عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سعدی : غزلیات
غزل ۵۸۱
همی‌زنم نفس سرد بر امید کسی
که یاد ناورد از من به سال‌ها نفسی
به چشم رحم به رویم نظر همی‌نکند
به دست جور و جفا گوشمال داده بسی
دلم ببرد و به جان زینهار می‌ندهد
کسی به شهر شما این کند به جای کسی
به هر چه در نگرم نقش روی او بینم
که دیده در همه عالم بدین صفت هوسی
به دست عشق چه شیر سیه چه مورچه‌ای
به دام هجر چه باز سفید چه مگسی
عجب مدار ز من روی زرد و ناله زار
که کوه کاه شود گر برد جفای خسی
بر آستان وصالت نهاده سر سعدی
بر آستین خیالت نبوده دسترسی
سعدی : غزلیات
غزل ۵۸۳
ما سپر انداختیم گر تو کمان می‌کشی
گو دل ما خوش مباش گر تو بدین دلخوشی
گر بکشی بنده‌ایم ور بنوازی رواست
ما به تو مستأنسیم تو به چه مستوحشی
گفتی اگر درد عشق پای نداری گریز
چون بتوانم گریخت تا تو کمندم کشی
دیده فرودوختیم تا نه به دوزخ برد
باز نگه می‌کنم سخت بهشتی وشی
غایت خوبی که هست قبضه و شمشیر و دست
خلق حسد می‌برند چون تو مرا می‌کشی
موجب فریاد ما خصم نداند که چیست
چاره مجروح عشق نیست به جز خامشی
چند توان ای سلیم آب بر آتش زدن
کآب دیانت برد رنگ رخ آتشی
آدمی هوشمند عیش ندارد ز فکر
ساقی مجلس بیار آن قدح بی هشی
مست می عشق را عیب مکن سعدیا
مست بیفتی تو نیز گر هم از این می چشی
سعدی : غزلیات
غزل ۵۸۴
هرگز آن دل بنمیرد که تو جانش باشی
نیکبخت آن که تو در هر دو جهانش باشی
غم و اندیشه در آن دایره هرگز نرود
به حقیقت که تو چون نقطه میانش باشی
هرگزش باد صبا برگ پریشان نکند
بوستانی که چو تو سرو روانش باشی
همه عالم نگران تا نظر بخت بلند
بر که افتد که تو یک دم نگرانش باشی
تشنگانت به لب ای چشمه حیوان مردند
تشنه‌تر آن که تو نزدیک دهانش باشی
گر توان بود که دور فلک از سر گیرند
تو دگر نادره دور زمانش باشی
وصفت آن نیست که در وهم سخندان گنجد
ور کسی گفت مگر هم تو زبانش باشی
چون تحمل نکند بار فراق تو کسی
با همه درد دل آسایش جانش باشی
ای که بی دوست به سر می‌نتوانی که بری
شاید ار محتمل بار گرانش باشی
سعدی آن روز که غوغای قیامت باشد
چشم دارد که تو منظور نهانش باشی
سعدی : غزلیات
غزل ۵۸۹
دل دیوانگیم هست و سر ناباکی
که نه کاریست شکیبایی و اندهناکی
سر به خمخانه تشنیع فرو خواهم برد
خرقه گو در بر من دست بشوی از پاکی
دست در دل کن و هر پرده پندار که هست
بدر ای سینه که از دست ملامت چاکی
تا به نخجیر دل سوختگان کردی میل
هر زمان بسته دلی سوخته بر فتراکی
انت ریان و کم حولک قلب صاد
انت فرحان و کم نحوک طرف باکی
یا رب آن آب حیات است بدان شیرینی
یا رب آن سرو روان است بدان چالاکی
جامه‌ای پهن‌تر از کارگه امکانی
لقمه‌ای بیشتر از حوصله ادراکی
در شکنج سر زلف تو دریغا دل من
که گرفتار دو مار است بدین ضحاکی
آه من باد به گوش تو رساند هرگز
که نه ما بر سر خاکیم و تو بر افلاکی
الغیاث از تو که هم دردی و هم درمانی
زینهار از تو که هم زهری و هم تریاکی
سعدیا آتش سودای تو را آبی بس
باد بی‌فایده مفروش که مشتی خاکی
سعدی : غزلیات
غزل ۵۹۵
هرگز حسد نبردم بر منصبی و مالی
الا بر آن که دارد با دلبری وصالی
دانی کدام دولت در وصف می‌نیاید
چشمی که باز باشد هر لحظه بر جمالی
خرم تنی که محبوب از در فرازش آید
چون رزق نیکبختان بی محنت سؤالی
همچون دو مغز بادام اندر یکی خزینه
با هم گرفته انسی وز دیگران ملالی
دانی کدام جاهل بر حال ما بخندد
کاو را نبوده باشد در عمر خویش حالی
بعد از حبیب بر من نگذشت جز خیالش
وز پیکر ضعیفم نگذاشت جز خیالی
اول که گوی بردی من بودمی به دانش
گر سودمند بودی بی دولت احتیالی
سال وصال با او یک روز بود گویی
و اکنون در انتظارش روزی به قدر سالی
ایام را به ماهی یک شب هلال باشد
وآن ماه دلستان را هر ابرویی هلالی
صوفی نظر نبازد جز با چنین حریفی
سعدی غزل نگوید جز بر چنین غزالی
سعدی : غزلیات
غزل ۶۰۰
صاحب نظر نباشد در بند نیک نامی
خاصان خبر ندارند از گفت و گوی عامی
ای نقطه سیاهی بالای خط سبزش
خوش دانه‌ای ولیکن بس بر کنار دامی
حور از بهشت بیرون ناید تو از کجایی
مه بر زمین نباشد تو ماه رخ کدامی
دیگر کسش نبیند در بوستان خرامان
گر سرو بوستانت بیند که می‌خرامی
بدر تمام روزی در آفتاب رویت
گر بنگرد بیارد اقرار ناتمامی
طوطی شکر شکستن دیگر روا ندارد
گر پسته‌ات ببیند وقتی که در کلامی
در حسن بی‌نظیری در لطف بی نهایت
در مهر بی ثباتی در عهد بی دوامی
لایقتر از امیری در خدمتت اسیری
خوشتر ز پادشاهی در حضرتت غلامی
ترک عمل بگفتم ایمن شدم ز عزلت
بی چیز را نباشد اندیشه از حرامی
فردا به داغ دوزخ ناپخته‌ای بسوزد
کامروز آتش عشق از وی نبرد خامی
هر لحظه سر به جایی بر می‌کند خیالم
تا خود چه بر من آید زین منقطع لگامی
سعدی چو ترک هستی گفتی ز خلق رستی
از سنگ غم نباشد بعد از شکسته جامی
سعدی : غزلیات
غزل ۶۰۷
من چرا دل به تو دادم که دلم می‌شکنی
یا چه کردم که نگه باز به من می‌نکنی
دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست
تا ندانند حریفان که تو منظور منی
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی
تو همایی و من خسته بیچاره گدای
پادشاهی کنم ار سایه به من برفکنی
بنده وارت به سلام آیم و خدمت بکنم
ور جوابم ندهی می‌رسدت کبر و منی
مرد راضیست که در پای تو افتد چون گوی
تا بدان ساعد سیمینش به چوگان بزنی
مست بی خویشتن از خمر ظلوم است و جهول
مستی از عشق نکو باشد و بی خویشتنی
تو بدین نعت و صفت گر بخرامی در باغ
باغبان بیند و گوید که تو سرو چمنی
من بر از شاخ امیدت نتوانم خوردن
غالب الظن و یقینم که تو بیخم بکنی
خوان درویش به شیرینی و چربی بخورند
سعدیا چرب زبانی کن و شیرین سخنی
سعدی : غزلیات
غزل ۶۰۸
ای سرو حدیقه معانی
جانی و لطیفه جهانی
پیش تو به اتفاق مردن
خوشتر که پس از تو زندگانی
چشمان تو سحر اولین اند
تو فتنه آخرالزمانی
چون اسم تو در میان نباشد
گویی که به جسم در میانی
آن را که تو از سفر بیایی
حاجت نبود به ارمغانی
گر ز آمدنت خبر بیارند
من جان بدهم به مژدگانی
دفع غم دل نمی‌توان کرد
الا به امید شادمانی
گر صورت خویشتن ببینی
حیران وجود خود بمانی
گر صلح کنی لطیف باشد
در وقت بهار و مهربانی
سعدی خط سبز دوست دارد
پیرامن خد ارغوانی
این پیر نگر که همچنانش
از یاد نمی‌رود جوانی
سعدی : غزلیات
غزل ۶۱۰
بنده‌ام گر به لطف می‌خوانی
حاکمی گر به قهر می‌رانی
کس نشاید که بر تو بگزینند
که تو صورت به کس نمی‌مانی
ندهیمت به هر که در عالم
ور تو ما را به هیچ نستانی
گفتم این درد عشق پنهان را
به تو گویم که هم تو درمانی
بازگفتم چه حاجت است به قول
که تو خود در دلی و می‌دانی
نفس را عقل تربیت می‌کرد
کز طبیعت عنان بگردانی
عشق دانی چه گفت تقوا را
پنجه با ما مکن که نتوانی
چه خبر دارد از حقیقت عشق
پای بند هوای نفسانی
خودپرستان نظر به شخص کنند
پاک بینان به صنع ربانی
شب قدری بود که دست دهد
عارفان را سماع روحانی
رقص وقتی مسلمت باشد
کآستین بر دو عالم افشانی
قصه عشق را نهایت نیست
صبر پیدا و درد پنهانی
سعدیا دیگر این حدیث مگوی
تا نگویند قصه می‌خوانی
سعدی : غزلیات
غزل ۶۱۱
بهار آمد که هر ساعت رود خاطر به بستانی
به غلغل در سماع آیند هر مرغی به دستانی
دم عیسیست پنداری نسیم باد نوروزی
که خاک مرده باز آید در او روحی و ریحانی
به جولان و خرامیدن در آمد سرو بستانی
تو نیز ای سرو روحانی بکن یک بار جولانی
به هر کویی پری رویی به چوگان می‌زند گویی
تو خود گوی زنخ داری بساز از زلف چوگانی
به چندین حیلت و حکمت که گوی از همگنان بردم
به چوگانم نمی‌افتد چنین گوی زنخدانی
بیار ای باغبان سروی به بالای دلارامم
که باری من ندیدستم چنین گل در گلستانی
تو آهو چشم نگذاری مرا از دست تا آن گه
که همچون آهو از دستت نهم سر در بیابانی
کمال حسن رویت را صفت کردن نمی‌دانم
که حیران باز می‌مانم چه داند گفت حیرانی
وصال توست اگر دل را مرادی هست و مطلوبی
کنار توست اگر غم را کناری هست و پایانی
طبیب از من به جان آمد که سعدی قصه کوته کن
که دردت را نمی‌دانم برون از صبر درمانی
سعدی : غزلیات
غزل ۶۱۳
ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی
دودم به سر برآمد زین آتش نهانی
شیراز در نبسته‌ست از کاروان ولیکن
ما را نمی‌گشایند از قید مهربانی
اشتر که اختیارش در دست خود نباشد
می‌بایدش کشیدن باری به ناتوانی
خون هزار وامق خوردی به دلفریبی
دست از هزار عذرا بردی به دلستانی
صورت نگار چینی بی خویشتن بماند
گر صورتت ببیند سر تا به سر معانی
ای بر در سرایت غوغای عشقبازان
همچون بر آب شیرین آشوب کاروانی
تو فارغی و عشقت بازیچه می‌نماید
تا خرمنت نسوزد تشویش ما ندانی
می‌گفتمت که جانی دیگر دریغم آید
گر جوهری به از جان ممکن بود تو آنی
سروی چو در سماعی بدری چو در حدیثی
صبحی چو در کناری شمعی چو در میانی
اول چنین نبودی باری حقیقتی شد
دی حظ نفس بودی امروز قوت جانی
شهر آن توست و شاهی فرمای هر چه خواهی
گر بی عمل ببخشی ور بی‌گنه برانی
روی امید سعدی بر خاک آستان است
بعد از تو کس ندارد یا غایة الامانی
سعدی : غزلیات
غزل ۶۱۴
کبر یک سو نه اگر شاهد درویشانی
دیو خوش طبع به از حور گره پیشانی
آرزو می‌کندم با تو دمی در بستان
یا به هر گوشه که باشد که تو خود بستانی
با من کشته هجران نفسی خوش بنشین
تا مگر زنده شوم زآن نفس روحانی
گر در آفاق بگردی به جز آیینه تو را
صورتی کس ننماید که بدو می‌مانی
هیچ دورانی بی فتنه نگویند که بود
تو بدین حسن مگر فتنه این دورانی
مردم از ترس خدا سجده رویت نکنند
بامدادت که ببینند و من از حیرانی
گرم از پیش برانی و به شوخی نروم
عفو فرمای که عجز است نه بی فرمانی
نه گزیر است مرا از تو نه امکان گریز
چاره صبر است که هم دردی و هم درمانی
بندگان را نبود جز غم آزادی و من
پادشاهی کنم ار بنده خویشم خوانی
زین سخن‌های دلاویز که شرح غم توست
خرمنی دارم و ترسم به جوی نستانی
تو که یک روز پراکنده نبوده‌ست دلت
صورت حال پراکنده دلان کی دانی
نفسی بنده نوازی کن و بنشین ار چند
آتشی نیست که او را به دمی بنشانی
سخن زنده دلان گوش کن از کشته خویش
چون دلم زنده نباشد که تو در وی جانی
این توانی که نیایی ز در سعدی باز
لیک بیرون روی از خاطر او نتوانی
سعدی : غزلیات
غزل ۶۱۵
ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی
جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جانی
به پای خویشتن آیند عاشقان به کمندت
که هر که را تو بگیری ز خویشتن برهانی
مرا مپرس که چونی به هر صفت که تو خواهی
مرا مگو که چه نامی به هر لقب که تو خوانی
چنان به نظره اول ز شخص می‌ببری دل
که باز می‌نتواند گرفت نظره ثانی
تو پرده پیش گرفتی و ز اشتیاق جمالت
ز پرده‌ها به درافتاد رازهای نهانی
بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد
تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی
چو پیش خاطرم آید خیال صورت خوبت
ندانمت که چه گویم ز اختلاف معانی
مرا گناه نباشد نظر به روی جوانان
که پیر داند مقدار روزگار جوانی
تو را که دیده ز خواب و خمار باز نباشد
ریاضت من شب تا سحر نشسته چه دانی
من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم
تو می‌روی به سلامت سلام من برسانی
سر از کمند تو سعدی به هیچ روی نتابد
اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی
سعدی : غزلیات
غزل ۶۱۶
نگویم آب و گل است آن وجود روحانی
بدین کمال نباشد جمال انسانی
اگر تو آب و گلی همچنان که سایر خلق
گل بهشت مخمر به آب حیوانی
به هر چه خوبتر اندر جهان نظر کردم
که گویمش به تو ماند تو خوبتر ز آنی
وجود هر که نگه می‌کنم ز جان و جسد
مرکب است و تو از فرق تا قدم جانی
گرت در آینه سیمای خویش دل ببرد
چو من شوی و به درمان خویش درمانی
دلی که با سر زلفت تعلقی دارد
چگونه جمع شود با چنان پریشانی
مرا که پیش تو اقرار بندگی کردم
رواست گر بنوازی و گر برنجانی
ولی خلاف بزرگان که گفته‌اند مکن
بکن هر آن چه بشاید نه هر چه بتوانی
طمع مدار که از دامنت بدارم دست
به آستین ملالی که بر من افشانی
فدای جان تو گر من فدا شوم چه شود
برای عید بود گوسفند قربانی
روان روشن سعدی که شمع مجلس توست
به هیچ کار نیاید گرش نسوزانی
سعدی : غزلیات
غزل ۶۱۹
چرا به سرکشی از من عنان بگردانی
مکن که بیخودم اندر جهان بگردانی
ز دست عشق تو یک روز دین بگردانم
چه گردد ار دل نامهربان بگردانی
گر اتفاق نیفتد قدم که رنجه کنی
به ذکر ما چه شود گر زبان بگردانی
گمان مبر که بداریم دستت از فتراک
بدین قدر که تو از ما عنان بگردانی
وجود من چو قلم سر نهاده بر خط توست
بگردم ار به سرم همچنان بگردانی
اگر قدم ز من ناشکیب واگیری
و گر نظر ز من ناتوان بگردانی
ندانمت ز کجا آن سپر به دست آید
که تیر آه من از آسمان بگردانی
گرم ز پای سلامت به سر در اندازی
ورم ز دست ملامت به جان بگردانی
سر ارادت سعدی گمان مبر هرگز
که تا قیامت از این آستان بگردانی
سعدی : غزلیات
غزل ۶۲۷
خواهم اندر پایش افتادن چو گوی
ور به چوگانم زند هیچش مگوی
بر سر عشاق طوفان گو ببار
در ره مشتاق پیکان گو بروی
گر به داغت می‌کند فرمان ببر
ور به دردت می‌کشد درمان مجوی
ناودان چشم رنجوران عشق
گر فرو ریزند خون آید به جوی
شاد باش ای مجلس روحانیان
تا که خورد این می که من مستم به بوی
هر که سودانامه سعدی نبشت
دفتر پرهیزگاری گو بشوی
هر که نشنیده‌ست وقتی بوی عشق
گو به شیراز آی و خاک من ببوی
سعدی : غزلیات
غزل ۶۲۹
گل است آن یا سمن یا ماه یا روی
شب است آن یا شبه یا مشک یا موی
لبت دانم که یاقوت است و تن سیم
نمی‌دانم دلت سنگ است یا روی
نپندارم که در بستان فردوس
بروید چون تو سروی بر لب جوی
چه شیرین لب سخنگویی که عاجز
فرو می‌ماند از وصفت سخنگوی
به بویی الغیاث از ما برآید
که ای باد از کجا آوردی این بوی
الا ای ترک آتشروی ساقی
به آب باده عقل از من فرو شوی
چه شهرآشوبی ای دلبند خودرای
چه بزم آرایی ای گلبرگ خودروی
چو در میدان عشق افتادی ای دل
بباید بودنت سرگشته چون گوی
دلا گر عاشقی می‌سوز و می‌ساز
تنا گر طالبی می‌پرس و می‌پوی
در این ره جان بده یا ترک ما گیر
بر این در سر بنه یا غیر ما جوی
بداندیشان ملامت می‌کنندم
که تا چند احتمال یار بدخوی
محال است این که ترک دوست هرگز
بگوید سعدی ای دشمن تو می‌گوی
سعدی : غزلیات
غزل ۶۳۰
مرحبا ای نسیم عنبر بوی
خبری زآن به خشم رفته بگوی
دلبر سست مهر سخت کمان
صاحب دوست روی دشمن خوی
گو دگر گر هلاک من خواهی
بی گناهم بکش بهانه مجوی
تشنه ترسم که منقطع گردد
ور نه باز آید آب رفته به جوی
صبر دیدیم در مقابل شوق
آتش و پنبه بود و سنگ و سبوی
هر که با دوستی سری دارد
گو دو دست از مراد خویش بشوی
تا گرفتار خم چوگانی
احتمالت ضرورت است چو گوی
پادشاهان و گنج و خیل و حشم
عارفان و سماع و هایاهوی
سعدیا شور عشق می‌گوید
سخنانت نه طبع شیرین گوی
هر کسی را نباشد این گفتار
عود ناسوخته ندارد بوی
سعدی : غزلیات
غزل ۶۳۵
اگرم حیات بخشی وگرم هلاک خواهی
سر بندگی به حکمت بنهم که پادشاهی
من اگر هزار خدمت بکنم گناهکارم
تو هزار خون ناحق بکنی و بی گناهی
به کسی نمی‌توانم که شکایت از تو خوانم
همه جانب تو خواهند و تو آن کنی که خواهی
تو به آفتاب مانی ز کمال حسن طلعت
که نظر نمی‌تواند که ببیندت کماهی
من اگر چنان که نهی است نظر به دوست کردن
همه عمر توبه کردم که نگردم از مناهی
به خدای اگر به دردم بکشی که برنگردم
کسی از تو چون گریزد که تواش گریزگاهی
منم ای نگار و چشمی که در انتظار رویت
همه شب نخفت مسکین و بخفت مرغ و ماهی
و گر این شب درازم بکشد در آرزویت
نه عجب که زنده گردم به نسیم صبحگاهی
غم عشق اگر بکوشم که ز دوستان بپوشم
سخنان سوزناکم بدهد بر آن گواهی
خضری چو کلک سعدی همه روز در سیاحت
نه عجب گر آب حیوان به درآید از سیاهی
حافظ : حافظ
مثنوی (الا ای آهوی وحشی)
الا ای آهوی وحشی کجایی
مرا با توست چندین آشنایی
دو تنها و دو سرگردان دو بی‌کس
دد و دامت کمین از پیش و از پس
بیا تا حال یکدیگر بدانیم
مراد هم بجوییم ار توانیم
که می‌بینم که این دشت مشوش
چراگاهی ندارد خرم و خوش
که خواهد شد بگویید ای رفیقان
رفیق بیکسان یار غریبان
مگر خضر مبارک پی درآید
ز یمن همتش کاری گشاید
مگر وقت وفا پروردن آمد
که فالم لا تذرنی فرداً آمد
چنینم هست یاد از پیر دانا
فراموشم نشد، هرگز همانا
که روزی رهروی در سرزمینی
به لطفش گفت رندی ره‌نشینی
که ای سالک چه در انبانه داری
بیا دامی بنه گر دانه داری
جوابش داد گفتا دام دارم
ولی سیمرغ می‌باید شکارم
بگفتا چون به دست آری نشانش
که از ما بی‌نشان است آشیانش
چو آن سرو روان شد کاروانی
چو شاخ سرو می‌کن دیده‌بانی
مده جام می و پای گل از دست
ولی غافل مباش از دهر سرمست
لب سر چشمه‌ای و طرف جویی
نم اشکی و با خود گفت و گویی
نیاز من چه وزن آرد بدین ساز
که خورشید غنی شد کیسه پرداز
به یاد رفتگان و دوستداران
موافق گرد با ابر بهاران
چنان بیرحم زد تیغ جدایی
که گویی خود نبوده‌ست آشنایی
چو نالان آمدت آب روان پیش
مدد بخشش از آب دیدهٔ خویش
نکرد آن همدم دیرین مدارا
مسلمانان مسلمانان خدا را
مگر خضر مبارک‌پی تواند
که این تنها بدان تنها رساند
تو گوهر بین و از خر مهره بگذر
ز طرزی کآن نگردد شهره بگذر
چو من ماهی کلک آرم به تحریر
تو از نون والقلم می‌پرس تفسیر
روان را با خرد درهم سرشتم
وز آن تخمی که حاصل بود کشتم
فرحبخشی در این ترکیب پیداست
که نغز شعر و مغز جان اجزاست
بیا وز نکهت این طیب امید
مشام جان معطر ساز جاوید
که این نافه ز چین جیب حور است
نه آن آهو که از مردم نفور است
رفیقان قدر یکدیگر بدانید
چو معلوم است شرح از بر مخوانید
مقالات نصیحت گو همین است
که سنگ‌انداز هجران در کمین است