عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
ز طوف میکده واجب بود سپاس مرا
که کرد شوق برهمن خداشناس مرا
چنان که سایه ی ابر بهاری از خورشید
ز جلوه ی تو پریشان شود حواس مرا
مگر ز دست تو ای بوالهوس قدح گیرد
هزار مرتبه ضایع شد التماس مرا
نمی کنم به گل و لاله دست، پنداری
که باغبان به چمن برده بهر پاس مرا
مرا به رد و قبول زمانه کاری نیست
اگر کسی نشناسد، تو می شناس مرا
ز بس به جام شراب است الفتم، چون ماه
برد گرفتگی دل، صدای طاس مرا
به چشم پاک بنازم، که هر نفس بلبل
برد به سیر گلستان به التماس مرا!
چنان به سیر چمن بی تکلفانه روم
که عندلیب کند باغبان قیاس مرا
ازان به کشت امل همچو خوشه می لرزم
که موج آب خبر می دهد ز داس مرا
به عزم سیر چمن چون روم ز خانه برون؟
که خارهاست به پا از گل پلاس مرا
ز بس گزند چو یوسف کشیده ام از چاه
چو مار می شود از ریسمان هراس مرا
ز بس که جامه دریدم به عشق و رسوایی
ز تن کناره کند چون علم لباس مرا
چگونه دامن وصل ترا نگه دارم؟
ز کار رفته چو سرپنجه ی حواس مرا
سلیم همچو مسیحا روم به سوی فلک
چه کار مانده درین دیر بی اساس مرا؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
خون گل ریزد درین باغ پرافسون آفتاب
می زند چون ماه بر شبنم شبیخون آفتاب
عمرها رفت و همان بیگانه ای با ما، مگر
در قیامت گرم خواهی شد به ما چون آفتاب؟
از بتان هند هر شب محفلم بتخانه است
می رود از خانه ی من صبح بیرون آفتاب
چند از بیم نم طوفان چشم تر، دهم
پیکر شوریده ی خود را چو مجنون آفتاب
هیچ کس را سینه در عشق تو با من صاف نیست
تیغ بر من می کشد آیینه همچون آفتاب
در شب وصلم شبیخون زد بس بر دل سلیم
صبح می آید برون با تیغ پر خون آفتاب
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
مژده ی حسن قبولم در سخن از اول است
وصل گل پیراهنان تعبیر خواب مخمل است
نشأه ی دولت ندارد کبریای علم را
نخوت دود چراغ افزون ز دود مشعل است
چون فلک یک چشم دارد در هنر سنجی حسود
از برای عیب مردم دیدن اما احول است
بس که از معموره کلفت همچو مجنون برده ام
از برای خاطر من خاک در صحرا تل است
یک گره هرگز ز کار تیره بختان وانکرد
آسمان را ماه نو چون ناخن دست شل است
مردم و آسوده از دردسر عالم شدم
تخته ی تابوت پنداری ز چوب صندل است
عشق را آغاز و انجامی نمی باشد سلیم
روز آخر یار با ما همچو روز اول است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
چه ذوق در شب وصل از نظاره ی صبح است؟
که همچو غنچه دلم پاره پاره ی صبح است
شب وصالی اگر روز کرده ای، دانی
که آفتاب قیامت ستاره ی صبح است
به ماهتاب وصال آنکه شب پیاله کشد
چو شمع، کوس رحیلش نقاره ی صبح است
فسون وصل به دل ناله را دلیر کند
به شمع شوخی باد از اشاره ی صبح است
ز بیم او نتواند سفید شد هرگز
به حیرتم که شب من چه کاره ی صبح است
بود به ماتم ما آسمان، ولیک چه سود
چراغ را ز گریبان پاره ی صبح است؟
گرفتم آنکه جوان هم شوی پس از پیری
چه اعتبار به عمر دوباره ی صبح است؟
سلیم هیکل شب شد ز هجر او، ورنه
سرشک من گهر گوشواره ی صبح است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
شورش مغز جنون ناله ی مستانه ی ماست
شانه ی طره ی آشفتگی افسانه ی ماست
بال و پر نیست که خود را برساند جایی
گریه ی شمع به نومیدی پروانه ی ماست
اختیار سر ما تیغ محبت دارد
موج سیلاب، کلید در ویرانه ی ماست
باده جز در دل شب فیض نبخشد ما را
گل شب بو که شنیدی، گل پیمانه ی ماست
خط خوبان همه دلجوی بود، آه سلیم
چشم صد مور گرسنه پی یک دانه ی ماست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
کسی که قسمت او غیر بینوایی نیست
گلش به دست، کم از کاسه ی گدایی نیست
بیا شکسته ی خود را درست کن اینجا
که خاک میکده کمتر ز مومیایی نیست
دراز دستی مژگان به طاق ازان ابروست
کمند طره ی مشکین به این رسایی نیست
به هر کدام نمک لطف می کنی خوب است
که داغ های دلم را ز هم جدایی نیست
توان شناخت ازان دست هر چه می آید
نشان نامه بجز کاغذ حنایی نیست
سلیم، تیرگی از شمع انجمن چه عجب
ز آفتاب مرا چشم روشنایی نیست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
گل این باغ را ساغر ز می شام و سحر خالی ست
چو بیند تاج خود را لاله، گوید جای سر خالی ست
به غیر از باد همچون سرو چیزی نیست در دستم
همیشه کیسه ی آزادگان چون جای زر خالی ست
تماشای تو بیخود کرده هر کس را که می بینم
نشسته هر که در بزم تو، جایش بیشتر خالی ست
من آن مخمور بی برگم که هر جا شیشه ای بینی
به طاق خانه ام، همچون دکان شیشه گر خالی ست
نخواهد بهله هر کس صید از باز نظر گیرد
ندانم جای دست کیست کو را در کمر خالی ست
سلیم از من چه می پرسی که زنجیرت به پا از چیست
تو هم دیوانه ای، بنشین که زنجیر دگر خالی ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
چشم من حلقه ای از سلسله ی دست من است
دانه ی مرغ دلم آبله ی دست من است
وادی چاک که از جیب بود تا دامن
در ره شوق تو یک مرحله ی دست من است
دست بر گل نکند غیر ز اندیشه ی خار
سپر تیغ شدن حوصله ی دست من است
سرنوشت من حسرت زده را در غم عشق
گر بخوانند، سراسر گله ی دست من است
صدفم من، که درین بحر پر آشوب سلیم
جشم عالم همه بر آبله ی دست من است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
دلم نگاه ترا سخت آشنا دیده ست
ولی نمانده به یادش که در کجا دیده ست
به چشم من چه عجب گر ز ناز ننشیند
غبار کوی تو چون سرمه چشم ها دیده ست
به من هر آنچه کند، پیش می تواند برد
جهان ز خون دلم دست در حنا دیده ست
فغان ز تربیت آسمان که دانه ی ما
به کشت پرورش از آب آسیا دیده ست
شکست توبه ی زاهد ز شوق ابر بهار
چرا پیاله گذارد ز کف، هوا دیده ست
ز چشم خویش سیاهی مزن به ما بسیار
که چشم خسته دلان تو چشم ها دیده ست
سلیم خاک شد و فرش راه اوست هنوز
به حیرتم که چه زان شوخ بی وفا دیده ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
ز من شکایت آن جورپیشه برعکس است
فغان سنگ ز بیداد شیشه برعکس است
صدای سنگ کند رخنه در دل فرهاد
به بیستون وفا، کار تیشه برعکس است
نهال خشک وجود مرا ز موی سفید
چو نخل شمع، درین باغ ریشه برعکس است
ز دیدن رخ او آتشم فتد در دل
چو آب و آینه، کارم همیشه برعکس است
ره گریز به خاک است از فلک ما را
جز این چه چاره پری را، که شیشه برعکس است
سلیم، ناله ز راحت کند دلم، آری
به هند زلف بتان، کار و پیشه برعکس است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
چشم او از دست نرگس، جام مخموری گرفت
کاکلش از زلف سنبل، چین مغروری گرفت
شوخی آتش نمی دانست آن کز بیم آب
نامه را در موم همچون شمع کافوری گرفت
خامه ی نقاش را ماند سرانگشت گدا
بس که مو از لقمه ی چینی فغفوری گرفت
دل به اقلیم عدم نزدیکتر شد از وجود
همچو عنقا بس که از اهل جهان دوری گرفت
از جفای اهل عالم یک نفس فارغ نه ایم
وای بر دیوانه ای کو جا به معموری گرفت
کوهکن شد کامیاب از صحبت شیرین سلیم
در محبت هر که کاری کرد، مزدوری گرفت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
با تو گل را سر و سامان خودآرایی نیست
سرو را پیش تو سرمایه ی رعنایی نیست
مرو ای شمع و مرا بر سر فریاد میار
همچو اطفال، مرا طاقت تنهایی نیست
گرچه زنجیر به پا از رگ خارا دارد
نفس شیرین نتوان گفت که هر جایی نیست
ما و این خرقه ی پشمینه که درویشان را
چون سکندر هوس جامه ی دارایی نیست
دل ز وحدت چو به کثرت رود از عرفان است
کعبه شهری ست، سیه خانه ی صحرایی نیست
من گرفتم که شدی شبلی ایام سلیم
حاصل این همه هیچ است چو دنیایی نیست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
تا به کی ای خضر خواهی این چنین غافل نشست
کشتی دریا کشان از لای خم در گل نشست
می شود نزدیکتر، غم را کنم از خود چو دور
گرد اگر برخاست از دامن مرا بر دل نشست
خویش را چون موج بی باکانه بر دریا زدیم
می توان تا چند همچون گرد بر ساحل نشست؟
چون تذروی کآشیان تبدیل سازد، می شود
قالب مجنون تهی، لیلی چو در محمل نشست
آشنایی از دیار ما نمی آید سلیم
بر سر ره می توان تا چند چون منزل نشست؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
بیا که بی لب لعل تو بس که پیر شده ست
شراب کهنه به ساغر به رنگ شیر شده ست
وجود من به جراحت سرشته همچون گل
به آب تیغ مگر خاک من خمیر شده ست؟
ببین به شانه که دعوی شبروی می کرد
که چون به کوچه ی آن زلف دستگیر شده ست
ز شوق غنچه ی پیکان او خدا داند
کدام شاخ گل است این که چوب تیر شده ست
چمن ز مجلس شیرین خبر دهد امشب
ز ماهتاب، خیابان چو جوی شیر شده ست
سلیم صبح دمید و هنوز مخمورم
پیاله زود بنوش و بده، که دیر شده ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
از مشک چین مگو، که در آن زلف چین پر است
برچین بساط سرمه که چشمش ازین پر است
کردم اشاره ای به تو، عمری شد و هنوز
از برگ گل چو غنچه مرا آستین پر است
آوازه ی جمال تو عالم گرفته است
همچون نگین ز نام تو روی زمین پر است
بر دانه ای که مور برد، رشک می برند
در خرمنی که دامن صد خوشه چین پر است
گرم ملامت است، سلیم آه و ناله چیست
یک دم خموش باش، دل همنشین پر است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
زان می که باغ را رخ او در پیاله ریخت
چون گرد سرمه، داغ ز دامان لاله ریخت
پیچیده است بس که ازان زلف تابدار
بر خاک مشک سوده ز ناف غزاله ریخت
در محفلی که بود درو ساقی آفتاب
درد شراب حسن تو در جام هاله ریخت
خوبان شهید او شده اند، این شراب نیست
ساقی ز شیشه خون پری در پیاله ریخت
فریاد خود ز دست خموشی کجا بریم؟
تا کی درون سینه توان خون ناله ریخت؟
دندان نماند در دهن از جنبش لبم
دامان خویش ابر برافشاند و ژاله ریخت
هفتاد ساله آب رخ خویش را سلیم
بر خاک از برای شراب دوساله ریخت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
درین حدیقه دل مستمند بسیار است
که دست کوته و شاخ بلند بسیار است
هنوز از تو مرا چشم التفاتی هست
وگرنه شکوه ی دشمن پسند بسیار است
قرار صید شدن چون دهد به خویش کسی
شکارپیشه فراوان، کمند بسیار است
ندیده چین جبین از بتان هند کسی
کم است سرکه درین ملک و قند بسیار است
خوش است آنکه نیفتد به چاره کار کسی
مباد چشم بد، ارنه سپند بسیار است
فغان من همه از بند هستی خویش است
چو نی اسیر ترا ورنه بند بسیار است
حدیث راز اناالحق ز دل توان دانست
درین ورق، سخنان بلند بسیار است
چو لاله می ز چه تنها خورد سلیم کسی
به کوی میکده رند و لوند بسیار است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
حکایت لب او همچو قند مشهور است
حدیث غمزه ی مشکل پسند مشهور است
هلال، مصرع خود را به او چه می سنجد
که ابروی تو چو بیت بلند مشهور است
به دشت صید نگردیده، یک شکار نماند
که صیدپیشه به تیغ و کمند مشهور است
خراب محفل عشقم که چون شرار درو
به خانه زادی آتش، سپند مشهور است
سلیم چشم وفا داشتن ز عمر خطاست
که بی وفایی این نالوند مشهور است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
مشرق خورشید را فیض گریبان تو نیست
دامن گل پاک اگر باشد، چو دامان تو نیست
هر کسی را در طریق دلنشینی پایه ای ست
غنچه ی گل دلکش است اما چو پیکان تو نیست
می توان دانست پیش خودپسندان چمن
چهچه بلبل بجز وصف زنخدان تو نیست
کشتگان عشق را اعضا نمی ریزد ز هم
لاله زین داغ است کز خیل شهیدان تو نیست
در تماشای تو داغ حیرت آیینه ام
خاک جای سرمه در چشمی که حیران تو نیست
همچو گل بر خود بناز ای دل، که از اهل جهان
منت یک بخیه بر چاک گریبان تو نیست
این همه معنی رنگین نیست در جایی سلیم
بلبلان را دفتر گل همچو دیوان تو نیست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
بیا که دل ز ورق حرف کینه خواهی شست
سرشک بی تو ز مژگان من سیاهی شست
حدیث کوثر آن لب به خضر رخصت نیست
زبان اگرچه به صد آب همچو ماهی شست
سرشک دیده ی پیران نشان نومیدی ست
به گریه دست ز خود شمع صبحگاهی شست
ز پاس رنگ حنا، دست خود نمی شویی
به حیرتم که ز دنیا چگونه خواهی شست
سلیم پای غباری چو در میان آید
نمی توان ز دل آن را به عذرخواهی شست