عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۴۴ - در منقبت حضرت امام رضا (ع)‏
ای که رنگ جلوه در گلزار امکان ریختی
در خور طاقت به هر دل صاف عرفان ریختی
طاقت زهاد را از بوی می دادی به آب
بادهٔ دریا کشی در جام رندان ریختی
منعمان را ساختی سرمست صاف خوش دلی
درد غم در ساغر صبر فقیران ریختی
پیه در بگداختی در آتش یاقوت و لعل
شمع حسن خوبرویان را به سامان ریختی
طوق غبغب را ز قرص مه لبالب ساختی
رنگ ایجاد لب از شیرینی جان ریختی
با زبان عجز می گویم به گل پیراهنی
کز غمش چاک دلم چون گل به دامان ریختی
سایهٔ شوخیت هرگز از سر دل کم مباد
گل به جیب پاره اش از داغ حرمان ریختی
سودهٔ الماس پاشیدی به زخمم گه ز ناز
گه ز لبخندی به داغ دل نمکدان ریختی
همچو جوش لاله موج خون به روی هم ز درد
از دل خون گشته ام تا نوک مژگان ریختی
زهر خندی واکشیدی از لب پر شکوه ام
غنچه سانم خون دل آخر به دامان ریختی
هیچ می دانی چه کردی با دل صد پاره ام
پاره ای در کوه و لختی در بیابان ریختی
در گلستانی که گل کرد از تبسم غنچه ات
خون یاقوت از سرشک عندلیبان ریختی
در بیابان جلوه پیرا شد چو شمشادت به ناز
دشت را از نقش پا گلها به دامان ریختی
بعد ازین آسوده شو جویا ز نیرنگ فلک
رنگ مدح حضرت شاه خراسان ریختی
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۴۳
فریاد و فغان ز جور نفس بی درد
نامرد بمن چه دشمنیها که نکرد
بر روی ز بس غبار خجلت دارم
گردد چون رنگ بر رخم خیزد گرد
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۵۲
زآن خنجر مژگان ز بدنها جان شد
ز آن هندوی چشم غارت ایمان شد
پامال خرام گشت خون دل خلق
تا کفش حنا به پای او چسبان شد
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۹۰
پیوسته به دوران تو ای چرخ کهن
با اهل کمال هستی از بس دشمن
چون خامه که سر فورد آرد به دوات
محتاج سیه کاسه شوند اهل سخن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
پس از اجل به که روشن شود نکویی ما
گر استخوان ننماید سفید رویی ما
کنون که سنگ ملامت رسید دانستم
که خالی از سببی بی سبویی ما
اگر شدیم چو مجنون فتیله موی زعشق
چراغ شوق فروزد فتیله مویی ما
تو خو و بوی که ای آهوی ختن داری
که رام ما نشوی با فرشته خویی ما
نشان پاکی دامن همین بود ای شیخ
که گریه دست ندارد ز خرقه شویی ما
ستوده ایم چو اهلی تو را به مهر ای سرو
بود که راست شود این دروغگویی ما
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
از جوش گریه دارم پیشت خروش امشب
بنشین تو لیک سویم بنشان ز جوش امشب
دوش از خمار هجرت صد درد سر کشیدم
پیش آ که عرض دارم احوال دوش امشب
عمری شراب خوردی با همدمان دردی
با دردمند خود هم جامی بنوش امشب
از بهر غمزه دیشب هوش آنچنان ربودی
کاعجاز صد مسیحا نارد بهوش امشب
دوش از میان یاران سر گوشیت بمن بود
از ناز می نیاری نامم به گوش امشب
صوفی چو با تو رقصد چون خرقه را نبخشد
در پوست هم نگنجد پشمینه پوش امشب
اهلی مگو که نبود جانبخش جز مسیحا
دیدم من آن کرامت از میفروش امشب
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
شادم اگرچه خاطرم اندوهگین ازوست
کم شادیست این که دل من غمین ازوست
آن سرو پاکدامن ازین باغ کم مباد
کاین پاک دیده را نظر پاک بین ازوست
هرگز نکرد گوشه چشم از کرم به ما
مارا اگرچه چشم کرم بیش ازین ازوست
تاخیر کشتن از پی ناکامیم کند
چون داند این که کام دل من همین ازوست
کی مرهمی زلطف نهد بر دل کسی
مهر فلک که بر همه کس زخم کین ازوست
ای دل کجا به خرمن گل نسبتش رواست
خورشید من که خرمن مه خوشه چین ازوست
اهلی بهوش باش که در حقه فلک
زهرست و خلق را طمع انگبین ازوست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
از نرگس توام نظری ای پسر بس است
چشمی به من فکن که مرا یک نظر بس است
گر آب خضر نیست جگر تشنه تو را
پیکان آبدار تواش در جگر بس است
ای آنکه محرمی بر آن شوخ سعی کن
چندانکه نام من ببری اینقدر بس است
دستم نمی رسد که به بر گیرمت ولی
دست خیال تو مرا در کمر بس است
کی وصل گل به مرغ گرفتار می رسد
بویی که میرسد ز نسیم سحر بس است
باشد که ناله یی بکند در دل تو کار
از صد هزار ناله یکی کارگر بس است
گر خاک رهگذار تو اهلی نشد زبخت
اورا به چشم گردی از آن رهگذر بس است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
ز قامت تو چگویم که فتنها برخاست
قیامت است که در روزگار ما برخاست
اگر صفا طلبی کام دل مجوی که یار
چو در کنار نشست از میان صفا برخاست
به هر چمن که چو آب روان خرامیدی
پی قیام تو سرو سهی به پا برخاست
وفا نه از تو که از هیچ کس نمی بینم
چه حالت است؟ مگر از جهان وفا برخاست
جهان بکام تو اهلی کنون شود کان سرو
نشست با تو و بخت از سر جفا برخاست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
گر زخم عشق بر دل مردم جراحت است
مارا ز زخم تیر بتان چشم راحت است
گل راست حسن و بسته دهان مرا نمک
حسن نکو بسی است سخن در ملاحت است
زنگ از دلم ببرد جمالش که از صفا
چون حسن صادقان همه حسن و صباحت است
ما درد پروریم و نیاز آر آرزو
مره م نمی خرد دل ما تا جراحت است
اهلی حکایت غم دل شرح می دهد
او را ز گفتگو نه هوای فصاحت است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
چراغ عشق من افروخت شمع خلوت دوست
فروغ معنی من زنور طلعت اوست
مرا که گفت و شنید فرشته پروا نیست
چه جای دردسر ناصحان بیهده گوست
بلاست دل بتو دادن قیاس عقل اینست
ولی جمال تو بیش ز قیاس ما دلجوست
بیاو گشت چمن کن که دل برد از دست
چو نوخطان سبزی که باز بر لب جوست
ز سنبلت دل اهلی چو نافه سوخت از آن
هر آن نفس که بر آرد نسیم مشکین بوست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
گر بسوزد تن زارم بر من خار و خسی است
غم دل می خورم اما که دلم آن کسی است
بسکه شبها من دیوانه بخود در سخنم
هست همسایه گمانش که مرا همنفسی است
ای اجل جان مرا بخش بدان زلف سیاه
رانکه هر رشته جان بسته دام هوسی است
باغبان، مرغ دل من ننشیند بچمن
بگشا در که چمن بر دل تنگم قفسی است
ای شکر لب زبر خویش مران اهلی را
زانکه هرجا شکری هست بگردش مگسی است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
هرچند که یوسف بجمال از همه بیش است
حسن نمکین تو بلای دل ریش است
چون گل همه تن آب حیاتی تو ولیکن
چون خار دل آزار رقیبت همه نیش است
در دوستی مدعیان نیست جز آزار
هر کو ببدان دوست شود دشمن خویشست
دشمن ببرادر صفتی دوست نگردد
یوسف نگر ای مه که چه آزرده خویش است
مارا چه غم از مهر تو گر کم شد اگر بیش
کوته نظران را نظر اندر کم و بیش است
کام دلم ایکافر بدکیش کرم کن
آخر چو ترا مهر و وفا در همه کیش است
در کوی تو اهلی چه بود از همه واپس
زیرا که بجانبازی و مهر از همه پیش است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
عمرم همه با صوت نی و چنگ بسر رفت
وز سیلی عشق آنهمه از گوش بدر رفت
من سوختم از عشق و ترا هیچ خبر نیست
وز ناله من در همه آفاق خبر رفت
این سیل سرشک آخرم از ضعف چنان کرد
کز دیده یکی قطره بصد خون جگر رفت
هش دار که بس مرغ جگر سوخته از آه
افروخت چراغ گل و بر باد سحر رفت
بر گریه اهلی چه زند خنده که مسکین
دیگ دلش از آتش شوق تو بسر رفت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
نوروز من از طلعت چون ماه تو عید است
نوروز بدین طلعت فیروز که دیدست؟
پیش آر قدح ساقی و بردار سر خم
بگشای در عیش که دست تو کلید است
در صید گه عشق به فتراک ببندتد
هر صید که در خون دل خود نطپیدست
باشد که تو خود رحم کنی ور نه جهانی
سودای تو پختند و بجایی نرسیدست
چون غنچه دلم فاش کند روز قیامت
زان جامه که پوشیده ز دست تو دریدست
فرهاد که جان داد به تلخی پی شیرین
یک ذره ازین چاشنی ما نچشیده است
تنها نکشد داغ ملامت دل اهلی
کس نیست که از عشق تو داغی نکشیده است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
گریه ام دید و چو گل از خنده آن مهوش شکفت
در خزان پیریم آخر بهاری خوش شکفت
دل بخونریز من آن سرو سهی را میکشد
غنچه بخت مرا آخر گلی دلکش شکفت
تا رخش دیدم بمستی جانم از حسرت بسوخت
آه از این گلها کزان رخسار چون آتش شکفت
برق نعل ابر شش آتش بهستی زد مرا
صد گل عشرت مرا از نعل آن ابرش شکفت
باز شد! اهلی دلش با آنکه صد دل پاره کرد
تنگدل چون غنچه نبود بلکه عاشق وش شکفت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
از لطف اگرچه با سگ خویشت عجب خوش است
من کیستم که با تو نشینم ادب خوش است
گر کعبه وصال تو نتوان بسعی یافت
ننشینم از طلب که درین ره طلب خوش است
گر بر تو خوش بود غم و اندوه عاشقی
ورنی بهر که هست نشاط و طرب خوش است
من منع صوفی از می و شاهد نمیکنم
با لعل یار ساغر می لب بلب خوش است
صاحب خرد خمار بلا سال و مه کشد
اهلی که مست عشق بود روز و شب خوش است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
ناخورده می ز نرگس او دل خمار یافت
تا چیده یک گل از مژه صد زخم خار یافت
میکرد شمع از آتش دل بی قرار سعی
بعد از هزار سعی بکشتن قرار یافت
آنرا چو من رواست که گشت چمن کند
کز خار و گل مشام دلش بوی یار یافت
من ذره حقیرم و آن آفتاب حسن
هرجا نظر فکند چو من صدهزار یافت
چندان ز مهر او بفلک رفت دود دل
کایینه جمال بآخر غبار یافت
با انس آن غزال کنار از جهان گرفت
مجنون که آرزوی دل اندر کنار یافت
سرچشمه حیات اگر شد نصیب خضر
اهلی نمی هم از مژه اشگبار یافت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
خوش آنکه دور فلک بر مراد من میگشت
که خار گلشن بختم گل و سمن می گشت
خوش آنکه بر من لب تشنه خون ترش میشد
مرا از آن ترشی آب در دهن می گشت
خوش آنکه از سخنم لب چو غنچه گر بستی
دگر شکفته تر از گل بیک سخن می گشت
خوش آنکه گر گرهی می فتاد در کارم
گره گشای من آن زلف پرشکن می گشت
خوش آنکه در ظلمات غم آن لب شیرین
ز خنده چشمه حیوان به چشم من می گشت
خوش از آنکه از رخ آن بت هزار عاشق مست
بیک نظاره که می کرد برهمن می گشت
خوش آنکه گاه تبسم هزار چون اهلی
فدای آن لب شیرین و آن دهن می گشت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
این چه سروست که از گلشن جان خاسته است
وین چه قدست که چون نخل گل آراسته است
گرد بر دامن پاکت نرسد از ره کس
خاصه گردی که از آلوده دلی خاسته است
وای اگر آنقدر افزوده شود روز فراق
کز شب قدر وصال تو فلک کاسته است
عشق اگر تیغ برآرد سپر عقل چه سود؟
بر سر بنده رود آنچه خدا خواسته است
اهلی از برق جهانسوز غمت بی خبرست
ورنه این خرقه صدپارچه پیراسته است