عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
ز داغ دل مزین ساختم پروانه خود را
چراغان از پر طاووس کردم خانه خود را
ز دست اضطراب نفس تن پرور نیاسودم
سپند روی آتش تا نکردم دانه خود را
سبوی می پرستان را کف دست گدا دیدم
نهادم مهر خاموشی به لب پیمانه خود را
ز دست نارسایی دادم از کف زلف شیرین را
زدم چون تیشه آخر بر سر خود شانه خود را
ز دست کودکان شهر گردیدم دل آزرده
به صحرا می برم سیلی زنان دیوانه خود را
پریشان همچو گل دیدم حواس اهل مجلس را
گره چون غنچه کردم بر زبان افسانه خود را
حدیث عقده دور و دراز زلف می گویم
نگه می دارم از کوته زبانی شانه خود را
مرا بر پیچ و تاب کاسه گرداب رحم آمد
به دریا برده آخر ریختم پیمانه خود را
فغان الامان از تربت مجنون علم گردد
به صحرا سر دهم روزی اگر دیوانه خود را
به مژگان سیدا روبم غبار آستانم را
کشم در چشم خود چون سرمه گرد خانه خود را
چراغان از پر طاووس کردم خانه خود را
ز دست اضطراب نفس تن پرور نیاسودم
سپند روی آتش تا نکردم دانه خود را
سبوی می پرستان را کف دست گدا دیدم
نهادم مهر خاموشی به لب پیمانه خود را
ز دست نارسایی دادم از کف زلف شیرین را
زدم چون تیشه آخر بر سر خود شانه خود را
ز دست کودکان شهر گردیدم دل آزرده
به صحرا می برم سیلی زنان دیوانه خود را
پریشان همچو گل دیدم حواس اهل مجلس را
گره چون غنچه کردم بر زبان افسانه خود را
حدیث عقده دور و دراز زلف می گویم
نگه می دارم از کوته زبانی شانه خود را
مرا بر پیچ و تاب کاسه گرداب رحم آمد
به دریا برده آخر ریختم پیمانه خود را
فغان الامان از تربت مجنون علم گردد
به صحرا سر دهم روزی اگر دیوانه خود را
به مژگان سیدا روبم غبار آستانم را
کشم در چشم خود چون سرمه گرد خانه خود را
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
ناله کردن بر سر کویش هوس باشد مرا
می نهم لب بر لب نی تا نفس باشد مرا
بر طواف کعبه کویش به پهلو می روم
نقش پا گیراتر از دست عسس باشد مرا
بر دلم رحمی کن ای صیاد از خونم گذر
صحبت گرمی به مرغ این قفس باشد مرا
در تماشای شکرگاهی که خوابم می برد
سایه بانها بر سر از بال مگس باشد مرا
می روم در گلستان و کوس رحلت می زنم
خنده هر غنچه یی بانگ جرس باشد مرا
بر رفوگر چشم کی دوزد قبای پاره ام
گر به سوزن رشته داری دسترس باشد مرا
می روم شبها که سر در آستان او نهم
سایه دیوارکوبی او عسس باشد مرا
خار و خس آیند بهر پای بوسی خانه خیز
آشنا گر شعله آتش نفس باشد مرا
کی رسم بر آرزوهای دل خود سیدا
میوه باغ تمنا نیمرس باشد مرا
می نهم لب بر لب نی تا نفس باشد مرا
بر طواف کعبه کویش به پهلو می روم
نقش پا گیراتر از دست عسس باشد مرا
بر دلم رحمی کن ای صیاد از خونم گذر
صحبت گرمی به مرغ این قفس باشد مرا
در تماشای شکرگاهی که خوابم می برد
سایه بانها بر سر از بال مگس باشد مرا
می روم در گلستان و کوس رحلت می زنم
خنده هر غنچه یی بانگ جرس باشد مرا
بر رفوگر چشم کی دوزد قبای پاره ام
گر به سوزن رشته داری دسترس باشد مرا
می روم شبها که سر در آستان او نهم
سایه دیوارکوبی او عسس باشد مرا
خار و خس آیند بهر پای بوسی خانه خیز
آشنا گر شعله آتش نفس باشد مرا
کی رسم بر آرزوهای دل خود سیدا
میوه باغ تمنا نیمرس باشد مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
غنچه دارم در بغل گر مشت زر باشد مرا
همچو گل در انجمن ها جا به سر باشد مرا
سینه خود کرده ام ماننده آئینه صاف
نیک و بد از دوربینی در نظر باشد مرا
همچو بوی گل عنان من به دست دیگر است
می روم از باغ بیرون کی خبر باشد مرا
از زمین تا آسمان یک قد مژگان بیش نیست
همچو شبنم روز و شب گر چشم تر باشد مرا
خواب راحت بسته از پهلوی من رخت سفر
همچو صورت تکیه بر دیوار و در باشد مرا
بی سرانجامی ز دست تیغ رهزن ایمن است
خانه بر دوشی به پیش رو سپر باشد مرا
انتظاری ای صدف تا چند بهر قطره یی
سنگ می گردد اگر آب گهر باشد مرا
خواب چون پروانه می گردد به گرد دیده ام
بس که سنگ آسیا در زیر سر باشد مرا
جانب دارالشفا تا کی نهم پا ای حکیم
آرزوی صندل بی دردسر باشد مرا
کشتی دریانشینان را ندانم حال چیست
در کنار بحرم و چندین خطر باشد مرا
مزرع خشک آبروی خویش می جوید ز ابر
حاصل کونین امید از چشم تر باشد مرا
از تهیدستی چو سرو باغ پایم در گل است
رخت می بندم اگر زاد سفر باشد مرا
می کنم از خامه خود آرزوهای محال
از نهال خشک امید ثمر باشد مرا
سیدا هستم چو مژگان پاسبان چشم او
ترکش پر تیر شبها در کمر باشد مرا
همچو گل در انجمن ها جا به سر باشد مرا
سینه خود کرده ام ماننده آئینه صاف
نیک و بد از دوربینی در نظر باشد مرا
همچو بوی گل عنان من به دست دیگر است
می روم از باغ بیرون کی خبر باشد مرا
از زمین تا آسمان یک قد مژگان بیش نیست
همچو شبنم روز و شب گر چشم تر باشد مرا
خواب راحت بسته از پهلوی من رخت سفر
همچو صورت تکیه بر دیوار و در باشد مرا
بی سرانجامی ز دست تیغ رهزن ایمن است
خانه بر دوشی به پیش رو سپر باشد مرا
انتظاری ای صدف تا چند بهر قطره یی
سنگ می گردد اگر آب گهر باشد مرا
خواب چون پروانه می گردد به گرد دیده ام
بس که سنگ آسیا در زیر سر باشد مرا
جانب دارالشفا تا کی نهم پا ای حکیم
آرزوی صندل بی دردسر باشد مرا
کشتی دریانشینان را ندانم حال چیست
در کنار بحرم و چندین خطر باشد مرا
مزرع خشک آبروی خویش می جوید ز ابر
حاصل کونین امید از چشم تر باشد مرا
از تهیدستی چو سرو باغ پایم در گل است
رخت می بندم اگر زاد سفر باشد مرا
می کنم از خامه خود آرزوهای محال
از نهال خشک امید ثمر باشد مرا
سیدا هستم چو مژگان پاسبان چشم او
ترکش پر تیر شبها در کمر باشد مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
بی تو در گلشن مرا فریاد بلبل آتش است
گربه گل اخگر است و خنده گل آتش است
نشکند از سایه گردون کسی را تشنگی
می نماید آب اما زیر این پل آتش است
برق در دنبال دارد آه من ای باغبان
سنبلستان مرا در بیخ سنبل آتش است
زانوی آسایش از خلوت نشینان برده اند
گوشه گیران با دامان توکل آتش است
صبر و بی تابی به کوی عشق دشت کربلاست
اضطراب اینجا سرابست و تحمل آتش است
انتهایی نیست اعضای مرا در سوختن
بر سرم ای شمع از سودای کاکل آتش است
سیدا تکرار سایل اهل همت را بلاست
از کریمان گوشه چشم تغافل آتش است
گربه گل اخگر است و خنده گل آتش است
نشکند از سایه گردون کسی را تشنگی
می نماید آب اما زیر این پل آتش است
برق در دنبال دارد آه من ای باغبان
سنبلستان مرا در بیخ سنبل آتش است
زانوی آسایش از خلوت نشینان برده اند
گوشه گیران با دامان توکل آتش است
صبر و بی تابی به کوی عشق دشت کربلاست
اضطراب اینجا سرابست و تحمل آتش است
انتهایی نیست اعضای مرا در سوختن
بر سرم ای شمع از سودای کاکل آتش است
سیدا تکرار سایل اهل همت را بلاست
از کریمان گوشه چشم تغافل آتش است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
مبادا کار من با چشمت ای مژگان خدنگ افتد
گرفتار تو هر کس گشت در قید فرنگ افتد
ز من کرداست سنگ سرمه رو گردان نگاهت را
الهی خاک گردد سرمه و آتش به سنگ افتد
رفیق از کف مده خواهی که در منزل بری خود را
شود سنگ سر ره چون عصا از دست لنگ افتد
لبالب می شود از شیر ماهی دام تن پرور
به کام ناتوانان اره پشت نهنگ افتد
نباشد روزیی جز پاره دل غنچه گل را
خورد خون هر که را همت وسیع و دست تنگ افتد
من آن مجنون بدبختم که از صحرا به شهر آیم
شود اطفال هم دیوانه و قحطی به سنگ افتد
به دشمن سیدا بگذار تیغ پیشدستی را
سر خود می خورد چون خار هر کس تیز چنگ افتد
گرفتار تو هر کس گشت در قید فرنگ افتد
ز من کرداست سنگ سرمه رو گردان نگاهت را
الهی خاک گردد سرمه و آتش به سنگ افتد
رفیق از کف مده خواهی که در منزل بری خود را
شود سنگ سر ره چون عصا از دست لنگ افتد
لبالب می شود از شیر ماهی دام تن پرور
به کام ناتوانان اره پشت نهنگ افتد
نباشد روزیی جز پاره دل غنچه گل را
خورد خون هر که را همت وسیع و دست تنگ افتد
من آن مجنون بدبختم که از صحرا به شهر آیم
شود اطفال هم دیوانه و قحطی به سنگ افتد
به دشمن سیدا بگذار تیغ پیشدستی را
سر خود می خورد چون خار هر کس تیز چنگ افتد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
تا به زلف خویش خوبان همنشینم کردهاند
تیرهبختان شهریار ملک چینم کردهاند
ماتم فرهاد و مجنون برد بیرونم ز شهر
داغهای لالهها صحرانشینم کردهاند
نوخطان دامان زلف خود به دستم دادهاند
حین ناکامی برون از آستینم کردهاند
در گلستان گر چه همچون غنچه جایم دادهاند
پای در زنجیر از چین جبینم کردهاند
سیدا این آن غزل باشد که صوفی گفته است
همچو میل سرمه خاکسترنشینم کردهاند
تیرهبختان شهریار ملک چینم کردهاند
ماتم فرهاد و مجنون برد بیرونم ز شهر
داغهای لالهها صحرانشینم کردهاند
نوخطان دامان زلف خود به دستم دادهاند
حین ناکامی برون از آستینم کردهاند
در گلستان گر چه همچون غنچه جایم دادهاند
پای در زنجیر از چین جبینم کردهاند
سیدا این آن غزل باشد که صوفی گفته است
همچو میل سرمه خاکسترنشینم کردهاند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
ز دل پروانه آهم به لب مأیوس می آید
مرا بوی چراغ کشته زین فانوس می آید
زده سیلی به روی نامه من دست اقبالش
که قاصد با لب خشک و کف افسوس می آید
نسازد برق همچون شمع مجلس گرم صحبت را
کجا از مرغ دشتی جلوه طاووس می آید
تبسم بر لب آید وقت رحلت غنچه خسپان را
به گوش از خنده های گل صدای کوس می آید
به گرد خاطر گنجینه داران غم نمی گردد
از این ویرانه ها این جغد را ناموس می آید
اگر چون سرو نام خود علم سازی به آزادی
سرافرازی ز هر سو از پی پابوس می آید
نباشد سیدا ربطی به هم زنار بندان را
لب پرشکوه از بتخانه ها ناقوس می آید
مرا بوی چراغ کشته زین فانوس می آید
زده سیلی به روی نامه من دست اقبالش
که قاصد با لب خشک و کف افسوس می آید
نسازد برق همچون شمع مجلس گرم صحبت را
کجا از مرغ دشتی جلوه طاووس می آید
تبسم بر لب آید وقت رحلت غنچه خسپان را
به گوش از خنده های گل صدای کوس می آید
به گرد خاطر گنجینه داران غم نمی گردد
از این ویرانه ها این جغد را ناموس می آید
اگر چون سرو نام خود علم سازی به آزادی
سرافرازی ز هر سو از پی پابوس می آید
نباشد سیدا ربطی به هم زنار بندان را
لب پرشکوه از بتخانه ها ناقوس می آید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
داغ را دل در کنار خویشتن می پرورد
دانه ما برق را در پیرهن می پرورد
مرده پروانه را فانوس می دارد نگاه
کشته آتش عذاران را کفن می پرورد
در چمن تا بردن نامش اجازت داده اند
غنچه عمری شد زبان را در دهن می پرورد
می کشد رخت امت باز در برج هلال
در سفر هر کس که همچون ماه تن می پرورد
حسن را با عشق مهجور مهر دیگر است
خویش را شیرین برای کوهکن می پرورد
از هجوم آشیان قمریان یابد شکست
باغبان سروی که بیرون از چمن می پرورد
می شود در یک سفر چون ماه کنعان نامدار
هر که همچون لعل خود را در وطن می پرورد
سیدا بر سر نمایان جا نمودم خامه را
سر به پایش می نهم هر کس سخن می پرورد
دانه ما برق را در پیرهن می پرورد
مرده پروانه را فانوس می دارد نگاه
کشته آتش عذاران را کفن می پرورد
در چمن تا بردن نامش اجازت داده اند
غنچه عمری شد زبان را در دهن می پرورد
می کشد رخت امت باز در برج هلال
در سفر هر کس که همچون ماه تن می پرورد
حسن را با عشق مهجور مهر دیگر است
خویش را شیرین برای کوهکن می پرورد
از هجوم آشیان قمریان یابد شکست
باغبان سروی که بیرون از چمن می پرورد
می شود در یک سفر چون ماه کنعان نامدار
هر که همچون لعل خود را در وطن می پرورد
سیدا بر سر نمایان جا نمودم خامه را
سر به پایش می نهم هر کس سخن می پرورد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
دلم در کوی او رفتست حیرانم که چون آید
نفس هرگه که با یادش برآرم بوی خون آید
مرا لیلی وشی کردست سرگردان به صحرایی
که جای گردباد از خاک او مجنون برون آید
خدا از سنگ پیدا می کند رزق هنرور را
برای روزیی فرهاد شیراز بیستون آید
ز پیچ و تاب آه من بکن اندیشه ای ظالم
بترس از خانه زان ماری که بی افسون برون آید
نگردد مرگ سد راه گیر و دار عاشق را
صدای تیشه در گوشم هنوز از بیستون آید
ز دیوانخانه ارباب دولت پای کوته کن
کزین درها به گوش آواز زنجیر جنون آید
هنرور می شناسد سیدا قدر هنرور را
به تکلیف من دیوانه از صحرا جنون آید
نفس هرگه که با یادش برآرم بوی خون آید
مرا لیلی وشی کردست سرگردان به صحرایی
که جای گردباد از خاک او مجنون برون آید
خدا از سنگ پیدا می کند رزق هنرور را
برای روزیی فرهاد شیراز بیستون آید
ز پیچ و تاب آه من بکن اندیشه ای ظالم
بترس از خانه زان ماری که بی افسون برون آید
نگردد مرگ سد راه گیر و دار عاشق را
صدای تیشه در گوشم هنوز از بیستون آید
ز دیوانخانه ارباب دولت پای کوته کن
کزین درها به گوش آواز زنجیر جنون آید
هنرور می شناسد سیدا قدر هنرور را
به تکلیف من دیوانه از صحرا جنون آید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
در رهت چون نقش پا امشب دو چشمم چار بود
بر سر مژگان نگه خار سر دیوار بود
هر چه گفتم تلخ گفتم هر چه خوردم بود زهر
در دهان من زبان گویا زبان مار بود
از دهان ساغرم می آمد امشب بوی خون
پنبه مینا چو چشم داغم آتشبار بود
گوش دل تا صبحدم بر حلقه در داشتم
بر کف امید من زنجیر شام تار بود
سوختم امشب ز بی تابی چراغ خانه را
تا سحر از دست من پروانه در آزار بود
چاک می زد دست کفر عشق بر دوشم لباس
طوق پیراهن به گردن حلقه زنار بود
کردم از بی طاقتی سودای آه و ناله گرم
آستان خانه ام امشب سر بازار بود
همچو قمری چشم من امروز قدقد می پرید
سایه سروت در آغوش که امشب یار بود
سیدا احوال من امشب چه می پرسی ز من
بالش من طشت آتش بستر من خار بود
بر سر مژگان نگه خار سر دیوار بود
هر چه گفتم تلخ گفتم هر چه خوردم بود زهر
در دهان من زبان گویا زبان مار بود
از دهان ساغرم می آمد امشب بوی خون
پنبه مینا چو چشم داغم آتشبار بود
گوش دل تا صبحدم بر حلقه در داشتم
بر کف امید من زنجیر شام تار بود
سوختم امشب ز بی تابی چراغ خانه را
تا سحر از دست من پروانه در آزار بود
چاک می زد دست کفر عشق بر دوشم لباس
طوق پیراهن به گردن حلقه زنار بود
کردم از بی طاقتی سودای آه و ناله گرم
آستان خانه ام امشب سر بازار بود
همچو قمری چشم من امروز قدقد می پرید
سایه سروت در آغوش که امشب یار بود
سیدا احوال من امشب چه می پرسی ز من
بالش من طشت آتش بستر من خار بود
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
دور از آن مژگان مرا دل سوی خنجر می رود
از سر آن کو اگر پا می کشم سر می رود
مال منعم می شود آخر نصیب دیگری
هر چه در مینا بود در کام ساغر می شود
بی پدر فرزند پامال ملامت می شود
چون صدف بشکست آب از روی گوهر می رود
هر که اینجا داغ شد از عشق فردا چون سپند
پای کوبان پیش پیش اهل محشر می رود
اعتمادی نیست بر اخوان دوران سیدا
ماه کنعان در چه از دست برادر می رود
از سر آن کو اگر پا می کشم سر می رود
مال منعم می شود آخر نصیب دیگری
هر چه در مینا بود در کام ساغر می شود
بی پدر فرزند پامال ملامت می شود
چون صدف بشکست آب از روی گوهر می رود
هر که اینجا داغ شد از عشق فردا چون سپند
پای کوبان پیش پیش اهل محشر می رود
اعتمادی نیست بر اخوان دوران سیدا
ماه کنعان در چه از دست برادر می رود
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
مرغ دلم چو ناله کشیدن هوس کند
چون غنچه عندلیب نفس در قفس کند
ظالم به جستجوی ضعیفان بود مدام
آتش همیشه آرزوی خار و خس کند
چون گردباد هستی خود را دهد به باد
سرگشته طالعی که بلندی هوس کند
شبها به بار قافله زر بانگ می زند
روشن چراغ راهزنان را جرس کند
مرغ کباب روزیی صاحب تردد است
در خانه عنکبوت شکار مگس کند
پروانه را سزاست که دوران کند هلاک
خود را چرا به شعله کسی همنفس کند
انگشت خود به خانه زنبور می نهد
هر کس که در جهان شکرستان هوس کند
مست حمایتی نگریزد ز محتسب
دزد دلیرخانه به چشم عسس کند
پیران سالخورده سخن پخته می کنند
شاخ نهال میوه خود نیمرس کند
بردم به خانه دلبر خود را به زور آه
خورشید کی علاج کمند نفس کند
دل را مکن اسیر غم و درد سیدا
شبها ز را ندیده کسی در قفس کند
چون غنچه عندلیب نفس در قفس کند
ظالم به جستجوی ضعیفان بود مدام
آتش همیشه آرزوی خار و خس کند
چون گردباد هستی خود را دهد به باد
سرگشته طالعی که بلندی هوس کند
شبها به بار قافله زر بانگ می زند
روشن چراغ راهزنان را جرس کند
مرغ کباب روزیی صاحب تردد است
در خانه عنکبوت شکار مگس کند
پروانه را سزاست که دوران کند هلاک
خود را چرا به شعله کسی همنفس کند
انگشت خود به خانه زنبور می نهد
هر کس که در جهان شکرستان هوس کند
مست حمایتی نگریزد ز محتسب
دزد دلیرخانه به چشم عسس کند
پیران سالخورده سخن پخته می کنند
شاخ نهال میوه خود نیمرس کند
بردم به خانه دلبر خود را به زور آه
خورشید کی علاج کمند نفس کند
دل را مکن اسیر غم و درد سیدا
شبها ز را ندیده کسی در قفس کند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۵
نمی رود ز دم یاد آن جوان هرگز
کسی چو من نزده آتشی به جان هرگز
چونی اگر چه سراپای من ز ناله پر است
نکرده ام به سر کوی او فغان هرگز
به بوستان جهان غنچه یی که من دارم
چو گل نمی شنود حرف باغبان هرگز
مباد چشم من افتد بروی اهل جهان
ز خانه پا نگذارم بر آستان هرگز
به لاله زار دل خود نظاره یی دارم
نرفته ام به تماشای بوستان هرگز
کسی ندیده چو من بی وفایی گل را
نمی کند به چمن فکر آشیان هرگز
ز بس که اهل جهان خصم یکدیگر شده اند
نمی روم به ملاقات دوستان هرگز
ز اهل جاه امید ملایمت دور است
مراد کس بزآید ز آسمان هرگز
به رنگ کاهی عشاق می زند پهلو
نظر نمی کنم از رشک بر خزان هرگز
نسیم صبح درآورد غنچه را بر حرف
مرا نداد سخن رو به آن دهان هرگز
سخنور از دم شمشیر رو نمی تابد
به تیغ خامه نمی ماند از زمان هرگز
به نخل قامت او سیدا مروت نیست
کسی نخورده بر از شاخ ارغوان هرگز
کسی چو من نزده آتشی به جان هرگز
چونی اگر چه سراپای من ز ناله پر است
نکرده ام به سر کوی او فغان هرگز
به بوستان جهان غنچه یی که من دارم
چو گل نمی شنود حرف باغبان هرگز
مباد چشم من افتد بروی اهل جهان
ز خانه پا نگذارم بر آستان هرگز
به لاله زار دل خود نظاره یی دارم
نرفته ام به تماشای بوستان هرگز
کسی ندیده چو من بی وفایی گل را
نمی کند به چمن فکر آشیان هرگز
ز بس که اهل جهان خصم یکدیگر شده اند
نمی روم به ملاقات دوستان هرگز
ز اهل جاه امید ملایمت دور است
مراد کس بزآید ز آسمان هرگز
به رنگ کاهی عشاق می زند پهلو
نظر نمی کنم از رشک بر خزان هرگز
نسیم صبح درآورد غنچه را بر حرف
مرا نداد سخن رو به آن دهان هرگز
سخنور از دم شمشیر رو نمی تابد
به تیغ خامه نمی ماند از زمان هرگز
به نخل قامت او سیدا مروت نیست
کسی نخورده بر از شاخ ارغوان هرگز
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۸
تا چو پروانه کشم شمع تو را در بر خویش
بهر تسخیر خدنگ تو بسوزم پر خویش
همه شب تازه کنم داغ تو را در بر خویش
چمن لاله تماشا کنم از بستر خویش
قوت بال مرا داد رهایی از دام
ماند عنقا سر تسلیم به زیر پر خویش
دیده ام عاقبت هستی خود را چو سپند
می روم ناله کنان بر سر خاکستر خویش
تا حواسم نشود صرف به این بی خردان
می برم آرزوی پنجه غارتگر خویش
من همان روز که بیرون شدم از ملک عدم
ریختم اشک به حال پدر و مادر خویش
می رود دست به دست این فلک شعبده باز
هر که چون گوی ندانسته ز پا تا سر خویش
سر خود تکمه پیراهن خود ساخته ام
پای بیرون نگذارم ز ته چادر خویش
سیدا بحر به گرداب نمی پردازد
پیش ارباب کرم چند برم ساغر خویش
بهر تسخیر خدنگ تو بسوزم پر خویش
همه شب تازه کنم داغ تو را در بر خویش
چمن لاله تماشا کنم از بستر خویش
قوت بال مرا داد رهایی از دام
ماند عنقا سر تسلیم به زیر پر خویش
دیده ام عاقبت هستی خود را چو سپند
می روم ناله کنان بر سر خاکستر خویش
تا حواسم نشود صرف به این بی خردان
می برم آرزوی پنجه غارتگر خویش
من همان روز که بیرون شدم از ملک عدم
ریختم اشک به حال پدر و مادر خویش
می رود دست به دست این فلک شعبده باز
هر که چون گوی ندانسته ز پا تا سر خویش
سر خود تکمه پیراهن خود ساخته ام
پای بیرون نگذارم ز ته چادر خویش
سیدا بحر به گرداب نمی پردازد
پیش ارباب کرم چند برم ساغر خویش
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۰
تو و بدمستی و عاشق کشی و خنجر خویش
من و بیچارگی و عجز و نیاز و سر خویش
بهر تکلیف تو ای خانه برانداز چو شمع
بارها ریخته ام رنگ ز خاکستر خویش
غنچه صورتم اوراق چو اسم صبح است
روزگاریست که آسوده ام از دفتر خویش
از رخش بوسه طلب می کنم و می گوید
کی دهد آئینه ام مزد به روشنگر خویش
دست رد بر سخنم خصم گذارد چه عجب
نیست اقرار ابوجهل به پیغمبر خویش
تاز انعام مکرر نشوم خام طمع
می نهم حلقه صفت پنبه به گوش کر خویش
هر که را گنج دهد روی گلو تنگ شود
می کشد تشنه لبی ها صدف از گوهر خویش
سیدا خامه من غنچه صفت خاموش است
تا جدا گشته ام از میر سخن پرور خویش
من و بیچارگی و عجز و نیاز و سر خویش
بهر تکلیف تو ای خانه برانداز چو شمع
بارها ریخته ام رنگ ز خاکستر خویش
غنچه صورتم اوراق چو اسم صبح است
روزگاریست که آسوده ام از دفتر خویش
از رخش بوسه طلب می کنم و می گوید
کی دهد آئینه ام مزد به روشنگر خویش
دست رد بر سخنم خصم گذارد چه عجب
نیست اقرار ابوجهل به پیغمبر خویش
تاز انعام مکرر نشوم خام طمع
می نهم حلقه صفت پنبه به گوش کر خویش
هر که را گنج دهد روی گلو تنگ شود
می کشد تشنه لبی ها صدف از گوهر خویش
سیدا خامه من غنچه صفت خاموش است
تا جدا گشته ام از میر سخن پرور خویش
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۲
روز محشر بزم دست سوی افسر خویش
بید مجنونم و خود سایه کنم بر سر خویش
صدف من نگشادست دهن پیش سحاب
خاک مالیده حبابم به لب ساغر خویش
ناله دور است ز زنجیر در گوشه نشین
نیستم منفعل از حلقه گوش کر خویش
غنچه خسپیست مرا کار چو مرغان قفس
خواب آسایش من هست به زیر پر خویش
زاد راه سفر ملک عدم ایثار است
در چمن دوخته گل چشم به مشت زر خویش
سر خود در قدم دشمن خود بگذارم
می زنم بوسه کف پای ملامت گر خویش
غنچه ام خاطرم از گفت و شنودن جمع است
روزگاریست که آسوده ام از دفتر خویش
سیدا لعل ز کان آمد و شد صاحب نام
بهتر آنست هنرور رود از کشور خویش
بید مجنونم و خود سایه کنم بر سر خویش
صدف من نگشادست دهن پیش سحاب
خاک مالیده حبابم به لب ساغر خویش
ناله دور است ز زنجیر در گوشه نشین
نیستم منفعل از حلقه گوش کر خویش
غنچه خسپیست مرا کار چو مرغان قفس
خواب آسایش من هست به زیر پر خویش
زاد راه سفر ملک عدم ایثار است
در چمن دوخته گل چشم به مشت زر خویش
سر خود در قدم دشمن خود بگذارم
می زنم بوسه کف پای ملامت گر خویش
غنچه ام خاطرم از گفت و شنودن جمع است
روزگاریست که آسوده ام از دفتر خویش
سیدا لعل ز کان آمد و شد صاحب نام
بهتر آنست هنرور رود از کشور خویش
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۸
به کویت از سر خود سجده مقبل نمی دانم
به درگاه تو خود را بنده قابل نمی دانم
صف مژگان او زیر و زبر کردست عالم را
به دور نرگس او سحر را باطل نمی دانم
جفاجویی که چون خورشید تیغ او علم نبود
جهان را گر شبیخون آورد قاتل نمی دانم
در و دیوار در فریاد شد از پنبه گوشم
کسی را اینقدر از خویشتن غافل نمی دانم
بپا زنجیر شد یک سوزن بیرشته عیسی را
بلای بدتر از همراه ناقابل نمی دانم
حیات آدمی چون آب دایم رو به ره دارد
که من این کاروان را پای در منزل نمی دانم
گشادی می شود از عشقبازی بسته گیها را
به دستم گر فتد هر عقده یی مشکل نمی دانم
مرا هر چند همچون شمع آن بدخوی می سوزد
تمنای به غیر از سوختن در دل نمی دانم
نباشد سیدا آسایشی در عالم امکان
نظر تا می کنم این دشت را منزل نمی دانم
به درگاه تو خود را بنده قابل نمی دانم
صف مژگان او زیر و زبر کردست عالم را
به دور نرگس او سحر را باطل نمی دانم
جفاجویی که چون خورشید تیغ او علم نبود
جهان را گر شبیخون آورد قاتل نمی دانم
در و دیوار در فریاد شد از پنبه گوشم
کسی را اینقدر از خویشتن غافل نمی دانم
بپا زنجیر شد یک سوزن بیرشته عیسی را
بلای بدتر از همراه ناقابل نمی دانم
حیات آدمی چون آب دایم رو به ره دارد
که من این کاروان را پای در منزل نمی دانم
گشادی می شود از عشقبازی بسته گیها را
به دستم گر فتد هر عقده یی مشکل نمی دانم
مرا هر چند همچون شمع آن بدخوی می سوزد
تمنای به غیر از سوختن در دل نمی دانم
نباشد سیدا آسایشی در عالم امکان
نظر تا می کنم این دشت را منزل نمی دانم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۸
نسیم صبح پیامی رساند در گوشم
که شد گل چمن انتظار آغوشم
کدام سرو مرا در کنار می آید
چو بال فاخته پرواز دارد آغوشم
بود ز بوی گلم کوچه باغها لبریز
از این چه سود که گلچین کند فراموشم
به کوی عشق سبکروترم ز سایه خویش
به دامنی نرسیدست گرد پاپوشم
به دام بی پر و بالی کشیده اند مرا
نمی کنند رها آنقدر که می کوشم
حذر ز تیر ملامت نمی کنم هرگز
لباس پاره به بر دارم و زره پوشم
برون ز هستی خود سیدا نمی آریم
که داده است مرا دارویی که بیهوشم
که شد گل چمن انتظار آغوشم
کدام سرو مرا در کنار می آید
چو بال فاخته پرواز دارد آغوشم
بود ز بوی گلم کوچه باغها لبریز
از این چه سود که گلچین کند فراموشم
به کوی عشق سبکروترم ز سایه خویش
به دامنی نرسیدست گرد پاپوشم
به دام بی پر و بالی کشیده اند مرا
نمی کنند رها آنقدر که می کوشم
حذر ز تیر ملامت نمی کنم هرگز
لباس پاره به بر دارم و زره پوشم
برون ز هستی خود سیدا نمی آریم
که داده است مرا دارویی که بیهوشم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۶
خبر از زلف او با جان غم پیوسته آوردم
عجب روز سیاهی بر سر این خسته آوردم
ز مکر آسمان عصمت خلاصم داد چون یوسف
برون خود را ازین نه خانه در بسته آوردم
نگاهم شد چو شاخ ارغوان از روی آن نوخط
در ایام خزان زین بوستان گلدسته آوردم
دری از قبله چون محراب واگردید بر رویم
به یاد خویش تا آن ابروی پیوسته آوردم
به باغ از نارسایی سرو می زد لاف رعنایی
چو قمری پیش قدش گردن بربسته آوردم
به فریاد آمد از جنباندن زنجیر در گوشم
سزای آنکه رو در خانه دربسته آوردم
کشیدم سیدا پا از بساط مردم دنیا
به کف امروز دامان دل وارسته آوردم
عجب روز سیاهی بر سر این خسته آوردم
ز مکر آسمان عصمت خلاصم داد چون یوسف
برون خود را ازین نه خانه در بسته آوردم
نگاهم شد چو شاخ ارغوان از روی آن نوخط
در ایام خزان زین بوستان گلدسته آوردم
دری از قبله چون محراب واگردید بر رویم
به یاد خویش تا آن ابروی پیوسته آوردم
به باغ از نارسایی سرو می زد لاف رعنایی
چو قمری پیش قدش گردن بربسته آوردم
به فریاد آمد از جنباندن زنجیر در گوشم
سزای آنکه رو در خانه دربسته آوردم
کشیدم سیدا پا از بساط مردم دنیا
به کف امروز دامان دل وارسته آوردم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۲
همنشین زنبورم خانه پر عسل دارم
تربیت گر نیشم نوش در بغل دارم
گرد شیشه عیشم آسمان نمی گردد
چون فلاخن از دوران سنگ در بغل دارم
همچو واعظ از دنیا می کنم شکایت ها
می روم ز دنبالش علم بی عمل دارم
سر به جیب چون غنچه برده ام در این گلشن
قانعم به خون دل عیش بی بدل دارم
فکر روز آینده کرده ام ز سر بیرون
از ابد نمی ترسم بیم از ازل دارم
بهر رزق در پیری می کنم ترددها
بر چگونه خواهد داد کشت بی محل دارم
همچو آسیا بر من نیست یک دم آرامی
بهر روزیی مردم روز و شب جدل دارم
از بهار پیریها چون خزان نیم غمگین
همچو سرو سرسبزم طالع عمل دارم
بی تردد از گردون می رسد مرا روزی
شکرلله از ایام طبع بی کسل دارم
حرف پوچ نادان را چاره جز خموشی نیست
ساده لوحم و بنگر با فلک جدل دارم
سیدا عصای من با شکست پیوند است
من کجا توانم رفت رهنمای شل دارم
تربیت گر نیشم نوش در بغل دارم
گرد شیشه عیشم آسمان نمی گردد
چون فلاخن از دوران سنگ در بغل دارم
همچو واعظ از دنیا می کنم شکایت ها
می روم ز دنبالش علم بی عمل دارم
سر به جیب چون غنچه برده ام در این گلشن
قانعم به خون دل عیش بی بدل دارم
فکر روز آینده کرده ام ز سر بیرون
از ابد نمی ترسم بیم از ازل دارم
بهر رزق در پیری می کنم ترددها
بر چگونه خواهد داد کشت بی محل دارم
همچو آسیا بر من نیست یک دم آرامی
بهر روزیی مردم روز و شب جدل دارم
از بهار پیریها چون خزان نیم غمگین
همچو سرو سرسبزم طالع عمل دارم
بی تردد از گردون می رسد مرا روزی
شکرلله از ایام طبع بی کسل دارم
حرف پوچ نادان را چاره جز خموشی نیست
ساده لوحم و بنگر با فلک جدل دارم
سیدا عصای من با شکست پیوند است
من کجا توانم رفت رهنمای شل دارم