عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
گل این باغ را ساغر ز می شام و سحر خالی ست
چو بیند تاج خود را لاله، گوید جای سر خالی ست
به غیر از باد همچون سرو چیزی نیست در دستم
همیشه کیسه ی آزادگان چون جای زر خالی ست
تماشای تو بیخود کرده هر کس را که می بینم
نشسته هر که در بزم تو، جایش بیشتر خالی ست
من آن مخمور بی برگم که هر جا شیشه ای بینی
به طاق خانه ام، همچون دکان شیشه گر خالی ست
نخواهد بهله هر کس صید از باز نظر گیرد
ندانم جای دست کیست کو را در کمر خالی ست
سلیم از من چه می پرسی که زنجیرت به پا از چیست
تو هم دیوانه ای، بنشین که زنجیر دگر خالی ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
چشم من حلقه ای از سلسله ی دست من است
دانه ی مرغ دلم آبله ی دست من است
وادی چاک که از جیب بود تا دامن
در ره شوق تو یک مرحله ی دست من است
دست بر گل نکند غیر ز اندیشه ی خار
سپر تیغ شدن حوصله ی دست من است
سرنوشت من حسرت زده را در غم عشق
گر بخوانند، سراسر گله ی دست من است
صدفم من، که درین بحر پر آشوب سلیم
جشم عالم همه بر آبله ی دست من است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
دلم نگاه ترا سخت آشنا دیده ست
ولی نمانده به یادش که در کجا دیده ست
به چشم من چه عجب گر ز ناز ننشیند
غبار کوی تو چون سرمه چشم ها دیده ست
به من هر آنچه کند، پیش می تواند برد
جهان ز خون دلم دست در حنا دیده ست
فغان ز تربیت آسمان که دانه ی ما
به کشت پرورش از آب آسیا دیده ست
شکست توبه ی زاهد ز شوق ابر بهار
چرا پیاله گذارد ز کف، هوا دیده ست
ز چشم خویش سیاهی مزن به ما بسیار
که چشم خسته دلان تو چشم ها دیده ست
سلیم خاک شد و فرش راه اوست هنوز
به حیرتم که چه زان شوخ بی وفا دیده ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
ز من شکایت آن جورپیشه برعکس است
فغان سنگ ز بیداد شیشه برعکس است
صدای سنگ کند رخنه در دل فرهاد
به بیستون وفا، کار تیشه برعکس است
نهال خشک وجود مرا ز موی سفید
چو نخل شمع، درین باغ ریشه برعکس است
ز دیدن رخ او آتشم فتد در دل
چو آب و آینه، کارم همیشه برعکس است
ره گریز به خاک است از فلک ما را
جز این چه چاره پری را، که شیشه برعکس است
سلیم، ناله ز راحت کند دلم، آری
به هند زلف بتان، کار و پیشه برعکس است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
چشم او از دست نرگس، جام مخموری گرفت
کاکلش از زلف سنبل، چین مغروری گرفت
شوخی آتش نمی دانست آن کز بیم آب
نامه را در موم همچون شمع کافوری گرفت
خامه ی نقاش را ماند سرانگشت گدا
بس که مو از لقمه ی چینی فغفوری گرفت
دل به اقلیم عدم نزدیکتر شد از وجود
همچو عنقا بس که از اهل جهان دوری گرفت
از جفای اهل عالم یک نفس فارغ نه ایم
وای بر دیوانه ای کو جا به معموری گرفت
کوهکن شد کامیاب از صحبت شیرین سلیم
در محبت هر که کاری کرد، مزدوری گرفت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
با تو گل را سر و سامان خودآرایی نیست
سرو را پیش تو سرمایه ی رعنایی نیست
مرو ای شمع و مرا بر سر فریاد میار
همچو اطفال، مرا طاقت تنهایی نیست
گرچه زنجیر به پا از رگ خارا دارد
نفس شیرین نتوان گفت که هر جایی نیست
ما و این خرقه ی پشمینه که درویشان را
چون سکندر هوس جامه ی دارایی نیست
دل ز وحدت چو به کثرت رود از عرفان است
کعبه شهری ست، سیه خانه ی صحرایی نیست
من گرفتم که شدی شبلی ایام سلیم
حاصل این همه هیچ است چو دنیایی نیست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
تا به کی ای خضر خواهی این چنین غافل نشست
کشتی دریا کشان از لای خم در گل نشست
می شود نزدیکتر، غم را کنم از خود چو دور
گرد اگر برخاست از دامن مرا بر دل نشست
خویش را چون موج بی باکانه بر دریا زدیم
می توان تا چند همچون گرد بر ساحل نشست؟
چون تذروی کآشیان تبدیل سازد، می شود
قالب مجنون تهی، لیلی چو در محمل نشست
آشنایی از دیار ما نمی آید سلیم
بر سر ره می توان تا چند چون منزل نشست؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
بیا که بی لب لعل تو بس که پیر شده ست
شراب کهنه به ساغر به رنگ شیر شده ست
وجود من به جراحت سرشته همچون گل
به آب تیغ مگر خاک من خمیر شده ست؟
ببین به شانه که دعوی شبروی می کرد
که چون به کوچه ی آن زلف دستگیر شده ست
ز شوق غنچه ی پیکان او خدا داند
کدام شاخ گل است این که چوب تیر شده ست
چمن ز مجلس شیرین خبر دهد امشب
ز ماهتاب، خیابان چو جوی شیر شده ست
سلیم صبح دمید و هنوز مخمورم
پیاله زود بنوش و بده، که دیر شده ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
از مشک چین مگو، که در آن زلف چین پر است
برچین بساط سرمه که چشمش ازین پر است
کردم اشاره ای به تو، عمری شد و هنوز
از برگ گل چو غنچه مرا آستین پر است
آوازه ی جمال تو عالم گرفته است
همچون نگین ز نام تو روی زمین پر است
بر دانه ای که مور برد، رشک می برند
در خرمنی که دامن صد خوشه چین پر است
گرم ملامت است، سلیم آه و ناله چیست
یک دم خموش باش، دل همنشین پر است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
زان می که باغ را رخ او در پیاله ریخت
چون گرد سرمه، داغ ز دامان لاله ریخت
پیچیده است بس که ازان زلف تابدار
بر خاک مشک سوده ز ناف غزاله ریخت
در محفلی که بود درو ساقی آفتاب
درد شراب حسن تو در جام هاله ریخت
خوبان شهید او شده اند، این شراب نیست
ساقی ز شیشه خون پری در پیاله ریخت
فریاد خود ز دست خموشی کجا بریم؟
تا کی درون سینه توان خون ناله ریخت؟
دندان نماند در دهن از جنبش لبم
دامان خویش ابر برافشاند و ژاله ریخت
هفتاد ساله آب رخ خویش را سلیم
بر خاک از برای شراب دوساله ریخت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
درین حدیقه دل مستمند بسیار است
که دست کوته و شاخ بلند بسیار است
هنوز از تو مرا چشم التفاتی هست
وگرنه شکوه ی دشمن پسند بسیار است
قرار صید شدن چون دهد به خویش کسی
شکارپیشه فراوان، کمند بسیار است
ندیده چین جبین از بتان هند کسی
کم است سرکه درین ملک و قند بسیار است
خوش است آنکه نیفتد به چاره کار کسی
مباد چشم بد، ارنه سپند بسیار است
فغان من همه از بند هستی خویش است
چو نی اسیر ترا ورنه بند بسیار است
حدیث راز اناالحق ز دل توان دانست
درین ورق، سخنان بلند بسیار است
چو لاله می ز چه تنها خورد سلیم کسی
به کوی میکده رند و لوند بسیار است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
حکایت لب او همچو قند مشهور است
حدیث غمزه ی مشکل پسند مشهور است
هلال، مصرع خود را به او چه می سنجد
که ابروی تو چو بیت بلند مشهور است
به دشت صید نگردیده، یک شکار نماند
که صیدپیشه به تیغ و کمند مشهور است
خراب محفل عشقم که چون شرار درو
به خانه زادی آتش، سپند مشهور است
سلیم چشم وفا داشتن ز عمر خطاست
که بی وفایی این نالوند مشهور است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
مشرق خورشید را فیض گریبان تو نیست
دامن گل پاک اگر باشد، چو دامان تو نیست
هر کسی را در طریق دلنشینی پایه ای ست
غنچه ی گل دلکش است اما چو پیکان تو نیست
می توان دانست پیش خودپسندان چمن
چهچه بلبل بجز وصف زنخدان تو نیست
کشتگان عشق را اعضا نمی ریزد ز هم
لاله زین داغ است کز خیل شهیدان تو نیست
در تماشای تو داغ حیرت آیینه ام
خاک جای سرمه در چشمی که حیران تو نیست
همچو گل بر خود بناز ای دل، که از اهل جهان
منت یک بخیه بر چاک گریبان تو نیست
این همه معنی رنگین نیست در جایی سلیم
بلبلان را دفتر گل همچو دیوان تو نیست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
بیا که دل ز ورق حرف کینه خواهی شست
سرشک بی تو ز مژگان من سیاهی شست
حدیث کوثر آن لب به خضر رخصت نیست
زبان اگرچه به صد آب همچو ماهی شست
سرشک دیده ی پیران نشان نومیدی ست
به گریه دست ز خود شمع صبحگاهی شست
ز پاس رنگ حنا، دست خود نمی شویی
به حیرتم که ز دنیا چگونه خواهی شست
سلیم پای غباری چو در میان آید
نمی توان ز دل آن را به عذرخواهی شست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
شبم این روشنی کز آه دیده ست
کجا از شمع مهر و ماه دیده ست
خزان رو بر در باغ که آرد؟
که دیوار مرا کوتاه دیده ست
غم از ویرانی عالم ندارد
گدا این شیوه را از شاه دیده ست
نشد بر تخت شیرین کام یوسف
ز بس تلخی ز آب چاه دیده ست
ز شادی نیست در منزل قرارم
که قاصد یار را در راه دیده ست
سلیم از آن چراغش گشت روشن
که آیینه به آن رو، ماه دیده ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۳
عشق خونریز که شیر مست است
به دل از تیر تو در نی بست است
هر کجا راهزنی برخیزد
با تو چون دزد حنا همدست است
حذر از فتنه ی آن چشم سیاه!
تیغ دارد به کف و بدمست است
این چه بالاست، که در طرف چمن
سرو چون سبزه به پیشش پست است
جای زر در کف آزاده سلیم
چون زر داغ به پشت دست است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۲
وجودم را غم عشق تو ای بی باک می سوزد
کجا این را توان گفتن کز آتش خاک می سوزد
میی در ساغر دل دارم از شوق سیه مستی
که موج از گرمی آن چون خس و خاشاک می سوزد
حدیث خوبی او از من حیران چه می پرسی
که برق حسن خوبان خرمن ادراک می سوزد
قدمگاه قدح نوشان سرمست است، ازان دایم
چراغ لاله در شب ها به پای تاک می سوزد
به زیر لب سلیم افغان خود را می کنم پنهان
که این آتش اگر گردد بلند، افلاک می سوزد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۴
تا از قبول عشق، سخن بهره مند شد
هر بیت ما کتابه ی طاق بلند شد
دستی که بود شکوه ز کوتاهی اش مرا
آخر به صید چون تو غزالی کمند شد
از چشم زخم فقر که عمرش دراز باد
کاشانه ام سیاه ز دود سپند شد
ابر بهار بست ز سرچشمه آب را
زخمی که داشت جوی چمن، خشک بند شد
همچون سپند، دانه ی ما آه می کشد
هرجا حدیث ابر بهاری بلند شد
زخمی که عمر گشت مرا صرف آن سلیم
گفتم که دردمند شود، هرزه خند شد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۱
جا به هر دل که گرفت او، دگر از جا نرود
عکسش از آینه چون صورت دیبا نرود
با حریفان ز تو عیب است سواری کردن
به که آهوی حرم جانب صحرا نرود
در سرایی که تویی، گر همه محشر خیزد
طفل از خانه برون بهر تماشا نرود
نیست ممکن که صبا پیش مقیمان چمن
نام کویت چو برد، بوی گل از جا نرود
جلوه ای کز قد او دیده ای امروز سلیم
نیست ممکن که دماغ تو به بالا نرود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۰
دل آشفته از نام شراب ناب می سوزد
گیاه خشک ما را همچو آتش آب می سوزد
چنان از آتش دل دود آهم مضطرب خیزد
که پنداری درون سینه ام سیماب می سوزد
به بسملگاه شوق کینه پردازان من آن صیدم
که از خونگرمی من دامن قصاب می سوزد
جنون از داغ های تن چنانم بی خبر دارد
که گویی جامه ی هستی مگر در خواب می سوزد
ز تاب شمع رویی محفل ما روشن است امشب
که چون پیراهن فانوس ازو مهتاب می سوزد
سلیم از بس دلم سرگرم استغفار عصیان است
اگر اشکی ز مژگانم چکد، محراب می سوزد