عبارات مورد جستجو در ۷۹ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۷
روزی دل جز شکست از یار شوخ و شنگ نیست
قسمت دیوانه از طفلان به غیر از سنگ نیست
تا نفس چون گردبادم هست، جولان می زنم
دشت پیمای جنون، پا بسته فرسنگ نیست
چند حرف سخت در کار دل نازک کنی؟
آخر ای بی رحم، جان شیشه ای از سنگ نیست
خارخار آشیان را گر ز دل بیرون کنند
چاردیوار قفس بر عندلیبان تنگ نیست
صائب ار ذوق تماشا گرد دل می گرددت
هیچ دامی همچو دام طره شبرنگ نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۵
دل رمیده ما از نظاره در پیش است
ز شوخی آتش ما از شراره در پیش است
نظاره تابع میل دل است در معنی
ز دل اگر چه به ظاهر نظاره در پیش است
نمی شود ز نظر چشم شوخ او غایب
به هر طرف که روم این ستاره در پیش است
خزان ز جمع دل پاره پاره فارغ شد
مرا همان جگر پاره پاره در پیش است
نرفت چون به گداز از فراق، دانستم
که جان سخت من از سنگ خاره در پیش است
اشاره فهم نه ای، ورنه پیش اهل نظر
ز گفتگوی صریح این اشاره در پیش است
ز بحر عشق گرفتم کنار، ازین غافل
که در کنار، غم بیکناره در پیش است
به گرد اهل توکل کجا رسی زاهد؟
ترا که صد گره از استخاره در پیش است
به خاکساری اگر پیش می رود ره عشق
گل پیاده ز سرو سواره در پیش است
فغان که از من هشیار در طریق طلب
هزار مرحله مست گذاره در پیش است
نمی رسد چو به آن زلف دست من صائب
چه سود ازین که دل از گوشواره در پیش است؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۳۱
ز نقشهای غریب آنچه جام جم دارد
دل شکسته ما بی زیاد و کم دارد
ز صدق و کذب سخن سنج را گزیری نیست
چو صبح تیغ جهانگیر ما دو دم دارد
کدام روز که صد بت نمی تراشد دل؟
خوشا حضور برهمن که یک صنم دارد
کسی که در گره افکنده است کار مرا
هزار ناخن تدبیر دست کم دارد
زبان دراز به خون غوطه می زند آخر
زبان تیغ ز جوهر همین رقم دارد
سبکسری که مدارش بود به پرگویی
همیشه سر به ته تیغ چون قلم دارد
کسی ز سعی به جایی نمی رسد صائب
وگرنه دل ز تردد چه پای کم دارد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۵۸
نخواهد دردمند عشق او میخانه دیگر
که از هر داغ دارد درنظر پیمانه دیگر
پریشان سیر ناقوسی ز دل در آستین دارم
که آوازش برآید هردم از بتخانه دیگر
درین دریای پر شور آن حبابم من، که می سازد
به امید خرابی هر نفس غمخانه دیگر
من آن مرغ غریبم بوستان آفرینش را
که غیر از زیر بال خود ندارم خانه دیگر
ز حرف سرد ناصح غفلتم افزود بر غفلت
نسیم صبح شد خواب مرا افسانه دیگر
به دل خوردن قناعت کن اگر از اهل دنیایی
که مرغ این قفس جز دل ندارد دانه دیگر
نمی کوشید چندین عشق درویرانی دلها
اگر می داشت آن گنج گهر ویرانه دیگر
ندارد زلف بی پروای او فکر هواداران
و گرنه هر دل صد چاک دارد شانه دیگر
ندارم با یتیمی چون گهر پروایی از غربت
که از تاج شهان هرگوشه دارم خانه دیگر
اگر دست از عنان این دل پرشور بردارم
ز هر مویم چو مجنون سرزند دیوانه دیگر
چنین ویران کند گر خانه ها را شهسوار من
نخواهد ماند غیر از خانه زین خانه دیگر
نمی سوزد چراغ عالم افروزی که من دارم
بغیر از آرزوی عاشقان پروانه دیگر
مخور صائب فریب مردمی از چشم جادویش
که هر کس راکند درخواب از افسانه دیگر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۵۰
از ناکسان وفانشنیده است هیچ کس
بوی گل از گیانشنیده است هیچ کس
از روزگار تلخ بودناله حزین
از نیشکر نوانشنیده است هیچ کس
بیگانه شوزخلق کز این دورمطلبان
پیغام آشنا نشنیده است هیچ کس
خامش نشین که ناله جانسوز از سپند
درمحفل رضا نشنیده است هیچ کس
کردار بی نیاز ز گفتار بیهده است
دعوی ز کیمیا نشنیده است هیچ کس
عاشق به بال جذبه معشوق می پرد
تمکین ز کهربانشنیده است هیچ کس
گفتار درمیان صواب و خطا بود
از خامشان خطا نشنیده است هیچ کس
عشق از دوکون گرد برآورد نرم نرم
سیلاب بی صدا نشنیده است هیچ کس
صائب خموش باش کز این حرف دشمنان
آواز مرحبانشنیده است هیچ کس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۷۶
تا به کی بار دل از گردون بی حاصل کشم
استخوانم توتیا شد، چند بار دل کشم
هستی موهوم ما موج سرابی بیش نیست
به که بر لوح وجود خود خط باطل کشم
صحبت من در نمی گیرد به کاهل مشربان
هر نفس چون بحر، دامن از کف ساحل کشم
تا کمر دل در غبار جسم پنهان گشته است
کو چنان دستی که این آیینه را از گل کشم
خار صحرای ملامت خون خودرا می خورد
پای آسایش اگر در دامن منزل کشم
آتشین رخساره ای در چاشنی دارد سپند
با کدام امید من آواز در محفل کشم
من که دیدم بارها از رخنه دل کعبه را
خاک در چشمم اگر دست از رکاب دل کشم
صائب از سودای زلفش دست رغبت می کشم
تا به کی دررشته جان عقده مشکل کشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۹۲
با هرکه روی حرف به جز یار داشتم
آیینه پیش صورت دیوار داشتم
همچون سرو، برگ بر من آزاده بار بود
از بار اگر چه جان سبکبار داشتم
هموار بود وضع جهان در نظر مرا
تا روی خود ز خلق به دیوار داشتم
منظور بود کوری اغیار بدگمان
چشم عنایتی اگر از یار داشتم
هرگز به خواب دیده عاشق نداشته است
نازی که من به دولت بیدار داشتم
از عیب پاک ساخت دل پاک بین مرا
ورنه هزار آینه در کار داشتم
هر چند گوهر سخنم آبدار بود
خون در جگر زناز خریدار داشتم
زلف شکسته داشت سری با شکستگان
ورنه دل شکسته چه در کار داشتم؟
در زلف او نبود دلم برقرار خویش
دلبستگی چو نغمه به هر تار داشتم
صائب به حرف تلخ مرا یاد هم نکرد
امید بیش ازین به لب یار داشتم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۱
مرا غمی ست که پیدا نمی توانم کرد
حکایت دل شیدا نمی توانم کرد
تو حال من خود ازین روی زرد بیرون بر
که من به روی تو پیدا نمی توانم کرد
درونه خون شد و سختی جان من بنگر
که دل هنوز شکیبا نمی توانم کرد
بدین خوشم که تو باری درون جان منی
من ار به خاطر تو جا نمی توانم کرد
ازان گهی که تماشای روی تو کردم
به هیچ باغ تماشا نمی توانم کرد
مگر تو خود به کرم باز بخشی این دل ریش
که من ز شرم تقاضا نمی توانم کرد
گذاشتم دل خسرو به زلف تو، چه کنم؟
ز دزد خواهش کالا نمی توانم کرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۵
من این آه جگر سوز از دل پیمان شکن دارم
چرا از دیگری نالم که درد از خویشتن دارم
چه جای محنت ایوب و اندوه دل یعقوب
بلا اینست و بیماری و تنهایی که من دارم
گهی از دیده در رنجم، گه از دل در جگرخواری
چه دانستم که من چندین بلا از خویشتن دارم
چو سروش در قبای سبزگون دیدم یقینم شد
که چون گل چاک خواهم زد، اگر صد پیرهن دارم
مرا فردا به دشواری برون آرند پا از گل
کزان مژگان عاشق کش بسی خون در کفن دارم
مگر هر پاره ای زین دل به دلداری دهم، ورنه
چه خواهم کرد با خوبان بدین یک دل که من دارم
چو من روی ترا بینم، چرا از گل سخن گویم؟
چو من قد ترا جویم، چه پروای چمن دارم
ز دنیا می رود خسرو، به زیر لب همی گویم
دلم بگرفته در غربت تمنای وطن دارم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۴
هر دم غم خود با دل افگار بگویم
چون زهره آن نیست که با یار بگویم
دشنام که می گفت شبی، هم ز زبانش
هر دم به هوس خود را صد بار بگویم
هر شب روم اندر سر آن کوی و غم خود
چون نشنود او، با در و دیوار بگویم
کو جان گرفتار که باور کند از من؟
گر من غم این جان گرفتار بگویم
افگار کنم همچو دل خود دل آن کس
کورا سخنی زان دل افگار بگویم
شب خواب شبم نی که مگر بینمت آنجا
خونابه این دیده بیدار بگویم
دردی ست در این سینه که بیرون نتوان داد
حیف است که درد تو به اغیار بگویم
خون شد ز نهفتن دل و اکنون روم، ای جان
رسوا شرم و بر سر بازار بگویم
یک روز بپرس آخر از آن محنت شبها
تا کی غم خسرو به شب تار بگویم؟
فرخی سیستانی : قطعات و ابیات بازماندهٔ قصاید
شمارهٔ ۸ - نیزاو راست
مرا گر چو من دوستداری نباید
مرا نیز همچون تویی کم نیاید
جدایی همی جویی ازمن ولیکن
ترا گر بشاید مرا می نشاید
چرا مهربانی نمایم کسی را
که پیوسته نامهربانی نماید
چرا دل نهم بر دل جنگجویی
که دل زو همه درد و رنج آزماید
دل آن را دهم کو به دل دادن من
بر افروزد و شادمانی فزاید
چو دل دادم آنگه سوی دل گرایم
تن آنجا گراید کجا دل گراید
دلم نازک و مهر بانست و رنی
درین کار گفتار چندین چه باید
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۷
پیرانه سر ز دست بدادم عنانِ دل
من پیر و مبتلا به هوایِ جوانِ دل
هر روز چون نَفَس به لب آمد هزار بار
در آرزویِ رویِ دل آرای جانِ دل
بی دل ترست هر که نگه می کنم ز من
خود هیچ کس نشان ندهد از نشانِ دل
با آن که دل ندارم و در بندِ جان نی ام
ترسم ز آهِ سینه ی آتش فشانِ دل
رفته ست مرغِ دل ز نشیمن گهِ قدیم
از بس که عشق تفرقه کرد آشیانِ دل
بیزارم از دلی که به جان آمدم از او
هر جا که خواه گو برو ای خان و مان دل
آباد باد حسنِ تو گر دل خراب شد
گوهر چه خواه باش مه این و مه آنِ دل
آن جا که دوست است به جز دوست هیچ نیست
کونّین را چه مرتبه در لامکانِ دل
پنجاه سال گفتم و پایان پدید نیست
تا چند جان کنم ز پیِ داستانِ دل
هم چون نزاریی دگر اندر رکابِ عشق
هرگز نداد هیچ کس از کف عنانِ دل
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۴۹
باور نکنی که از من عشوه پرست
بر بود دل شکسته آن نرگس مست
تا راست بگوید این سخن در رویت
هم مردمک دیدۀ توکژ بنشست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
آسودگی نصیب دل زار کس مباد!
مرهم وبال سینه افگار کس مباد!
بس دلشکسته‌ایم ز آسوده‌خاطری
یا رب که عافیت پی آزار کس مباد!
شادم به کوچه‌گردی عالم چو آفتاب
آسایشم ز سایه دیوار کس مباد!
شد زهد شیخ و برهمن آمد به راه عشق
دل در گرو به سبحه و زنار کس مباد!
تا دل به خون خویش نغلتد، نمی‌شود
این صید خون‌گرفته، گرفتار کس مباد!
قدسی ز غنچه دلت آتش علم کشید
این گل، نصیب گوشه دستار کس مباد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۷
خوی تو در جفا شکسته
عهدت کمر وفا شکسته
بیگانگی تو خار حسرت
در جان صد آشنا شکسته
تا از جگر که یادگارست؟
خاری که مرا به پا شکسته
آن کس که دلم شکسته، داند
کاین شیشه به مدعا شکسته
بر هرکه کشید تیغ، از رشک
رنگ من مبتلا شکسته
غیرت کش ساغرم، به سنگی
صد جام جهان‌نما شکسته
یا رب زن ناله‌ام، به آهی
هنگامه صد دعا شکسته
تا بتکده دلم شد آباد
بازار کلیسا شکسته
یا رب که شکستگی مبیناد
آن کس که دل مرا شکسته
هرکس که بدید رنگ قدسی
داند که دلش کجا شکسته
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
دل ز دستم به طلبکاری یاری رفتست
دیر خواهد به من آمد و به کاری رفتست
هر قراری که به دل دارم ازو خواهد رفت
که به دلدارم ازین گونه فراری رفتست
رفت در کوی تو صد جان گرفتار به باد
تا به باد از گره زلف تو تاری رفتست
با خیال خط مشکین دهن تنگ توأم
کی شود دیده چو در دیده غباری رفتست
هر کجا زلف کشان رفت برای گفتند
گنج رشت برین راه که باری رفتست
همه را کشت بزاری و پس از خاک شدن
نشنیدیم که من را به مزاری رفتست
اگر از ضعف نیارد بر او رفت کمال
بر درش هر سحری ناله زاری رفتست
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۵۸
چه جرم رفت که یکباره مِهر ببریدی
چه اوفتاد که از ما عنان بپیچیدی
به قول و عهد تو دیگر که اعتماد کند
که هر سخن که بگفتی از آن بگردیدی
تو باز بر سر میدان عشق پای منه
از آن جهت که به اوّل قدم بلغزیدی
مگر تو غنچه نورسته ای و من ابرم
که زار زار چو بگریستم بخندیدی
هزار بار بگفتم ترا که مشنو هیچ
ز دشمنان بدی دوستان و نشنیدی
جفا نمودی و رفتی و دل ندادی باز
ز آه و ناله شبهای من نترسیدی
نگفتیم که به کام دلت رسانم زود
به کام دل نه ولیکن به جان رسانیدی
چه حالتی ست که احوال ما نمی پرسی
چه دشمنی ست که از دوستان برنجیدی
نگفتمت که ز خوبان وفا مجوی جلال
چو پند من نشنیدی سزای خود دیدی
جلال عضد : قطعات
شمارهٔ ۵
آن کس که به ظلمت دو گیسو
خورشید منوّر از ره افکند
با ما سخنی بگفت و دل را
از ما بربود و در چَه افکند
دیدیم سر وفا ندارد
گرچه سر طرّه بر مه افکند
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۷۲
یاری که ز جان دوسترش داشته بودم
وندر دل و جان تخم غمش کاشته بودم
وز بندگی آن شه خوبان زمانه
صد رایت اقبال برافراشته بودم
از بهر شرف خاک قدمهاش چو سرمه
در چشم جهان بین خود انباشته بودم
دامن ز جهان و بر دامان هوایش
از دست دل غمزده نگذاشته بودم
پنداشته بودم که شود مونس جانم
اکنون نه چنانست که پنداشته بودم
انگاشته بودم که شوم محرم رازش
بودست خطا آنچه من انگاشته بودم
بگذاشت مرا همچو حسین و بدلش هم
نگذاشت که آشفته دلی داشته بودم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲
پیوسته دل ز قطع امید آرمیده است
راحت درین چمن بر نخل بریده است
صبرم به جستن دل گمگشته رفته است
طفل سرشک در پی رنگ پریده است
با گریه خنده رویم و با ناله گرم خون
باز از شراب غصه دماغم رسیده است
شاد است بخت بد که به مفتم زدست داد
گوئی مرا فروخته یوسف خریده است
بی مزد دست، خار ز پایی نمی کشد
همراهی زمانه بدین جا کشیده است
تا چند نیش عقربی از دخل کج خورم
کسب کمال شعر دلم را گزیده است
رنگین سخن گمان نبری خویش را، کلیم
کز خامه بریده زبان خون چکیده است