عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۴
اسیران پرده از حال دل خود بر نمیگیرند
چو تب در پوست میسوزند لیکن در نمیگیرند
برو پیمانه در خون زن که صافی مشربان عشق
نمی تا در جگر باقی بود ساغر نمیگیرند
فلک بر بیقراران آب میبندد نمیداند
که این لب تشنگان کام خود از کوثر نمیگیرند
به گوش عیش زن از داستان عمر حرفی چند
که این افسانه را بار دگر از سر نمیگیرند
نگهدار آبروی خویش و از هر فتنه ایمن شو
که گر عالم شود خشک، آب از گوهر نمیگیرند
فلک گر خون من ریزد دلش جمعست میداند
که خون شعله را تاوان ز خاکستر نمیگیرند
چه طوفان جلوه دادی بر سر مژگان دگر فیّاض
که اهل عالم از دریا حسابی برنمیگیرند
چو تب در پوست میسوزند لیکن در نمیگیرند
برو پیمانه در خون زن که صافی مشربان عشق
نمی تا در جگر باقی بود ساغر نمیگیرند
فلک بر بیقراران آب میبندد نمیداند
که این لب تشنگان کام خود از کوثر نمیگیرند
به گوش عیش زن از داستان عمر حرفی چند
که این افسانه را بار دگر از سر نمیگیرند
نگهدار آبروی خویش و از هر فتنه ایمن شو
که گر عالم شود خشک، آب از گوهر نمیگیرند
فلک گر خون من ریزد دلش جمعست میداند
که خون شعله را تاوان ز خاکستر نمیگیرند
چه طوفان جلوه دادی بر سر مژگان دگر فیّاض
که اهل عالم از دریا حسابی برنمیگیرند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۲
سهل است اگر رقیب به خود مایلش کند
مهرست کینه نیست که جا در دلش کند
ساغر به جرم اینکه لبی بر لبش نهاد
شیشه به سرزنش همه خون در دلش کند
آتش زند به بال و پر از شعلههای شوق
پروانهای که آرزوی محفلش کند
حسرت ببین که خنجر بیداد او همان
بعد از هلاک خون به دل بسملش کند
فیّاض در فریب تو چشمان جادوش
سحری نکردهاند که کس باطلش کند
مهرست کینه نیست که جا در دلش کند
ساغر به جرم اینکه لبی بر لبش نهاد
شیشه به سرزنش همه خون در دلش کند
آتش زند به بال و پر از شعلههای شوق
پروانهای که آرزوی محفلش کند
حسرت ببین که خنجر بیداد او همان
بعد از هلاک خون به دل بسملش کند
فیّاض در فریب تو چشمان جادوش
سحری نکردهاند که کس باطلش کند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۰
هر که این شیرین لبان محو شکر خندش کنند
شیرة زهر هلاهل شربت قندش کنند
کس درین بیتالحزن بیبهره از آزار نیست
درد معشوق ار نباشد داغِ فرزندش کنند
نیست منع ناله ممکن ناتوان عشق را
گر به تیغ طعنه چون نی بند از بندش کنند
هر نهالی را که گیرد ریشه در گلزار عشق
برکنند اول زبیخ آنگه برومندش کنند
شورش دیوانه از هم بگسلد زنجیر را
مفت مجنونی که بیزنجیر در بندش کنند
جسم اگر خاکست و جان پاکست استبعاد نیست
بوتة خاری بود کز گل برومندش کنند
همچو فیّاضی ندارند این وفا پروردگان
تا به انواع جفا دانسته خرسندش کنند
شیرة زهر هلاهل شربت قندش کنند
کس درین بیتالحزن بیبهره از آزار نیست
درد معشوق ار نباشد داغِ فرزندش کنند
نیست منع ناله ممکن ناتوان عشق را
گر به تیغ طعنه چون نی بند از بندش کنند
هر نهالی را که گیرد ریشه در گلزار عشق
برکنند اول زبیخ آنگه برومندش کنند
شورش دیوانه از هم بگسلد زنجیر را
مفت مجنونی که بیزنجیر در بندش کنند
جسم اگر خاکست و جان پاکست استبعاد نیست
بوتة خاری بود کز گل برومندش کنند
همچو فیّاضی ندارند این وفا پروردگان
تا به انواع جفا دانسته خرسندش کنند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۱
مستی ز گرد تفرقه پاکم نمیکند
تا غنچه خُسبِ سایة تاکم نمیکند
از نالة گداخته سر تا به پا پرم
مرهم علاج سینة چاکم نمیکند
از هفت جوش صبر وجودم سرشتهاند
خوی زمانه عربدهناکم نمیکند
جرأت نگر که شوکت خصمی چو آسمان
دست آزمای تهمت باکم نمیکند
در حیرتم که طالع هندوی من چرا
گوش آشنای نغمة را کم نمیکند
السماسْسوده سودة الماس میشود
زان کُشت آسمانم و خاکم نمیکند
خاکستر ار شوم که نگهدار آتشم
دانستهام که عشق هلاکم نمیکند
آلایش محیط در امکان عقل نیست
کس این گمان به دامن پاکم نمیکند
فیّاض مهر زلف بتان سرنوشت ماست
این بخت سایه از سر ما کم نمیکند
تا غنچه خُسبِ سایة تاکم نمیکند
از نالة گداخته سر تا به پا پرم
مرهم علاج سینة چاکم نمیکند
از هفت جوش صبر وجودم سرشتهاند
خوی زمانه عربدهناکم نمیکند
جرأت نگر که شوکت خصمی چو آسمان
دست آزمای تهمت باکم نمیکند
در حیرتم که طالع هندوی من چرا
گوش آشنای نغمة را کم نمیکند
السماسْسوده سودة الماس میشود
زان کُشت آسمانم و خاکم نمیکند
خاکستر ار شوم که نگهدار آتشم
دانستهام که عشق هلاکم نمیکند
آلایش محیط در امکان عقل نیست
کس این گمان به دامن پاکم نمیکند
فیّاض مهر زلف بتان سرنوشت ماست
این بخت سایه از سر ما کم نمیکند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۳
آهم سحر چو از دل رنجور شد بلند
تا جیب آسمان ز زمین نور شد بلند
آسان مگیر نالة زار مرا به گوش
کاین دود دل ز سینه به صد زور شد بلند
در زیر پرده نشتر صد درد میخورد
این خون نغمه کز رگ طنبور شد بلند
در مجلس تو ما به چه رو سربرآوریم
خورشید در حوالیت از دور شد بلند
عاشق نظاره در دل هر سنگ میکند
آن آتشی که از شجر طور شد بلند
نام کسی به کوی فنا گم نمیشود
بر دارِ نیستی سر منصور شد بلند
فیّاض انتظار قیامت چه میکشی!
اینک ز سینه طنطنة صور شد بلند
تا جیب آسمان ز زمین نور شد بلند
آسان مگیر نالة زار مرا به گوش
کاین دود دل ز سینه به صد زور شد بلند
در زیر پرده نشتر صد درد میخورد
این خون نغمه کز رگ طنبور شد بلند
در مجلس تو ما به چه رو سربرآوریم
خورشید در حوالیت از دور شد بلند
عاشق نظاره در دل هر سنگ میکند
آن آتشی که از شجر طور شد بلند
نام کسی به کوی فنا گم نمیشود
بر دارِ نیستی سر منصور شد بلند
فیّاض انتظار قیامت چه میکشی!
اینک ز سینه طنطنة صور شد بلند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۸
دلا گم کردهای خود را درآ در جستجوی خود
نیی از غنچه کم، سر در گریبان کن به بوی خود
مرا بیابرو دارد فلک چون پشت آیینه
زنم در رنگ گوهر غوطه، گر در آبروی خود
پس از مردن مکن از زمزم آلودهای زاهد
که چون جوهر در آب تیغ دادم شستوشوی خود
نمیرنجم اگر از سرکشی با من نمیسازد
که طبع شعله دارد، برنمیآید به خوی خود
ز رشک عارض گلگون او خون میخورد آتش
ولی از پختگی هرگز نمیآرد به روی خود
تو تا رفتی ز پیش من دگر خود را نمیبینم
بیا کز دوریت مردم به درد آرزوی خود
نمیآرد به گردون سر فرو فیّاض ما دیگر
که در آیینة همّت بلندان دیده روی خود
نیی از غنچه کم، سر در گریبان کن به بوی خود
مرا بیابرو دارد فلک چون پشت آیینه
زنم در رنگ گوهر غوطه، گر در آبروی خود
پس از مردن مکن از زمزم آلودهای زاهد
که چون جوهر در آب تیغ دادم شستوشوی خود
نمیرنجم اگر از سرکشی با من نمیسازد
که طبع شعله دارد، برنمیآید به خوی خود
ز رشک عارض گلگون او خون میخورد آتش
ولی از پختگی هرگز نمیآرد به روی خود
تو تا رفتی ز پیش من دگر خود را نمیبینم
بیا کز دوریت مردم به درد آرزوی خود
نمیآرد به گردون سر فرو فیّاض ما دیگر
که در آیینة همّت بلندان دیده روی خود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۵
لطف کن تلخی که جان بیلذّت از شکّر شود
آب کن زهری که دل مستغنی از کوثر شود
ضعف کی از پا درآرد رهروان شوق را
نامة ما مرغ را بال و پر دیگر شود
لطف کن از چشمهسار تیغ چون آب حیات
قطرة آبی که کام حسرت ما تر شود
پشت بر خاکستر من داشت عمری شعله گرم
سودة اخگر کنونم مشت خاکستر شود
چشم اگر بر لاله و گل میگشایم بیرخش
هر نگه بر دیدة حسرت کشم خنجر شود
مرغ هر اندیشه نتواند به بام او پرید
جلوة پرواز اینجا دام بال و پر شود
صندل بیدردی ما بود عمری دردسر
بر سرم صندل کنون فیّاض درد سر شود
آب کن زهری که دل مستغنی از کوثر شود
ضعف کی از پا درآرد رهروان شوق را
نامة ما مرغ را بال و پر دیگر شود
لطف کن از چشمهسار تیغ چون آب حیات
قطرة آبی که کام حسرت ما تر شود
پشت بر خاکستر من داشت عمری شعله گرم
سودة اخگر کنونم مشت خاکستر شود
چشم اگر بر لاله و گل میگشایم بیرخش
هر نگه بر دیدة حسرت کشم خنجر شود
مرغ هر اندیشه نتواند به بام او پرید
جلوة پرواز اینجا دام بال و پر شود
صندل بیدردی ما بود عمری دردسر
بر سرم صندل کنون فیّاض درد سر شود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۴
نه همین دل در برم چون مرغ بسمل میجهد
هر سر مو زاضطرابم چون رگ دل میجهد
آنچنان آمادة زخمم که هر گه در خیال
یاد آن مژگان کنم، خون از رگ دل میجهد
بسکه میپیچد غبار خاطرم بر دود آه
گردباد از شرم من منزل به منزل میجهد
مینهد عمدا به قصد سینة من در کمان
هر خدنگی کز کمان غمزه غافل میجهد
قتل عاشق دهشتی دارد که از تأثیر آن
تا ابد دل در بر شمشیر قاتل میجهد
درد بیمار تب غم را مداوا مشکل است
ای طبیب اینجا مرا نبض و ترا دل میجهد
میجهد از بزم ما پیوسته فیّاض از هراس
آن چنان کز صحبت دیوانه عاقل میجهد
هر سر مو زاضطرابم چون رگ دل میجهد
آنچنان آمادة زخمم که هر گه در خیال
یاد آن مژگان کنم، خون از رگ دل میجهد
بسکه میپیچد غبار خاطرم بر دود آه
گردباد از شرم من منزل به منزل میجهد
مینهد عمدا به قصد سینة من در کمان
هر خدنگی کز کمان غمزه غافل میجهد
قتل عاشق دهشتی دارد که از تأثیر آن
تا ابد دل در بر شمشیر قاتل میجهد
درد بیمار تب غم را مداوا مشکل است
ای طبیب اینجا مرا نبض و ترا دل میجهد
میجهد از بزم ما پیوسته فیّاض از هراس
آن چنان کز صحبت دیوانه عاقل میجهد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۷
وفاداری از آن ترک شکار افکن نمیآید
ازو صد شیوه میآید ولی این فن نمیآید
بهاری این چنین و در قفس من بیخبر از گل
به بخت من صبا هم گاهی از گلشن نمیآید
به آن دل آبروی نالهها بردم چه دانستم
که ناخنگیری از مومست از آهن نمیآید
چه شد عمریست کز تحریک موج گریة خونین
محیطم شب به طوف دورة دامن نمیآید
وفاداری از آن بدخو تمنّا داشتم عمری
چه دانستم که کار دوست از دشمن نمیآید
مرا زاهد به دین میخواند و کافر به ترسایی
به غیر از عاشقی کار دگر از من نمیآید
دلم فیّاض در عشق بتان از جوش ننشیند
ز آتش مردن آید، لیک افسردن نمیآید
ازو صد شیوه میآید ولی این فن نمیآید
بهاری این چنین و در قفس من بیخبر از گل
به بخت من صبا هم گاهی از گلشن نمیآید
به آن دل آبروی نالهها بردم چه دانستم
که ناخنگیری از مومست از آهن نمیآید
چه شد عمریست کز تحریک موج گریة خونین
محیطم شب به طوف دورة دامن نمیآید
وفاداری از آن بدخو تمنّا داشتم عمری
چه دانستم که کار دوست از دشمن نمیآید
مرا زاهد به دین میخواند و کافر به ترسایی
به غیر از عاشقی کار دگر از من نمیآید
دلم فیّاض در عشق بتان از جوش ننشیند
ز آتش مردن آید، لیک افسردن نمیآید
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۴
لب گرم شکوه بود که گردید دیدهتر
شد ناشنیده شکوة ما ناشنیدهتر
گفتیم چشم او به فسون رام ما شود
این آهوی رمیده دگر شد رمیدهتر
واماندگان ناله ز دنبال میرسند
ای آه، گرم کرده عنان را کشیدهتر
در تنگنای هستی خود ما خزیدهایم
گر ممکن است خواهم ازین هم خزیدهتر
تا کی مکیدن جگر خویش، بعد ازین
خواهم لب تو از جگر خود مکیدهتر
پر شورش است عرصه همانا که بوده است
زین پیش بزم هستی ازین آرمیدهتر
فیّاض ضعف پیری و بار گران عشق
پشتِ خمیده پشتِ کمانی خمیدهتر
شد ناشنیده شکوة ما ناشنیدهتر
گفتیم چشم او به فسون رام ما شود
این آهوی رمیده دگر شد رمیدهتر
واماندگان ناله ز دنبال میرسند
ای آه، گرم کرده عنان را کشیدهتر
در تنگنای هستی خود ما خزیدهایم
گر ممکن است خواهم ازین هم خزیدهتر
تا کی مکیدن جگر خویش، بعد ازین
خواهم لب تو از جگر خود مکیدهتر
پر شورش است عرصه همانا که بوده است
زین پیش بزم هستی ازین آرمیدهتر
فیّاض ضعف پیری و بار گران عشق
پشتِ خمیده پشتِ کمانی خمیدهتر
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۲
رحمش نمیآید به من چندانکه میسوزم نفس
من تنگتر سازم نفس او تنگتر سازد قفس
من خود فتادم از نفس، یکم دم نگفتی ناله بس
مردم من ای فریادرس، فریادرس، فریادرس
در هجر آن روی چو مه و زیاد آن زلف سیه
در دیده میغلتد نگه در سینه میپیچد نفس
کس خود نمیداند کیم حیران چنین بهر چیم
من آنکه بودم خودنیم، چون من مبادا هیچکس
من رهرویام ناتوان واماندهای از کاروان
افتاده دور از همرهان، گم کرده آواز جرس
آن چین زلف مشک بیز آن کاکل مرغوله ریز
بسته است بر من در گریز این راه پیش آن راهِ پس
در وادی عشق و جنون در من نمیگیرد فسون
از خانه کی آید برون، ترسد اگر دزد از عسس!
هر چند در فقر و فنا هستم غریب و بینوا
با کس ندارم التجاوز کس ندارم ملتمس
از بس که نالیدی چونی و ز بس که جوشیدی چو می
کشتی تو ما را، تا به کی! فیّاض بس فیّاض بس
من تنگتر سازم نفس او تنگتر سازد قفس
من خود فتادم از نفس، یکم دم نگفتی ناله بس
مردم من ای فریادرس، فریادرس، فریادرس
در هجر آن روی چو مه و زیاد آن زلف سیه
در دیده میغلتد نگه در سینه میپیچد نفس
کس خود نمیداند کیم حیران چنین بهر چیم
من آنکه بودم خودنیم، چون من مبادا هیچکس
من رهرویام ناتوان واماندهای از کاروان
افتاده دور از همرهان، گم کرده آواز جرس
آن چین زلف مشک بیز آن کاکل مرغوله ریز
بسته است بر من در گریز این راه پیش آن راهِ پس
در وادی عشق و جنون در من نمیگیرد فسون
از خانه کی آید برون، ترسد اگر دزد از عسس!
هر چند در فقر و فنا هستم غریب و بینوا
با کس ندارم التجاوز کس ندارم ملتمس
از بس که نالیدی چونی و ز بس که جوشیدی چو می
کشتی تو ما را، تا به کی! فیّاض بس فیّاض بس
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۰
این روضه که وقفست بر اغیار نعیمش
بر کِشتة عشّاق سمومست نسیمش
یک عمر نفس سوختم و نرم نکردم
آن دل، که به یک ناله توان کرد رحیمش
آن مایده عشقست که صد قرن نیابی
یک دست و زبان سوختهای همچو کلیمش
آن مزرع عشقست که پیوسته روانست
بر کشت امید آب ز سرچشمة میمش
فیّاض چه دانی تو غم دل، که نداری
در سینة بیداد یکی دل، چه که نیمش!
بر کِشتة عشّاق سمومست نسیمش
یک عمر نفس سوختم و نرم نکردم
آن دل، که به یک ناله توان کرد رحیمش
آن مایده عشقست که صد قرن نیابی
یک دست و زبان سوختهای همچو کلیمش
آن مزرع عشقست که پیوسته روانست
بر کشت امید آب ز سرچشمة میمش
فیّاض چه دانی تو غم دل، که نداری
در سینة بیداد یکی دل، چه که نیمش!
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۱
آب گردید استخوان در عشق جانانم چو شمع
بس که میسوزد در آتش رشتة جانم چو شمع
چون چنار از خو برآرم آتش و سوزم تمام
آتش از کس عاریت کردن نمیدانم چو شمع
در من از اعجاز عشقت جمع شد شادی و غم
در لباس گریه عمری شد که خندانم چو شمع
بس که گرم گریه گشتم در شب هجران تو
در گرفت از اشک من هر تار مژگانم چو شمع
مردِ جمعیّت نیم فیّاض تا کی روزگار
بهر آسایش کند هر دم پریشانم چو شمع
بس که میسوزد در آتش رشتة جانم چو شمع
چون چنار از خو برآرم آتش و سوزم تمام
آتش از کس عاریت کردن نمیدانم چو شمع
در من از اعجاز عشقت جمع شد شادی و غم
در لباس گریه عمری شد که خندانم چو شمع
بس که گرم گریه گشتم در شب هجران تو
در گرفت از اشک من هر تار مژگانم چو شمع
مردِ جمعیّت نیم فیّاض تا کی روزگار
بهر آسایش کند هر دم پریشانم چو شمع
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۴
چنان بگداخت در زندان غم این جان بیحاصل
که تا بر لب رسد از ضعف صد جا میکند منزل
ز لب خود برنمیگیرد نفس از ناتوانیها
دم بادی ز چاک سینه گاهی میخورد بر دل
خدا روزی کند با برق کشتم را ملاقاتی
که دانم تخم امیدم ندارد غیر ازین حاصل
مرا چون دست دامن گیر در طالع نمیباشد
کف خونم مگر دستی زند در دامن قاتل
اگر مرد ره عشقی مجو آسایشی هرگز
که جز مردن نمیباشد ره این کعبه را منزل
در اقلیم محبت رسم کم ظرفی نمیباشد
درین دریای بیپایان بود هر قطره دریا دل
پس از کشتن همان بازست بر روی دو چشم من
ز حیرانی نشاید بست چشم حسرت بسمل
به پای ناقه مجنون خاک گردید و هم از دهشت
نمییارد نشستن گرد او بر دامن محمل
نگاه آشنا از کس مجو در بزم محبوبان
که رسم آشنایی نیست در آیین این محفل
در و دیوار این میخانه از حال تو آگاهند
به پیش آگهان تا کی نشینی این چنین غافل
من و فیّاض ای زاهد ز سر مستان این بزمیم
نمیزیبد گرفتن نکته بر مستان لایعقل
که تا بر لب رسد از ضعف صد جا میکند منزل
ز لب خود برنمیگیرد نفس از ناتوانیها
دم بادی ز چاک سینه گاهی میخورد بر دل
خدا روزی کند با برق کشتم را ملاقاتی
که دانم تخم امیدم ندارد غیر ازین حاصل
مرا چون دست دامن گیر در طالع نمیباشد
کف خونم مگر دستی زند در دامن قاتل
اگر مرد ره عشقی مجو آسایشی هرگز
که جز مردن نمیباشد ره این کعبه را منزل
در اقلیم محبت رسم کم ظرفی نمیباشد
درین دریای بیپایان بود هر قطره دریا دل
پس از کشتن همان بازست بر روی دو چشم من
ز حیرانی نشاید بست چشم حسرت بسمل
به پای ناقه مجنون خاک گردید و هم از دهشت
نمییارد نشستن گرد او بر دامن محمل
نگاه آشنا از کس مجو در بزم محبوبان
که رسم آشنایی نیست در آیین این محفل
در و دیوار این میخانه از حال تو آگاهند
به پیش آگهان تا کی نشینی این چنین غافل
من و فیّاض ای زاهد ز سر مستان این بزمیم
نمیزیبد گرفتن نکته بر مستان لایعقل
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۳
مرد عشقم گر چه خود را در هوس پیچیدهام
شعلة سوزندهام در خار و خس پیچیدهام
من نسیمم، بوی گل حسرتکش آغوش من
گردباد آسا چرا در مشت خس پیچیدهام!
روح برگردِ سر صیّاد در پرواز ماند
مشت بالی را عبث من در قفس پیچیدهام
راه بیرون شد نمییابم ازین دیر نگون
نالهام در سینة تنگ جرس پیچیدهام
تیره بختم ورنه با بازوی قدرت در هنر
پنجة خورشید را صد ره به پس پیچیدهام
یک نفس وارست باقی در تن و من چون حباب
خویش را دانسته در این یک نفس پیچیدهام
کردهام نالیدنی فیّاض کز بیطاقتی
گریه در مژگان ناز دادرس پیچیدهام
شعلة سوزندهام در خار و خس پیچیدهام
من نسیمم، بوی گل حسرتکش آغوش من
گردباد آسا چرا در مشت خس پیچیدهام!
روح برگردِ سر صیّاد در پرواز ماند
مشت بالی را عبث من در قفس پیچیدهام
راه بیرون شد نمییابم ازین دیر نگون
نالهام در سینة تنگ جرس پیچیدهام
تیره بختم ورنه با بازوی قدرت در هنر
پنجة خورشید را صد ره به پس پیچیدهام
یک نفس وارست باقی در تن و من چون حباب
خویش را دانسته در این یک نفس پیچیدهام
کردهام نالیدنی فیّاض کز بیطاقتی
گریه در مژگان ناز دادرس پیچیدهام
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۹
تا چند ز بیداد تو خونین جگر افتم
چون نقش پی خویش به هر رهگذر افتم
از جور تو نزدیک بدان شد که سراپای
خون گردم و یک قطره ز مژگان تر افتم
در دیده اگر جای دهد خصم عذابست
آن به که رقیبان ترا از نظر افتم
تا ره به سرا پردة سیمرغ توان یافت
چون پرتو خورشید چرا دربدر افتم!
وقت است که چون غنچه ز ابرام تو فیّاض
از پیرهن تنگ صبوری به در افتم
چون نقش پی خویش به هر رهگذر افتم
از جور تو نزدیک بدان شد که سراپای
خون گردم و یک قطره ز مژگان تر افتم
در دیده اگر جای دهد خصم عذابست
آن به که رقیبان ترا از نظر افتم
تا ره به سرا پردة سیمرغ توان یافت
چون پرتو خورشید چرا دربدر افتم!
وقت است که چون غنچه ز ابرام تو فیّاض
از پیرهن تنگ صبوری به در افتم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۲
چند بر سنگم زنی من شیشة جان نیستم
چند پامالم کنی خون شهیدان نیستم
ای مسلمانان مسلمانی اگر اینست و بس
من یهودم، کافرم، گبرم مسلمان نیستم
دست بیطالع کجا و گوشة دامان دوست
خاک هم گردیدم و در خورد دامان نیستم
شکر این طالع نمیدانم چه سان گویم که من
پای تا سر دردم و ممنون درمان نیستم
میرسانم ناله را گاهی به گوش بلبلان
آنقدر فیّاض هم دور از گلستان نیستم
چنان در کوی او افتادگی را کار میبستم
که عهد دوستی با سایة دیوار میبستم
بسان غنچه با یاد لبش در کاروان اشک
ز لخت دل متاع برگ گل دربار میبستم
خوشا عهدی که آن بد خو به قصد امتحان من
گره از زلف وا میکرد و من در کار میبستم
کنون از نیش موری رنجهام کو آنکه هر ساعت
به افسون سر زلفش زبان مار میبستم؟
به کفر زلف او ایمان نمیآوردم از اوّل
اگر پند پریشان خاطران را کار میبستم
مکن عیبم که دل در سبحه بستم کار تقدیرست
اگر در دست من میبود من زنّار میبستم
خوشا فیّاض آن عهدی که از بیم صبا هر دم
در آن کو خویش را چون کاه بر دیوار میبستم
چند پامالم کنی خون شهیدان نیستم
ای مسلمانان مسلمانی اگر اینست و بس
من یهودم، کافرم، گبرم مسلمان نیستم
دست بیطالع کجا و گوشة دامان دوست
خاک هم گردیدم و در خورد دامان نیستم
شکر این طالع نمیدانم چه سان گویم که من
پای تا سر دردم و ممنون درمان نیستم
میرسانم ناله را گاهی به گوش بلبلان
آنقدر فیّاض هم دور از گلستان نیستم
چنان در کوی او افتادگی را کار میبستم
که عهد دوستی با سایة دیوار میبستم
بسان غنچه با یاد لبش در کاروان اشک
ز لخت دل متاع برگ گل دربار میبستم
خوشا عهدی که آن بد خو به قصد امتحان من
گره از زلف وا میکرد و من در کار میبستم
کنون از نیش موری رنجهام کو آنکه هر ساعت
به افسون سر زلفش زبان مار میبستم؟
به کفر زلف او ایمان نمیآوردم از اوّل
اگر پند پریشان خاطران را کار میبستم
مکن عیبم که دل در سبحه بستم کار تقدیرست
اگر در دست من میبود من زنّار میبستم
خوشا فیّاض آن عهدی که از بیم صبا هر دم
در آن کو خویش را چون کاه بر دیوار میبستم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۵
به جز تو جمله بیحاصل گرفتم
اگر چیز دگر در دل گرفتم
به غیر از مصحف رویت کتابی
اگر خواندم همه باطل گرفتم
هزاران طعنه از هر دشمن و دوست
ز نافرمانی یک دل گرفتم
کتاب عشق را آسان نمودند
چو خواندم سر به سر مشکل گرفتم
همه از بهر منزل راه گیرند
چرا من راه را منزل گرفتم!
شکستم کشتی و راندم به دریا
مراد بحر از ساحل گرفتم
شدم یک مشت خون فیّاض و آخر
به حسرت دامن قاتل گرفتم
اگر چیز دگر در دل گرفتم
به غیر از مصحف رویت کتابی
اگر خواندم همه باطل گرفتم
هزاران طعنه از هر دشمن و دوست
ز نافرمانی یک دل گرفتم
کتاب عشق را آسان نمودند
چو خواندم سر به سر مشکل گرفتم
همه از بهر منزل راه گیرند
چرا من راه را منزل گرفتم!
شکستم کشتی و راندم به دریا
مراد بحر از ساحل گرفتم
شدم یک مشت خون فیّاض و آخر
به حسرت دامن قاتل گرفتم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۵
به فریادی ترا سرگرم در بیداد خود کردم
به صد فریاد شکر طالع فریاد خود کردم
ز یاد خویش بودم رفته تا رفتم ز یاد تو
به هر جا رفته از یادی که دیدم، یاد خود کردم
به پای گمرهی بایست رفتن در ره شوقت
درین وادی رهی گم کردم و ارشاد خود کردم
مر امّید امداد کسان افکنده بود از پا
مدد از بیکسیها جستم و امداد خود کردم
فراغتها نصیبم بود در دام گرفتاری
عجب رحمی در آخر بر دل ناشاد خود کردم
غم همچشمی خسرو عجب ننگیست عاشق را
چه خاکست اینکه من در کاسة فرهاد خود کردم
رم از صیّاد میکردم چو رام خویشتن بودم
ز خود رم کرده خود را رام با صیّاد خود کردم
غم من بود باعث شادی او را به این شادم
که خود غمگین او گردیدم، او را شاد خود کردم
ز بس فیّاض گرم اتّحادم با تو در یاری
ترا دردی که پیش آمد مبارکباد خود کردم
به صد فریاد شکر طالع فریاد خود کردم
ز یاد خویش بودم رفته تا رفتم ز یاد تو
به هر جا رفته از یادی که دیدم، یاد خود کردم
به پای گمرهی بایست رفتن در ره شوقت
درین وادی رهی گم کردم و ارشاد خود کردم
مر امّید امداد کسان افکنده بود از پا
مدد از بیکسیها جستم و امداد خود کردم
فراغتها نصیبم بود در دام گرفتاری
عجب رحمی در آخر بر دل ناشاد خود کردم
غم همچشمی خسرو عجب ننگیست عاشق را
چه خاکست اینکه من در کاسة فرهاد خود کردم
رم از صیّاد میکردم چو رام خویشتن بودم
ز خود رم کرده خود را رام با صیّاد خود کردم
غم من بود باعث شادی او را به این شادم
که خود غمگین او گردیدم، او را شاد خود کردم
ز بس فیّاض گرم اتّحادم با تو در یاری
ترا دردی که پیش آمد مبارکباد خود کردم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۷
در ره او هر دو عالم را به یکدیگر زدم
نه فلک را درنوردیدم که دامن بر زدم
بر در دولت سرای یأس رفتم شب به عجز
باز میشد تا در فیض سحر من در زدم
زخمهای دل به این بیطاقتی چون به شود!
من که در هر بخیه صد ره سینه بر خنجر زدم
عشقبازان مستی از یاد می گلگون کنند
تا شفق را رنگ بر رخ بود من ساغر زدم
نه فریب دیر برد از ره نه فیض کعبهام
هر کسی آنجا دری زد من در دیگر زدم
نیست آشوب قیامت هم نبرد شور عشق
من تن تنها مکرّر بر صف محشر زدم
تا شدم پروانة آن شعلة اسبابسوز
اول آتش گشتم و در مشت بال و پر زدم
حسرت لعل توام لب تشنگی را آب داد
یاد آن لب کردم و پیمانه در کوثر زدم
نیست فیّاض اندرین ره فکر آسایش حرام
من به جای تکیه پشت پای بر بستر زدم
نه فلک را درنوردیدم که دامن بر زدم
بر در دولت سرای یأس رفتم شب به عجز
باز میشد تا در فیض سحر من در زدم
زخمهای دل به این بیطاقتی چون به شود!
من که در هر بخیه صد ره سینه بر خنجر زدم
عشقبازان مستی از یاد می گلگون کنند
تا شفق را رنگ بر رخ بود من ساغر زدم
نه فریب دیر برد از ره نه فیض کعبهام
هر کسی آنجا دری زد من در دیگر زدم
نیست آشوب قیامت هم نبرد شور عشق
من تن تنها مکرّر بر صف محشر زدم
تا شدم پروانة آن شعلة اسبابسوز
اول آتش گشتم و در مشت بال و پر زدم
حسرت لعل توام لب تشنگی را آب داد
یاد آن لب کردم و پیمانه در کوثر زدم
نیست فیّاض اندرین ره فکر آسایش حرام
من به جای تکیه پشت پای بر بستر زدم