عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
ای دل سفر به لجه ی عمان مبارک است
دریا به ما چو چشمه ی حیوان مبارک است
کارت اگر چو ابر به دریا فتاده است
غمگین مباش، روی کریمان مبارک است
چون گردباد، چند به خشکی سفر کنم
رفتن چو موج بر سر طوفان مبارک است
آن را که از محیط طلبکار گوهر است
هر موج همچو کوه بدخشان مبارک است
بر دوش باد، سیر جهان کرده می رویم
کشتی به ما چو تخت سلیمان مبارک است
هر چند از تو ابر کرم تند بگذرد
چون گل ترا گشودن دامان مبارک است
عاشق کفن چو یافت، اجل احتیاج نیست
هر وقت هست، جامه به عریان مبارک است
دلگیر نیست عشق ز آه دلم سلیم
گرد سپاه خویش به سلطان مبارک است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
شد عمرها و شورش عشقم ز سر نرفت
بوی گل جنون ز دماغم به در نرفت
هر کس به راه شوق تو چون شعله گرم خاست
همچون شرار، یک دو قدم بیشتر نرفت
گفتم ز ضعف عشق تو دستی به سر زنم
چندان که سعی بیش نمودم به سر نرفت
آن مرغ عاجزم که مرا در تمام عمر
چون زلف او شکستگی از بال و پر نرفت
از بس به حرص دامن دنیا گرفته ای
چون غنچه رفت مشت تو برباد و زر نرفت
راه عدم چو عاقبت کار رفتنی ست
آسوده آن کسی که ز پشت پدر نرفت
رونق ز کعبه بس که خرابات برده است
یک بار هر که رفت در آنجا، دگر نرفت
بر من سلیم آنچه ز عشق بتان گذشت
بر شمع انجمن ز نسیم سحر نرفت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
سر نهادن به سر کوی غمت تسلیم است
خاستن از سر جان عشق ترا تعظیم است
شوق دیدار به هرجا که شود حوصله سوز
تیشه ی بتگری از ناخن ابراهیم است
مطلب کسوت سلطان و گدا خرسندی ست
هر کلاهی که سری گرم کند دیهیم است
نیک و بد آنچه ز طفلان دبستان شنود
طفل را هوشی اگر هست، همه تعلیم است
نه همین گل به سر از عزت زر جا دارد
دلنشین همه کس نغمه ی ساز از سیم است
این سرشکی که تو داری به ره شوق، سلیم
در یبابان مشو ایمن که ز طوفان بیم است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
شور عجبی در چمن از بلبل صبح است
از دست منه جام که فصل گل صبح است
از زلف شبم پنجه ی مژگان چه گشاید
این شانه سزاوار خم کاکل صبح است
از بس که طراوت چکد از حسن تو، گویی
رخسار تو شبنم زده همچون گل صبح است
نومیدی من می کشد آخر به امیدی
زلف شبم از سلسله ی سنبل صبح است
درمان دماغ و دل مخمور سلیم است
آن نشأه ی فیضی که به جام مل صبح است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۷
زین پس سر مینای می ناب سلامت!
تا چند توان گفت که نواب سلامت!
اندیشه فرو رفت به دریای خم می
مشکل که برآرد سر ازین آب سلامت
بگذار مرا در خطر میکده زاهد
بنشین تو در آن گوشه ی محراب سلامت
چون شمع ندیدیم کسی را که درین بزم
بیرون رود از صحبت احباب سلامت
از هند سفر می کنم و شکر ضرور است
کشتی چو برون رفت ز گرداب سلامت
نابود شد اندام شهیدان و چو گلچین
سرها همه در دامن قصاب سلامت
از سنگ حوادث خطری نیست فلک را
تا کی بود این کوزه ی سیماب سلامت
بی باده محال است سلیم ایمنی دل
کشتی نرود جز به سر آب سلامت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
طالع من شد ضعیف از بس غم افلاک خورد
رنگ و روی اخترم زرد است از بس خاک خورد
در تمام عمر، زاهد روزه نتوان داشتن
روزی خود را چرا باید بدین امساک خورد
جرعه ای گفتم مگر صوفی ازان خواهد کشید
از کفم پیمانه را کافر گرفت و پاک خورد!
آسمان گر قرص خورشیدم دهد، دور افکنم
گر همه چون شعله ام باید خس و خاشاک خورد
هرکه را جام شرابی دسترس باشد سلیم
چون شقایق از چه می باید دگر تریاک خورد؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
امشب گل شکفتگی ما دو رنگ بود
نقل شراب، پسته ی خندان تنگ بود
ساقی ز چهره آینه بر روی بزم داشت
مطرب ز پنجه، شانه کش زلف چنگ بود
گل از حجاب لاله رخان حال غنچه داشت
شکر ز خنده ی لب خوبان به تنگ بود
می کرد مدعی به من اظهار دوستی
امشب ستاره پنبه ی داغ پلنگ بود
هر موج کز محیط پرآشوب روزگار
برخاست، چون ملاحظه کردم نهنگ بود
ننمود مرگ هیچ کس از بیم جان مرا
اوقات عمر من همه چون روز جنگ بود
گردد دلم شکسته ز تندی بوی گل
آن روزگار رفت که این شیشه سنگ بود
چون صورت فرنگ، نگاه تو عام شد
رفت آن زمان که عرصه بر احباب تنگ بود
موج شراب، صیقل آن تا نشد سلیم
چون برگ تاک، آینه ام زیر زنگ بود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
به غیر کار جفا آسمان نمی داند
خموش باش که گردون زبان نمی داند
به تنگنای جهانم ملال و عیش یکی ست
که مرغ بیضه بهار و خزان نمی داند
ز لطف نیست مرا گر گذاشته ست به باغ
که آشیان مرا باغبان نمی داند
هما سلیم مرا خشک و ناتوان دیده ست
هنوز لذت این استخوان نمی داند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۰
مرا بر حاصل کس نیست امید
ازانم دل کشد بر سایه ی بید
کریمش چون توان گفتن، لئیم است
گنه را هرکه نتوانست بخشید
تلاش منصب پروانه کم کن
که نتوان سوختن خود را به تقلید
میان عاشقان در عهد حسنش
کفن عام است همچون جامه ی عید
فتاده هر طرف خالی به رویش
به رنگ نقطه ها بر شکل خورشید
سفال ما سلیم از سنگ دشمن
مرصع گشت همچون جام جمشید
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۴
تا از قبول عشق، سخن بهره مند شد
هر بیت ما کتابه ی طاق بلند شد
دستی که بود شکوه ز کوتاهی اش مرا
آخر به صید چون تو غزالی کمند شد
از چشم زخم فقر که عمرش دراز باد
کاشانه ام سیاه ز دود سپند شد
ابر بهار بست ز سرچشمه آب را
زخمی که داشت جوی چمن، خشک بند شد
همچون سپند، دانه ی ما آه می کشد
هرجا حدیث ابر بهاری بلند شد
زخمی که عمر گشت مرا صرف آن سلیم
گفتم که دردمند شود، هرزه خند شد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۰
درد ما خسته دلان تن به مداوا ندهد
صندل آن به که دگر دردسر ما ندهد
دلم از نقش تو در سینه تسلی نشود
کام مرغان قفس را گل دیبا ندهد
سخت کاری ست به سر بردن مجنون در شهر
به که دیوانه ز کف دامن صحرا ندهد
هر کجا حسن تو از چهره نقاب اندازد
فرصت دیدن یوسف به زلیخا ندهد
در چمن بیند اگر جلوه ی بالای ترا
ریشه سرو دگر آب به بالا ندهد
گر دو رنگی نکند در چمن دهر سلیم
باغبان آب به شاخ گل رعنا ندهد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۲
با لطف ساعدت ید بیضا نمی رسد
پیش لبت سخن به مسیحا نمی رسد
پای برهنه، گرم سراغم که شعله را
از خار زحمتی به کف پا نمی رسد
دایم شریک عشرت این باغ بوده ایم
گلشن کنون به بلبل تنها نمی رسد
ما را ز عیش نیست نصیبی که دست ما
از کوتهی به گردن مینا نمی رسد
خاک ار شویم در ره شوق تو چون سلیم
گردی ز ما به دامن صحرا نمی رسد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۶
زین چمن گر لاله ذوق از تاج شاهی می برد
غنچه سر در جیب خویش از بی کلاهی می برد
حاصل کردار خود دارد به دامن هرکه هست
می رود برق و ز خرمن رنگ کاهی می برد
کاش بخت تیره از سر سایه بردارد مرا
برق ره بر خرمن من زین سیاهی می برد
رهرو عشق تو آسایش چه می داند که چیست
پای در آب از برای خار ماهی می برد
پاک نتواند کند کین مرا زان دل سلیم
آب چشم من که از مژگان سیاهی می برد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۸
کامم ز جهان گوهر نایاب برآمد
نانم ز صدف خشکتر از آب برآمد
بر کشتی صد پاره ی من بس که دلش سوخت
چون ابر سیه، دود ز گرداب برآمد
از میکده بگذر که به گرداب خم می
هرکس که فرو رفت ز محراب برآمد
از بس که مرا رشک به بی تابی او بود
کام دلم از کشتن سیماب برآمد!
چون دود که خیزد از سر شمع، شبم را
این تیرگی از گوهر شب تاب برآمد
در شعله خرامان رود آن گونه که گویی
پروانه به سیر شب مهتاب برآمد
موقوف صفیری ست سلیم آگهی ما
از ناله ی بلبل دلم از خواب برآمد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۷
عنان شکوه را در بزم او دست ادب پیچد
ز خاموشی زبانم پای در دامان لب پیچد
درازی سر افسانه ی کلکم همان باقی ست
سخن را گرچه برهم، همچو دستار عرب پیچد
نمی دانم که کار [دل] کجا خواهد رسید آخر
به خودتاکی [چنین] چون زلف خوبان روز و شب پیچد؟
تن رنجورم از بیم فراموشی دم مردن
ز هر رگ رشته ای چون شمع بر انگشت تب پیچد
عجب دارم که روی لطف از آیینه هم بیند
ز هرکس آن نگار تندخو روی غضب پیچد
ز آزادی سلیم از خود برآور نام چون عنقا
چه پرواز آید از مرغی که در دام نسب پیچد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۵
چه غم دارد مرا از خویش اگر محروم می سازد
که شمع بزم ما پروانه را از موم می سازد
صباحت چیست چون پای ملاحت در میان آید
ندیده هند را قیصر، ازان با روم می سازد
چه حاصل دارد از دست فلک آه و فغان کردن
که ظالم را همیشه ناله ی مظلوم می سازد
به آن جغدی که در معموری او را خلق نگذارند
نشان ده خانه ی ما را، که ما را شوم می سازد
سلیم از خاک یونان محبت شد خمیر من
ز من پیر خرد مجهول ها معلوم می سازد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۸
ز دام عشق کی آزادی ام هوس باشد
که رخنه در دلم از رخنه ی قفس باشد
چه می کند چمن عیش ما بهاری را
که همچو فصل گل صبح، یک نفس باشد
درین چمن چه کنی فکر آشیان که درو
بنفشه را سر پرواز چون مگس باشد
ز بخت خویش چه نقصان که نیست در کارم
چو می فروش که همسایه ی عسس باشد
سلیم توبه ز می کرده ام، ولی در بزم
کسی که می دهدم جام، تا چه کس باشد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۰
هیچ کس یک قطره آبم غیر چشم تر نداد
خواستم گر آتش از همسایه، خاکستر نداد
اعتباری دولت جمشید را پیدا نشد
تاک تا از دودمان خود به او دختر نداد!
کار عشق این است کز دل ها زداید تیرگی
هیچ کس آیینه ی روشن به روشنگر نداد
نسبتی در عاشقی ما را به مرغ بسمل است
تا ز ما صیاد سر نگرفت، ما را سر نداد
از فلک نتوان به افسون یافت کام دل سلیم
مار هرگز مهره ی خود را به افسونگر نداد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۲
تیغ ما آلوده ی خون کسی از کین نشد
فتح شد روی زمین و توسن ما زین نشد
انجمن خندد ز بس بر گریه ی مستانه ام
نیست یک ساغر که همچون باده لب شیرین نشد
حاصل فغفور را دادم به چینی، تا مگر
در بساط من نباشد کاسه ی چوبین، نشد
ناصح اظهار جنونم بهر شهرت می کند
پرده ی رسوایی گل، دامن گلچین نشد
نیست در ایران زمین، سامان تحصیل کمال
تا نیامد سوی هندستان حنا رنگین نشد
تلخکامی بین که در غمخانه ی دنیا سلیم
هرگزم از شهد عمر خود لبی شیرین نشد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۵
کار من خراب ندانم کجا رسد
موجی اگر به کلبه ام از بوریا رسد
دور فلک به کام حریفان دیگر است
نوبت به ما عجب که درین آسیا رسد
صد حرف می زنیم به آن بی وفا، ولی
هرگز چنان نشد که به یک حرف وارسد
یابد مگر به بادیه زاغ استخوان ما
جایی نمرده ایم که آنجا هما رسد
قمری کجا و نغمه ی آزادگان؟ کجاست
طوقی که همچو سرمه به فریاد ما رسد
از عشق در قلمرو دل خرمی نماند
سوزد به هر کجا نفس اژدها رسد
خورشید را سلیم در آن کوچه راه نیست
آنجا چگونه این دل بی دست و پا رسد