عبارات مورد جستجو در ۳۹۸ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : ترکیبات
شمارهٔ ۵
فتد آتش به آب وخاک شیراز
رود بر باد خاک پاک شیراز
نه نشئه در می ونه می در انگور
نه انگور است اندر تاک شیراز
شرنگی می کند درکام شهدم
مرا زهری دهد تریاک شیراز
تفاوت مشک را از پشک ننهند
چه شد آن خلق با ادراک شیراز
فریدونی رسان یا رب که گردد
زوال دولت ضحاک شیراز
نه خواهم نه بمانم گردد از شه
تیولم گر همه املاک شیراز
اگر مردی است نواب است ورنه
ندیدم مردی اندر خاک شیراز
شود هر ماهی از عمرش چو سالی
نبیند کوکب بختش وبالی
قلم آندم که اندر دست گیرم
حظ از خط می برددرویش ومیرم
اگر از منشیان پرسی در انشا
همه دانند بی مثل و نظیرم
گر از مستوفیان خواهی حسابم
جوان وپیر آنها را امیرم
مجو از شاعران انصاف خود ده
به طرز شعر سعدی یا ظهیرم
برو ز اخترشناسان جو که خوانند
یکایک خواجه خواجه نصیرم
اگر دررمل پرسی دانیالم
جنایا و ضمائر را خبیرم
وگر جوئی ز جفر از حرف حاصل
جواب هر سؤالی را بصیرم
مگو ز اعداد کادریس زمانم
طلسم قاف را از بر بخوانم
مگر کاری کند الطاف نواب
که بخت ما شود بیدار از خواب
وگرنه راه امید است مسدود
ز هرکوی وزهر سوی وزهر باب
نه یاری خواهم ار برنا نه از پیر
نه کاری آید از شیخ و نه از شاب
علاج درد ما را کی تواند
طبیبی کو نکرد از شهد جلاب
مگر از ابر لطف وهمت او
شودکشت امیدم سبز و سیراب
مگردرمان دردم اوکندکو
دهدالفت میان آتش وآب
بود پیوسته خصمش درتب ولرز
چو روی آتش اندر بوته سیماب
دل او خرم ومسرور بادا
زجانش رنج ومحنت دور بادا
فلک قدرا نظر فرما به حالم
که از دست زمانه پایمالم
کشیده تر مرا بود از الف قد
کنون از بارغم خم تر ز دالم
ز بس مویم همه خوانندمویم
ز بس نالم همه دانند نالم
چنان گردیده جسمم از غم ورنج
که نتواند کس آرد درخیالم
بردهمچون غباری تا جنوبم
اگر بر تن وزد باد شمالم
به بخت خود زنم هر چند قرعه
نقی وانگیس می آید به فالم
مگر از التفات ویاری تو
در آید کوکب بخت از وبالم
بیا از مرحمت یاری به من کن
کرم فرما مددکاری به من کن
مشیر الملک اندرسال پارم
بسی عزت نمود واعتبارم
پی خدمت به نیریزم فرستاد
چو محرم دید وبس خدمتگذارم
چو درخدمت مرا دیدندقابل
حسودان رشک بردندی ز کارم
ز من بدها به پیش خواجه گفتند
که تا خائن کنندو خوار وزارم
مشیر الملک هم بشنید از ایشان
سیه ز آنرو چنین شد روزگارم
به زیر بار خوددرمانده بودم
ز نوباری گران کردندبارم
چنان گردیده ام اکنون که دردل
نمی باشد خیالی جز فرارم
دوحاجت دارم از سرکار نواب
که آسان تر بو از خوردن آب
یکی هر قسم دانی وتوانی
مفاصای حسابم را ستانی
دوم اذنی بگیری تا ز شیراز
روم جائی که نامش را ندانی
چه گردد گر دل ویرانه ام را
شوی بانی ز لطف ومهربانی
به منزل بی خطر خواهم رسیدن
کندلطف توام گر همعنانی
مشیر الملک را از این دو مطلب
اگر دیدی که دارد سرگرانی
مگو دیگر سخن خاموش بنشین
مبادا در دل آرد بدگمانی
وگر افکند دیدی چین درابرو
بخوان اخلاص یا سبع المثانی
زجا برخیز و می کن قصه کوتاه
سخن دیگر مگو الحکم لله
ز شیراز ار روم نایم دگر باز
نخواهم برد دیگر نام شیراز
حساب ما به محشر اوفتاده
به مستوفی بگو دفتر مکن باز
شوم چون صعوه تاکی صید هر کس
روم صیاد گردم همچو شهباز
کنم از فارس تا بر هم زنی چشم
ز قید تن چو مرغ روح پرواز
وطن در کشوری گیرم که خلقم
کنند از جان ودل اکرام و اعزاز
روم جائی که باشد قدردانی
دهندم رتبه سازندم سرافراز
شوم از مرتبت درخلق مخصوص
شوم از منزلت در دهرممتاز
چرا درفارس خوار وزار باشم
روم جائی که تا سالار باشم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۸
بیوفا و بد و بیدادگرت ساخته‌اند
خوب بودی و دگر خوبترت ساخته‌اند
رحم اگر بر دل زارم نکنی جرم تو نیست
که ز حال دل من بی‌خبرت ساخته‌اند
دی به از هر به و امروز ز هر بد بترم
چه توان کرد چنین در نظرت ساخته‌اند
به چه رنگ از تو شکبید دل بی‌طاقت من
تو که هر لحظه به رنگ دگرت ساخته‌اند
چون ز غیرت نگدازیم که این بلهوسان
راه چون مور به تنگ شکرت ساخته‌اند!
دور از آغوش رقیبان نشوی پنداری
دست این طایفه را در کمرت ساخته‌اند
راز من هم ز زبان تو به من می‌گویند
این حریفان که چنین پرده درت ساخته‌اند
از سموم نفس بلهوسان می‌ترسم
که سراپای، چو گلبرگ ترت ساخته‌اند
این لطافت که تو داری و صفایی که تراست
از نسیم گل و آب گهرت ساخته‌اند
ناز بر تخت کی و مملکت جم دارند
بیدلان تو که با خاک درت ساخته‌اند
خبر از خویش نداری به چه کاری فیّاض
چه دمیدند که بی پا و سرت ساخته‌اند!
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۴
هم در شیخ زدم هم ره رهبان رفتم
کافر از کعبه و از دیر مسلمان رفتم
عادت عکس نقیض فلکم مغلطه زد
که پی درد به دریوزة درمان رفتم
خنده بر سستی امید خودم می‌آید
از درت رفتم و این طرفه که خندان رفتم
گر چه از آمدن خویش پشیمان بودم
لیکن از رفتن خود نیز پشیمان رفتم
آمدم این همه ره دست به دامان امید
لیک با یأس ابد دست و گریبان رفتم
اینکه جز لخت دلم هیچ ندادند نصیب
جرم من بود که ناخوانده به مهمان رفتم
همدمان منع من از ناله روا نیست که من
بلبلی بودم و نادیده گلستان رفتم
غربتم گرد ملالت ز وطن بیش افزود
یوسفی بودم و از چاه به زندان رفتم
از ملاقات من احباب ملال افزودند
گر چه چون باد صبا جانب بستان رفتم
بوی پیراهن یوسف شدم و بی‌اثرم
هرزه بود این که من از مصر به کنعان رفتم
دوری از دوست ندانی گنه من فیّاض
رفتم از درگه او لیک به فرمان رفتم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۲
کمان غمزه پر کش کن که تیرت را نشان گردم
بگو حرفی که تا چون خط به گرد آن دهان گردم
زبان بسته تا تقریر شرح بیقراری کرد
چو حرف شکوه می‌خواهم که بر گرد زبان گردم
تو چون سرو روان از پیش من رفتی و می‌خواهم
ز خجلت آب گردم تا به دنبالت روان گردم
درین دریای خون کز هیچ سوره بر کنارش نیست
دلی خواهم که چون گرداب دایم بر میان گردم
امیدم پیر شد در وعده‌گاه انتظار او
کجا شد وعدة دیگر که باز از نو جوان گردم
چنین نامهربانی‌ها که من دیدم عجب نبود
که با من مهربان گردد اگر نامهربان گردم
خیالی گشته‌ام در ناتوانی‌ها از آن ترسم
که ناگه از نظرگاه سر تیرت نهان گردم
به او رنگی ندارد گریة خونین من فیّاض
به پیش غم گر از هر تار مژگان خونفشان گردم
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۲۸ - در شکایت و گله و طلب شفاعت و صله
ای خواجه ای که با تو کسی را قرین کنند
کو را حکایت از بر چرخ برین کنند
بشنو ز فضل خویشتن از بنده یک سخن
تا خلق شکر تو بر جان آفرین کنند
گرچه شد است همت وجودت بر آسمان
بیم است از آنکه هر دو مرا در زمین کنند
آحاد گشت ألوف امیدم ز هر دوان
من طمع کرده تا عشراتم مائین کنند
این شاعران که پای برین آستان نهند
دانی که شعر من علم آستین کنند
ایشان همه به شکر و رهی باشکایت است
آری مگر به شهر شما در چنین کنند
هر روز ناامید چو برگردم از درت
قومی ز به هر خور ز رهی دل حزین کنند
از خویشتن به من نگر ای صدر روزگار
تا اهل روزگار تو را آفرین کنند
چو«ن» در رکیب همت تو دست دل زدم
گفتم مرا ز درگه تو اسب زین کنند
آخر عنایت تو به نزدیک میر چیست
این سرکه را ز بهر چه در انگبین کنند
تو می روی به درگه سلطان امیدوار
تا خواجگان به مهر تو دل را رهین کنند
بنگر که بر دل تو چه آید از آن گروه
گرو العیاذبالله با تو همین کنند
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۴۱ - در حسن صورت و سؤ سیرت غلامی و کیفیت خرید و فروش او گوید
خریدم از در عشرت غلامکی چو نگار
که گاه بیع مرا دست و دل برفت از کار
غلامکی به حدیث جمال فوق الوصف
نداده بر در حسن آفتاب و مه را بار
چو صورتی که نگارد بهین نگارگری
به صد هزار تکلف به خامه بر دیوار
گشاده جبهت و پاکیزه روی و خرم چشم
لطیف خلقت و شیرین زبان و خوش گفتار
نکرده هیچ کس را دو زلف او تمکین
نداده هیچ دلی را دو چشم او زنهار
ز گل نموده جمالش به ماه بر تصویر
ز مشگ کرده دو زلفش بر آفتاب نگار
قیاس نیست نکوئیش را ولیکن هست
از این یکی عجمی غمرسار بی هنجار
ستور عادت،گوساله طبع،گاو سرشت
خرد رمیده، مدهوش رای، ناهشیار
به خیره رائی از خوک خوکتر صد ره
به خامکاری از گاو گاوتر بسیار
گرش بگویم: کفشم بنه، نهد جبه
ورش بگویم: موزه بده، دهد دستار
به نانباش فرستم شود به کفشی گر
به گازرش بدوانم دود بر عصار
حدیث آب کشیدن ز جوی؛ باز آمد
سبو شکسته و تر کرده جامه چندین بار
به مستراح درون یک تنش همی باید
که . . . بشوید و گرنه تبه کند شلوار
هزار بار زیادت شکست کاسه و خوان
شکسته گردد آری به کار دست افزار
گر از قضا به مهمی فرستمش گه صبح
نماز خفتن کرده به من دهد دیدار
یکی دو بار به گرمابه بردمش دیدم
برهنه . . . وبه سر بر نهاده سطل و ازار
ز حال خانه چو پرسم مرا جواب دهد
بسی است خواجه برون و درون تو را گفتار
به مجلس اندر ساقیش چون کنم که مرا
بلند گوید سیکی بگیر و سیل بیار
چه بر خوریم ز پالیز نارسیده اوی
که نیست خربزه او به جایگاه خیار
سه مه بود که خریدم دو ماهه بیمار است
چو زر وزیر وزریر است زرد و زار و نزار
کسان من به تعهد نشسته بر سر او
چو کرکسان که نشینند برسر مردار
به تندرستی در مرده بود نالان گشت
شگفتم آید تا مرده چون بود بیمار
کنون کجابرم این مرده ریگ را که مرا
نه مرد فضل و ادب شد نه اهل بوس و کنار
هزار تیز به ریشش که این فروخت به من
مشعبد آمد قواد جلد دولت یار
اگر حکایت آنت کنم که اندر بیع
چه رنج دیدم از آن قلتبان ناهموار
چنان شود که تو را دل چنان شود در غم
که «چون» نی از تو برآید هزار ناله زار
به روز اول پیش اجل نجیب الدین
که داشته است بهر کار در مرا تیمار
بیامدند سه نخاس چون سه اشتر مرغ
گرفته دست دو منحوس چون دو بوتیمار
چو بوم شوم پی و چون کلاغ بانگ آور
چو زاغ بسته صف و چون کلنگ گشته قطار
سپرده دست به دست نجیب از پی بیع
گرفته ریش گریبان من ز بهر قرار
کشیده دست نجیب و گسسته پنجه من
یکی ز رنج تباه و یکی ز درد فگار
فریب و حیله نخاس و زرق بازرگان
بباخت با من بیچاره چند گونه قمار
به خاکساری نخاس . . . فروش دغل
ز من سبک بدو سرزر گرفت در یک بار
نهان ز عامل و سلطان به سالی اندر شهر
همی زنند مرا کارها چنین دو هزار
مرا چه سود پشیمان شدن که اول روز
دخیل بودم و آن روسبی زنان طرار
بهر دو پای فتد مرغ زیرک اندر دام
بهر دو دست بود مرد ابله اندر کار
بخاصه خواجه این قلتبان کیا حاشا
که جمله لعنت بر «بار» باد و برسر بار
مشنعیست از این مد بری صداع دهی
دروغگوی و تعنت نمای و بدکردار
ز کیسه من اگر چند سودمند شدند
یکی نداد مرا یاوری به یک دینار
به من حریف بر ایشان چگونه سود کنند
که ایمن است ز تلبیس خفتگان بیدار
رسید کار به جائی ز صیدگاه سپهر
که زیر کان را دارند خربطان بشکار
ز مرد خامش باید همی بتر ترسید
کز آب ساکن خیزد نهنگ مردم خوار
بهر چه گفتم دانم که کس نخواهد گفت
مگوی چیزی کت واجب آید استغفار
خدای باد بهر کار با نجیب الدین
کزو شد آسان کار چنین شده دشخوار
صداعها بکشید و غلام را بخرید
بداد خط و زر از کیسه داد مهتروار
منم قوای نان پز شعار شیرین شعر
مراست خاطر خباز شکل گرده شمار
ز بهر نان من است آن گهر صفت گندم
به خوشه صدف اندر بکشت زار بحار
بدن دکان و خرد دستگاه و طبع تنور
ضمیر هیزم و اندیشه دود و خاطر نار
زمانه حمال ارکان وال و دهر قفیز
ستاره گندم و مه مهر و آسمان انبار
سیدای نسفی : رباعیات
شمارهٔ ۷ - اسبیات
ای میر عالمی ز عطای تو بهره مند
لطفت چرا کند به من خسته ماجرا
اسپی که از برای من انعام کرده یی
آن هم به کهکشان فلک می کند چرا
سیدای نسفی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
سبب نظم رباعی اینست: عبدالرحمن بکاول برادر جاوم بی اتالیق محرمی داشته که او را خواجه بامیر می گفته اند ملا این رباعی را به او گفته اند.
در کوی تو خویش را عدم فرض کنم
صد جان دگر به پای تو قرض کنم
عمریست به حال من نمی پردازی
از دست تو با میر روم عرض کنم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
ندهی کام مرا از لب خندان تا چند
تشنه مانم بلب چشمه حیوان تا چند
ای که هر بی سرو سامان ز تو سامانی یافت
نکنی یاد من بی سر و سامان تا چند
بارها عهد به بستی و شکستی همه را
آخر ای سخت دل این سستی پیمان تا چند
شربتی هم بچشان ز آب وصالم ایدوست
میگدازی دلم از آتش هجران تا چند
ای غمت روز مرا کرده چو شب همچون صبح
در فراق تو زنم چاک گریبان تا چند
بامیدی که فتد دامن وصلت بکفم
ریزم از دیده تر اشک بدامان تا چند
دگر نراست ز وصل رخ تو خاطر جمع
من به یاد سر زلف تو پریشان تا چند
تنگ شد حوصله من به قفس ای صیاد
دور مانم ز تماشای گلستان تا چند
کافر آزردن کافر نپسندد بر خویش
ای مسلمان کنی آزار مسلمان تا چند
ای‌امیر عرب ای پادشه ارض و سما
تو به ارض غری و من بصفاهان تا چند
دارد ‌امید که آید بجوار تو صغیر
بنده را ره نبود بر در سلطان تا چند
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۴
ای یار بکس وفا نکرده
جز جور و جفا بما نکرده
ای درد درون دردمندان
دانسته و اعتنا نکرده
صد درد که‌ آمد و رفتی
درد دل ما دوا نکرده
گفتی که وفا کنی پس از جور
ترسم نکنی خدا نکرده
من کیستم آن بلاکش عشق
اندیشه ز ابتلا نکرده
بر من نگذشته است تا حال
روزی و شبی دعا نکرده
یا رب چه کنم دگر ندارم
تیری ز کمان رها نکرده
بختم که بود بخواب با من
غیریست خود آشنا نکرده
بیدار شود دگر کجا کی
این خفتهٔ دیده وانکرده
رفتند از این دیار یاران
رو هیچ سوی قفا نکرده
مانند صغیر از زمانه
کام دل خود روا نکرده
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
ز بس که شوق مرا برقرار نگذارد
نشسته‌ام به سر راه یار نگذارد
چنان ز من گذرد سرگران، که طعنه غیر
مرا به رهگذر انتظار نگذارد
به بزم یار ز اندیشه عتاب، مرا
خیال شکوهٔ بی‌اختیار نگذارد
هجوم شوق من از حد گذشت و می‌ترسم
که پای عهد ترا استوار نگذارد
ز گرامی‌اش غرضی غیر ازین نمی‌یابم
که خجلتم به سر رهگذار نگذارد
نهان گذشتن آن پرفریب، میلی را
به هیچ رهگذر امیّدوار نگذارد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
نشان من چو بتان از ستیز می‌جویند
مرا نیافته شمشیر تیز می‌جویند
ز طرف دشت مگر گرد آن سوار نمود
که آهوان همه راه گریز می‌جویند
تو در کنار رقیبیّ و پاره‌های دلم
ترا به دیده خونابه‌ریز می‌جویند
به راحتند شهیدان ز قتل خود، که ترا
بدین بهانه دم رستخیر می‌جویند
چنانکه مرغ زند پا به تیغ، ساده‌دلان
نجات ازان مژه پرستیز می‌جویند
برآر حاجت آزادگان که چون میلی
به گردن آن رسن مشک بیز می‌جویند
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
از بس که کرده‌ام گله هر جا ز خوی او
شرم آیدم دگر که ببینم به سوی او
شرمنده‌وار می‌گذرد چون به من رسد
تا آنچه کرده است نیارم به روی او
قاصد به من مگو خبر التفات یار
رو با کسی بگو که ندانسته خوی او
هر دم رقیب از پی تحقیق حال من
سازد بهانه‌ایّ و کند گفت‌وگوی او
مردم ز بهر یک نگه آشنای یار
تا صید کیست آهوی بیگانه خوی او
میلی چنین که برده ز راهش فریب غیر
بودن نمی‌توان به ره آرزوی او
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
نادیده مرا چون کند آن نور دو دیده
گویم پی تسکین دل خود، که ندیده
دست همه بربسته و دستی نگشاده
پای همه پی کرده و تیغی نکشیده
ترسم که نی ناوک او از تپش دل
در هم شکند همچو پر مرغ تپیده
معذور بدارم، که ز بی‌تابی شوق است
سوی تو اگر آمده‌ام ناطلبیده
هرگز سخنم را نشنیدیّ وبه رغمم
نشنیده نکردی که بگویم نشنیده
میلی رود آن عمر گرانمایه شتابان
خود را به سر ره برسان تا نرسیده
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
دل به تو بستم و ترک جفا ندهی
جان به تو دادم و داد مرا ندهی
ناز و عتاب تو کمتر اگر نشود
داد کسی تو به روز جزا ندهی
دل تپدم ز خیال سوال رقیب
گرچه جواب کسی ز حیا ندهی
بهر خجالت من بر مجلسیان
از پی من بفرستی و جا ندهی
میلی از آنچه شنیدی ازو و رقیب
بهر خدا که به خاطر ما ندهی!
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
از فریب وعده‌ای بازم شکیبا کرده‌ای
باز افسون را زبان بند تمنا کرده‌ای
گرچه ظاهر کرده‌ای هر وعده‌ای را صد خلاف
هر خلاف وعده را صد عذر پیدا کرده‌ای
بهر جان بردن اجل هم دست و پایی می‌زند
در میان فتنه‌ای کر غمزه بر پا کرده‌ای
میرم و بر زندگانم رحم می‌آید که تو
خو به آن بیدادها داری که با ما کرده‌ای
ای که دی در عاشقی طعنم به رسوایی زدی
شرم بادا از منت کامروز حاشا کرده‌ای
گشته‌ای از گریه میلی راز خود را پرده در
آنچه در دل بود پنهان، آشکارا کرده‌ای
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
دی شدی مست می ناب و خرابم کردی
داغ بر دست نهادیّ و کبابم کردی
ناصح از من بگذر دیگر و بگذار مرا
چه شدم، این همه کز پند عذابم کردی؟
چون در خانه غارت‌زده چشمم باز است
تا سپاه مژه را رهزن خوابم کردی
بود ایمن ز خلل، عافیت‌آباد دلم
تو به یک چشم زدن خانه‌خرابم کردی
من که می‌خواندم ازین پیش به طاعت همه را
ناطلب رفته هر بزم شرابم کردی
تا سوال تو کند حیرت میلی افزون
به فسون، بسته زبان وقت جوابم کردی
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - در مدح نورنگ‌خان
در گلو بینم گر از تیغ شهادت شربتی
یک دم از عمر به تلخی رفته یابم لذّتی
همچو مرغ نیم بسمل در میان خاک و خون
نیم جانی دارم و از وی ندارم راحتی
چون به این آسودگی در عمر خود کم بوده‌اند
کشتگان تیغ او دارند هر یک حسرتی
گاه قتلم از حسد بگرفت دشمن دست دوست
باز در صد محنتم افکند و دارد منّتی
خویش را هر لحظه بینم در محبّت گرمتر
با وجود آنکه هر دم پیشم آید محنتی
کس ندارد جرئت پابوس او از بیم جان
دست می‌شویم ز جان و می‌نمایم جرئتی
از شکایت در عتاب آوردمش، بینم کنون
من ازو شرمنده، او هم دارد از من خجلتی
دارم از دست ستمهایش دل آزرده‌ای
کاش بهر شکوه در بزمش بیابم فرصتی
از وفا عمری که سر بر آستانش داشتم
هر زمانم با سگان کوی او بود الفتی
این زمان کز کوی او محروم گشتم، هر زمان
بر دلم از یاد هر الفت فزاید کلفتی
با کدامین دل روم سویش، همان گیرم که باز
با رقیبش دیدم و در دل گره شد حسرتی
چون ز بیداد تو می‌نالم، مرا معذور دار
گر سگ کوی ترا از ناله دادم زحمتی
بهر یک دیدار دیگر بود، نه از بیم جان
وقت کشتن خواستم گر از تو یک دم مهلتی
استماع نالهٔ نی حال می‌بخشد، ولی
دارد آواز نی تیر تو دیگر حالتی
آنکه در بزم تو بر وصلم حسد بردی کجاست
تا بگیرد از من و محرومی من عبرتی
خسته‌ام دیدیّ و بر ریشم نبستی مرهمی
زحمتم دادیّ و بر حالم نکردی رحمتی
آن ستمها کز تو دیدم کی ز دل بیرون رود
گر نبینم روی خورشید همایون طلعتی
مهر کیوان منزلت، نورنگ دریادل که چرخ
با علوّ آستان او ندارد رفعتی
آن‌قدر قدرت که با سر پنجهٔ انصاف او
حلقهٔ بازوی گردون را نباشد قدرتی
وان ولی نعمت که بر خوان سخایش حرص را
هیچ در خاطر نماند آرزوی نعمتی
هر کجا انعام عامش گسترد خوان عطا
می‌برد در خورد استعداد، هر کس قسمتی
بس که در ایّام او دست تطاول کوته است
زلف خوبان را به دل بردن نباشد رغبتی
از ستم در دور عدلش وحش و طیر آسوده‌اند
همچو بخت عاشقان هریک به خواب غفلتی
در زمان همّتش گشتند چون گوهر عزیز
پیش ازین می‌بود اگر اهل طمع را ذلّتی
عام شد انعام تا حدّی که حیرت می‌کنند
در وجود آید گر از طبع خسیسان خسّتی
در گلوی دشمنان، کار دم خنجر کند
گر در آب تیغ او مضمر شود خاصیّتی
بس که در عهدش دد و دامند ایمن از گزند
در کمند، آهوی وحشی را نباشد وحشتی
ای که در دور تو بر دلهای محزون، از نشاط
گوشهٔ بیت‌الحزن گردید بیت‌العشرتی
هیچ‌کس را نگسلد تیغ اجل تار حیات
تا نه از تیغ جهانسوز تو گیرد رخصتی
حاصل دریا و کان باشد ترا یک‌روزه خرج
بلکه آن یک روز هم برنگذرد بی‌عسرتی
شد چنان دلها به عهدت از گزند ایمن که مار
گر شود همخوابه، در خاطر نیفتد دهشتی
داورا! بر حسب فرمان از خراسان سوی هند
آمدم، وین قصهٔ در هر شهر دارد شهرتی
از در ارباب دولت پا کشیدم، چون زدم
دست در دامان جاه چون تو صاحب‌دولتی
رو به هر سویی نهادی، در قدم بودم ترا
گر سزاوار تو از دستم نیامد خدمتی
در خلا و در ملا، غایب نبودم لحظه‌ای
وز دعا و از ثنا فارغ نبودم ساعتی
این زمان کز آستانت با دل امّیدوار
کرده‌ام عزم دیار خویش بعد از مدّتی
بی‌تکلّف، بود امّیدم که از درگاه تو
گر پریشان آمدم، با خود برم جمعیّتی
جز تو ممنون کسی دیگر نباشم در جهان
با تو در جمعیّتم کس را نباشد شرکتی
در به روی خلق بندم، پا به دامان در کشم
با دل آسوده بنشینم به کنج عزلتی
دم به دم در شرح اوصافت کنم اندیشه‌ای
هر زمان در وصف اخلاقت نمایم فکرتی
در تصوّر کی گذر می‌کرد این معنی مرا
کز تو آخر کار من این رنگ یابد صورتی
از تو احسانی که من می‌خواستم نسبت به خویش
با لقایی کرده‌ای نسبت به هر بی‌نسبتی
تیرگی از تیره‌بختیهای من کردی به من
همچو آن آیینه کز زنگی پذیرد ظلمتی
چشم آن می‌داشتم کز فتح باب دست تو
زین درم سوی در دیگر نیفتد حاجتی
چون ترا دیدم در همّت به رویم بستهای
همّتی ورزیدم و رفتم ازین در، همّتی!
گوهری بودم، مرا از دست دادی رایگان
گرچه گوهر این زمان پیش تو دارد عزّتی
با وجود آنکه جای کلفت و آزار هست
نی به خاطر دارم آزاری، نه در دل کلفتی
گر صد این مقدار هم بینم در احسانت فتور
کسی ازان در اعتقادم راه یابد فترتی؟
یارب اندر عمر خود هرگز نباشم با حضور
از تو هرگز بر زبانم بگذرد گر غیبتی
همچو شام این ماجرا دارد کدورت، وقت شد
کز دعا، چون صبح، میلی بر فرازی رایتی
تا غریبانی که دور افتاده‌اند از خان و مان
جمله را سوی وطن باشد خیال رجعتی
مرجع اقبال و دولت باد تا روز قیام
آستان بارگاه چون تو عالی حضرتی
دشمن جاه تو دشمنکام تا هنگام مرگ
از وطن آواره هریک در بلای غربتی
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
زان گل نشان نداد، صبا را چه می شود
سرگشته ایم، راهنما را چه می شود
ما در گشودن مژه خویش عاجزیم
خود واکنی تو بند قبا را چه می شود
دیوانه ایم و نوبر سنگی نمی کنیم
طفلان این دیار، شما را چه می شود!
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۴۷۸
دارم تنی ز دست غمت چون سبوی خشک
از آب شکوه چون نکنم تر، گلوی خشک؟
لب تشنه مراد چه خواهد ز چرخ دید؟
کام پیاله تر نشود از سبوی خشک
تنها به خس نه ایم در افروختن شریک
چون آتشیم با همه در سوختن شریک