عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۵
خورشید از نمود رخت بی نمود شد
آتش زبس که سوخت ز شوق تو، دود شد
از بس که منع دیدن یاران کند مرا
چشم من از تپانچه ی مژگان کبود شد
در طالعم نبود، ازان وصل رو نداد
دوری که قسمت من آواره بود، شد
تأثیر چشم زخم به افسون نمی رود
دود سپند، سرمه ی چشم حسود شد
بر کشتی شکسته ام از بس تپانچه زد
انگشت موج در کف دریا کبود شد
کاری نکرد کوشش و تدبیر ما سلیم
اوقات عمر صرف به گفت و شنود شد
آتش زبس که سوخت ز شوق تو، دود شد
از بس که منع دیدن یاران کند مرا
چشم من از تپانچه ی مژگان کبود شد
در طالعم نبود، ازان وصل رو نداد
دوری که قسمت من آواره بود، شد
تأثیر چشم زخم به افسون نمی رود
دود سپند، سرمه ی چشم حسود شد
بر کشتی شکسته ام از بس تپانچه زد
انگشت موج در کف دریا کبود شد
کاری نکرد کوشش و تدبیر ما سلیم
اوقات عمر صرف به گفت و شنود شد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۸
کامم ز جهان گوهر نایاب برآمد
نانم ز صدف خشکتر از آب برآمد
بر کشتی صد پاره ی من بس که دلش سوخت
چون ابر سیه، دود ز گرداب برآمد
از میکده بگذر که به گرداب خم می
هرکس که فرو رفت ز محراب برآمد
از بس که مرا رشک به بی تابی او بود
کام دلم از کشتن سیماب برآمد!
چون دود که خیزد از سر شمع، شبم را
این تیرگی از گوهر شب تاب برآمد
در شعله خرامان رود آن گونه که گویی
پروانه به سیر شب مهتاب برآمد
موقوف صفیری ست سلیم آگهی ما
از ناله ی بلبل دلم از خواب برآمد
نانم ز صدف خشکتر از آب برآمد
بر کشتی صد پاره ی من بس که دلش سوخت
چون ابر سیه، دود ز گرداب برآمد
از میکده بگذر که به گرداب خم می
هرکس که فرو رفت ز محراب برآمد
از بس که مرا رشک به بی تابی او بود
کام دلم از کشتن سیماب برآمد!
چون دود که خیزد از سر شمع، شبم را
این تیرگی از گوهر شب تاب برآمد
در شعله خرامان رود آن گونه که گویی
پروانه به سیر شب مهتاب برآمد
موقوف صفیری ست سلیم آگهی ما
از ناله ی بلبل دلم از خواب برآمد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۸
اضطراب شعله را داغم به گلخن می دهد
پیچ و تاب رشته را زخمم به سوزن می دهد
آسمان را سوخت برق آه من، اینش سزاست
شعله را هرکس که جا در زیر دامن می دهد
در دیار ماست از بس بدشگون اسباب کین
هرکه دارد تیر و شمشیری، به دشمن می دهد
بس که با تاریکی این خانه عادت کرده ام
چشم نگشایم که آن یادی ز روزن می دهد
باغبان بر رغم بلبل، از صف نامحرمان
هرکه چشم زاغ دارد ره به گلشن می دهد!
معنی تسلیم بر هرکس شود روشن سلیم
همچو شمع از هر نسیمی تن به مردن می دهد
پیچ و تاب رشته را زخمم به سوزن می دهد
آسمان را سوخت برق آه من، اینش سزاست
شعله را هرکس که جا در زیر دامن می دهد
در دیار ماست از بس بدشگون اسباب کین
هرکه دارد تیر و شمشیری، به دشمن می دهد
بس که با تاریکی این خانه عادت کرده ام
چشم نگشایم که آن یادی ز روزن می دهد
باغبان بر رغم بلبل، از صف نامحرمان
هرکه چشم زاغ دارد ره به گلشن می دهد!
معنی تسلیم بر هرکس شود روشن سلیم
همچو شمع از هر نسیمی تن به مردن می دهد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۳
ز می به آب فتادن مرا زیان دارد
شکسته رنگی من بار زعفران دارد
بهار آمد و بی گل شراب نتوان خورد
کلید میکده را نیز باغبان دارد
بود به قصد دلم زلف صیدبند ترا
ز شانه ترکش تیری که در میان دارد
جهان خراب شود گر سری زنم به زمین
جفای چرخ مرا بس که سرگران دارد!
هوای نفس کزو جغد خسته می نالد
هما هم از اثرش درد استخوان دارد
غریب جانوری همچو من ندیده کسی
سلیم گر همه عنقاست، آشیان دارد
شکسته رنگی من بار زعفران دارد
بهار آمد و بی گل شراب نتوان خورد
کلید میکده را نیز باغبان دارد
بود به قصد دلم زلف صیدبند ترا
ز شانه ترکش تیری که در میان دارد
جهان خراب شود گر سری زنم به زمین
جفای چرخ مرا بس که سرگران دارد!
هوای نفس کزو جغد خسته می نالد
هما هم از اثرش درد استخوان دارد
غریب جانوری همچو من ندیده کسی
سلیم گر همه عنقاست، آشیان دارد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۶
چشم توام ز هوش تهیدست می کند
یک سرمه دان شراب، مرا مست می کند!
منعم مکن که گریه ی مستانه را دلم
چنان که می به جام و سبو هست، می کند
آرام، سازگار اسیران عشق نیست
بلبل فغان به شاخ چو بنشست، می کند
فریاد شد ز خانه ی همسایگان بلند
مطرب ز بس که زمزمه را پست می کند
آن باغبان که همت خود را بلند کرد
دیوار اگر کند به چمن، پست می کند
سوز دلم ز آبله لشکر کشیده است
هرجا که رو نهد چو کف دست می کند
تا کرده اند نسبت او را به گل سلیم
بوی گلم چو مرغ چمن مست می کند
یک سرمه دان شراب، مرا مست می کند!
منعم مکن که گریه ی مستانه را دلم
چنان که می به جام و سبو هست، می کند
آرام، سازگار اسیران عشق نیست
بلبل فغان به شاخ چو بنشست، می کند
فریاد شد ز خانه ی همسایگان بلند
مطرب ز بس که زمزمه را پست می کند
آن باغبان که همت خود را بلند کرد
دیوار اگر کند به چمن، پست می کند
سوز دلم ز آبله لشکر کشیده است
هرجا که رو نهد چو کف دست می کند
تا کرده اند نسبت او را به گل سلیم
بوی گلم چو مرغ چمن مست می کند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۱
به دست آیینه از عکس رخش گلدسته را ماند
ز شانه زلف او هندوی ترکش بسته را ماند
پریشانی ز شوق طره ی آشفته ای دارد
حدیث من که عقد گوهر بگسسته را ماند
شدم آسوده تا بر یاد او چشم از جهان بستم
به چشم من خیالش زخم مرهم بسته را ماند
مگر از صبح محشر روزن من روشنی یابد
که شب های سیاهم ابروی پیوسته را ماند
سلیم او را به جای خویش آوردن نه آسان است
دل آواره ی من عضو از جا جسته را ماند
ز شانه زلف او هندوی ترکش بسته را ماند
پریشانی ز شوق طره ی آشفته ای دارد
حدیث من که عقد گوهر بگسسته را ماند
شدم آسوده تا بر یاد او چشم از جهان بستم
به چشم من خیالش زخم مرهم بسته را ماند
مگر از صبح محشر روزن من روشنی یابد
که شب های سیاهم ابروی پیوسته را ماند
سلیم او را به جای خویش آوردن نه آسان است
دل آواره ی من عضو از جا جسته را ماند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۸
بهار رفته ز بس دلپذیر می آید
ز بیضه مرغ چمن در صفیر می آید
نسیم شاخ شکوفه پیاله نوشان را
چو تحفه ای ست که از سوی پیر می آید
ز بس که بیخته آید نسیم ابر بهار
گمان بری که مگر از حریر می آید
نشاط سیل زند شانه از دم ماهی
به زلف موج که عید غدیر می آید
قدح به خم زن و زود ای حریف بر سرکش
که می ز شیشه به پیمانه دیر می آید
شراب خوردن آن طفل، تهمت پاک است
هنوز از شکرش بوی شیر می آید
ز بس به باغ، سلیم از ملال دلگیرم
به چشم، شاخ گلم همچو تیر می آید
ز بیضه مرغ چمن در صفیر می آید
نسیم شاخ شکوفه پیاله نوشان را
چو تحفه ای ست که از سوی پیر می آید
ز بس که بیخته آید نسیم ابر بهار
گمان بری که مگر از حریر می آید
نشاط سیل زند شانه از دم ماهی
به زلف موج که عید غدیر می آید
قدح به خم زن و زود ای حریف بر سرکش
که می ز شیشه به پیمانه دیر می آید
شراب خوردن آن طفل، تهمت پاک است
هنوز از شکرش بوی شیر می آید
ز بس به باغ، سلیم از ملال دلگیرم
به چشم، شاخ گلم همچو تیر می آید
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۱
باده در جام خمار من دلگیر کنید
شوق پروانه ام، از شعله مرا سیر کنید
باده در وقت سحر لذت دیگر دارد
صبح را از می صافی شکر و شیر کنید
ما اسیران وفا را سر آزادی نیست
حلقه در گوش من از حلقه ی زنجیر کنید
نوغزالان همه از دیده ی من می گذرند
بنشینید درین خانه و نخجیر کنید
جنگویان، چو سلیمم به جفا خو شده است
می کشد شوق مرا، دست به شمشیر کنید
شوق پروانه ام، از شعله مرا سیر کنید
باده در وقت سحر لذت دیگر دارد
صبح را از می صافی شکر و شیر کنید
ما اسیران وفا را سر آزادی نیست
حلقه در گوش من از حلقه ی زنجیر کنید
نوغزالان همه از دیده ی من می گذرند
بنشینید درین خانه و نخجیر کنید
جنگویان، چو سلیمم به جفا خو شده است
می کشد شوق مرا، دست به شمشیر کنید
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۸
نه همین نازش مرا منع از رخ او می کند
هر گره در زلف، کار چین ابرو می کند
بی دماغی کرده است از بس که حالم را خراب
حیرتی دارم که گل را چون کسی بو می کند؟
چون گل رعنا رخش با لاله هرجا چهره شد
رنگ روی زرد من هم، پشتی او می کند
در تمام عمر سازد جمع، برگ سوختن
زندگانی این چنین باید که هندو می کند
خنده ی مستانه حد کیست در باغ جهان؟
محتسب اینجا دهان غنچه را بو می کند
مرد، می باید که پا محکم کند اینجا سلیم
شیر دیبا را نهیب عشق، آهو می کند
هر گره در زلف، کار چین ابرو می کند
بی دماغی کرده است از بس که حالم را خراب
حیرتی دارم که گل را چون کسی بو می کند؟
چون گل رعنا رخش با لاله هرجا چهره شد
رنگ روی زرد من هم، پشتی او می کند
در تمام عمر سازد جمع، برگ سوختن
زندگانی این چنین باید که هندو می کند
خنده ی مستانه حد کیست در باغ جهان؟
محتسب اینجا دهان غنچه را بو می کند
مرد، می باید که پا محکم کند اینجا سلیم
شیر دیبا را نهیب عشق، آهو می کند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۵
بر رخت راه نگاه از گلستان بیرون رود
شانه در زلف تو از موی میان بیرون رود
می روی از باغ و گل ها را پریشان می کنی
چون عزیزی کز میان دوستان بیرون رود
چون بسوزم، هر نفس خاکسترم از شوق گل
بی نسیمی همچو دود از آشیان بیرون رود
گر گل از بلبل حجابی می کند باور مکن
باش چندان کز گلستان باغبان بیرون رود
نه همین تنها ره کنعان زلیخا بسته است
می برد غیرت به هر سو کاروان بیرون رود
بس که دارم یار دور افتاده ای در هر دیار
می روم از خود، به هر سو کاروان بیرون رود
ذوق مستی آن کسی دارد که چون بلبل سلیم
در بهار آید به باغ و در خزان بیرون رود
شانه در زلف تو از موی میان بیرون رود
می روی از باغ و گل ها را پریشان می کنی
چون عزیزی کز میان دوستان بیرون رود
چون بسوزم، هر نفس خاکسترم از شوق گل
بی نسیمی همچو دود از آشیان بیرون رود
گر گل از بلبل حجابی می کند باور مکن
باش چندان کز گلستان باغبان بیرون رود
نه همین تنها ره کنعان زلیخا بسته است
می برد غیرت به هر سو کاروان بیرون رود
بس که دارم یار دور افتاده ای در هر دیار
می روم از خود، به هر سو کاروان بیرون رود
ذوق مستی آن کسی دارد که چون بلبل سلیم
در بهار آید به باغ و در خزان بیرون رود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۴
سرشک شوق تو آبی به جوی ما آورد
غبار کوی تو رنگی به روی ما آورد
جهان سفله اگر داد جرعه ی آبی
همان نفس چو می آن را به روی ما آورد
رسید لشکر خط، عاشقان ز جا رفتند
جهان ترا به سر گفتگوی ما آورد
به می فروش بگویید رحم خوش چیزی ست
خمار، رعشه به دست سبوی ما آورد
سلیم قطره ی آبی نمی توان خوردن
چه دست بود که غم بر گلوی ما آورد
غبار کوی تو رنگی به روی ما آورد
جهان سفله اگر داد جرعه ی آبی
همان نفس چو می آن را به روی ما آورد
رسید لشکر خط، عاشقان ز جا رفتند
جهان ترا به سر گفتگوی ما آورد
به می فروش بگویید رحم خوش چیزی ست
خمار، رعشه به دست سبوی ما آورد
سلیم قطره ی آبی نمی توان خوردن
چه دست بود که غم بر گلوی ما آورد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۱
به هر چمن که دلم با فغان درون آید
ز داغ لاله ی او تا به حشر خون آید
به شوق دیدن من سر به کوه و دشت نهد
ز هر دیار که دیوانه ای برون آید
نمی شود به فسون رام با کسی این مار
مرا به دست، سر زلف یار چون آید؟
نظر به جانب گل بی رخ تو نگشایم
به دیده ام چو گل چشم اگر درون آید
به فیض عشق بنازم که آفتاب سلیم
به دیدنم همه صبح از پی شگون آید
ز داغ لاله ی او تا به حشر خون آید
به شوق دیدن من سر به کوه و دشت نهد
ز هر دیار که دیوانه ای برون آید
نمی شود به فسون رام با کسی این مار
مرا به دست، سر زلف یار چون آید؟
نظر به جانب گل بی رخ تو نگشایم
به دیده ام چو گل چشم اگر درون آید
به فیض عشق بنازم که آفتاب سلیم
به دیدنم همه صبح از پی شگون آید
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۰
از خون خویش می به ایاغ تو می کنند
گل ها شکفتگی به دماغ تو می کنند
چون زلف عنبرین بتان، ماه و آفتاب
مشاطگی دود چراغ تو می کنند
راضی نمی شوند به گل بلبلان مست
معلوم می شود که سراغ تو می کنند
رنگ قبول، سوختگی های عشق توست
تعریف حسن لاله به داغ تو می کنند
دیوان خود به دست حریفان مده سلیم
غافل مشو که غارت باغ تو می کنند
گل ها شکفتگی به دماغ تو می کنند
چون زلف عنبرین بتان، ماه و آفتاب
مشاطگی دود چراغ تو می کنند
راضی نمی شوند به گل بلبلان مست
معلوم می شود که سراغ تو می کنند
رنگ قبول، سوختگی های عشق توست
تعریف حسن لاله به داغ تو می کنند
دیوان خود به دست حریفان مده سلیم
غافل مشو که غارت باغ تو می کنند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۷
از قفای زلف مشکین تو عنبر می دود
در رکاب حلقه ی گوش تو گوهر می دود
چون زلیخا در رهت ای یوسف گل پیرهن
گه به دیوار آفتاب و گاه بر در می دود
رهروان را نیست آرامی، که همچون گردباد
پا به دامن هرکه پیچیده ست بهتر می دود
قطره قطره اشکم از لب تشنگی در راه شوق
در سراغ آب، چون خیل سکندر می دود
می فروشد نکهت پیراهن او را صبا
برگ گل در باغ هر سو از پی زر می دود
اشک می جوشد ز چشمم در قفای او سلیم
پادشاهی رفته، وز دنبال، لشکر می دود
در رکاب حلقه ی گوش تو گوهر می دود
چون زلیخا در رهت ای یوسف گل پیرهن
گه به دیوار آفتاب و گاه بر در می دود
رهروان را نیست آرامی، که همچون گردباد
پا به دامن هرکه پیچیده ست بهتر می دود
قطره قطره اشکم از لب تشنگی در راه شوق
در سراغ آب، چون خیل سکندر می دود
می فروشد نکهت پیراهن او را صبا
برگ گل در باغ هر سو از پی زر می دود
اشک می جوشد ز چشمم در قفای او سلیم
پادشاهی رفته، وز دنبال، لشکر می دود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۳
در سر کوی تو جمعند پریشانی چند
بند بر بند قبا بافته عریانی چند
دل دیوانه ی ما زلف ترا در کار است
باید این سلسله را سلسله جنبانی چند
کشتی ما نه چنان هم به کنار آمده است
که توان قطع نظر کرد ز طوفانی چند
از دکانی که گشوده ست جنون، می پرسد
گل چو خمیازه کشان چاک گریبانی چند
خوش نگردد دلم از گریه، که خرم نکند
خرمن سوخته را قطره ی بارانی چند
یک نگین وار زمین است و هزاران جمشید
مانده از این ده ویران شده دهقانی چند
شده مرهم طلب ای همنفسان زخم سلیم
نیست گر معدن الماس، نمکدانی چند
بند بر بند قبا بافته عریانی چند
دل دیوانه ی ما زلف ترا در کار است
باید این سلسله را سلسله جنبانی چند
کشتی ما نه چنان هم به کنار آمده است
که توان قطع نظر کرد ز طوفانی چند
از دکانی که گشوده ست جنون، می پرسد
گل چو خمیازه کشان چاک گریبانی چند
خوش نگردد دلم از گریه، که خرم نکند
خرمن سوخته را قطره ی بارانی چند
یک نگین وار زمین است و هزاران جمشید
مانده از این ده ویران شده دهقانی چند
شده مرهم طلب ای همنفسان زخم سلیم
نیست گر معدن الماس، نمکدانی چند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۰
خوش آن نسیم کزان زلف مشکسود آید
به حال خویش دلم آنچنان که بود آید
به باغ بی تو ز آهم همیشه گلچین را
چو شمع کشته ز انگشت بوی دود آید
نمانده فرصت پیغام و نامه، ای قاصد
رسیده ایم به مردن، بگو که زود آید
نزول حادثه است این خرابه، نیست عجب
اگر به خانه ی ما آسمان فرود آید
خوش است، جامه اگر آسمان بدل سازد
که بوی ماتم ازین جامه ی کبود آید
به غیر ازان که بگویی سلیم بی هنر است
دگر چه کار ز دست تو ای حسود آید؟
به حال خویش دلم آنچنان که بود آید
به باغ بی تو ز آهم همیشه گلچین را
چو شمع کشته ز انگشت بوی دود آید
نمانده فرصت پیغام و نامه، ای قاصد
رسیده ایم به مردن، بگو که زود آید
نزول حادثه است این خرابه، نیست عجب
اگر به خانه ی ما آسمان فرود آید
خوش است، جامه اگر آسمان بدل سازد
که بوی ماتم ازین جامه ی کبود آید
به غیر ازان که بگویی سلیم بی هنر است
دگر چه کار ز دست تو ای حسود آید؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۷
از غم هرکسی این سوخته تن می لرزد
تیشه بر کوه زنی، خانه ی من می لرزد
دلم از ناله ی مرغان چمن می لرزد
هرکه فریاد کند، پیکر من می لرزد
نفس باد خزان در تو اثر کرده مگر؟
سخت آواز تو ای مرغ چمن می لرزد
جوهر جرأت هر دل ز زبان معلوم است
دلو در چاه چو خالی ست، رسن می لرزد
بس که رسوایی ام آورده قیامت به سرش
چون بری نام مرا، خاک وطن می لرزد
جنبش لاله و گل نیست ز تأثیر صبا
که ز رشک رخت اعضای چمن می لرزد
جامه چون عاریت است آگه ازو باید بود
جان بیچاره ازان بر سر تن می لرزد
پیش او کشته شدن را سببی نیست سلیم
دل چو سیماب ازان در بر من می لرزد
تیشه بر کوه زنی، خانه ی من می لرزد
دلم از ناله ی مرغان چمن می لرزد
هرکه فریاد کند، پیکر من می لرزد
نفس باد خزان در تو اثر کرده مگر؟
سخت آواز تو ای مرغ چمن می لرزد
جوهر جرأت هر دل ز زبان معلوم است
دلو در چاه چو خالی ست، رسن می لرزد
بس که رسوایی ام آورده قیامت به سرش
چون بری نام مرا، خاک وطن می لرزد
جنبش لاله و گل نیست ز تأثیر صبا
که ز رشک رخت اعضای چمن می لرزد
جامه چون عاریت است آگه ازو باید بود
جان بیچاره ازان بر سر تن می لرزد
پیش او کشته شدن را سببی نیست سلیم
دل چو سیماب ازان در بر من می لرزد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۳
درون کاسه ی سر دارم از جنون آتش
دویده در همه اعضا مرا چو خون آتش
نه عشق بود که شد ز آسمان حواله به من
که ریخت بر سرم این طشت سرنگون آتش
ز اشک و آه خراب است حال من که مرا
برون خانه بود آب و اندرون آتش
نهاد نامه ی شوقم چو در بغل قاصد
چو شمع کرد سر از جیب او برون آتش
ز بس که گرم سراغم سلیم در ره شوق
به روی خار دوم پابرهنه چون آتش
دویده در همه اعضا مرا چو خون آتش
نه عشق بود که شد ز آسمان حواله به من
که ریخت بر سرم این طشت سرنگون آتش
ز اشک و آه خراب است حال من که مرا
برون خانه بود آب و اندرون آتش
نهاد نامه ی شوقم چو در بغل قاصد
چو شمع کرد سر از جیب او برون آتش
ز بس که گرم سراغم سلیم در ره شوق
به روی خار دوم پابرهنه چون آتش
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۶
زهی ز نور جبین تو در حجاب چراغ
به پیش روی تو گل چون در آفتاب چراغ
چنان که گل ز چمن خوش کنند گلچینان
کند به بزم تو پروانه انتخاب چراغ
ز رشک نور رخت از فتیله معلوم است
که خورده است چه مقدار پیچ و تاب چراغ
کمندافکن بام فلک بود شب ها
ز برق نور به بزم تو چون شهاب چراغ
دلم ز دیدن تیغت به سینه می لرزد
چو صبح سر زند، آید به اضطراب چراغ
ز شوق بزم تو از آب چشم در فانوس
نهاده است گل خویش را در آب چراغ
چو آفتاب به وصف جمال دوست سلیم
نوشته از پر پروانه صد کتاب چراغ
به پیش روی تو گل چون در آفتاب چراغ
چنان که گل ز چمن خوش کنند گلچینان
کند به بزم تو پروانه انتخاب چراغ
ز رشک نور رخت از فتیله معلوم است
که خورده است چه مقدار پیچ و تاب چراغ
کمندافکن بام فلک بود شب ها
ز برق نور به بزم تو چون شهاب چراغ
دلم ز دیدن تیغت به سینه می لرزد
چو صبح سر زند، آید به اضطراب چراغ
ز شوق بزم تو از آب چشم در فانوس
نهاده است گل خویش را در آب چراغ
چو آفتاب به وصف جمال دوست سلیم
نوشته از پر پروانه صد کتاب چراغ
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۷
از سرم کی می رود هرگز برون سودای داغ
همچو لاله در دلم گرم است دایم جای داغ
همچو آن منعم که او زر بر سر زر می نهد
در محبت می گذارم داغ بر بالای داغ
سبزه ای هرگز ز خاک عاشقان سر برنزد
مو نمی روید ازان عضوی که باشد جای داغ
بر سر هرکس گلی دیدم در ایام بهار
در سر شوریده ی من تازه شد سودای داغ
در کمال من ندارد هیچ کس حرفی سلیم
معجز عشق است در دستم ید بیضای داغ
همچو لاله در دلم گرم است دایم جای داغ
همچو آن منعم که او زر بر سر زر می نهد
در محبت می گذارم داغ بر بالای داغ
سبزه ای هرگز ز خاک عاشقان سر برنزد
مو نمی روید ازان عضوی که باشد جای داغ
بر سر هرکس گلی دیدم در ایام بهار
در سر شوریده ی من تازه شد سودای داغ
در کمال من ندارد هیچ کس حرفی سلیم
معجز عشق است در دستم ید بیضای داغ