عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
چو با تو کار دل ای ماهپاره افتاده است
زچشم اشک بعینه ستاره افتاده است
زبان سرمهٔ دنباله دار می گوید
سیاه مستی چشمش گذاره افتاده است
مرا ز دیدن صبح دوباره شد روشن
که چرخ را نفسش در شماره افتاده است
زجوش موج طراوت ترا زلجهٔ حسن
بهار عنبر خط بر کناره افتاده است
سزد ز خویش چو شبنم روم به بال نگاه
مرا که بر تو گذار نظاره افتاده است
ترا دلیل به بیچارگی دل جویا
همین بس است که در فکر چاره افتاده است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
سرگرانی زلف جانان با خط شبرنگ داشت
از پریشانی همی با سایهٔ خود جنگ داشت
حسن مستور تو از جامی که پنهان می زدی
شمع شوخی زیر دامان پرند رنگ داشت
با وجود آنکه خاک رهگذار او شدیم
کینهٔ ما را به دل همچون شرر در سنگ داشت
شب که در فکر دهانش غنچه بودم تا سحر
وسعت آباد دلم را جوش معنی تنگ داشت
نامهٔ شوق مرا از دست قاصد می برد
دلبری کز بردن نامم زبانش ننگ داشت
من کجا و تاب استغنای او جویا کجا
سرگرانی های نازش کوه را بی سنگ داشت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۷
چشم دل بگشا که جوش حسن اوست
برگ برگ انجمن آیینه دار حسن اوست
یک بغل چاک گریبان را کند گردآوری
با دل هر غنچهٔ گل خارخار حسن اوست
عار باشد عارضش را گر دهی نسبت بگل
چهره گشتن با مه و خورشید کار حسن اوست
عالمی از نرگس مستش خراب افتاده است
بوالعجب کیفیتی در روزگار حسن اوست
می کشان را می به قدر زور خود سازد به خراب
خواری عشاق جویا ز اعتبار حسن اوست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۳
مرا خون دل از دست جانانه ای است
که هر نقش پایش پریخانه ای است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۵
با صفای سینه دایم توامانم همچو صبح
نیست غیر از مهر جنسی بر دکانم همچو صبح
لب فروبستن مرا شد پردهٔ حسن کمال
بی تو در جیب نفس دایم نهانم همچو صبح
بسکه سر تا پایم از بیداد او درهم شکست
بر فلک رفته است گرد استخوانم همچو صبح
با دل خالی ز مهرم زندگی باشد حرام
گرچه افزون از دو دم نبود زمانم همچو صبح
من که طفلی نمک پروردهٔ عشقم چه دور
گر بود خورشید مغز استخوانم همچو صبح
من که شور عاشقی دارد چنین سرزنده ام
در دم پیری زمهرت دل جوانم همچو صبح
برنتابد سینه صافی ها به جز صدق مقال
نیست غیر از راست جویا بر زبانم همچو صبح
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۷
لبت از خود شراب می طلبد
دلم از خود کباب می طلبد
از می لاله گون لبی ترکن
باغ حسن تو آب می طلبد
هر که از شوخی تو آگاه است
از درنگت شتاب می طلبد
به رخش آنکه گرم می بیند
زآن گل رو گلاب می طلبد
دلم از نسبت لبش جویا
بادهٔ لعل ناب می طلبد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۱
مشو دل تنگ چون از عارضش خط سر برون آرد
که این آیینه حسن دیگر از جوهر برون آرد
به شوق آن گل رخسار از بلبل عجب نبود
به رنگ غنچه گر در بیضه بال و پر برون آرد
اگر اشکی فرو ریزم ز مژگان خون می ریزد
وگر آهی برآرم از جگر خنجر برون آرد
در مقصود افتاد از کفم در بحر نومیدی
مگر غواص لطف ساقی کوثر برون آرد
عجب نبود ز شوق باده نوشیهای من جویا
چو لاله از نهاد سنگ اگر ساغر برون آرد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۲
مهر را آن حسن سرکش گرم بیتابی کند
خون به دل یاقوت را آن لعل عنابی کند
آنقدر بر خویش می پیچم به یاد طره ای
کز دلم تا دیده صد جا اشک گردابی کند
تا بگیرد ارتفاع کوکب حسن ترا
مهر پیر چرخ را در کف سطرلابی کند
چشم آن دارم ز درد او که مانند حباب
خانهٔ تن را زجوش گریه سیلابی کند
بی تو شبها پای تا سر محشر پروانه ام
در تنم هر قطرهٔ خون بسکه بی تابی کند
تا نفس داریم جویا خاکساری می کنیم
غیر گو یک چند خانی بلکه نوابی کند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۷
دعای صبح محرومان هم آغوش اثر خیزد
غبار هستی مقصد زدامان سحر خیزد
مشو غافل ز آه غرقه در خون اسیرانت
که این سرو از کنار جوی چاک سینه برخیزد
نگردد تا جمالت مست زینت بخشی گلشن
زجام گل شراب رنگ مانند شرر خیزد
ندارم طاقت هجران که دور از جلوهٔ رویت
ز سوز دل چو مژگان دودم از راه نظر خیزد
ز بس جویا شدم محو تماشای سر زلفش
بپاشم هر کجا تخم نگه ریحان تر خیزد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
باطنم را روشنی از عشق بی اندازه شد
داغ دل چون ماه از پهلوی مهرت تازه شد
می شود حاصل تمامی بعد تحصیل کمال
خط کتاب حسن او را رشتهٔ شیرازه شد
گرنه از می تیغ او را آبگیری کرده اند
همچو گل زخمم چرا لبریز از خمیازه شد
همچو آن شمعی که روشن گردد از شمع دگر
بر تنم هر داغ از پهلوی داغی تازه شد
هیچ رنگی برنتابد از لطافت حسن او
نکهت گل می تواند بر عذارش غازه شد
دور ازو چون غنچهٔ پنهان میان لاله زار
دل مرا جویا نهان در داغ بی اندازه شد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۱
کردی چو کباب ستم عشوه گری چند
یابی نمک گریهٔ خونین جگری چند
در راه تمنای تو بی پا و سری چند
از دیده برون ریخته لخت جگری چند
بشکن قفس سینه و بر باد ده ای آه
از لخت جگر لاله صفت بال و پری چند
از فطرت عالی بدافلاک نگویم
حیف است کنم شکوهٔ بی پا و سری چند
ای مرغ نگه بی رخ او گرم طپش باش
بر باد ده از پلک و مژه بال و پری چند
فریاد که در هند سیه بختی هجران
مویی شده ام از غم نازک کمری چند
در مدرسهٔ عشق تو شاگرد جنون است
از پیر خرد یافته جویا نظری چند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۵
هر کس ز تو چشم کام دارد
بیچاره خیال خام دارد
دور از تو کسی که باده نوش است
افشردهٔ دل به جام دارد
امروز نگین آن لب لعل
در کشور حسن نام دارد
آخر روی تو خط برآورد
آری هر صبح شام دارد
در سینهٔ داغ داغ عشقت
در خاک هزار دام دارد
در بحر خفیف شعر رنگین
جویا مزهٔ تمام دارد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۹
سراپا را چو در رخت زمردفام می پیچد
به خود چون تاک سرو از رشک آن اندام می پیچد
حیا دارد لبش را اینقدرها کم سخن با ما
چو برگ غنچه از شرمش زبان در کام می پیچد
چو عکس لعل او در ساغر می آتش اندازد
ز بیتابی به خود گرداب آسا جام می پیچد
شکست امروز خم از سنگ جورش محتسب را بین
که بر بیدست و پایی با هزار ابرام می پیچد
گلوی تر نسازد باده جویا دور از آن محفل
می ام گرداب سان بی لعل او در کام می پیچد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۹
ز فریادم نه بیجا کوهسار آهنگ بردارد
ز درد ناله‌ام افغان دل هر سنگ بردارد
ته سنگ گرفتاری نماند از نگین دستش
تواند هر که دل از فکر نام و ننگ بردارد
ز دل گرد کدورت برد اشارت‌های ابرویش
مگر این صیقل از آیینه‌ی ما زنگ بردارد
به رنگ پرتوی کز شمع محفل هر طرف افتد
هوا از پهلوی رخساره‌ی او رنگ بردارد
سر و کار دل دیوانه ام افتاد با طفلی
که هر جا ناله بر می‌دارد این، او سنگ بردارد
نه تنها جذب حسنش می‌برد از سینه دل جویا
صفا ز آیینه، از می نشئه وز گل بردارد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۴
به ره طرح چمن پیوسته رخسار تو می ریزد
ز بس بر خاک رنگ از حسن سرشار تو می ریزد
به نیسان بهاری لاف هم چشمی زند اشکم
گهر در دامن دل بسکه گفتار تو می ریزد
بنای زندگی تا چند می خواهی بپا باشد
که خاکی هر نفس از کهنه دیوار تو می ریزد
چه می بودی نمی گشتی اگر تمکین عنانگیرت
شرر در جیب شوخی وضع هموارتر می ریزد
چنان لبریز رنگ و بوست سرتا پای موزونت
که خون گل به هر گامی ز رفتار تو می ریزد
گل صبح سعادت را دهد نشو و نما جویا
سرشک نیم شب کز چشم بیمار تو می ریزد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۵
آنچه از بوسی بر آن لبهای شیرین می رود
کافرم هرگز به گلشن گر زگلچین می رود
بر دل بلبل ز بس بنشسته زین گلشن غبار
بر هوا همچون پر افتاده سنگین می رود
بسته بر خود هر طرف آیینه ها از لخت دل
نخل آهم جانب گردون به آیین می رود
بسکه از دل می رباید طاقت و صبر و قرار
شوخ می آید برم یار و به تمکین می رود
دست بر شمشیر و بی پروا و مست و کینه جو
دور باش ای فتنه کان شوخ خلابین می رود
پردهٔ گوش سخن سنجان شود اوراق گل
بسکه جویا بر زبانم شعر رنگین می رود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۰
دلها بسی بر آتش حسنش سپند شد
تا ایمن آن جمال ز رنج گزند شد
دست هوس ز گیسوی مشکین او مدار
بر بام آفتاب توان زین کمند شد
از بسکه خورده خون دلم را بجای شیر
آهوی چشم او به همین بره بند شد
دامن زند تپیدن دل بسکه در برم
بر سر چو شمع شعلهٔ داغم بلند شد
از ماه و آفتاب ندانم ولیک شمع
بگشود تا نظر برخت پای بند شد
همچون پر مگس که بچسبد بر انگبین
دامان دل به خاک ره یاربند شد
جویا به غیر لعل دربار یار نیست
یاقوتیی که درد مرا سودمند شد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۰
زچشمم جز سرشک لعل گون بیرون نمی آید
بلی هرگز در از دریای خون بیرون نمی آید
نمک ها بر جراحت زد تن درد آشنایم را
دلم از خجلت شور جنون بیرون نمی آید
دلم را هر قدر خواهی به سنگ امتحان بشکن
صدا زین ساغر لبریز خون بیرون نمی آید
نباشد شکوه ای صاحب هنر را بر زبان جویا
که هرگز از رگ یاقوت خون بیرون نمی آید
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۵
بی تو دل در خوردن غم مرغ آتشخوار بود
در گلو ما را نفس چون ناله در منقار بود
پی به خود نابرده در تن پروری عمرت گذشت
بود اگر گنجی نهان در زیر این دیوار بود
موجهٔ دریای رحمت در نظر آمد مرا
جنبش هر لب که در تکرار استغفار بود
توبه اش مقبول حق بی ذکر استغفار شد
هر کرا شرم گنه مهر لب اظهار بود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۹
غنچه تا بگشود لب، خونین دلم آمد بیاد
لاله را دیدم چراغ محفلم آمد بیاد
در فضای باغ دیدم داغهای لاله را
چشم در خون خفتهٔ داغ دلم آمد بیاد
جلوه گر شد موج تا در دیده ام با اضطراب
پرفشانیهای مرغ بسملم آمد بیاد