عبارات مورد جستجو در ۱۵۴ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲۱
که‌ام من از نصیب عالم اظهار مأیوسی
غبار دامن رنگی صدای دست افسوسی
حباب این محیطم مفت دیدنهاست اسرارم
پری زیر بغل می‌گردم از مینای محسوسی
ندانم تیغ قاتل از چه گلشن داده‌اند آبش
چکیدنهای خونم نیست بی آواز طاووسی
حجاب وصل نتوان یافت جز گرد خیال اینجا
ز بالیدن فروغ شمع‌گل‌کرده‌ست فانوسی
دلی پرداخت از بی‌پردگیها ساز بیرنگی
بهار آیینه دارد در شکست رنگ فانوسی
ز دیرستان حیرت تشنهٔ دیدار می آیم
به بار هر نم اشکی فغان‌گم‌کرده ناقوسی
کباب لذت خاموشی‌ام از گفتگو بس کن
بهم آوردن لبها به یادم می‌دهد بوسی
شکست آیینهٔ تعمیر چندین جلوه است اینجا
چکید اشک من و حسن تو در آفاق زد کوسی
نگردی ای شرار کاغذ از هم مشربان غافل
که از خاکستر ما هم پر افشان بود طاووسی
ز خودگر نگذری باری ز اسباب جهان بگذر
چراغی تا کنی روشن در آتش گیر فانوسی
از آن سامان عشرتها که چون گل داشتم بیدل
کنون ازگردش رنگ است با من دست افسوسی
هلالی جغتایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۸
مسکینم و کوی عاشقی منزل من
مسکین من و دیگر دل بی‌حاصل من
ای جان حزین تو نیز مسکین کسی
مسکین تو مسکین من و مسکین دل من
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۰۷ - دریغ من‌!
آتش کید آسمان سوخت تنم‌، دریغ من
ز آب دو دیده‌، بیخ غم برنکنم‌، دریغ من
من که به تن ز عافیت داشتمی لباس ها
بس‌عجبست کاین‌چنین‌ عور تنم‌، دریغ من
این فلک قبا دورنگ ازسر حیله برکشید
از تن عافیت برون پیرهنم‌، دریغ من
دست فلک به پای دل بست مرا کمند غم
نیست کسی که پنجه‌اش درشکنم دریغ من
من که به کوی خرمی داشتمی وطن کنون
وادی بیکران غم شد وطنم‌، دریغ من
همچو گلی شکفته رخ در چمن نکوئیم
کامده باد مهرگان در چمنم‌، دریغ من
راغ و زغن به‌بوستان‌نغمه‌سرای‌روز و شب
من که چو بلبلم چرا در حزنم‌، دریغ من
جام مراد سفلگان پر ز می نشاط و من
بهر چه ساغر طرب درفکنم‌، دریغ من
من که نه‌ این‌چنین بُدم بهر چه‌این‌چنین شدم
من چه کسم خدای را کاین نه منم‌، دریغ من
بوالحسن است شاه من‌، کوی رضا پناه من
پس ز چه رو به ناکسان مفتتنم‌، دریغ من
خلق جهان ز کاخ او ریزه‌چنند و من چرا
بر در کاخ دیگران ریزه‌ چنم‌، دریغ من
خاقانی شیروان گفته زبان حال من
[مصرع درست اسکن نشده] ...نم دریغ من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹
ساختم از قتل نادم دلربای خویش را
عاقبت زان لب گرفتم خونبهای خویش را
فکر دلهای پریشان کی پریشانش کند؟
آن که در پا افکند زلف دوتای خویش را
شبنم بیگانه ای این غنچه را در کار نیست
تر مکن از باده لعل جانفزای خویش را
آه و دودش سنبل و ریحان جنت می شود
در دل هر کس که سازی گرم جای خویش را
از خزان هرگز نگردد نوبهارش روی زرد
گر خمیر از اشک من سازی حنای خویش را
گر به این سامان خوبی روی در مصر آوری
ماه کنعان رو نما سازد بهای خویش را
گل نخواهی زد، چه جای سنگ، بر دیوانگان
گر بدانی لذت جور و جفای خویش را
یوسف سیمین بدن را تاب این زنجیر نیست
باز کن ای سنگدل بند قبای خویش را
بعد ازین آیینه را بر طاق نسیان می نهی
گر ببینی در دل پاکم صفای خویش را
گر چه می دانم شکایت را در او تأثیر نیست
می کنم خالی دل درد آشنای خویش را
ناله ام تا بود کم، صائب اثر بسیار داشت
بی اثر کردم ز بسیاری، نوای خویش را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸
نیست تاب درد غربت جان افگار مرا
با قفس آزاد کن مرغ گرفتار مرا
دارد از تار نفس زنار، نفس کافرم
تا دم آخر گسستن نیست زنار مرا
دست می شوید ز کار گل به آب زندگی
چون خضر هر کس کند تعمیر دیوار مرا
درد را بیچارگی بر من گوارا کرده بود
شربت عیسی به جان آورد بیمار مرا
فارغ از سیر گلستانم که فکر دوربین
می کند در زیر بال آماده گلزار مرا
از سر و سامان من بگذر که جوش مغز ساخت
چون کف دریا پریشانگرد دستار مرا
گریه بیرون برد از دستم عنان اختیار
سر به صحرا داد جوش لاله کهسار مرا
جز ملامت از جنون دیوانه ام طرفی نبست
سنگ طفلان بود حاصل نخل پربار مرا
عالمی می آمد از گفتار من صائب به راه
بهره از کردار اگر می بود گفتار مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۸
ز عمر باج ستاند می دو ساله ما
به آفتاب شبیخون زند پیاله ما
ز بی قراری ما دردسر کشد بالین
شبی که دختر رز نیست در حباله ما
ز زیر بال ازان سر برون نمی آریم
که رنگ گل نپرد از نسیم ناله ما
نشسته تا به کمر در میان خاکستر
هنوز تشنه داغ است برگ لاله ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۴
تا خط از لعل گهربار تو سر بر زده است
رشته آهی که سر از دل گوهر زده است
خال گستاخ تو چون لاله جگر سوخته ای است
که سراپرده خود بر لب کوثر زده است
روی او دیده گدازست وگرنه نگهم
غوطه در چشمه خورشید مکرر زده است
دست کوتاه مرا سلسله جنبان شده است
شانه تا دست در آن زلف معنبر زده است
چه خیال است که خاموش توان کرد مرا؟
عشق بر آتش من دامن محشر زده است
نامه شکوه من بس که غبارآلودست
تیر خاکی به پر و بال کبوتر زده است
در جگر گریه افسوس مرا شیشه شکست
تا که را باز فلک سنگ به ساغر زده است
خامشی نیست حریف دل پر رخنه من
مهر از موم که بر روزن مجمر زده است؟
که گذشته است ازین بادیه، کز رشته اشک
دامن دشت جنون صفحه مسطر زده است؟
دل نفس سوخته از سینه برون می آید
چشم شوخ که دگر حلقه بر این در زده است؟
صائب از وضع جهان در دل من آبله ای است
که مکرر به فلک خیمه برابر زده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰۱
به خاک و خون کشیدی ز انتظارم، این چنین باشد!
به آب جلوه ننشاندی غبارم، این چنین باشد!
غبار راه گشتم تا به دامان تو آویزم
گذشتی دامن افشان از غبارم، این چنین باشد!
اگرچه داشتی میخانه ها در پیش دست خود
به یک پیمانه نشکستی خمارم، این چنین باشد!
به امید تو عمری چون صدف آغوش وا کردم
نیاسودی چو گوهر در کنارم، این چنین باشد!
ز آهم سنگ را دل آب گردید و تو سنگین دل
نکردی رحم بر جان فگارم، این چنین باشد!
ترا چون خار در آغوش پروردم به امیدی
نخندیدی چو گل بر روی خارم، این چنین باشد!
خیال بوسه در دل نقش می بستم زخامیها
به پیغامی نکردی شرمسارم، این چنین باشد!
پس از عمری که برخاک فراموشان گذر کردی
نگشتی ساعتی شمع مزارم، این چنین باشد!
زروی آتشین کردی چراغان بزم هر خس را
نکردی رحم بر شبهای تارم، این چنین باشد!
سری ننهادی از مستی چو شاخ گل به دوش من
نکردی پر گل آغوش و کنارم، این چنین باشد!
اگرچه تلخکامم ساختی، ننواختی هرگز
به بوسی زان عقیق آبدارم، این چنین باشد!
ز ابرو صد گره انداختی در رشته کارم
زپرکاری نکردی فکر کارم، این چنین باشد!
نچیدی گل زسیر سینه پرداغ من هرگز
گذشتی چون نسیم از لاله زارم، این چنین باشد!
به فکر صورت حال پریشانم نیفتادی
نگردیدی زرخ آیینه دارم، این چنین باشد!
قرار این بود کز پیمان و عهد من نتابی رو
به هیچ انگاشتی عهد و قرارم، این چنین باشد!
اگرچه صرف در وصف تو کردم فکر صائب را
به تحسینی نکردی شرمسارم، این چنین باشد!
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۶۵
من آن نیم که ز درد گران کنم فریاد
ز سنگلاخ چو آب روان کنم فریاد
چنین که گوش گل از شبنم است پرسیماب
چه لازم است درین گلستان کنم فریاد؟
ز گرد سرمه نفس گیر می شود آواز
چه حاصل است که در اصفهان کنم فریاد؟
کنم چو ریگ روان نرم نرم راهی قطع
جرس نیم که به چندین زبان کنم فریاد
ز وصل بیش ز هجرست بیقراری من
به نوبهار فزون از خزان کنم فریاد
ز قطع راه مرا نیست شکوه ای چو جرس
ز ایستادگی کاروان کنم فریاد
صدا بلند نسازد ز من کشاکش دهر
کمان نیم که ز زور آواران کنم فریاد
نمی رسد چو به دامان دادرس دستم
گه از زمین و گه از آسمان کنم فریاد
گل از چمن شد و بلبل گذشت و رفت بهار
ز دوری که من بی زبان کنم فریاد؟
نمی شود دل مجنون من تهی از درد
اگر چو سلسله با صد دهان کنم فریاد
ز درد نیست مرا شکوه ای چو بیدردان
که از طبیب من ناتوان کنم فریاد
ز من چو کوه نخیزد صدا به تنهایی
مگر به همدمی دیگران کنم فریاد
کجاست سلسله جنبان ناله ای صائب؟
که همچو چنگ به چندین زبان کنم فریاد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۱۲
شد گل صد برگ خار از اشک خوش پرگاله ام
سبزه خوابیده در گلشن نماند از ناله ام
گردد از سرگشتگی دوران عیش من تمام
در بساط آفرینش شعله جواله ام
شد غبارم سرمه چشم غزالان و هنوز
چشم لیلی بر نمی دارد سراز دنباله ام
یک سر ناخن ز خار این چمن ممنون نیم
تازه رو از خون خود دایم چو داغ لاله ام
با سبکروحان گرانی کردن از انصاف نیست
جلوه شبنم کند بر چهره گل ژاله ام
گوهر سیراب را عین الکمالی لازم است
نیست از سوز جگر برگرد لب تبخاله ام
گر چه دایم در کنارم بود آن ماه تمام
رفت در خمیازه آغوش عمر هاله ام
در گلستانی که من صائب نواسنجی کنم
گوش گل چون لاله گردد داغدار از ناله ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۵۹
تا لبش کرد چو طوطی به سخن تلقینم
شد قفس چوب نبات از سخن شیرینم
موج دریای حوادث رگ خواب است مرا
بس که کوه غم او کرد گران تمکینم
طاقت جلوه او نیست مرا، می ترسم
که به فردوس برد دیده کوته بینم
حیف و صد حیف که در سینه بی حاصل من
نیست آهی که بساط دو جهان برچینم
تخته مشق تماشای جهان گردیدم
من که می خواستم از خویش جدا بنشینم
بحر از پنجه مرجان نپذیرد آرام
چند برسینه نهی دست پی تسکینم؟
منم آن آهوی مشکین که سویدای زمین
نافه مشک شده است از نفس مشکینم
چه امیدست شود شمع مزارم صائب؟
آن که یک بار نیامد به سر بالینم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۳۶
ز گمرهی خود از روی رهنما خجلم
شکسته کشتیم از سعی ناخدا خجلم
من خراب کجا جام لاله رنگ کجا
چو دست ماتمی از بیعت حنا خجلم
گهی به برگ گلی سرفراز می کندم
درین چمن ز هواداری صبا خجلم
چرا به خاک بماند نشان گمنامان
به شاهراه محبت ز نقش پا خجلم
من و جدایی و آنگاه زندگی بی تو
به زندگی تو کز عمر بیوفا خجلم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۰۰
پیش از گل رخسار تو افروخته بودم
چون لاله به داغ تو جگر سوخته بودم
شد مشت شراری و مرا در جگرافتاد
چون غنچه اگر خرده ای اندوخته بودم
چون شمع درین انجمن از ساده دلیها
رفتم که نفس راست کنم، سوخته بودم
بی برگ نمی کرد مرا سردی ایام
گر زان که به کنج قفس آموخته بودم
تا صبحدم از خرمن من دود برآورد
شمعی که به راه تو برافروخته بودم
از من خبر خوبی این باغ مپرسید
چون لاله گرفتار دل سوخته بودم
شد سوخته از گرمروی منزل اول
هر توشه که بهر سفر اندوخته بودم
چون لاله ازو داغ جگر سوز به من ماند
شمعی که به صد خون دل افروخته بودم
بر آتش من حیرت رخسار تو زد آب
ورنه ز پریشان نظری سوخته بودم
شد پرده بیگانگی از جان مجرد
هر پاره که بر خرقه تن دوخته بودم
صائب جگرم داغ شد از ناله بلبل
هر چند درین کار نفس سوخته بودم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۴۱
دلم سیاه شد از بس که برکتاب گذشتم
کدام روز سیه بود کز شراب گذشتم؟
چو نیست حاصل من غیر آه و ناله، چه حاصل
که چون قلم به سراپای هر کتاب گذشتم
دلم فرود نیامد به هر چه چشم گشودم
چو آفتاب براین عالم خراب گذشتم
کدام کار که آسان نشد به همت عشقم؟
اگر بر آتش سوزان زدم ز آب گذشتم
زمین مپرس کز این بحر بیکنار چه دیدی
که چشم بسته ازین بحر چون حباب گذشتم
نگشت روزی من مفت صائب اینهمه معنی
چو اشک گر مرو از پرده های خواب گذشتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۶۲
همه اشکم، همه آهم، همه دردم، همه داغم
که چرا روشن ازان چهره نگردید چراغم
برق در جستن من گو نفس خویش مسوزان
نه چنان رفته ام از خود که توان یافت سراغم
این که پیوسته لبالب بود از باده لعلی
سبب این است که چون لاله نگون است ایاغم
گر چه چون لعل ز سنگ است مرا بستر و بالین
می خورد آب ز سرچشمه خورشید دماغم
دل افسرده من گرم نشد از می روشن
مگر از شعله آواز شود زنده چراغم
صائب از خون جگر داغ من افروخته عارض
نفس سرد خزان را نبود رنگ ز باغم
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۴۱۱
سوز داغ دلم ای لاله تو نشناخته ای
ورقی چند به بازیچه سیه ساخته ای
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۳
مهی گذشت که آن مه به سوی ما نگذشت
شبی نرفت که بر جان ما بلا نگذشت
مرا ز عارض او دیر شد گلی نشکفت
چو گلبنی که بر او هیچ گه صبا نگذشت
گذشت در دل من صد هزار تیر جفا
که هیچ در دل آن یار بی وفا نگذشت
مسیح من چو مرادم نداد، جان دادم
ولیک عمر ندانم گذشت یا نگذشت
بریخت چشم مرا آب آن بت بدخوی
چه آب ریختگی کان به روی ما نگذشت
کبوتری نبرد سوی دوست نامه من
کز آتش دل من مرغ در هوا نگذشت
چه سود ملک سلیمانت، خسروا، به سخن
چو هدهد تو گهی جانب سبا نگذشت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۹
یارب! این اندیشه جانان ز جانم چون رود
چون کنم از سینه این آه و فغانم چون رود
نقش خوبان را گرفتم خود برون رانم ز چشم
آنکه اندر سینه دارم جای آنم چون رود
در غمم خلقی که آن افتاده در ره خاک شد
من درین حیرت که او بر استخوانم چون رود
هان و هان، ای کبک کهساری که می نازی به گام
گو یکی بنما که آن سرو روانم چون رود
کشتنم بر دیگران می بندد آن را کو بود
ای مسلمانان، به دیگر کس گمانم چون رود
مردمان گویند، ازو دعوی خون خود بکن
حاش لله، این حکایت بر زبانم چون رود
ای که پندم می دهی آخر نیاموزی مرا
کز دل شوریده شکل آن جوانم چون رود
دی جفا کار ستمگر خواندمش، وه کاین سخن
از دل آن کافر نامهربانم چون رود
گر چه از خسرو رود جان و جهان هر چه هست
آرزوی آن دل و جان و جهانم چون رود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۸
آن دل که دایمش سر بستان و باغ بود
گویی همیشه سوخته درد و داغ بود
هر خانه دوش داشت چراغی و جان من
می سوخت و به خانه من این چراغ بود
من بی خبر فتاده در آن کوی مرده وار
نالیدنم صدایی غلیواژ و زاغ بود
روزی نشد که جلوه طاووس بنگرد
این دیده را که روزی زاغ و کلاغ بود
دل در چمن شدی و ز بوی تو شد خراب
بلبل که بویها ز گلشن در دماغ بود
رفتم به سوی باغ و به یادت گریستم
بر هر گلی، وگرنه کرا یاد باغ بود
شب گفت، می رسم، چو بگفتم، به خنده گفت
خسرو برین حدیث منه دل که لاغ بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶۱
بخت برگشت ز من تا تو برفتی ز برم
کی بود باز که چون بخت در آیی ز درم؟
گفتم احوال دل خویش بگویم به کسی
لیکن از بی خبری رفت به عالم خبرم
پیش از این یک نفسم بی تو نمی رفت بسر
بعد از این تا ز فراق تو چه آید به سرم
جان سپر ساخته ام ناوک هجران ترا
تا همه خلق بدانند که من جان سپرم
بی گل روی تو چون غنچه دلم تنگ آمد
بیم آن است که بر خویش گریبان بدرم
سرو گفتم که به بالای تو ماند روزی
زهره ام نیست کزین شرم به بالا نگرم
خون دل می طلبم باز و یقین می دانم
که من از دست تو گر دل ببرم، جان نبرم
ترک دنیا کنم، ار سوی خودم راه دهی
کو سر کوی تو تا من ز جهان در گذرم
تا خیال رخ خوب تو مرا در نظر است
می نماید همه ملک دو جهان در نظرم
به صبوری بتوان کرد مداوا، خسرو
بیم آن است که هر روز که آید بترم