندی
که اندر صبر، ایوبش نتاند بود یار، ای دل
عنان از من چنان برتافت، جایی شد که وهم آن جا
به جسم او نیابد راه و نی چشمش غبار، ای دل
به درگاه خدا نالم، که سایه‌ی آفتابی را
به ما آرد که دل را نیست بی‌او پود و تار، ای دل
امید است ای دل غمگین، که ناگاهان درآید او
تو این جان را به صد حیله، همی‌کن داردار، ای دل
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۴
شتران مست شدستند، ببین رقص جمل
زاشتر مست که جوید ادب و علم و عمل؟
علم ما دادهٔ او و ره ما جادهٔ او
گرمی ما دم گرمش، نه ز خورشید حمل
دم او جان دهدت، روز نفخت بپذیر
کار او کن فیکون است، نه موقوف علل
ما درین ره همه نسرین و قرنفل کوبیم
ما نه زان اشتر عامیم که کوبیم وحل
شتران وحلی بستهٔ این آب و گلند
پیش جان و دل ما، آب و گلی را چه محل؟
ناقة الله بزاده به دعای صالح
جهت معجزهٔ دین ز کمرگاه جبل
هان و هان، ناقهٔ حقیم، تعرض مکنید
تا نبرد سرتان را سر شمشیر اجل
سوی مشرق نرویم و سوی مغرب نرویم
تا ابد گام زنان جانب خورشید ازل
هله بنشین، تو بجنبان سر و می‌گوی بلی
شمس تبریز نماید به تو اسرار غزل