عبارات مورد جستجو در ۴۴۱۰ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰
طوق جنون سلسله شد، باز مکن سلسله را
لابه‌گری می‌کنمت، راه تو زن قافله را
مست و خوش و شاد توام حاملۀ داد توام
حامله گر بار نهد، جرم منه حامله را
هیچ فلک دفع کند از سر خود دور سفر؟
هیچ زمین دفع کند از تن خود زلزله را؟
می‌کشد آن شه رقمی، دل به کفش چون قلمی
تازه کن اسلام دمی، خواجه رها کن گله را
آنچه کند شاه جفا، آبله دان بر کف شه
آن که بیابد کف شه، بوسه دهد آبله را
همچو کتابی‌ست جهان، جامع احکام نهان
جان تو سردفتر آن، فهم کن این مسئله را
شاد همی‌باش و ترش، آب بگردان و خمش
باز کن از گردن خر، مشغلۀ زنگله را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰
ایا نور رخ موسی، مکن اعمی صفورا را
چنین عشقی نهادستی به نورش چشم بینا را
منم ای برق رام تو، برای صید و دام تو
گهی بر رکن بام تو گهی بگرفته صحرا را
چه داند دام بیچاره، فریب مرغ آواره؟
چه داند یوسف مصری،غم و درد زلیخا را؟
گریبان گیر و این جا کش، کسی را که تو خواهی خوش
که من دامم تو صیادی، چه پنهان صنعتی یارا
چو شهر لوط ویرانم، چو چشم لوط حیرانم
سبب خواهم که واپرسم، ندارم زهره و یارا
اگر عطار عاشق بد سنایی شاه و فایق بد
نه اینم من نه آنم من، که گم کردم سر و پا را
یکی آهم کزین آهم، بسوزد دشت و خرگاهم
یکی گوشم که من وقفم، شهنشاه شکرخا را
خمش کن، در خموشی جان کشد چون کهربا آن را
که جانش مستعد باشد، کشاکش‌های بالا را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱
ای ساقی جان پر کن آن ساغر پیشین را
آن راهزن دل را آن راه بر دین را
زان می که ز دل خیزد با روح درآمیزد
مخمور کند جوشش مر چشم خدابین را
آن باده‌ی انگوری مر امت عیسی را
و این باده‌ی منصوری مر امت یاسین را
خم‌هاست از آن باده خم‌هاست ازین باده
تا نشکنی آن خم را هرگز نچشی این را
آن باده به جز یک دم دل را نکند بی‌غم
هرگز نکشد غم را هرگز نکند کین را
یک قطره ازین ساغر کار تو کند چون زر
جانم به فدا بادا این ساغر زرین را
این حالت اگر باشد اغلب به سحر باشد
آن را که براندازد او بستر و بالین را
زنهار که یار بد از وسوسه نفریبد
تا نشکنی از سستی مر عهد سلاطین را
گر زخم خوری بر رو رو زخم دگر می‌جو
رستم چه کند در صف دسته‌ی گل و نسرین را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰
تا چند تو پس روی؟ به پیش آ
در کفر مرو، به سوی کیش آ
در نیش تو نوش بین، به نیش آ
آخر تو به اصل اصل خویش آ
هر چند به صورت از زمینی
پس رشتهٔ گوهر یقینی
بر مخزن نور حق امینی
آخر تو به اصل اصل خویش آ
خود را چو به بیخودی ببستی
می‌دانک تو از خودی برستی
وز بند هزار دام جستی
آخر تو به اصل اصل خویش آ
از پشت خلیفه‌یی بزادی
چشمی به جهان دون گشادی
آوه که بدین قدر تو شادی
آخر تو به اصل اصل خویش آ
هر چند طلسم این جهانی
در باطن خویشتن تو کانی
بگشای دو دیدهٔ نهانی
آخر تو به اصل اصل خویش آ
چون زادهٔ پرتو جلالی
وز طالع سعد نیک فالی
از هر عدمی تو چند نالی
آخر تو به اصل اصل خویش آ
لعلی به میان سنگ خارا
تا چند غلط دهی تو ما را
در چشم تو ظاهراست یارا
آخر تو به اصل اصل خویش آ
چون از بر یار سرکش آیی
سرمست و لطیف و دلکش آیی
با چشم خوش و پرآتش آیی
آخر تو به اصل اصل خویش آ
در پیش تو داشت جام باقی
شمس تبریز شاه و ساقی
سبحان الله زهی رواقی
آخر تو به اصل اصل خویش آ
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰
درد شمس الدین بود سرمایهٔ درمان ما
بی سر و سامانی عشقش بود سامان ما
آن خیال جان‌فزای بخت‌ساز بی‌نظیر
هم امیر مجلس و هم ساقی گردان ما
در رخ جان بخش او، بخشیدن جان هر زمان
گشته در مستی جان، هم سهل و هم آسان ما
صد هزاران همچو ما در حسن او حیران شود
کاندر آن جا گم شود، جان و دل حیران ما
خوش خوش اندر بحر بی‌پایان او غوطی خورد
تا ابدهای ابد، خود این سر و پایان ما
شکر ایزد را که جمله چشمهٔ حیوان‌ها
تیره باشد پیش لطف چشمهٔ حیوان ما
شرم آرد جان و دل، تا سجده آرد هوشیار
پیش چشم مست مخمور خوش جانان ما
دیو گیرد عشق را از غصه، هم این عقل را
ناگهان گیرد گلوی عقل آدم سان ما
پس برآرد نیش خونی کز سرش خون می‌چکد
پس ز جان عقل بگشاید رگ شیران ما
در دهان عقل ریزد خون او را بردوام
تا رهاند روح را، از دام و از دستان ما
تا بشاید خدمت مخدوم جان‌ها شمس دین
آن قباد و سنجر و اسکندر و خاقان ما
تا ز خاک پاش بگشاید دو چشم سر به غیب
تا ببیند حال اولیان و آخریان ما
شکر آن را سوی تبریز معظم رو نهد
کز زمینش می‌بروید نرگس و ریحان ما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰
نام شتر به ترکی چبود؟ بگو دوا
نام بچه‌ش چه باشد؟ او خود پی‌اش دوا
ما زادهٔ قضا و قضا مادر همه‌ست
چون کودکان دوان شده‌ایم از پی قضا
ما شیر ازو خوریم و همه در پی‌اش پریم
گر شرق و غرب تازد، ور جانب سما
طبل سفر زده‌ست، قدم در سفر نهیم
در حفظ و در حمایت و در عصمت خدا
در شهر و در بیابان، همراه آن مهیم
ای جان غلام و بندهٔ آن ماه خوش لقا
آن جاست شهر کان شه ارواح می‌کشد
آن جاست خان و مان که بگوید خدا بیا
کوته شود بیابان، چون قبله او بود
پیش و سپس چمن بود و سرو دلربا
کوهی که در ره آید هم پشت خم دهد
کی قاصدان معدن اجلال مرحبا
همچون حریر نرم شود سنگلاخ راه
چون او بود قلاوز آن راه و پیشوا
ما سایه‌وار در پی آن مه دوان شدیم
ای دوستان همدل و همراه، الصلا
دل را رفیق ما کند آن کش که عذر هست
زیرا که دل سبک بود و چست و تیزپا
دل مصر می‌رود که به کشتیش وهم نیست
دل مکه می‌رود که نجوید مهاره را
از لنگی تن است و ز چالاکی دل‌ست
کز تن نجست حق و ز دل جست آن وفا
اما کجاست آن تن همرنگ جان شده
آب و گلی شده‌ست بر ارواح پادشا
ارواح خیره مانده که این شوره خاک بین
از حد ما گذشت و ملک گشت و مقتدا
چه جای مقتدا که بدان جا که او رسید
گر پا نهیم پیش، بسوزیم در شقا
این در گمان نبود، درو طعن می‌زدیم
در هیچ آدمی منگر خوار ای کیا
ما همچو آب در گل و ریحان روان شویم
تا خاک‌های تشنه ز ما بر دهد گیا
بی دست و پاست خاک، جگر گرم بهر آب
زین رو دوان دوان رود آن آب جوی‌ها
پستان آب می‌خلد، ایرا که دایه اوست
طفل نبات را طلبد، دایه جا به جا
ما را ز شهر روح چنین جذبه‌ها کشید
در صد هزار منزل تا عالم فنا
باز از جهان روح رسولان همی‌رسند
پنهان و آشکارا بازآ به اقربا
یاران نو گرفتی و ما را گذاشتی
ما بی‌تو ناخوشیم اگر تو خوشی ز ما
ای خواجه این ملالت تو ز آه اقرباست
با هر که جفت گردی، آنت کند جدا
خاموش کن که همت ایشان پی تو است
تأثیر همت‌ست تصاریف ابتلا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴
سر به گریبان در است، صوفی اسرار را
تا چه برآرد ز غیب، عاقبت کار را
می که به خم حق است، راز دلش مطلق است
لیک برو هم دق است، عاشق بیدار را
آب چو خاکی بده، باد درآتش شده
عشق به هم برزده، خیمهٔ این چار را
عشق که چادرکشان، در پی آن سرخوشان
بر فلک بی نشان، نور دهد نار را
حلقهٔ این در مزن، لاف قلندر مزن
مرغ نه‌یی، پر مزن، قیر مگو قار را
حرف مرا گوش کن، بادهٔ جان نوش کن
بی‌خود و بیهوش کن، خاطر هشیار را
پیش ز نفی وجود، خانهٔ خمار بود
قبلهٔ خود ساز زود، آن در و دیوار را
مست شود نیک مست، از می جام الست
پر کن از می پرست، خانهٔ خمار را
داد خداوند دین شمس حق است این، ببین
ای شده تبریزچین، آن رخ گلنار را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱
پیش ترآ، پیش تر، ای بوالوفا
از من و ما بگذر و زوتر بیا
پیش ترآ، درگذر از ما و من
پیش ترآ، تا نه تو باشی نه ما
کبر و تکبر بگذار و بگیر
در عوض کبر، چنین کبریا
گفت الست و تو بگفتی بلی
شکر بلی چیست؟ کشیدن بلا
سر بلی چیست که یعنی منم
حلقه زن درگه فقر و فنا
هم برو از جا و هم از جا مرو
جا ز کجا، حضرت بی‌جا کجا؟
پاک شو از خویش و همه خاک شو
تا که ز خاک تو بروید گیا
ور چو گیا خشک شوی، خوش بسوز
تا که ز سوز تو فروزد ضیا
ور شوی از سوز چو خاکستری
باشد خاکستر تو کیمیا
بنگر در غیب چه سان کیمیاست
کو ز کف خاک بسازد تو را
از کف دریا بنگارد زمین
دود سیه را بنگارد سما
لقمه نان را مدد جان کند
باد نفس را دهد این علم‌ها
پیش چنین کار و کیا جان بده
فقر به جان داند جود و سخا
جان پر از علت او را دهی
جان بستانی خوش و بی‌منتها
بس کنم این گفتن و خامش کنم
در خمشی به سخن جان فزا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸
فدیتک یا ذا الوحی آیاته تتریٰ
تفسرها سرا و تکنی به جهرا
وانشرت امواتا واحییتهم بها
فدیتک ما ادریٰک بالامر ما ادریٰ
فعادوا سکاریٰ فی صفاتک کلهم
و ما طعموا اثما و لا شربوا خمرا
ولٰکن بریق القرب افنیٰ عقولهم
فسبحان من ارسیٰ و سبحان من اسریٰ
سلام علیٰ قوم تنادی قلوبهم
بألسنة الاسرار شکرا له شکرا
فطوبیٰ لمن ادلیٰ من الجد دلوه
و فی الدلو حسنا یوسف قال یا بشریٰ
یطالع فی شعشاع وجنة یوسف
حقائق اسرار یحیط بها خبرا
تجلیٰ علیه الغیب و اندک عقله
کما اندک ذاک الطور و استهدم الصخرا
فظل غریق العشق روحا مجسما
و نورا عظیما لم یذر دونه سترا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۵
که دید ای عاشقان شهری که شهر نیکبختان‌ست؟
که آن جا کم رسد عاشق و معشوق فراوان‌ست
که تا نازی کنیم آن جا و بازاری نهیم آن جا
که تا دل‌ها خنک گردد، که دل‌ها سخت بریان‌ست
نباشد این چنین شهری، ولی باری کم از شهری
که در وی عدل و انصافست و معشوق مسلمان‌ست
که این سو عاشقان باری، چو عود کهنه می‌سوزد
وان معشوق نادر، تر، کز او آتش فروزان‌ست
خداوندا به احسانت، به حق نور تابانت
مگیر، آشفته می‌گویم که دل بی‌تو پریشان‌ست
تو مستان را نمی‌گیری، پریشان را نمی‌گیری
خنک آن را که می‌گیری، که جانم مست ایشان‌ست
اگر گیری ور اندازی، چه غم داری چه کم داری؟
که عاشق چون گیا این جا، بیابان در بیابان‌ست
بخندد چشم مریخش، مرا گوید نمی‌ترسی؟
نگارا بوی خون آید، اگر مریخ خندان‌ست
دلم با خویشتن آمد، شکایت را رها کردم
هزاران جان همی‌بخشد، چه شد گر خصم یک جان‌ست
منم قاضی خشم آلود و هر دو خصم خشنودند
که جانان طالب جانست و جان جویای جانان‌ست
که جان ذره‌ست و او کیوان، که جان میوه‌ست و او بستان
که جان قطره‌ست و او عمان، که جان حبه‌ست و او کان‌ست
سخن در پوست می‌گویم، که جان این سخن غیبست
نه در اندیشه می‌گنجد نه آن را گفتن امکان‌ست
خمش کن، همچو عالم باش، خموش و مست و سرگردان
وگر او نیست مست مست، چرا افتان و خیزان‌ست؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۶
حالت ده و حیرت ده، ای مبدع بی‌حالت
لیلی کن و مجنون کش، ای صانع بی‌آلت
صد حاجت گوناگون، در لیلی و در مجنون
فریادکنان پیشت کای معطی بی‌حاجت
انگشتری حاجت، مهریست سلیمانی
رهنست به پیش تو، از دست مده صحبت
بگذشت مه توبه، آمد به جهان ماهی
کو بشکند و سوزد، صد توبه به یک ساعت
ای گیج سری کان سر گیجیده نگردد ز او
وی گول دلی کان دل یاوه نکند نیت
ما لنگ شدیم این جا، بربند در خانه
چرنده و پرنده، لنگند در این حضرت
ای عشق تویی کلی، هم تاجی و هم غلی
هم دعوت پیغامبر، هم ده دلی امت
از نیست برآوردی، ما را جگری تشنه
بردوخته ای ما را، بر چشمه این دولت
خارم ز تو گل گشته، و اجزا همه کل گشته
هم اول ما رحمت، هم آخر ما رحمت
در خار ببین گل را، بیرون همه کس بیند
در جزو ببین کل را، این باشد اهلیت
در غوره ببین می را، در نیست ببین شیء را
ای یوسف در چه بین شاهنشهی و ملکت
خاری که ندارد گل، در صدر چمن ناید
خاکی ز کجا یابد بی‌روح سر و سبلت
کف می‌زن و زین می‌دان تو منشاء هر بانگی
کاین بانگ دو کف نبود، بی‌فرقت و بی‌وصلت
خامش که بهار آمد، گل آمد و خار آمد
از غیب برون جسته، خوبان جهت دعوت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۵
همه خوف آدمی را از درون است
ولیکن هوش او دایم برون است
برون را می‌نوازد همچو یوسف
درون گرگی‌ست کو در قصد خون است
بدرد زهره او گر ببیند
درون را کو به زشتی شکل چون است
بدان زشتی به یک حمله بمیرد
ولیکن آدمی او را زبون است
الف گشت‌ست، نون می‌بایدش ساخت
که تا گردد الف چیزی که نون است
اگر نه خود عنایات خداوند
بدیدستی، چه امکان سکون است
نه عالم بد، نه آدم بد، نه روحی
که صافی و لطیف و آبگون است
که او را بود حکم و پادشاهی
نپنداری که این کار از کنون است
نمی‌گویم که در تقدیر شه بود
حقیقت بود و صد چندین فزون است
خداوندی شمس الدین تبریز
ورای هفت‌چرخ نیلگون است
به زیر ران او تقدیر رام است
اگرچه نیک تند است و حرون است
چو عقل کل بویی برد از وی
شب و روز از هوس اندر جنون است
که پیش همت او عقل دیده‌ست
که همت‌های عالی جمله دون است
کدامین سوی جویم خدمتش را
که منزلگاه او بالای سون است
هر آن مشکل که شیران حل نکردند
بر او جمله بازی و فسون است
نگفتم هیچ رمزی تا بدانی
ز عین حال او این‌ها شجون است
ایا تبریز خاک توست کحلم
که در خاکت عجایب‌ها فنون است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۱
بیا کامروز ما را روز عیدست
از این پس عیش و عشرت بر مزیدست
بزن دستی، بگو، کامروز شادی‌ست
که روز خوش هم از اول پدیدست
چو یار ما در این عالم که باشد؟
چنین عیدی به صد دوران که دیدست؟
زمین و آسمان‌ها پرشکر شد
به هر سویی شکرها بردمیدست
رسید آن بانگ موج گوهرافشان
جهان پرموج و دریا ناپدیدست
محمد باز از معراج آمد
ز چارم چرخ عیسی دررسیدست
هر آن نقدی کز این جا نیست قلبست
میی کز جام جان نبود پلیدست
زهی مجلس که ساقی بخت باشد
حریفانش جنید و بایزیدست
خماری داشتم من در ارادت
ندانستم که حق ما را مریدست
کنون من خفتم و پاها کشیدم
چو دانستم که بختم می‌کشیدست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۸
سر مپیچان و مجنبان که کنون نوبت توست
بستان جام و درآشام که آن شربت توست
عدد ذره درین جو هوا عشاقند
طرب و حالت ایشان مدد حالت توست
همگی پرده و پوشش ز پی باشش توست
جرس و طبل رحیل از جهت رحلت توست
هر که را همت عالی بود و فکر بلند
دانک آن همت عالی اثر همت توست
فکرتی کان نبود خاسته از طبع و دماغ
نیست در عالم اگر باشد آن فکرت توست
ای دل خسته ز هجران و ز اسباب دگر
هم از او جوی دوا را که ولی نعمت توست
ز آن سوی کآمد محنت هم ازان سوست دوا
هم ازو شبههٔ توست و هم از او حجت توست
هم خمار از می آید هم از او دفع خمار
هم از او عسرت توست و هم از او عشرت توست
بس که هر مستمعی را هوس و سودایی‌ست
نه همه خلق خدا را صفت و فطرت توست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۰
ای مبارک ز تو صبوح و صباح
وی مظفر فر از تو قلب و جناح
ای شراب طهور از کف حور
بر حریفان مجلس تو مباح
ای گشاده هزار در بر ما
وی بداده به دست ما مفتاح
وانمودی هر آنچه می‌گویند
موذنان صبح فالق الاصباح
هرچه دادی عوض نمی‌خواهی
گر چه گفتند السماح رباح
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۱
یا راهبا انظر الیٰ مصباح
متشعشعا واستغن عن اصباح
انظر الیٰ راح تناهیٰ لطفه
و سبی النهیٰ یا لطفها من راح
فالراح نسخ للعقول بنوره
کالشمس عزل للنجوم و ماح
الجد یسجد راحنا متخاضعا
واعوذ من راح یزید مزاحی
اهل المزاح و اهل راح هالک
لا خیر فیهم مسکرا او صاح
العقل مساح الزمان واهله
فتجانبوا من عاقل مساح
الراح اجنحة لسکریٰ انها
یجتازهم بحرا بلا ملاح
ذا الراح لٰا شرقیة غربیة
من دنة مسکیة نفاح
نسخ الهموم ولیس ذاک لغفلة
زاد العقول و مدها بلقاح
فتحوا العیون بطیبه و نسیمه
سکروا به فاذاهم بملاح
صاروا سکاریٰ نحوباب ملیکنا
ملک الملوک و روحهم کریاح
ملک البصیرة شمس دین سیدی
ظلنا به ذی عزة مرتاح
هاتوا من التبریز من صهبائهم
من مازح متروق وشاح
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۸
ایمان بر کفر تو ای شاه چه کس باشد؟
سیمرغ فلک پیما پیش تو مگس باشد
آب حیوان ایمان خاک سیهی کفران
بر آتش تو هر دو مانندهٔ خس باشد
جان را صفت ایمان شد وین جان به نفس جان شد
دل غرقهٔ عمان شد چه جای نفس باشد؟
شب کفر و چراغٰ ایمان خورشید چو شد رخشان
با کفر بگفت ایمان رفتیم که بس باشد
ایمان فرسی دین را مر نفس چو فرزین را
وان شاه نوآیین را چه جای فرس باشد؟
ایمان گودت پیش آ وان کفر گود پس رو
چون شمع تنت جان شد نی پیش و نه پس باشد
شمس الحق تبریزی رانی تو چنان بالا
تا جز من پابرجا خود دست مرس باشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۰
گر دیو و پری حارس با تیغ و سپر باشد
چون حکم خدا آید آن زیر و زبر باشد
بر هر چه امیدستت کی گیرد او دستت
بر شکل عصا آید وان مار دو سر باشد
وان غصه که می‌گویی آن چاره نکردم دی
هر چاره که پنداری آن نیز غرر باشد
خودکرده شمر آن را چه خیزد از آن سودا
اندر پی صد چون آن صد دام دگر باشد
آن چاره همی‌کردم آن مات نمی‌آمد
آن چارهٔ لنگت را آخر چه اثر باشد؟
از مات تو قوتی کن یاقوت شو او را تو
تا او تو شوی تو او این حصن و مفر باشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۵
از بهر خدا عشق دگر یار مدارید
در مجلس جان فکر دگر کار مدارید
یار دگر و کار دگر کفر و محال است
در مجلس دین مذهب کفار مدارید
در مجلس جان فکر چنان است که گفتار
پنهان چو نمی‌ماند اضمار مدارید
گر بانگ نیاید ز فسا بوی بیاید
در دل نظر فاحشه آثار مدارید
آن حارس دل مشرف جان سخت غیور است
با غیرت او رو سوی اغیار مدارید
هر وسوسه را بحث و تفکر بمخوانید
هر گم شده را سرور و سالار مدارید
یاقوت کرم قوت شما بازنگیرد
خود را گرو نفس علف خوار مدارید
الغزة لله جمیعا چو شنیدیت
خاطر به سوی سبلت و دستار مدارید
چون اول خط نقطه بد و آخر نقطه
خود را تبع گردش پرگار مدارید
در مشهد اعظم به تشهد بنشینید
هش را به سوی گنبد دوار مدارید
انکار بسوزد چو شهادت بفروزد
با شاهد حق نکرت انکار مدارید
یک نیم جهان کرکس و نیمیش چو مردار
هین چشم چو کرکس سوی مردار مدارید
آن نفس فریبنده که غره‌ست و غرور است
هین عشق بر آن غرهٔ غرار مدارید
گه زلف برافشاند و گه جیب گشاید
گلگونهٔ او را به جز از خار مدارید
او یار وفا نبود و از یار ببرد
آن ده دله را محرم اسرار مدارید
او باده بریزد عوضش سرکه فروشد
آن حامضه را ساقی و خمار مدارید
ما حلقهٔ مستان خوش ساقی خویشیم
ما را سقط و بارد و هشیار مدارید
گر ناف دهی پشک فروشد عوض مشک
آن ناف ورا نافهٔ تاتار مدارید
چون روح برآمد به سر منبر تذکیر
خود را سپس پردهٔ گفتار مدارید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۱
هر چند که بلبلان گزینند
مرغان دگر خمش نشینند
خود گیر که خرمنی ندارند
نز خرمن فقر دانه چینند؟
از حلقه برون نه‌ایم ما نیز
هر چند که آن شهان نگینند
گر ولولهٔ مرا نخواهند
از بهر چه کارم آفرینند
شیرین و ترش مراد شاه است
دو دیگ نهاده بهر اینند
بایست بود ترش به مطبخ
چون مخموران بدان رهینند
هر حالت ما غذای قومی‌ست
زین اغذیه غیبیان سمینند
مرغان ضمیر از آسمانند
روزی دو سه بستهٔ زمینند
زانشان ز فلک گسیل کردند
هر چند ستارگان دینند
تا قدر وصال حق بدانند
تا درد فراق حق ببینند
بر خاک قراضه گر بریزند
آن را نهلند و برگزینند
شمس تبریز کم سخن بود
شاهان همه صابر و امینند