عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷
هر نکتهای که گفتم در وصف آن شمایل
هر کو شنید گفتا للهِ دَرُّ قائل
تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول
آخر بسوخت جانم در کسب این فضایل
حلاج بر سر دار این نکته خوش سراید
از شافعی نپرسند امثال این مسائل
گفتم که کی ببخشی بر جان ناتوانم
گفت آن زمان که نبود جان در میانه حائل
دل دادهام به یاری شوخی کشی نگاری
مرضیّةُ السجایا محمودةُ الخصائل
در عین گوشهگیری بودم چو چشم مستت
و اکنون شدم به مستان چون ابروی تو مایل
از آب دیده صد ره طوفان نوح دیدم
وز لوح سینه نقشت هرگز نگشت زایل
ای دوست دست حافظ تعویذ چشم زخم است
یا رب ببینم آن را در گردنت حمایل
هر کو شنید گفتا للهِ دَرُّ قائل
تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول
آخر بسوخت جانم در کسب این فضایل
حلاج بر سر دار این نکته خوش سراید
از شافعی نپرسند امثال این مسائل
گفتم که کی ببخشی بر جان ناتوانم
گفت آن زمان که نبود جان در میانه حائل
دل دادهام به یاری شوخی کشی نگاری
مرضیّةُ السجایا محمودةُ الخصائل
در عین گوشهگیری بودم چو چشم مستت
و اکنون شدم به مستان چون ابروی تو مایل
از آب دیده صد ره طوفان نوح دیدم
وز لوح سینه نقشت هرگز نگشت زایل
ای دوست دست حافظ تعویذ چشم زخم است
یا رب ببینم آن را در گردنت حمایل
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴
دوش بیماری چشم تو ببرد از دستم
لیکن از لطف لبت صورت جان میبستم
عشق من با خط مشکین تو امروزی نیست
دیرگاهی است کز این جام هلالی مستم
از ثبات خودم این نکته خوش آمد که به جور
در سر کوی تو از پای طلب ننشستم
عافیت چشم مدار از من میخانه نشین
که دم از خدمت رندان زدهام تا هستم
در ره عشق از آن سوی فنا صد خطر است
تا نگویی که چو عمرم به سر آمد رستم
بعد از اینم چه غم از تیر کج انداز حسود
چون به محبوب کمان ابروی خود پیوستم
بوسه بر درج عقیق تو حلال است مرا
که به افسوس و جفا مهر وفا نشکستم
صنمی لشکریم غارت دل کرد و برفت
آه اگر عاطفت شاه نگیرد دستم
رتبت دانش حافظ به فلک بر شده بود
کرد غمخواری شمشاد بلندت پستم
لیکن از لطف لبت صورت جان میبستم
عشق من با خط مشکین تو امروزی نیست
دیرگاهی است کز این جام هلالی مستم
از ثبات خودم این نکته خوش آمد که به جور
در سر کوی تو از پای طلب ننشستم
عافیت چشم مدار از من میخانه نشین
که دم از خدمت رندان زدهام تا هستم
در ره عشق از آن سوی فنا صد خطر است
تا نگویی که چو عمرم به سر آمد رستم
بعد از اینم چه غم از تیر کج انداز حسود
چون به محبوب کمان ابروی خود پیوستم
بوسه بر درج عقیق تو حلال است مرا
که به افسوس و جفا مهر وفا نشکستم
صنمی لشکریم غارت دل کرد و برفت
آه اگر عاطفت شاه نگیرد دستم
رتبت دانش حافظ به فلک بر شده بود
کرد غمخواری شمشاد بلندت پستم
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸
مرا میبینی و هر دم زیادت میکنی دردم
تو را میبینم و میلم زیادت میشود هر دم
به سامانم نمیپرسی نمیدانم چه سر داری
به درمانم نمیکوشی نمیدانی مگر دردم
نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی
گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم
ندارم دستت از دامن به جز در خاک و آن دم هم
که بر خاکم روان گردی بگیرد دامنت گردم
فرو رفت از غم عشقت دمم دم میدهی تا کی
دمار از من برآوردی نمیگویی برآوردم
شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز میجستم
رخت میدیدم و جامی هلالی باز میخوردم
کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت
نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم
تو خوش میباش با حافظ برو گو خصم جان میده
چو گرمی از تو میبینم چه باک از خصم دم سردم
تو را میبینم و میلم زیادت میشود هر دم
به سامانم نمیپرسی نمیدانم چه سر داری
به درمانم نمیکوشی نمیدانی مگر دردم
نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی
گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم
ندارم دستت از دامن به جز در خاک و آن دم هم
که بر خاکم روان گردی بگیرد دامنت گردم
فرو رفت از غم عشقت دمم دم میدهی تا کی
دمار از من برآوردی نمیگویی برآوردم
شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز میجستم
رخت میدیدم و جامی هلالی باز میخوردم
کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت
نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم
تو خوش میباش با حافظ برو گو خصم جان میده
چو گرمی از تو میبینم چه باک از خصم دم سردم
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۲
خیال نقش تو در کارگاه دیده کشیدم
به صورت تو نگاری ندیدم و نشنیدم
اگر چه در طلبت هم عنان باد شمالم
به گرد سرو خرامان قامتت نرسیدم
امید در شب زلفت به روز عمر نبستم
طمع به دور دهانت ز کام دل ببریدم
به شوق چشمه ی نوشت چه قطرهها که فشاندم
ز لعل باده فروشت چه عشوهها که خریدم
ز غمزه بر دل ریشم چه تیرها که گشادی
ز غصه بر سر کویت چه بارها که کشیدم
ز کوی یار بیار ای نسیم صبح غباری
که بوی خون دل ریش از آن تراب شنیدم
گناه چشم سیاه تو بود و گردن دلخواه
که من چو آهوی وحشی ز آدمی برمیدم
چو غنچه بر سرم از کوی او گذشت نسیمی
که پرده بر دل خونین به بوی او بدریدم
به خاک پای تو سوگند و نور دیده ی حافظ
که بی رخ تو فروغ از چراغ دیده ندیدم
به صورت تو نگاری ندیدم و نشنیدم
اگر چه در طلبت هم عنان باد شمالم
به گرد سرو خرامان قامتت نرسیدم
امید در شب زلفت به روز عمر نبستم
طمع به دور دهانت ز کام دل ببریدم
به شوق چشمه ی نوشت چه قطرهها که فشاندم
ز لعل باده فروشت چه عشوهها که خریدم
ز غمزه بر دل ریشم چه تیرها که گشادی
ز غصه بر سر کویت چه بارها که کشیدم
ز کوی یار بیار ای نسیم صبح غباری
که بوی خون دل ریش از آن تراب شنیدم
گناه چشم سیاه تو بود و گردن دلخواه
که من چو آهوی وحشی ز آدمی برمیدم
چو غنچه بر سرم از کوی او گذشت نسیمی
که پرده بر دل خونین به بوی او بدریدم
به خاک پای تو سوگند و نور دیده ی حافظ
که بی رخ تو فروغ از چراغ دیده ندیدم
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۰
صلاح از ما چه میجویی که مستان را صلا گفتیم
به دور نرگس مستت سلامت را دعا گفتیم
در میخانهام بگشا که هیچ از خانقه نگشود
گرت باور بود ور نه سخن این بود و ما گفتیم
من از چشم تو ای ساقی خراب افتادهام لیکن
بلایی کز حبیب آید هزارش مرحبا گفتیم
اگر بر من نبخشایی پشیمانی خوری آخر
به خاطر دار این معنی که در خدمت کجا گفتیم
قدت گفتم که شمشاد است بس خجلت به بار آورد
که این نسبت چرا کردیم و این بهتان چرا گفتیم
جگر چون نافهام خون گشت کم زینم نمیباید
جزای آن که با زلفت سخن از چین خطا گفتیم
تو آتش گشتی ای حافظ ولی با یار درنگرفت
ز بدعهدی گل گویی حکایت با صبا گفتیم
به دور نرگس مستت سلامت را دعا گفتیم
در میخانهام بگشا که هیچ از خانقه نگشود
گرت باور بود ور نه سخن این بود و ما گفتیم
من از چشم تو ای ساقی خراب افتادهام لیکن
بلایی کز حبیب آید هزارش مرحبا گفتیم
اگر بر من نبخشایی پشیمانی خوری آخر
به خاطر دار این معنی که در خدمت کجا گفتیم
قدت گفتم که شمشاد است بس خجلت به بار آورد
که این نسبت چرا کردیم و این بهتان چرا گفتیم
جگر چون نافهام خون گشت کم زینم نمیباید
جزای آن که با زلفت سخن از چین خطا گفتیم
تو آتش گشتی ای حافظ ولی با یار درنگرفت
ز بدعهدی گل گویی حکایت با صبا گفتیم
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۲
فاتحهای چو آمدی بر سر خستهای بخوان
لب بگشا که میدهد لعل لبت به مرده جان
آن که به پرسش آمد و فاتحه خواند و میرود
گو نفسی که روح را میکنم از پی اش روان
ای که طبیب خستهای روی زبان من ببین
کاین دم و دود سینهام بار دل است بر زبان
گر چه تب استخوان من کرد ز مهر گرم و رفت
همچو تبم نمیرود آتش مهر از استخوان
حال دلم ز خال تو هست در آتشش وطن
چشمم از آن دو چشم تو خسته شدهست و ناتوان
بازنشان حرارتم ز آب دو دیده و ببین
نبض مرا که میدهد هیچ ز زندگی نشان
آن که مدام شیشهام از پی عیش داده است
شیشهام از چه میبرد پیش طبیب هر زمان
حافظ از آب زندگی شعر تو داد شربتم
ترک طبیب کن بیا نسخه ی شربتم بخوان
لب بگشا که میدهد لعل لبت به مرده جان
آن که به پرسش آمد و فاتحه خواند و میرود
گو نفسی که روح را میکنم از پی اش روان
ای که طبیب خستهای روی زبان من ببین
کاین دم و دود سینهام بار دل است بر زبان
گر چه تب استخوان من کرد ز مهر گرم و رفت
همچو تبم نمیرود آتش مهر از استخوان
حال دلم ز خال تو هست در آتشش وطن
چشمم از آن دو چشم تو خسته شدهست و ناتوان
بازنشان حرارتم ز آب دو دیده و ببین
نبض مرا که میدهد هیچ ز زندگی نشان
آن که مدام شیشهام از پی عیش داده است
شیشهام از چه میبرد پیش طبیب هر زمان
حافظ از آب زندگی شعر تو داد شربتم
ترک طبیب کن بیا نسخه ی شربتم بخوان
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۱
چون شوم خاک رهش دامن بیفشاند ز من
ور بگویم دل بگردان رو بگرداند ز من
روی رنگین را به هر کس مینماید همچو گل
ور بگویم بازپوشان بازپوشاند ز من
چشم خود را گفتم آخر یک نظر سیرش ببین
گفت میخواهی مگر تا جوی خون راند ز من
او به خونم تشنه و من بر لبش تا چون شود
کام بستانم از او یا داد بستاند ز من
گر چو فرهادم به تلخی جان برآید باک نیست
بس حکایتهای شیرین باز میماند ز من
گر چو شمعش پیش میرم بر غمم خندان شود
ور برنجم خاطر نازک برنجاند ز من
دوستان جان دادهام بهر دهانش بنگرید
کو به چیزی مختصر چون باز میماند ز من
صبر کن حافظ که گر زین دست باشد درس غم
عشق در هر گوشهای افسانهای خواند ز من
ور بگویم دل بگردان رو بگرداند ز من
روی رنگین را به هر کس مینماید همچو گل
ور بگویم بازپوشان بازپوشاند ز من
چشم خود را گفتم آخر یک نظر سیرش ببین
گفت میخواهی مگر تا جوی خون راند ز من
او به خونم تشنه و من بر لبش تا چون شود
کام بستانم از او یا داد بستاند ز من
گر چو فرهادم به تلخی جان برآید باک نیست
بس حکایتهای شیرین باز میماند ز من
گر چو شمعش پیش میرم بر غمم خندان شود
ور برنجم خاطر نازک برنجاند ز من
دوستان جان دادهام بهر دهانش بنگرید
کو به چیزی مختصر چون باز میماند ز من
صبر کن حافظ که گر زین دست باشد درس غم
عشق در هر گوشهای افسانهای خواند ز من
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۶
از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه
انی رایت دهرا من هجرک القیامه
دارم من از فراقش در دیده صد علامت
لیست دموع عینی هذا لنا العلامه
هر چند کآزمودم از وی نبود سودم
من جرب المجرب حلت به الندامه
پرسیدم از طبیبی احوال دوست گفتا
فی بعدها عذاب فی قربها السلامه
گفتم ملامت آید گر گرد دوست گردم
و الله ما راینا حبا بلا ملامه
حافظ چو طالب آمد جامی به جان شیرین
حتی یذوق منه کاسا من الکرامه
انی رایت دهرا من هجرک القیامه
دارم من از فراقش در دیده صد علامت
لیست دموع عینی هذا لنا العلامه
هر چند کآزمودم از وی نبود سودم
من جرب المجرب حلت به الندامه
پرسیدم از طبیبی احوال دوست گفتا
فی بعدها عذاب فی قربها السلامه
گفتم ملامت آید گر گرد دوست گردم
و الله ما راینا حبا بلا ملامه
حافظ چو طالب آمد جامی به جان شیرین
حتی یذوق منه کاسا من الکرامه
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۲
به جان او که گرم دسترس به جان بودی
کمینه پیشکش بندگانش آن بودی
بگفتمی که بها چیست خاک پایش را
اگر حیات گران مایه جاودان بودی
به بندگی قدش سرو معترف گشتی
گرش چو سوسن آزاده ده زبان بودی
به خواب نیز نمیبینمش چه جای وصال
چو این نبود و ندیدیم باری آن بودی
اگر دلم نشدی پایبند طره او
کی اش قرار در این تیره خاکدان بودی
به رخ چو مهر فلک بینظیر آفاق است
به دل دریغ که یک ذره مهربان بودی
درآمدی ز درم کاشکی چو لمعه نور
که بر دو دیده ما حکم او روان بودی
ز پرده ناله حافظ برون کی افتادی
اگر نه همدم مرغان صبح خوان بودی
کمینه پیشکش بندگانش آن بودی
بگفتمی که بها چیست خاک پایش را
اگر حیات گران مایه جاودان بودی
به بندگی قدش سرو معترف گشتی
گرش چو سوسن آزاده ده زبان بودی
به خواب نیز نمیبینمش چه جای وصال
چو این نبود و ندیدیم باری آن بودی
اگر دلم نشدی پایبند طره او
کی اش قرار در این تیره خاکدان بودی
به رخ چو مهر فلک بینظیر آفاق است
به دل دریغ که یک ذره مهربان بودی
درآمدی ز درم کاشکی چو لمعه نور
که بر دو دیده ما حکم او روان بودی
ز پرده ناله حافظ برون کی افتادی
اگر نه همدم مرغان صبح خوان بودی
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۵
عمر بگذشت به بیحاصلی و بوالهوسی
ای پسر جام میام ده که به پیری برسی
چه شکرهاست در این شهر که قانع شدهاند
شاه بازان طریقت به مقام مگسی
دوش در خیل غلامان درش میرفتم
گفت ای عاشق بیچاره تو باری چه کسی
با دل خون شده چون نافه خوشش باید بود
هر که مشهور جهان گشت به مشکین نفسی
لمع البرق من الطور و آنست به
فلعلی لک آت بشهاب قبس
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
وه که بس بیخبر از غلغل چندین جرسی
بال بگشا و صفیر از شجر طوبی زن
حیف باشد چو تو مرغی که اسیر قفسی
تا چو مجمر نفسی دامن جانان گیرم
جان نهادیم بر آتش ز پی خوش نفسی
چند پوید به هوای تو ز هر سو حافظ
یسر الله طریقا بک یا ملتمسی
ای پسر جام میام ده که به پیری برسی
چه شکرهاست در این شهر که قانع شدهاند
شاه بازان طریقت به مقام مگسی
دوش در خیل غلامان درش میرفتم
گفت ای عاشق بیچاره تو باری چه کسی
با دل خون شده چون نافه خوشش باید بود
هر که مشهور جهان گشت به مشکین نفسی
لمع البرق من الطور و آنست به
فلعلی لک آت بشهاب قبس
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
وه که بس بیخبر از غلغل چندین جرسی
بال بگشا و صفیر از شجر طوبی زن
حیف باشد چو تو مرغی که اسیر قفسی
تا چو مجمر نفسی دامن جانان گیرم
جان نهادیم بر آتش ز پی خوش نفسی
چند پوید به هوای تو ز هر سو حافظ
یسر الله طریقا بک یا ملتمسی
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۵
رفتم به باغ صبحدمی تا چنم گلی
آمد به گوش ناگهم آواز بلبلی
مسکین چو من به عشق گلی گشته مبتلا
و اندر چمن فکنده ز فریاد غلغلی
میگشتم اندر آن چمن و باغ دم به دم
میکردم اندر آن گل و بلبل تاملی
گل یار حسن گشته و بلبل قرین عشق
آن را تفضلی نه و این را تبدلی
چون کرد در دلم اثر آواز عندلیب
گشتم چنان که هیچ نماندم تحملی
بس گل شکفته میشود این باغ را ولی
کس بی بلای خار نچیدهست از او گلی
حافظ مدار امید فرج از مدار چرخ
دارد هزار عیب و ندارد تفضلی
آمد به گوش ناگهم آواز بلبلی
مسکین چو من به عشق گلی گشته مبتلا
و اندر چمن فکنده ز فریاد غلغلی
میگشتم اندر آن چمن و باغ دم به دم
میکردم اندر آن گل و بلبل تاملی
گل یار حسن گشته و بلبل قرین عشق
آن را تفضلی نه و این را تبدلی
چون کرد در دلم اثر آواز عندلیب
گشتم چنان که هیچ نماندم تحملی
بس گل شکفته میشود این باغ را ولی
کس بی بلای خار نچیدهست از او گلی
حافظ مدار امید فرج از مدار چرخ
دارد هزار عیب و ندارد تفضلی
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۰
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی
زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت
صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل
شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی
در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
رهروی باید جهان سوزی نه خامی بیغمی
آدمی در عالم خاکی نمیآید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی
خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم
کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی
گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق
کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی
زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت
صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل
شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی
در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
رهروی باید جهان سوزی نه خامی بیغمی
آدمی در عالم خاکی نمیآید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی
خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم
کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی
گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق
کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶
دی بنواخت یار من، بندۀ غم رسیده را
داد ز خویش چاشنی، جان ستم چشیده را
هوش فزود هوش را، حلقه نمود گوش را
جوش نمود نوش را، نور فزود دیده را
گفت که ای نزار من، خسته و ترسگار من
من نفروشم از کرم، بندۀ خود خریده را
بین که چه داد میکند، بین چه گشاد میکند
یوسف یاد میکند، عاشق کف بریده را
داشت مرا چو جان خود، رفت ز من گمان بد
بر کتفم نهاد او، خلعت نو رسیده را
عاجز و بیکسم مبین، اشک چو اطلسم مبین
در تن من کشیده بین، اطلس زرکشیده را
هر که بود درین طلب، بس عجب است و بوالعجب
صد طرب است در طرب، جان ز خود رهیده را
چاشنی جنون او خوشتر یا فسون او
چون که نهفته لب گزد، خستۀ غم گزیده را
وعده دهد به یار خود، گل دهد از کنار خود
بر کند از خمار خود، دیدۀ خون چکیده را
کحل نظر درو نهد، دست کرم برو زند
سینه بسوزد از حسد، این فلک خمیده را
جام می الست خود، خویش دهد به مست خود
طبل زند به دست خود، باز دل پریده را
بهر خدای را خمش، خوی سکوت را مکش
چون که عصیده میرسد، کوته کن قصیده را
مفتعلن مفاعلن، مفتعلن مفاعلن
در مگشا و کم نما، گلشن نورسیده را
داد ز خویش چاشنی، جان ستم چشیده را
هوش فزود هوش را، حلقه نمود گوش را
جوش نمود نوش را، نور فزود دیده را
گفت که ای نزار من، خسته و ترسگار من
من نفروشم از کرم، بندۀ خود خریده را
بین که چه داد میکند، بین چه گشاد میکند
یوسف یاد میکند، عاشق کف بریده را
داشت مرا چو جان خود، رفت ز من گمان بد
بر کتفم نهاد او، خلعت نو رسیده را
عاجز و بیکسم مبین، اشک چو اطلسم مبین
در تن من کشیده بین، اطلس زرکشیده را
هر که بود درین طلب، بس عجب است و بوالعجب
صد طرب است در طرب، جان ز خود رهیده را
چاشنی جنون او خوشتر یا فسون او
چون که نهفته لب گزد، خستۀ غم گزیده را
وعده دهد به یار خود، گل دهد از کنار خود
بر کند از خمار خود، دیدۀ خون چکیده را
کحل نظر درو نهد، دست کرم برو زند
سینه بسوزد از حسد، این فلک خمیده را
جام می الست خود، خویش دهد به مست خود
طبل زند به دست خود، باز دل پریده را
بهر خدای را خمش، خوی سکوت را مکش
چون که عصیده میرسد، کوته کن قصیده را
مفتعلن مفاعلن، مفتعلن مفاعلن
در مگشا و کم نما، گلشن نورسیده را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱
برای تو فدا کردیم جانها
کشیده بهر تو زخم زبانها
شنیده طعنههای همچو آتش
رسیده تیر کاری زان کمانها
اگر دل را برون آریم پیشت
ببخشایی بر آن پرخون نشانها
اگر دشمن تو را از من بدی گفت
مها دشمن چه گوید جز چنانها؟
بیا ای آفتاب جمله خوبان
که در لطف تو خندد لعل کانها
که بیتو سود ما جمله زیانست
که گردد سود با بودت زیانها
گمان او بسستش زهر قاتل
که در قند تو دارد بدگمانها
کشیده بهر تو زخم زبانها
شنیده طعنههای همچو آتش
رسیده تیر کاری زان کمانها
اگر دل را برون آریم پیشت
ببخشایی بر آن پرخون نشانها
اگر دشمن تو را از من بدی گفت
مها دشمن چه گوید جز چنانها؟
بیا ای آفتاب جمله خوبان
که در لطف تو خندد لعل کانها
که بیتو سود ما جمله زیانست
که گردد سود با بودت زیانها
گمان او بسستش زهر قاتل
که در قند تو دارد بدگمانها
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷
که بپرسد جز تو، خسته و رنجور تو را؟
ای مسیح از پی پرسیدن رنجور بیا
دست خود بر سر رنجور بنه که چونی؟
از گناهش بمیندیش و به کین دست مخا
آن که خورشید بلا بر سر او تیغ زده ست
گستران بر سر او، سایهٔ احسان و رضا
این مقصر به دو صد رنج سزاوار شده ست
لیک زان لطف به جز عفو و کرم نیست سزا
آن دلی را که به صد شیر و شکر پروردی
مچشانش پس از آن هر نفسی زهر جفا
تا تو برداشتهیی دل ز من و مسکن من
بند بسکست و درآمد سوی من سیل بلا
تو شفایی، چو بیایی خوش و رو بنمایی
سپه رنج گریزند و نمایند قفا
به طبیبش چه حواله کنی ای آب حیات
از همان جا که رسد درد، همان جاست دوا
همه عالم چو تناند و تو سر و جان همه
کی شود زنده تنی که سر او گشت جدا
ای تو سرچشمهٔ حیوان و حیات همگان
جوی ما خشک شده ست، آب ازین سو بگشا
جز ازین، چند سخن در دل رنجور بماند
تا نبیند رخ خوب تو نگوید به خدا
ای مسیح از پی پرسیدن رنجور بیا
دست خود بر سر رنجور بنه که چونی؟
از گناهش بمیندیش و به کین دست مخا
آن که خورشید بلا بر سر او تیغ زده ست
گستران بر سر او، سایهٔ احسان و رضا
این مقصر به دو صد رنج سزاوار شده ست
لیک زان لطف به جز عفو و کرم نیست سزا
آن دلی را که به صد شیر و شکر پروردی
مچشانش پس از آن هر نفسی زهر جفا
تا تو برداشتهیی دل ز من و مسکن من
بند بسکست و درآمد سوی من سیل بلا
تو شفایی، چو بیایی خوش و رو بنمایی
سپه رنج گریزند و نمایند قفا
به طبیبش چه حواله کنی ای آب حیات
از همان جا که رسد درد، همان جاست دوا
همه عالم چو تناند و تو سر و جان همه
کی شود زنده تنی که سر او گشت جدا
ای تو سرچشمهٔ حیوان و حیات همگان
جوی ما خشک شده ست، آب ازین سو بگشا
جز ازین، چند سخن در دل رنجور بماند
تا نبیند رخ خوب تو نگوید به خدا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹
شراب داد خدا مر مرا، تو را سرکا
چو قسمت است چه جنگ است مر مرا و تو را؟
شراب آن گل است و خمار حصه خار
شناسد او همه را و سزا دهد به سزا
شکر ز بهر دل تو ترش نخواهد شد
که هست جا و مقام شکر، دل حلوا
تو را چو نوحه گری داد، نوحهیی میکن
مرا چو مطرب خود کرد، دردمم سرنا
شکر شکر چه بخندد به روی من دلدار
به روی او نگرم وارهم ز رو و ریا
اگر بدست ترش شکری تو از من نیز
طمع کن ای ترش ار نه محال را مفزا
وگر گریست به عالم گلی که تا من نیز
بگریم و بکنم نوحهیی چو آن گلها
حقم نداد غمی جز که قافیه طلبی
ز بهر شعر و از آن هم خلاص داد مرا
بگیر و پاره کن این شعر را چو شعر کهن
که فارغ است معانی ز حرف و باد و هوا
چو قسمت است چه جنگ است مر مرا و تو را؟
شراب آن گل است و خمار حصه خار
شناسد او همه را و سزا دهد به سزا
شکر ز بهر دل تو ترش نخواهد شد
که هست جا و مقام شکر، دل حلوا
تو را چو نوحه گری داد، نوحهیی میکن
مرا چو مطرب خود کرد، دردمم سرنا
شکر شکر چه بخندد به روی من دلدار
به روی او نگرم وارهم ز رو و ریا
اگر بدست ترش شکری تو از من نیز
طمع کن ای ترش ار نه محال را مفزا
وگر گریست به عالم گلی که تا من نیز
بگریم و بکنم نوحهیی چو آن گلها
حقم نداد غمی جز که قافیه طلبی
ز بهر شعر و از آن هم خلاص داد مرا
بگیر و پاره کن این شعر را چو شعر کهن
که فارغ است معانی ز حرف و باد و هوا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴
تو را که عشق نداری، تو را رواست، بخسب
برو که عشق و غم او نصیب ماست، بخسب
ز آفتاب غم یار، ذره ذره شدیم
تو را که این هوس اندر جگر نخاست، بخسب
به جست و جوی وصالش چو آب میپویم
تو را که غصه آن نیست کو کجاست، بخسب
طریق عشق ز هفتاد و دو برون باشد
چو عشق و مذهب تو خدعه و ریاست، بخسب
صباح ماست صبوحش، عشای ما عشوه ش
تو را که رغبت لوت و غم عشاست، بخسب
زکیمیاطلبی ما چو مس گدازانیم
تو را که بستر و همخوابه کیمیاست، بخسب
چو مست هر طرفی میفتی و میخیزی
که شب گذشت کنون نوبت دعاست، بخسب
قضا چو خواب مرا بست ای جوان تو برو
که خواب فوت شدت، خواب را قضاست، بخسب
به دست عشق درافتاده ایم تا چه کند؟
چو تو به دست خودی رو به دست راست، بخسب
منم که خون خورم ای جان تویی که لوت خوری
چو لوت را به یقین خواب اقتضاست، بخسب
من از دماغ بریدم امید و از سر نیز
تو را دماغ تر و تازه مرتجاست، بخسب
لباس حرف دریدم، سخن رها کردم
تو که برهنه نه ای، مر تو را قباست، بخسب
برو که عشق و غم او نصیب ماست، بخسب
ز آفتاب غم یار، ذره ذره شدیم
تو را که این هوس اندر جگر نخاست، بخسب
به جست و جوی وصالش چو آب میپویم
تو را که غصه آن نیست کو کجاست، بخسب
طریق عشق ز هفتاد و دو برون باشد
چو عشق و مذهب تو خدعه و ریاست، بخسب
صباح ماست صبوحش، عشای ما عشوه ش
تو را که رغبت لوت و غم عشاست، بخسب
زکیمیاطلبی ما چو مس گدازانیم
تو را که بستر و همخوابه کیمیاست، بخسب
چو مست هر طرفی میفتی و میخیزی
که شب گذشت کنون نوبت دعاست، بخسب
قضا چو خواب مرا بست ای جوان تو برو
که خواب فوت شدت، خواب را قضاست، بخسب
به دست عشق درافتاده ایم تا چه کند؟
چو تو به دست خودی رو به دست راست، بخسب
منم که خون خورم ای جان تویی که لوت خوری
چو لوت را به یقین خواب اقتضاست، بخسب
من از دماغ بریدم امید و از سر نیز
تو را دماغ تر و تازه مرتجاست، بخسب
لباس حرف دریدم، سخن رها کردم
تو که برهنه نه ای، مر تو را قباست، بخسب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۰
دگربار این دلم آتش گرفتست
رها کن تا بگیرد، خوش گرفتست
بسوز ای دل در این برق و مزن دم
که عقلم ابر سوداوش گرفتست
دگربار این دلم خوابی بدیدست
که خون دل همه مفرش گرفتست
چو سایه، کل فنا گردم ازیرا
جهان خورشید لشکرکش گرفتست
دلم هر شب به دزدی و خیانت
ز لعل یار سلطان وش گرفتست
کجا پنهان شود دزدی دزدی
که مال خصم زیر کش گرفتست
بسی جان که همیپرد ز قالب
ولی پایش حریف کش گرفتست
ز ذوق زخم تیرش این دل من
به دندان گوشه ترکش گرفتست
رها کن تا بگیرد، خوش گرفتست
بسوز ای دل در این برق و مزن دم
که عقلم ابر سوداوش گرفتست
دگربار این دلم خوابی بدیدست
که خون دل همه مفرش گرفتست
چو سایه، کل فنا گردم ازیرا
جهان خورشید لشکرکش گرفتست
دلم هر شب به دزدی و خیانت
ز لعل یار سلطان وش گرفتست
کجا پنهان شود دزدی دزدی
که مال خصم زیر کش گرفتست
بسی جان که همیپرد ز قالب
ولی پایش حریف کش گرفتست
ز ذوق زخم تیرش این دل من
به دندان گوشه ترکش گرفتست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۳
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۵
سه روز شد که نگارین من دگرگون است
شکر ترش نبود آن شکر ترش چون است؟
به چشمهیی که درو آب زندگانی بود
سبو ببردم و دیدم که چشمه پرخون است
به روضهیی که درو صد هزار گل میرست
به جای میوه و گل خار و سنگ و هامون است
فسون بخوانم و بر روی آن پری بدمم
از آن که کار پری خوان همیشه افسون است
پری من به فسونها زبون شیشه نشد
که کار او ز فسون و فسانه بیرون است
میان ابروی او خشمهای دیرینهست
گره در ابروی لیلی هلاک مجنون است
بیا بیا که مرا بیتو زندگانی نیست
ببین ببین که مرا بیتو چشم جیحون است
به حق روی چو ماهت که چشم روشن کن
اگر چه جرم من از جمله خلق افزون است
به گرد خویش برآید دلم که جرمم چیست؟
ز آن که هر سببی با نتیجه مقرون است
ندا همیرسدم از نقیب حکم ازل
که گرد خویش مجو کین سبب نه زاکنون است
خدای بخشد و گیرد بیارد و ببرد
که کار او نه به میزان عقل موزون است
بیا بیا که هم اکنون به لطف کن فیکون
بهشت در بگشاید که غیر ممنون است
ز عین خار ببینی شکوفههای عجب
ز عین سنگ ببینی که گنج قارون است
که لطف تا ابد است و ازان هزار کلید
نهان میانهٔ کاف و سفینهٔ نون است
شکر ترش نبود آن شکر ترش چون است؟
به چشمهیی که درو آب زندگانی بود
سبو ببردم و دیدم که چشمه پرخون است
به روضهیی که درو صد هزار گل میرست
به جای میوه و گل خار و سنگ و هامون است
فسون بخوانم و بر روی آن پری بدمم
از آن که کار پری خوان همیشه افسون است
پری من به فسونها زبون شیشه نشد
که کار او ز فسون و فسانه بیرون است
میان ابروی او خشمهای دیرینهست
گره در ابروی لیلی هلاک مجنون است
بیا بیا که مرا بیتو زندگانی نیست
ببین ببین که مرا بیتو چشم جیحون است
به حق روی چو ماهت که چشم روشن کن
اگر چه جرم من از جمله خلق افزون است
به گرد خویش برآید دلم که جرمم چیست؟
ز آن که هر سببی با نتیجه مقرون است
ندا همیرسدم از نقیب حکم ازل
که گرد خویش مجو کین سبب نه زاکنون است
خدای بخشد و گیرد بیارد و ببرد
که کار او نه به میزان عقل موزون است
بیا بیا که هم اکنون به لطف کن فیکون
بهشت در بگشاید که غیر ممنون است
ز عین خار ببینی شکوفههای عجب
ز عین سنگ ببینی که گنج قارون است
که لطف تا ابد است و ازان هزار کلید
نهان میانهٔ کاف و سفینهٔ نون است