عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
شبم این روشنی کز آه دیده ست
کجا از شمع مهر و ماه دیده ست
خزان رو بر در باغ که آرد؟
که دیوار مرا کوتاه دیده ست
غم از ویرانی عالم ندارد
گدا این شیوه را از شاه دیده ست
نشد بر تخت شیرین کام یوسف
ز بس تلخی ز آب چاه دیده ست
ز شادی نیست در منزل قرارم
که قاصد یار را در راه دیده ست
سلیم از آن چراغش گشت روشن
که آیینه به آن رو، ماه دیده ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۳
عشق خونریز که شیر مست است
به دل از تیر تو در نی بست است
هر کجا راهزنی برخیزد
با تو چون دزد حنا همدست است
حذر از فتنه ی آن چشم سیاه!
تیغ دارد به کف و بدمست است
این چه بالاست، که در طرف چمن
سرو چون سبزه به پیشش پست است
جای زر در کف آزاده سلیم
چون زر داغ به پشت دست است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۲
وجودم را غم عشق تو ای بی باک می سوزد
کجا این را توان گفتن کز آتش خاک می سوزد
میی در ساغر دل دارم از شوق سیه مستی
که موج از گرمی آن چون خس و خاشاک می سوزد
حدیث خوبی او از من حیران چه می پرسی
که برق حسن خوبان خرمن ادراک می سوزد
قدمگاه قدح نوشان سرمست است، ازان دایم
چراغ لاله در شب ها به پای تاک می سوزد
به زیر لب سلیم افغان خود را می کنم پنهان
که این آتش اگر گردد بلند، افلاک می سوزد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۴
تا از قبول عشق، سخن بهره مند شد
هر بیت ما کتابه ی طاق بلند شد
دستی که بود شکوه ز کوتاهی اش مرا
آخر به صید چون تو غزالی کمند شد
از چشم زخم فقر که عمرش دراز باد
کاشانه ام سیاه ز دود سپند شد
ابر بهار بست ز سرچشمه آب را
زخمی که داشت جوی چمن، خشک بند شد
همچون سپند، دانه ی ما آه می کشد
هرجا حدیث ابر بهاری بلند شد
زخمی که عمر گشت مرا صرف آن سلیم
گفتم که دردمند شود، هرزه خند شد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۱
جا به هر دل که گرفت او، دگر از جا نرود
عکسش از آینه چون صورت دیبا نرود
با حریفان ز تو عیب است سواری کردن
به که آهوی حرم جانب صحرا نرود
در سرایی که تویی، گر همه محشر خیزد
طفل از خانه برون بهر تماشا نرود
نیست ممکن که صبا پیش مقیمان چمن
نام کویت چو برد، بوی گل از جا نرود
جلوه ای کز قد او دیده ای امروز سلیم
نیست ممکن که دماغ تو به بالا نرود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۰
دل آشفته از نام شراب ناب می سوزد
گیاه خشک ما را همچو آتش آب می سوزد
چنان از آتش دل دود آهم مضطرب خیزد
که پنداری درون سینه ام سیماب می سوزد
به بسملگاه شوق کینه پردازان من آن صیدم
که از خونگرمی من دامن قصاب می سوزد
جنون از داغ های تن چنانم بی خبر دارد
که گویی جامه ی هستی مگر در خواب می سوزد
ز تاب شمع رویی محفل ما روشن است امشب
که چون پیراهن فانوس ازو مهتاب می سوزد
سلیم از بس دلم سرگرم استغفار عصیان است
اگر اشکی ز مژگانم چکد، محراب می سوزد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۵
خورشید از نمود رخت بی نمود شد
آتش زبس که سوخت ز شوق تو، دود شد
از بس که منع دیدن یاران کند مرا
چشم من از تپانچه ی مژگان کبود شد
در طالعم نبود، ازان وصل رو نداد
دوری که قسمت من آواره بود، شد
تأثیر چشم زخم به افسون نمی رود
دود سپند، سرمه ی چشم حسود شد
بر کشتی شکسته ام از بس تپانچه زد
انگشت موج در کف دریا کبود شد
کاری نکرد کوشش و تدبیر ما سلیم
اوقات عمر صرف به گفت و شنود شد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۸
کامم ز جهان گوهر نایاب برآمد
نانم ز صدف خشکتر از آب برآمد
بر کشتی صد پاره ی من بس که دلش سوخت
چون ابر سیه، دود ز گرداب برآمد
از میکده بگذر که به گرداب خم می
هرکس که فرو رفت ز محراب برآمد
از بس که مرا رشک به بی تابی او بود
کام دلم از کشتن سیماب برآمد!
چون دود که خیزد از سر شمع، شبم را
این تیرگی از گوهر شب تاب برآمد
در شعله خرامان رود آن گونه که گویی
پروانه به سیر شب مهتاب برآمد
موقوف صفیری ست سلیم آگهی ما
از ناله ی بلبل دلم از خواب برآمد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۸
اضطراب شعله را داغم به گلخن می دهد
پیچ و تاب رشته را زخمم به سوزن می دهد
آسمان را سوخت برق آه من، اینش سزاست
شعله را هرکس که جا در زیر دامن می دهد
در دیار ماست از بس بدشگون اسباب کین
هرکه دارد تیر و شمشیری، به دشمن می دهد
بس که با تاریکی این خانه عادت کرده ام
چشم نگشایم که آن یادی ز روزن می دهد
باغبان بر رغم بلبل، از صف نامحرمان
هرکه چشم زاغ دارد ره به گلشن می دهد!
معنی تسلیم بر هرکس شود روشن سلیم
همچو شمع از هر نسیمی تن به مردن می دهد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۳
ز می به آب فتادن مرا زیان دارد
شکسته رنگی من بار زعفران دارد
بهار آمد و بی گل شراب نتوان خورد
کلید میکده را نیز باغبان دارد
بود به قصد دلم زلف صیدبند ترا
ز شانه ترکش تیری که در میان دارد
جهان خراب شود گر سری زنم به زمین
جفای چرخ مرا بس که سرگران دارد!
هوای نفس کزو جغد خسته می نالد
هما هم از اثرش درد استخوان دارد
غریب جانوری همچو من ندیده کسی
سلیم گر همه عنقاست، آشیان دارد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۶
چشم توام ز هوش تهیدست می کند
یک سرمه دان شراب، مرا مست می کند!
منعم مکن که گریه ی مستانه را دلم
چنان که می به جام و سبو هست، می کند
آرام، سازگار اسیران عشق نیست
بلبل فغان به شاخ چو بنشست، می کند
فریاد شد ز خانه ی همسایگان بلند
مطرب ز بس که زمزمه را پست می کند
آن باغبان که همت خود را بلند کرد
دیوار اگر کند به چمن، پست می کند
سوز دلم ز آبله لشکر کشیده است
هرجا که رو نهد چو کف دست می کند
تا کرده اند نسبت او را به گل سلیم
بوی گلم چو مرغ چمن مست می کند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۱
به دست آیینه از عکس رخش گلدسته را ماند
ز شانه زلف او هندوی ترکش بسته را ماند
پریشانی ز شوق طره ی آشفته ای دارد
حدیث من که عقد گوهر بگسسته را ماند
شدم آسوده تا بر یاد او چشم از جهان بستم
به چشم من خیالش زخم مرهم بسته را ماند
مگر از صبح محشر روزن من روشنی یابد
که شب های سیاهم ابروی پیوسته را ماند
سلیم او را به جای خویش آوردن نه آسان است
دل آواره ی من عضو از جا جسته را ماند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۸
بهار رفته ز بس دلپذیر می آید
ز بیضه مرغ چمن در صفیر می آید
نسیم شاخ شکوفه پیاله نوشان را
چو تحفه ای ست که از سوی پیر می آید
ز بس که بیخته آید نسیم ابر بهار
گمان بری که مگر از حریر می آید
نشاط سیل زند شانه از دم ماهی
به زلف موج که عید غدیر می آید
قدح به خم زن و زود ای حریف بر سرکش
که می ز شیشه به پیمانه دیر می آید
شراب خوردن آن طفل، تهمت پاک است
هنوز از شکرش بوی شیر می آید
ز بس به باغ، سلیم از ملال دلگیرم
به چشم، شاخ گلم همچو تیر می آید
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۱
باده در جام خمار من دلگیر کنید
شوق پروانه ام، از شعله مرا سیر کنید
باده در وقت سحر لذت دیگر دارد
صبح را از می صافی شکر و شیر کنید
ما اسیران وفا را سر آزادی نیست
حلقه در گوش من از حلقه ی زنجیر کنید
نوغزالان همه از دیده ی من می گذرند
بنشینید درین خانه و نخجیر کنید
جنگویان، چو سلیمم به جفا خو شده است
می کشد شوق مرا، دست به شمشیر کنید
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۸
نه همین نازش مرا منع از رخ او می کند
هر گره در زلف، کار چین ابرو می کند
بی دماغی کرده است از بس که حالم را خراب
حیرتی دارم که گل را چون کسی بو می کند؟
چون گل رعنا رخش با لاله هرجا چهره شد
رنگ روی زرد من هم، پشتی او می کند
در تمام عمر سازد جمع، برگ سوختن
زندگانی این چنین باید که هندو می کند
خنده ی مستانه حد کیست در باغ جهان؟
محتسب اینجا دهان غنچه را بو می کند
مرد، می باید که پا محکم کند اینجا سلیم
شیر دیبا را نهیب عشق، آهو می کند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۵
بر رخت راه نگاه از گلستان بیرون رود
شانه در زلف تو از موی میان بیرون رود
می روی از باغ و گل ها را پریشان می کنی
چون عزیزی کز میان دوستان بیرون رود
چون بسوزم، هر نفس خاکسترم از شوق گل
بی نسیمی همچو دود از آشیان بیرون رود
گر گل از بلبل حجابی می کند باور مکن
باش چندان کز گلستان باغبان بیرون رود
نه همین تنها ره کنعان زلیخا بسته است
می برد غیرت به هر سو کاروان بیرون رود
بس که دارم یار دور افتاده ای در هر دیار
می روم از خود، به هر سو کاروان بیرون رود
ذوق مستی آن کسی دارد که چون بلبل سلیم
در بهار آید به باغ و در خزان بیرون رود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۴
سرشک شوق تو آبی به جوی ما آورد
غبار کوی تو رنگی به روی ما آورد
جهان سفله اگر داد جرعه ی آبی
همان نفس چو می آن را به روی ما آورد
رسید لشکر خط، عاشقان ز جا رفتند
جهان ترا به سر گفتگوی ما آورد
به می فروش بگویید رحم خوش چیزی ست
خمار، رعشه به دست سبوی ما آورد
سلیم قطره ی آبی نمی توان خوردن
چه دست بود که غم بر گلوی ما آورد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۱
به هر چمن که دلم با فغان درون آید
ز داغ لاله ی او تا به حشر خون آید
به شوق دیدن من سر به کوه و دشت نهد
ز هر دیار که دیوانه ای برون آید
نمی شود به فسون رام با کسی این مار
مرا به دست، سر زلف یار چون آید؟
نظر به جانب گل بی رخ تو نگشایم
به دیده ام چو گل چشم اگر درون آید
به فیض عشق بنازم که آفتاب سلیم
به دیدنم همه صبح از پی شگون آید
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۰
از خون خویش می به ایاغ تو می کنند
گل ها شکفتگی به دماغ تو می کنند
چون زلف عنبرین بتان، ماه و آفتاب
مشاطگی دود چراغ تو می کنند
راضی نمی شوند به گل بلبلان مست
معلوم می شود که سراغ تو می کنند
رنگ قبول، سوختگی های عشق توست
تعریف حسن لاله به داغ تو می کنند
دیوان خود به دست حریفان مده سلیم
غافل مشو که غارت باغ تو می کنند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۷
از قفای زلف مشکین تو عنبر می دود
در رکاب حلقه ی گوش تو گوهر می دود
چون زلیخا در رهت ای یوسف گل پیرهن
گه به دیوار آفتاب و گاه بر در می دود
رهروان را نیست آرامی، که همچون گردباد
پا به دامن هرکه پیچیده ست بهتر می دود
قطره قطره اشکم از لب تشنگی در راه شوق
در سراغ آب، چون خیل سکندر می دود
می فروشد نکهت پیراهن او را صبا
برگ گل در باغ هر سو از پی زر می دود
اشک می جوشد ز چشمم در قفای او سلیم
پادشاهی رفته، وز دنبال، لشکر می دود