عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۲۸
می می کشند لاله عذاران ز روی هم
مستند بی شراب ز جام و سبوی هم
خوبان به آشنایی هم بیوفا شدند
دلهای ساده زود پذیرند خوی هم
صاحبدلان ز ناز نسیمند بی نیاز
چون غنچه می درند گریبان به بوی هم
چون برگ گل درین چمن از پاک طینتی
پشت همند خاک نشینان و روی هم
خامان تلاش نکهت عنبر کنند و عود
تازه است مغز سوخته جانان ز بوی هم
آشفتگان که آه به هم قرض می دهند
فارغ نیند یک نفس از رفت و روی هم
با تشنگی بساز که این خشک طینتان
چینند همچو ریگ روان آبروی هم
هر چند هست خانه روشندلان جدا
چون آب می روند سراسر به جوی هم
از شرم حسن و عشق همان در دو عالمیم
ما و ترا کنند اگر روبروی هم
شکر ز بند خانه نی گو برون میا
ما را بس است چاشنی گفتگوی هم
از منت طبیب شود دردها زیاد
بیچارگان شوند مگر چاره جوی هم
صائب در بهشت برین است بی سخن
چشمی که واکنند دو یکدل به روی هم
مستند بی شراب ز جام و سبوی هم
خوبان به آشنایی هم بیوفا شدند
دلهای ساده زود پذیرند خوی هم
صاحبدلان ز ناز نسیمند بی نیاز
چون غنچه می درند گریبان به بوی هم
چون برگ گل درین چمن از پاک طینتی
پشت همند خاک نشینان و روی هم
خامان تلاش نکهت عنبر کنند و عود
تازه است مغز سوخته جانان ز بوی هم
آشفتگان که آه به هم قرض می دهند
فارغ نیند یک نفس از رفت و روی هم
با تشنگی بساز که این خشک طینتان
چینند همچو ریگ روان آبروی هم
هر چند هست خانه روشندلان جدا
چون آب می روند سراسر به جوی هم
از شرم حسن و عشق همان در دو عالمیم
ما و ترا کنند اگر روبروی هم
شکر ز بند خانه نی گو برون میا
ما را بس است چاشنی گفتگوی هم
از منت طبیب شود دردها زیاد
بیچارگان شوند مگر چاره جوی هم
صائب در بهشت برین است بی سخن
چشمی که واکنند دو یکدل به روی هم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۳۶
خندان به زیر تیغ تغافل نشسته ایم
در خارزار بر ورق گل نشسته ایم
از انفعال،خار بیابان وحشتیم
چون خار اگر چه در قدم گل نشسته ایم
زیر سپهر پای به دامن کشیده ایم
در فصل نوبهار ته پل نشسته ایم
چون نوبهار جلوه ما یک دو هفته است
بر دامن گل و پر بلبل نشسته ایم
چون شبنم گداخته بر روی دست گل
آماده هزار تزلزل نشسته ایم
از شرم ناکسی جگر خویش می خوریم
بر شاخ گل اگر چه چو بلبل نشسته ایم
از چشم نرم خلق ز بس زخم خورده ایم
بر روی برگ گل به تأمل نشسته ایم
صائب ز فکر زلف پریشان آن نگار
آشفته تر ز طره سنبل نشسته ایم
در خارزار بر ورق گل نشسته ایم
از انفعال،خار بیابان وحشتیم
چون خار اگر چه در قدم گل نشسته ایم
زیر سپهر پای به دامن کشیده ایم
در فصل نوبهار ته پل نشسته ایم
چون نوبهار جلوه ما یک دو هفته است
بر دامن گل و پر بلبل نشسته ایم
چون شبنم گداخته بر روی دست گل
آماده هزار تزلزل نشسته ایم
از شرم ناکسی جگر خویش می خوریم
بر شاخ گل اگر چه چو بلبل نشسته ایم
از چشم نرم خلق ز بس زخم خورده ایم
بر روی برگ گل به تأمل نشسته ایم
صائب ز فکر زلف پریشان آن نگار
آشفته تر ز طره سنبل نشسته ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۴۵
ما نقض دلپذیر ورقهای ساده ایم
چون داغ لاله از جگر درد زاده ایم
با سینه گشاده در آماجگاه خاک
بی اضطراب همچو هدف ایستاده ایم
گویا برات عمر مؤبد گرفته ایم
پشتی که ما ز جسم به دیوار داده ایم
بر دوستان رفته چه افسوس میخوریم؟
با خود اگر قرار اقامت نداده ایم
از عاجزان کار فرو بسته دلیم
هر چند عقده های فلک را گشاده ایم
کوه گناه ما نتواند تمام کرد
سنگ کمی که ما به ترازو نهاده ایم
پوشیده نیست خرده راز فلک ز ما
چون صبح ما دوبار درین نشأه زاده ایم
در پرده نقشبند گلستان عالمیم
چون لوح آب اگر چه زهر نقش ساده ایم
چون غنچه در ریاض جهان برگ عیش ما
اوراق هستیی است که برباد داده ایم
از روی نرم سختی ایام می کشیم
در قبضه کشاکش گردون کباده ایم
ای زلف یار اینهمه گردنکشی چرا؟
آخر تو هم فتاده و ما هم فتاده ایم
صائب زبان شکوه نداریم همچو خار
چون غنچه دست بر دل پر خون نهاده ایم
چون داغ لاله از جگر درد زاده ایم
با سینه گشاده در آماجگاه خاک
بی اضطراب همچو هدف ایستاده ایم
گویا برات عمر مؤبد گرفته ایم
پشتی که ما ز جسم به دیوار داده ایم
بر دوستان رفته چه افسوس میخوریم؟
با خود اگر قرار اقامت نداده ایم
از عاجزان کار فرو بسته دلیم
هر چند عقده های فلک را گشاده ایم
کوه گناه ما نتواند تمام کرد
سنگ کمی که ما به ترازو نهاده ایم
پوشیده نیست خرده راز فلک ز ما
چون صبح ما دوبار درین نشأه زاده ایم
در پرده نقشبند گلستان عالمیم
چون لوح آب اگر چه زهر نقش ساده ایم
چون غنچه در ریاض جهان برگ عیش ما
اوراق هستیی است که برباد داده ایم
از روی نرم سختی ایام می کشیم
در قبضه کشاکش گردون کباده ایم
ای زلف یار اینهمه گردنکشی چرا؟
آخر تو هم فتاده و ما هم فتاده ایم
صائب زبان شکوه نداریم همچو خار
چون غنچه دست بر دل پر خون نهاده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۵۸
ما همچو آفتاب به هر جا رسیده ایم
هر کوچه ای که هست به عالم دویده ایم
وحشت کنیم ازان که به خلق است آشنا
ما چون غزال، رام زهر خود رمیده ایم
گر خون عرق کنیم چو خورشید دور نیست
باری که آسمان نکشد ما کشیده ایم
چون میوه پخته گشت گرانی برد ز باغ
ما بار نخل چون ثمر نارسیده ایم
دلهای مرده را ز دمی زنده کرده ایم
هر جا که همچو صبح قیامت دمیده ایم
هر کوچه ای که هست به عالم دویده ایم
وحشت کنیم ازان که به خلق است آشنا
ما چون غزال، رام زهر خود رمیده ایم
گر خون عرق کنیم چو خورشید دور نیست
باری که آسمان نکشد ما کشیده ایم
چون میوه پخته گشت گرانی برد ز باغ
ما بار نخل چون ثمر نارسیده ایم
دلهای مرده را ز دمی زنده کرده ایم
هر جا که همچو صبح قیامت دمیده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۶۳
در محفلی که تیغ زبان بر کشیده ایم
در گوش تیغ حلقه جوهر کشیده ایم
گر حنظل سپهر به ساغر فشرده اند
ابرو ترش نساخته بر سر کشیده ایم
در پرده دل است شب و روز عیش ما
دایم چو غنچه سر به ته پر کشیده ایم
شاخ شکوفه ایم، سبیل است سیم ما
چون نوبهار رشته ز گوهر کشیده ایم
از داغ لاله نامه ما دل سیه ترست
چون لاله بس که باده احمر کشیده ایم
هرگز ز پیش چشم چو مژگان نمی رود
خاری که در ره تو ز پا بر کشیده ایم
از نقش بوریای قناعت، که سبز باد!
صائب همیشه صفحه مسطر کشیده ایم
در گوش تیغ حلقه جوهر کشیده ایم
گر حنظل سپهر به ساغر فشرده اند
ابرو ترش نساخته بر سر کشیده ایم
در پرده دل است شب و روز عیش ما
دایم چو غنچه سر به ته پر کشیده ایم
شاخ شکوفه ایم، سبیل است سیم ما
چون نوبهار رشته ز گوهر کشیده ایم
از داغ لاله نامه ما دل سیه ترست
چون لاله بس که باده احمر کشیده ایم
هرگز ز پیش چشم چو مژگان نمی رود
خاری که در ره تو ز پا بر کشیده ایم
از نقش بوریای قناعت، که سبز باد!
صائب همیشه صفحه مسطر کشیده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۶۶
ما گر چه در بلندی فطرت یگانه ایم
صد پله خاکسارتر از آستانه ایم
دیدیم اگر چه سنگ در او بارها گداخت
ما غافل از گداز درین شیشه خانه ایم
در گلشنی که خرمن گل می رود به باد
در فکر جمع خار و خس آشیانه ایم
از ما مپرس حاصل مرگ و حیات را
در زندگی به خواب و به مردن فسانه ایم
چون صبح زیر خیمه دلگیر آسمان
در آرزوی یک نفس بیغمانه ایم
چون زلف هر که را که فتد کار در گره
با دست خشک عقده گشا همچو شانه ایم
دایم کمان چرخ بود در کمین ما
در خاکدان دهر همانا نشانه ایم
آنجاست آدمی که دلش سیر می کند
ما در میان خلق همان بر کرانه ایم
ما را زبان شکوه ز بیداد یار نیست
هر چند آتشیم ولی بی زبانه ایم
گر تو گل همیشه بهاری زمانه را
ما بلبل همیشه بهار زمانه ایم
در محفلی که روی تو عرض صفا دهد
سرگشته تر ز طوطی آیینه خانه ایم
صائب گرفته ایم کناری ز مردمان
آسوده از کشاکش اهل زمانه ایم
صد پله خاکسارتر از آستانه ایم
دیدیم اگر چه سنگ در او بارها گداخت
ما غافل از گداز درین شیشه خانه ایم
در گلشنی که خرمن گل می رود به باد
در فکر جمع خار و خس آشیانه ایم
از ما مپرس حاصل مرگ و حیات را
در زندگی به خواب و به مردن فسانه ایم
چون صبح زیر خیمه دلگیر آسمان
در آرزوی یک نفس بیغمانه ایم
چون زلف هر که را که فتد کار در گره
با دست خشک عقده گشا همچو شانه ایم
دایم کمان چرخ بود در کمین ما
در خاکدان دهر همانا نشانه ایم
آنجاست آدمی که دلش سیر می کند
ما در میان خلق همان بر کرانه ایم
ما را زبان شکوه ز بیداد یار نیست
هر چند آتشیم ولی بی زبانه ایم
گر تو گل همیشه بهاری زمانه را
ما بلبل همیشه بهار زمانه ایم
در محفلی که روی تو عرض صفا دهد
سرگشته تر ز طوطی آیینه خانه ایم
صائب گرفته ایم کناری ز مردمان
آسوده از کشاکش اهل زمانه ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۶۸
ما اختیار خویش به صهبا گذاشتیم
سر بر خط پیاله چو مینا گذاشتیم
آمد چو موج دامن ساحل به دست ما
تا اختیار خویش به دریا گذاشتیم
از جبهه گشاده گرانی رود ز دل
چون کوه سر به دامن صحرا گذاشتیم
از حرف و صوت زیر و زبر بود حال ما
مهر سکوت بر لب گویا گذاشتیم
چون سیل گرد کلفت ما هر قدم فزود
تا پای در خرابه دنیا گذاشتیم
از سر زدن چو شمع شود بیش شوق ما
تا روی خود به عالم بالا گذاشتیم
از خلق روزگار گرفتیم گوشه ای
بر کوه قاف پشت چو عنقا گذاشتیم
شد مخمل دو خوابه ز خوابگران ما
پهلو اگر به بستر خارا گذاشتیم
دیوانه راست سلسله شیرازه جنون
دل را به آن دو زلف چلیپا گذاشتیم
از دست رفت دل به نظر باز کردنی
این طفل را عبث به تماشا گذاشتیم
صائب بهشت نقد درین نشأه یافتیم
تا دست رد به سینه دنیا گذاشتیم
سر بر خط پیاله چو مینا گذاشتیم
آمد چو موج دامن ساحل به دست ما
تا اختیار خویش به دریا گذاشتیم
از جبهه گشاده گرانی رود ز دل
چون کوه سر به دامن صحرا گذاشتیم
از حرف و صوت زیر و زبر بود حال ما
مهر سکوت بر لب گویا گذاشتیم
چون سیل گرد کلفت ما هر قدم فزود
تا پای در خرابه دنیا گذاشتیم
از سر زدن چو شمع شود بیش شوق ما
تا روی خود به عالم بالا گذاشتیم
از خلق روزگار گرفتیم گوشه ای
بر کوه قاف پشت چو عنقا گذاشتیم
شد مخمل دو خوابه ز خوابگران ما
پهلو اگر به بستر خارا گذاشتیم
دیوانه راست سلسله شیرازه جنون
دل را به آن دو زلف چلیپا گذاشتیم
از دست رفت دل به نظر باز کردنی
این طفل را عبث به تماشا گذاشتیم
صائب بهشت نقد درین نشأه یافتیم
تا دست رد به سینه دنیا گذاشتیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۸۴
ما تلخی جهان به رخ تازه می کشیم
این زهر را زیاده ز اندازه می کشیم
محتاج اشک ما نبود آب و رنگ حسن
از سادگی به چهره گل غازه می کشیم
آشفتگی است لازم جمعیت حواس
بیجا ز چرخ منت شیرازه می کشیم
افسرده است مستی ما چون خمار ما
ما جام را به تلخی خمیازه می کشیم
از گل هزار حلقه رنگین درین چمن
در گوش عندلیب ز آوازه می کشیم
می سوزد از شفق نفس خونچکان ما
تا همچو صبح یک نفس تازه می کشیم
بیشی کمی است شوق چو افتاد بی شمار
دریا کشیم و باده به اندازه می کشیم
چون بلبل دراز نفس منت بهار
صائب درین چمن پی آوازه می کشیم
این زهر را زیاده ز اندازه می کشیم
محتاج اشک ما نبود آب و رنگ حسن
از سادگی به چهره گل غازه می کشیم
آشفتگی است لازم جمعیت حواس
بیجا ز چرخ منت شیرازه می کشیم
افسرده است مستی ما چون خمار ما
ما جام را به تلخی خمیازه می کشیم
از گل هزار حلقه رنگین درین چمن
در گوش عندلیب ز آوازه می کشیم
می سوزد از شفق نفس خونچکان ما
تا همچو صبح یک نفس تازه می کشیم
بیشی کمی است شوق چو افتاد بی شمار
دریا کشیم و باده به اندازه می کشیم
چون بلبل دراز نفس منت بهار
صائب درین چمن پی آوازه می کشیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۸۶
آیینه خانه ایم و دم از نور می زنیم
شمشیر برق بر جگر مور می زنیم
بر روی تخت دار، مربع نشسته ایم
می از شرابخانه منصور می زنیم
تا کی زند ز رخنه دل جوش، آرزو؟
مشت گلی به خانه زنبور می زنیم
هر جا کمان موی شکافی به زه کنیم
مژگان مور در شب دیجور می زنیم
آزرده می کنیم دلش را ز حرف سخت
از جهل، سنگ بر شجر طور می زنیم
اینجا کلیم رخصت پروانگی نیافت
بال و پری عبث به هم از دور می زنیم
این ناله های شعله فشان صائب از جگر
از شوق عندلیب نشابور می زنیم
شمشیر برق بر جگر مور می زنیم
بر روی تخت دار، مربع نشسته ایم
می از شرابخانه منصور می زنیم
تا کی زند ز رخنه دل جوش، آرزو؟
مشت گلی به خانه زنبور می زنیم
هر جا کمان موی شکافی به زه کنیم
مژگان مور در شب دیجور می زنیم
آزرده می کنیم دلش را ز حرف سخت
از جهل، سنگ بر شجر طور می زنیم
اینجا کلیم رخصت پروانگی نیافت
بال و پری عبث به هم از دور می زنیم
این ناله های شعله فشان صائب از جگر
از شوق عندلیب نشابور می زنیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۹۱
از خویش می رویم و ترا یاد می کنیم
در کوه قاف صید پریزاد می کنیم
هر قسم بندگی که برآید ز دست ما
نسبت به سرو و سوسن آزاد می کنیم
از اشتیاق بحر چو سیلاب نوبهار
در کوه و دشت ناله و فریاد می کنیم
در شادمانی دل خصم است فتح ما
با خلق در شکست خود امداد می کنیم
از دشمنان دریغ نداریم آب خویش
زهاد را به میکده ارشاد می کنیم
لذت نمانده است در آینده حیات
از عیشهای رفته دلی شاد می کنیم
محسود عالمیم، اگر چه دهان تلخ
شیرین به خون چو تیشه فرهاد می کنیم
چون سایه هما نظر التفات ما
صائب به هر زمین فتد آباد می کنیم
در کوه قاف صید پریزاد می کنیم
هر قسم بندگی که برآید ز دست ما
نسبت به سرو و سوسن آزاد می کنیم
از اشتیاق بحر چو سیلاب نوبهار
در کوه و دشت ناله و فریاد می کنیم
در شادمانی دل خصم است فتح ما
با خلق در شکست خود امداد می کنیم
از دشمنان دریغ نداریم آب خویش
زهاد را به میکده ارشاد می کنیم
لذت نمانده است در آینده حیات
از عیشهای رفته دلی شاد می کنیم
محسود عالمیم، اگر چه دهان تلخ
شیرین به خون چو تیشه فرهاد می کنیم
چون سایه هما نظر التفات ما
صائب به هر زمین فتد آباد می کنیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۰۸
تا چند به روزن نرسد نور چراغم؟
رنگین نشود پنبه ز خونابه داغم
هر چند که چون ذره ندارم به جگر آب
از چشمه خورشید خورد آب، دماغم
وقت است که بر تن بدرم اطلس افلاک
از جامه فانوس به تنگ است چراغم
در کنج قفس چند دل خویش توان خورد؟
شبنم زده گردید لب گل ز سراغم
غماز نباشد لب زخم جگر من
بیرون نرود بوی گل از رخنه باغم
میخواره ام و تشنه یاران موافق
هر جا گل ابری است بود پنبه داغم
این آن غزل خواجه نظیری است که می گفت
فصلی نگذشته است ز سر سبزی باغم
رنگین نشود پنبه ز خونابه داغم
هر چند که چون ذره ندارم به جگر آب
از چشمه خورشید خورد آب، دماغم
وقت است که بر تن بدرم اطلس افلاک
از جامه فانوس به تنگ است چراغم
در کنج قفس چند دل خویش توان خورد؟
شبنم زده گردید لب گل ز سراغم
غماز نباشد لب زخم جگر من
بیرون نرود بوی گل از رخنه باغم
میخواره ام و تشنه یاران موافق
هر جا گل ابری است بود پنبه داغم
این آن غزل خواجه نظیری است که می گفت
فصلی نگذشته است ز سر سبزی باغم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۲۱
کام دل ازان غنچه مستور گرفتیم
صد تنگ شکر از دهن مور گرفتیم
آخر ز بیابان جنون سر بدر آورد
هر چند عنان دل پرشور گرفتیم
بردیم ز خط راه به آن کان ملاحت
این چاشنی از نشتر زنبور گرفتیم
از ناله شبگیر رسیدیم به منزل
ما دزد خود آخر شب دیجور گرفتیم
رفتیم به صحرای شکر خیز قناعت
صد تنگ شکر از دهن مور گرفتیم
صائب ز گریبان قلم سر بدر آورد
هر چند که خود را ز سخن دور گرفتیم
صد تنگ شکر از دهن مور گرفتیم
آخر ز بیابان جنون سر بدر آورد
هر چند عنان دل پرشور گرفتیم
بردیم ز خط راه به آن کان ملاحت
این چاشنی از نشتر زنبور گرفتیم
از ناله شبگیر رسیدیم به منزل
ما دزد خود آخر شب دیجور گرفتیم
رفتیم به صحرای شکر خیز قناعت
صد تنگ شکر از دهن مور گرفتیم
صائب ز گریبان قلم سر بدر آورد
هر چند که خود را ز سخن دور گرفتیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۷۲
شاخ چون دست کریمان شد زرافشان از خزان
در زر خالص زمین گردید پنهان از خزان
در درختان همچو نخل طور آتش در گرفت
جامه فانوس شد دیوار بستان از خزان
آب اگر در نوبهاران می چکید از روی باغ
می چکد آتش ز رخسار گلستان از خزان
آفتاب نوبهاران گر به زردی رو نهاد
شد ز هر برگ اختر سعدی فروزان از خزان
گر چه با دست نگارین عقده نتوان باز کرد
صد گره وا شد ز دلهای پریشان از خزان
چون پریزاد ابرها بال و پر رحمت گشود
بوستان شد شهر زرین سلیمان از خزان
از بهاران چند روزی گر چه برگ عیش یافت
شد زمین را پر ز برگ عیش دامان از خزان
خاک مظلم کز ترشرویی چو سیم قلب بود
چون زر خوش سکه شد یک روی خندان از خزان
برگها از بس به رغبت دست افشانی کنند
سرو نزدیک است گردد پایکوبان از خزان
می برد چون پاکبازان دل ز مردم بیشتر
گر چه شد جمعیت بستان پریشان از خزان
وقت بی برگی چو بلبل چون فراموشش کنم؟
من که دیدم از بهاران بیش احسان از خزان
از فنا پروا نباشد مردم بی برگ را
برگ گردد چون چراغ صبح لرزان از خزان
انقلابی در دل آزاد ما چون سرو نیست
باغبان گردید اگر دلسرد بستان از خزان
نیست با سوداییان فصل بهاران سازگار
می شود صائب دماغ من به سامان از خزان
در زر خالص زمین گردید پنهان از خزان
در درختان همچو نخل طور آتش در گرفت
جامه فانوس شد دیوار بستان از خزان
آب اگر در نوبهاران می چکید از روی باغ
می چکد آتش ز رخسار گلستان از خزان
آفتاب نوبهاران گر به زردی رو نهاد
شد ز هر برگ اختر سعدی فروزان از خزان
گر چه با دست نگارین عقده نتوان باز کرد
صد گره وا شد ز دلهای پریشان از خزان
چون پریزاد ابرها بال و پر رحمت گشود
بوستان شد شهر زرین سلیمان از خزان
از بهاران چند روزی گر چه برگ عیش یافت
شد زمین را پر ز برگ عیش دامان از خزان
خاک مظلم کز ترشرویی چو سیم قلب بود
چون زر خوش سکه شد یک روی خندان از خزان
برگها از بس به رغبت دست افشانی کنند
سرو نزدیک است گردد پایکوبان از خزان
می برد چون پاکبازان دل ز مردم بیشتر
گر چه شد جمعیت بستان پریشان از خزان
وقت بی برگی چو بلبل چون فراموشش کنم؟
من که دیدم از بهاران بیش احسان از خزان
از فنا پروا نباشد مردم بی برگ را
برگ گردد چون چراغ صبح لرزان از خزان
انقلابی در دل آزاد ما چون سرو نیست
باغبان گردید اگر دلسرد بستان از خزان
نیست با سوداییان فصل بهاران سازگار
می شود صائب دماغ من به سامان از خزان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۷۳
خاک را دامان پر زر می کند فصل خزان
بادها را کیمیاگر می کند فصل خزان
شاخساران را به رنگ عود برمی آورد
برگها را صندل تر می کند فصل خزان
طوطیان سبزپوش عالم ایجاد را
حله طاوس در بر می کند فصل خزان
از رخ زرین، بساط خاک را در یک نفس
آسمان پر ز اختر می کند فصل خزان
می پرد چون نامه اعمال، برگ از شاخسار
باغ را صحرای محشر می کند فصل خزان
رتبه ریزش بود بالاتر از اندوختن
از بهاران جلوه خوشتر می کند فصل خزان
برگ را چون میوه های پخته می ریزد به خاک
پای خواب آلود را پر می کند فصل خزان
بوسه بر دستش، که از نقش و نگار دلفریب
برگها را دست دلبر می کند فصل خزان
گر چه از دست زر افشانش زمین کان طلاست
خرقه صد پاره در بر می کند فصل خزان
از رخ چون زعفران، چین جبین خاک را
خنده رو چون سکه زر می کند فصل خزان
در کهنسالی عیار فکرها روشنترست
آبها را پاک گوهر می کند فصل خزان
شوق آتش را هوای سرد، دامان صباست
رغبت می را فزونتر می کند فصل خزان
می کند از پیکر بستان لباس عاریت
برگ پوشان را قلندر می کند فصل خزان
بر امید خط پاکی از جهان رنگ و بو
هر چه دارد خرج دفتر می کند فصل خزان
می زند بتخانه گلزار را بر یکدگر
کار ابراهیم آزر می کند فصل خزان
برگها را می کند در کف زدن بی اختیار
چون سماع بیخودی سر می کند فصل خزان
گر چنین از آه سرد آتش زند در بوستان
عندلیبان را سمندر می کند فصل خزان
از برات عیش، صائب دامان آفاق را
با پریشانی توانگر می کند فصل خزان
بادها را کیمیاگر می کند فصل خزان
شاخساران را به رنگ عود برمی آورد
برگها را صندل تر می کند فصل خزان
طوطیان سبزپوش عالم ایجاد را
حله طاوس در بر می کند فصل خزان
از رخ زرین، بساط خاک را در یک نفس
آسمان پر ز اختر می کند فصل خزان
می پرد چون نامه اعمال، برگ از شاخسار
باغ را صحرای محشر می کند فصل خزان
رتبه ریزش بود بالاتر از اندوختن
از بهاران جلوه خوشتر می کند فصل خزان
برگ را چون میوه های پخته می ریزد به خاک
پای خواب آلود را پر می کند فصل خزان
بوسه بر دستش، که از نقش و نگار دلفریب
برگها را دست دلبر می کند فصل خزان
گر چه از دست زر افشانش زمین کان طلاست
خرقه صد پاره در بر می کند فصل خزان
از رخ چون زعفران، چین جبین خاک را
خنده رو چون سکه زر می کند فصل خزان
در کهنسالی عیار فکرها روشنترست
آبها را پاک گوهر می کند فصل خزان
شوق آتش را هوای سرد، دامان صباست
رغبت می را فزونتر می کند فصل خزان
می کند از پیکر بستان لباس عاریت
برگ پوشان را قلندر می کند فصل خزان
بر امید خط پاکی از جهان رنگ و بو
هر چه دارد خرج دفتر می کند فصل خزان
می زند بتخانه گلزار را بر یکدگر
کار ابراهیم آزر می کند فصل خزان
برگها را می کند در کف زدن بی اختیار
چون سماع بیخودی سر می کند فصل خزان
گر چنین از آه سرد آتش زند در بوستان
عندلیبان را سمندر می کند فصل خزان
از برات عیش، صائب دامان آفاق را
با پریشانی توانگر می کند فصل خزان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۷۹
فارغند از قید چرخ نیلگون دیوانگان
رفته اند از حلقه ماتم برون دیوانگان
هر دم از بی اختیاری صورتی بر می کنند
مهره مومند در دست جنون دیوانگان
سنگ طفلان چیست، کز جان و دل سختی پذیر
کوه را سازند بی صبر و سکون دیوانگان
در بیابانی که باشد لاله زارش بوی خون
مست گردند از شراب لاله گون دیوانگان
تا ز چشم شور ارباب خرد ایمن شوند
می زنند از داغ، نعل واژگون دیوانگان
بلبلان دیوانه اند و بوی گل از اتحاد
می دود در کوچه و بازار چون دیوانگان
می کند باد مخالف شور دریا را زیاد
می شوند آشفته صائب از فسون دیوانگان
رفته اند از حلقه ماتم برون دیوانگان
هر دم از بی اختیاری صورتی بر می کنند
مهره مومند در دست جنون دیوانگان
سنگ طفلان چیست، کز جان و دل سختی پذیر
کوه را سازند بی صبر و سکون دیوانگان
در بیابانی که باشد لاله زارش بوی خون
مست گردند از شراب لاله گون دیوانگان
تا ز چشم شور ارباب خرد ایمن شوند
می زنند از داغ، نعل واژگون دیوانگان
بلبلان دیوانه اند و بوی گل از اتحاد
می دود در کوچه و بازار چون دیوانگان
می کند باد مخالف شور دریا را زیاد
می شوند آشفته صائب از فسون دیوانگان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۸۰
سوخته است از آتش گل اشتهای بلبلان
نیست چیزی غیر بوی گل غذای بلبلان
تا کدامین سنگدل گل چید ازین گلشن که باز
بوی خون می آید امروز از نوای بلبلان
خار در چشم خزان ریزد نسیم جلوه اش
گر نپیچد شاخ گل سر از رضای بلبلان
سخت می ترسم چو برگ لاله گردد داغدار
گوش گل از ناله دردآشنای بلبلان
جذبه ای با ناله عشاق می باشد که گل
می دود از پوست بیرون در هوای بلبلان
چون گل کاغذ بود با تازه رویان بهار
نغمه های خشک مطرب با نوای بلبلان
سبزه خوابیده ای نگذاشت در گلزارها
های هوی می پرستان، های های بلبلان
غنچه مستور را خواهد فتاد از بام طشت
گر چنین بی پرده خواهد شد صدای بلبلان
غنچه نشکفته در گلزار نتوان یافتن
از نسیم نغمه های دلگشای بلبلان
چاک در دیوار گلشن چون قفس خواهد فتاد
گر چنین بالد گل از مدح و ثنای بلبلان
از نوای عندلیبان باغ پر آوازه است
شاخ گل دستی است از بهر دعای بلبلان
خرده گیری نیست کار کیسه پردازان عشق
ورنه گل آماده دارد خونبهای بلبلان
نیست آن بی درد را پروای عاشق، ورنه گل
تا سحر چون شمع می سوزد برای بلبلان
جنگ دارد با محبت خواب، ورنه شاخ گل
کرده است از غنچه سامان متکای بلبلان
می کند قانون عشرت ساز بهر گلستان
نوبهار از مد آواز رسای بلبلان
ناله تنهایی من بی اثر افتاده است
ورنه شاخ گل گذارد سر به پای بلبلان
صائب ایام خزان جوش بهاران می زنند
تا صریر کلک من شد پیشوای بلبلان
نیست چیزی غیر بوی گل غذای بلبلان
تا کدامین سنگدل گل چید ازین گلشن که باز
بوی خون می آید امروز از نوای بلبلان
خار در چشم خزان ریزد نسیم جلوه اش
گر نپیچد شاخ گل سر از رضای بلبلان
سخت می ترسم چو برگ لاله گردد داغدار
گوش گل از ناله دردآشنای بلبلان
جذبه ای با ناله عشاق می باشد که گل
می دود از پوست بیرون در هوای بلبلان
چون گل کاغذ بود با تازه رویان بهار
نغمه های خشک مطرب با نوای بلبلان
سبزه خوابیده ای نگذاشت در گلزارها
های هوی می پرستان، های های بلبلان
غنچه مستور را خواهد فتاد از بام طشت
گر چنین بی پرده خواهد شد صدای بلبلان
غنچه نشکفته در گلزار نتوان یافتن
از نسیم نغمه های دلگشای بلبلان
چاک در دیوار گلشن چون قفس خواهد فتاد
گر چنین بالد گل از مدح و ثنای بلبلان
از نوای عندلیبان باغ پر آوازه است
شاخ گل دستی است از بهر دعای بلبلان
خرده گیری نیست کار کیسه پردازان عشق
ورنه گل آماده دارد خونبهای بلبلان
نیست آن بی درد را پروای عاشق، ورنه گل
تا سحر چون شمع می سوزد برای بلبلان
جنگ دارد با محبت خواب، ورنه شاخ گل
کرده است از غنچه سامان متکای بلبلان
می کند قانون عشرت ساز بهر گلستان
نوبهار از مد آواز رسای بلبلان
ناله تنهایی من بی اثر افتاده است
ورنه شاخ گل گذارد سر به پای بلبلان
صائب ایام خزان جوش بهاران می زنند
تا صریر کلک من شد پیشوای بلبلان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۸۱
مشک شد خون در وجود آهوان ما همچنان
سنگ خارا لعل شد در صلب کان ما همچنان
راه با خوابیدگی دامان منزل را گرفت
بر زمین چسبیده چون سنگ نشان ما همچنان
تخم قارون سر برون آورد از مغز زمین
چون شرر در سینه خارا نهان ما همچنان
سبزه خوابیده زیر سنگ قامت راست کرد
همچو مخمل بستر خواب گران ما همچنان
بیضه فولاد را جوهر به یکدیگر شکست
از گرانجانی گره در آشیان ما همچنان
کند سیلاب حوادث ریشه کوه از زمین
برنمی داریم دل زین خاکدان ما همچنان
تیر پای آهنین در دامن عزلت کشید
در کشاکش با قد همچون کمان ما همچنان
شد سکندر را ز وصل آب، خود بینی حجاب
تشنه آیینه چون آب روان ما همچنان
سوده شد ز الوان نعمت گر چه دندان ها تمام
خون خود را می خوریم از فکر نان ما همچنان
محو در خورشید شد شبنم ز گل تا چشم بست
برنمی داریم چشم از گلرخان ما همچنان
روی ماه مصر نیلی شد ز اخوان زمان
روی دل جوییم از اخوان زمان ما همچنان
آفتاب عمر آمد بر لب بام زوال
در سرانجام صفای خانمان ما همچنان
گشت از مغز قلم فربه تهیگاه سگان
چون هما محتاج مشتی استخوان ما همچنان
شمع از آتش زبانی داد صائب سر به باد
در مقام لاف سر تا پای زبان ما همچنان
سنگ خارا لعل شد در صلب کان ما همچنان
راه با خوابیدگی دامان منزل را گرفت
بر زمین چسبیده چون سنگ نشان ما همچنان
تخم قارون سر برون آورد از مغز زمین
چون شرر در سینه خارا نهان ما همچنان
سبزه خوابیده زیر سنگ قامت راست کرد
همچو مخمل بستر خواب گران ما همچنان
بیضه فولاد را جوهر به یکدیگر شکست
از گرانجانی گره در آشیان ما همچنان
کند سیلاب حوادث ریشه کوه از زمین
برنمی داریم دل زین خاکدان ما همچنان
تیر پای آهنین در دامن عزلت کشید
در کشاکش با قد همچون کمان ما همچنان
شد سکندر را ز وصل آب، خود بینی حجاب
تشنه آیینه چون آب روان ما همچنان
سوده شد ز الوان نعمت گر چه دندان ها تمام
خون خود را می خوریم از فکر نان ما همچنان
محو در خورشید شد شبنم ز گل تا چشم بست
برنمی داریم چشم از گلرخان ما همچنان
روی ماه مصر نیلی شد ز اخوان زمان
روی دل جوییم از اخوان زمان ما همچنان
آفتاب عمر آمد بر لب بام زوال
در سرانجام صفای خانمان ما همچنان
گشت از مغز قلم فربه تهیگاه سگان
چون هما محتاج مشتی استخوان ما همچنان
شمع از آتش زبانی داد صائب سر به باد
در مقام لاف سر تا پای زبان ما همچنان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۹۵
چند چون خامان نظر بر ماهتاب انداختن؟
تا کی این مشت نمک در چشم خواب انداختن؟
گر چه از من خامتر صیدی ندارد کوی عشق
می توان در سینه گرمم کباب انداختن
بس که از خواب پریشان چشم من ترسیده است
چشم نتوانم به چشم نیمخواب انداختن
گر نیندازد، ستم بر نوبهار خود کند
در خزان هر کس که بتواند شراب انداختن
در میان دلبران از چشم پر کار تو ماند
دل ز مردم بردن و خود را به خواب انداختن
قطره ناچیز را دریای گوهر کردن است
سر چو شبنم در کنار آفتاب انداختن
عشرت ده روزه را عیش مخلد کردن است
مهر گل از دور بینی بر گلاب انداختن
پیش من خوشتر بود از منت آب حیات
تشنه لب خود را به دریای سراب انداختن
دانه در صحرای پر آتش پریشان کردن است
در زمین شور، گوهر چون سحاب انداختن
قلب روی اندود خود را سیم خالص کردن است
نور بر آب روان چون ماهتاب انداختن
به که صائب بر ندارد چشم از رخسار ماه
هر که نتواند نظر بر آفتاب انداختن
تا کی این مشت نمک در چشم خواب انداختن؟
گر چه از من خامتر صیدی ندارد کوی عشق
می توان در سینه گرمم کباب انداختن
بس که از خواب پریشان چشم من ترسیده است
چشم نتوانم به چشم نیمخواب انداختن
گر نیندازد، ستم بر نوبهار خود کند
در خزان هر کس که بتواند شراب انداختن
در میان دلبران از چشم پر کار تو ماند
دل ز مردم بردن و خود را به خواب انداختن
قطره ناچیز را دریای گوهر کردن است
سر چو شبنم در کنار آفتاب انداختن
عشرت ده روزه را عیش مخلد کردن است
مهر گل از دور بینی بر گلاب انداختن
پیش من خوشتر بود از منت آب حیات
تشنه لب خود را به دریای سراب انداختن
دانه در صحرای پر آتش پریشان کردن است
در زمین شور، گوهر چون سحاب انداختن
قلب روی اندود خود را سیم خالص کردن است
نور بر آب روان چون ماهتاب انداختن
به که صائب بر ندارد چشم از رخسار ماه
هر که نتواند نظر بر آفتاب انداختن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۰۲
نیست آسان خون نعمت های الوان ریختن
برگریزان مکافات است دندان ریختن
سالها گل در گریبان ریختی چون نوبهار
مدتی هم اشک می باید به دامان ریختن
چشمه خورشید را شبنم نیندازد ز جوش
چند آب سرد بر خون شهیدان ریختن؟
تلخی منت حلاوت می برد از شهد جان
آبرو نتوان برای آب حیوان ریختن
با سبکروحان به سر بر، تا توانی همچو گل
در کنار دشمن خود خرده جان ریختن
می تواند بلبل ما از غبار بال و پر
در گریبان خزان رنگ گلستان ریختن
بر سر شورست اشکم، نوح تردستی کجاست
تا ز چشمم یاد گیرد رنگ طوفان ریختن
آنقدر موج حلاوت زد دهان او که مور
می تواند قندها از شیره جان ریختن
حسن را صائب گزیر از دودمان زلف نیست
شمع عالمسوز را بی رشته نتوان ریختن
برگریزان مکافات است دندان ریختن
سالها گل در گریبان ریختی چون نوبهار
مدتی هم اشک می باید به دامان ریختن
چشمه خورشید را شبنم نیندازد ز جوش
چند آب سرد بر خون شهیدان ریختن؟
تلخی منت حلاوت می برد از شهد جان
آبرو نتوان برای آب حیوان ریختن
با سبکروحان به سر بر، تا توانی همچو گل
در کنار دشمن خود خرده جان ریختن
می تواند بلبل ما از غبار بال و پر
در گریبان خزان رنگ گلستان ریختن
بر سر شورست اشکم، نوح تردستی کجاست
تا ز چشمم یاد گیرد رنگ طوفان ریختن
آنقدر موج حلاوت زد دهان او که مور
می تواند قندها از شیره جان ریختن
حسن را صائب گزیر از دودمان زلف نیست
شمع عالمسوز را بی رشته نتوان ریختن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۳۱
لشکر خط ملک حسنت را به هم خواهد زدن
صفحه رخساره ات را خط قلم خواهد زدن
می شود همچشم ابرو عاقبت پشت لبت
سبزه خط خیمه بیرون از عدم خواهد زدن
سنبل کاکل ز گلزارت هوا خواهد گرفت
پس خم از روی تو زلف خم بخم خواهد زدن
خال دزدت در ترازو می گذارد سنگ کم
رونق دکان حسنت را به هم خواهد زدن
سبزه خط گلستانت را فرو خواهد گرفت
زلف گلبانگ بلندی بر قدم خواهد زدن
کلک تقدیر از دوات نافه آهوی چین
خط بیزاری به رخسارت رقم خواهد زدن
می نشیند قهرمان خط به تخت انتقام
بر سر زلف کجت تیغ دو دم خواهد زدن
سنبل زلفت ترا خواهد شدن دل شاخ شاخ
خار بر رخسار گل نیش ستم خواهد زدن
از دل آینه آه سرد سر خواهد کشید
شام از صبح بناگوش تو دم خواهد زدن
لشکر کاکل ترا از سر پریشان می شود
خط مشکین شانه بر زلف ستم خواهد زدن
صفحه رخساره ات را خط قلم خواهد زدن
می شود همچشم ابرو عاقبت پشت لبت
سبزه خط خیمه بیرون از عدم خواهد زدن
سنبل کاکل ز گلزارت هوا خواهد گرفت
پس خم از روی تو زلف خم بخم خواهد زدن
خال دزدت در ترازو می گذارد سنگ کم
رونق دکان حسنت را به هم خواهد زدن
سبزه خط گلستانت را فرو خواهد گرفت
زلف گلبانگ بلندی بر قدم خواهد زدن
کلک تقدیر از دوات نافه آهوی چین
خط بیزاری به رخسارت رقم خواهد زدن
می نشیند قهرمان خط به تخت انتقام
بر سر زلف کجت تیغ دو دم خواهد زدن
سنبل زلفت ترا خواهد شدن دل شاخ شاخ
خار بر رخسار گل نیش ستم خواهد زدن
از دل آینه آه سرد سر خواهد کشید
شام از صبح بناگوش تو دم خواهد زدن
لشکر کاکل ترا از سر پریشان می شود
خط مشکین شانه بر زلف ستم خواهد زدن