عبارات مورد جستجو در ۱۳۲۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۴
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۴
چون ببینی آفتاب، از روی دلبر یاد کن
چون ببینی ابر را، از اشک چاکر یاد کن
چون ببینی ماه نو را همچو من بگداخته
از برای جان خود، زین جان لاغر یاد کن
درنگر در آسمان، وین چرخ سرگردان ببین
حال سرگردان این بیپا و بیسر یاد کن
چون جهان تاریک بینی از سپاه زنگ شب
از اسیران شب هجران کافر یاد کن
چون ببینی نسر طایر بر فلک بر، آتشین
زآتش مرغ دل سوزیده شهپر یاد کن
چون ببینی بر فلک مریخ خون آشام را
چشم مریخی خون آشام پر شر یاد کن
لب ببند و خشک آر و هرچه بینی خشک و تر
در لب و چشمم نگر، زان خشک و زین تر یاد کن
چون ببینی ابر را، از اشک چاکر یاد کن
چون ببینی ماه نو را همچو من بگداخته
از برای جان خود، زین جان لاغر یاد کن
درنگر در آسمان، وین چرخ سرگردان ببین
حال سرگردان این بیپا و بیسر یاد کن
چون جهان تاریک بینی از سپاه زنگ شب
از اسیران شب هجران کافر یاد کن
چون ببینی نسر طایر بر فلک بر، آتشین
زآتش مرغ دل سوزیده شهپر یاد کن
چون ببینی بر فلک مریخ خون آشام را
چشم مریخی خون آشام پر شر یاد کن
لب ببند و خشک آر و هرچه بینی خشک و تر
در لب و چشمم نگر، زان خشک و زین تر یاد کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۳
رو قرار از دل مستان بستان
رو خراج از گل بستان بستان
کله مه ز سر مه برگیر
گرو گل ز گلستان بستان
سخن جان رهی گفتی دوش
آن توست آن، هله بستان بستان
ای که در باغ رخش ره بردی
گل تازه به زمستان بستان
ای که از ناز شهان میترسی
طفل عشقی، سر پستان بستان
دل قوی دار چو دلبر خواهی
دل خود از دل سستان بستان
چابک و چست رو اندر ره عشق
مهره را از کف چستان بستان
رو خراج از گل بستان بستان
کله مه ز سر مه برگیر
گرو گل ز گلستان بستان
سخن جان رهی گفتی دوش
آن توست آن، هله بستان بستان
ای که در باغ رخش ره بردی
گل تازه به زمستان بستان
ای که از ناز شهان میترسی
طفل عشقی، سر پستان بستان
دل قوی دار چو دلبر خواهی
دل خود از دل سستان بستان
چابک و چست رو اندر ره عشق
مهره را از کف چستان بستان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۸
شب محنت که بد طبیب و تو افگار یاد کن
که ز پای دلت بکند چنان خار یاد کن
چو فتادی به چاه و گو که ببخشید جان نو؟
به سوی او بیا، مرو، مکن انکار یاد کن
مکن، اندک نبود آن، به خدا شک نبود آن
نه، به خویش آی اندکی و تو بسیاریاد کن
تو به هنگام یاد کن، که چو هنگام بگذرد
تو خوه از گل سخن تراش و خوه از خار یاد کن
چو رسیدی به صدر او، تو بدان حق قدر او
چو بدیدی تو بدر او، تو ز دیدار یاد کن
تو بدان قدر سوز او، برسد باز روز او
ور از آن روز ایمنی، تو ز اغیاریاد کن
چه سپاس ار دو نان دهد، به طبیبی که جان دهد؟
چو بزارد که ای طبیب ز بیمار یاد کن
چو طبیبت نمود خرد، دل تو آن زمان بمرد
پس از آن بانگ میزنی که زمردار یاد کن
مکن، ارچه شدی چنین، چو خزان دانه در زمین
ز بهار حسام دین و ز گلزار یاد کن
اگرت کار چون زر است، نه گرو پیش گازر است
گرت امسال گوهر است، نه تو از پار یاد کن
چو بدیدی رحیل گل، پس اقبال چیست؟ ذل
نه که زنهار اوست بس؟ هله زنهار یاد کن
که ز پای دلت بکند چنان خار یاد کن
چو فتادی به چاه و گو که ببخشید جان نو؟
به سوی او بیا، مرو، مکن انکار یاد کن
مکن، اندک نبود آن، به خدا شک نبود آن
نه، به خویش آی اندکی و تو بسیاریاد کن
تو به هنگام یاد کن، که چو هنگام بگذرد
تو خوه از گل سخن تراش و خوه از خار یاد کن
چو رسیدی به صدر او، تو بدان حق قدر او
چو بدیدی تو بدر او، تو ز دیدار یاد کن
تو بدان قدر سوز او، برسد باز روز او
ور از آن روز ایمنی، تو ز اغیاریاد کن
چه سپاس ار دو نان دهد، به طبیبی که جان دهد؟
چو بزارد که ای طبیب ز بیمار یاد کن
چو طبیبت نمود خرد، دل تو آن زمان بمرد
پس از آن بانگ میزنی که زمردار یاد کن
مکن، ارچه شدی چنین، چو خزان دانه در زمین
ز بهار حسام دین و ز گلزار یاد کن
اگرت کار چون زر است، نه گرو پیش گازر است
گرت امسال گوهر است، نه تو از پار یاد کن
چو بدیدی رحیل گل، پس اقبال چیست؟ ذل
نه که زنهار اوست بس؟ هله زنهار یاد کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۸
ای عشق تو موزونتری، یا باغ و سیبستان تو؟
چرخی بزن ای ماه تو جان بخش مشتاقان تو
تلخی ز تو شیرین شود، کفر و ضلالت دین شود
خار خسک نسرین شود، صد جان فدای جان تو
در آسمان درها نهی، در آدمی پرها نهی
صد شور در سرها نهی، ای خلق سرگردان تو
عشقا چه شیرین خوستی، عشقا چه گلگون روستی
عشقا چه عشرت دوستی، ای شادی اقران تو
ای بر شقایق رنگ تو، جمله حقایق دنگ تو
هر ذره را آهنگ تو، در مطمع احسان تو
بیتو همه بازارها، پژمرده اندر کارها
باغ و رز و گلزارها، مستسقی باران تو
رقص از تو آموزد شجر، پا با تو کوبد شاخ تر
مستی کند برگ و ثمر، بر چشمهٔ حیوان تو
گر باغ خواهد ارمغان از نوبهار بیخزان
تا برفشاند برگ خود بر باد گل افشان تو
از اختران آسمان، از ثابت و از سایره
عار آید آن استاره را کو تافت بر کیوان تو
ای خوش منادیهای تو، در باغ شادیهای تو
بر جای نان شادی خورد جانی که شد مهمان تو
من آزمودم مدتی، بیتو ندارم لذتی
کی عمر را لذت بود بیملح بیپایان تو؟
رفتم سفر، بازآمدم، زآخر به آغاز آمدم
در خواب دید این پیل جان صحرای هندستان تو
صحرای هندستان تو، میدان سرمستان تو
بکران آبستان تو، از لذت دستان تو
سودم نشد تدبیرها، بسکست دل زنجیرها
آورد جان را کش کشان تا پیش شادروان تو
آن جا نبینم ماردی، آن جا نبینم باردی
هر دم حیاتی واردی از بخشش ارزان تو
ای کوه از حلمت خجل، وز حلم تو گستاخ دل
تا درجهد دیوانهٔ گستاخ در ایوان تو
از بس که بگشادی تو در، در آهن و کوه و حجر
چون مور شد دل رخنه جو در طشت و در پنگان تو
گر تا قیامت بشمرم، در شرح رویت قاصرم
پیموده که تاند شدن زاسکرهیی عمان تو
چرخی بزن ای ماه تو جان بخش مشتاقان تو
تلخی ز تو شیرین شود، کفر و ضلالت دین شود
خار خسک نسرین شود، صد جان فدای جان تو
در آسمان درها نهی، در آدمی پرها نهی
صد شور در سرها نهی، ای خلق سرگردان تو
عشقا چه شیرین خوستی، عشقا چه گلگون روستی
عشقا چه عشرت دوستی، ای شادی اقران تو
ای بر شقایق رنگ تو، جمله حقایق دنگ تو
هر ذره را آهنگ تو، در مطمع احسان تو
بیتو همه بازارها، پژمرده اندر کارها
باغ و رز و گلزارها، مستسقی باران تو
رقص از تو آموزد شجر، پا با تو کوبد شاخ تر
مستی کند برگ و ثمر، بر چشمهٔ حیوان تو
گر باغ خواهد ارمغان از نوبهار بیخزان
تا برفشاند برگ خود بر باد گل افشان تو
از اختران آسمان، از ثابت و از سایره
عار آید آن استاره را کو تافت بر کیوان تو
ای خوش منادیهای تو، در باغ شادیهای تو
بر جای نان شادی خورد جانی که شد مهمان تو
من آزمودم مدتی، بیتو ندارم لذتی
کی عمر را لذت بود بیملح بیپایان تو؟
رفتم سفر، بازآمدم، زآخر به آغاز آمدم
در خواب دید این پیل جان صحرای هندستان تو
صحرای هندستان تو، میدان سرمستان تو
بکران آبستان تو، از لذت دستان تو
سودم نشد تدبیرها، بسکست دل زنجیرها
آورد جان را کش کشان تا پیش شادروان تو
آن جا نبینم ماردی، آن جا نبینم باردی
هر دم حیاتی واردی از بخشش ارزان تو
ای کوه از حلمت خجل، وز حلم تو گستاخ دل
تا درجهد دیوانهٔ گستاخ در ایوان تو
از بس که بگشادی تو در، در آهن و کوه و حجر
چون مور شد دل رخنه جو در طشت و در پنگان تو
گر تا قیامت بشمرم، در شرح رویت قاصرم
پیموده که تاند شدن زاسکرهیی عمان تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۲
تا که درآمد به باغ، چهرهٔ گلنار تو
اه که چه سوز افکند در دل گل، نار تو
دود دل لالهها، زاتش جان رنگ تو
پشت بنفشه بخم، از کشش بار تو
غنچهٔ گلزار جان، روی تو را یاد کرد
چشم چه خوش برگشاد بر هوس خار تو
سوسن تیغی کشید، خون سمن را بریخت
تیغ به سوسن که داد؟ نرگس خون خوار تو
بر مثل زاهدان، جمله چمن خشک بود
مستک و سرسبز شد از لب خمار تو
از سر مستی عشق، گفتم یار منی
ورنه جز احول که دید در دو جهان یار تو؟
بر دل من خط توست، مهر الست و بلی
منکر آن خط مشو، نک خط و اقرار تو
گوشت کجا ماند و پوست در تن آن کس که او
رفت نمک سودوار سوی نمکسار تو
دامن تو دل گرفت، دامن دل تن گرفت
های ازین کش مکش،های ازین کار تو
خسرو جان شمس دین مفخر تبریزیان
در دل تن عشق دل، در دل دل دار تو
اه که چه سوز افکند در دل گل، نار تو
دود دل لالهها، زاتش جان رنگ تو
پشت بنفشه بخم، از کشش بار تو
غنچهٔ گلزار جان، روی تو را یاد کرد
چشم چه خوش برگشاد بر هوس خار تو
سوسن تیغی کشید، خون سمن را بریخت
تیغ به سوسن که داد؟ نرگس خون خوار تو
بر مثل زاهدان، جمله چمن خشک بود
مستک و سرسبز شد از لب خمار تو
از سر مستی عشق، گفتم یار منی
ورنه جز احول که دید در دو جهان یار تو؟
بر دل من خط توست، مهر الست و بلی
منکر آن خط مشو، نک خط و اقرار تو
گوشت کجا ماند و پوست در تن آن کس که او
رفت نمک سودوار سوی نمکسار تو
دامن تو دل گرفت، دامن دل تن گرفت
های ازین کش مکش،های ازین کار تو
خسرو جان شمس دین مفخر تبریزیان
در دل تن عشق دل، در دل دل دار تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۹
این کیست این؟ این کیست این؟ در حلقه ناگاه آمده؟
این نور اللهیست این، از پیش الله آمده
این لطف و رحمت را نگر، وین بخت و دولت را نگر
در چارهٔ بداختران با روی چون ماه آمده
لیلی زیبا را نگر، خوش طالب مجنون شده
وان کهربای روح بین، در جذب هر کاه آمده
از لذت بوهای او، وز حسن و از خوهای او
وز قل تعالوهای او، جانها به درگاه آمده
صد نقش سازد بر عدم، از چاکر و صاحب علم
در دل خیالات خوشش، زیبا و دلخواه آمده
تخییلها را آن صمد، روزی حقیقتها کند
تا دررسد در زندگی، اشکال گمراه آمده
از چاه شور این جهان، در دلو قرآن رو، برآ
ای یوسف آخر بهر توست این دلو در چاه آمده
کی باشد ای گفت زبان، من از تو مستغنی شده
با آفتاب معرفت، در سایهٔ شاه آمده
یارب مرا پیش از اجل، فارغ کن از علم و عمل
خاصه زعلم منطقی، در جمله افواه آمده
این نور اللهیست این، از پیش الله آمده
این لطف و رحمت را نگر، وین بخت و دولت را نگر
در چارهٔ بداختران با روی چون ماه آمده
لیلی زیبا را نگر، خوش طالب مجنون شده
وان کهربای روح بین، در جذب هر کاه آمده
از لذت بوهای او، وز حسن و از خوهای او
وز قل تعالوهای او، جانها به درگاه آمده
صد نقش سازد بر عدم، از چاکر و صاحب علم
در دل خیالات خوشش، زیبا و دلخواه آمده
تخییلها را آن صمد، روزی حقیقتها کند
تا دررسد در زندگی، اشکال گمراه آمده
از چاه شور این جهان، در دلو قرآن رو، برآ
ای یوسف آخر بهر توست این دلو در چاه آمده
کی باشد ای گفت زبان، من از تو مستغنی شده
با آفتاب معرفت، در سایهٔ شاه آمده
یارب مرا پیش از اجل، فارغ کن از علم و عمل
خاصه زعلم منطقی، در جمله افواه آمده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۵
سراندازان همیآیی، نگارین جگرخواره
دلم بردی، نمیدانم چه آوردی دگرباره
فغان از چشم مکارت، کزاول بود این کارت
که پاره پاره پیش آیی و بربایی دل پاره
برای ماه بیچون را، کشیدی جور گردون را
مسلم گشت مجنون را که عاقل نیست این کاره
بیار آن جام پرآتش، که تا ما درکشیمش خوش
به عشق روی آن مه وش، برون از چرخ و استاره
بزن آتش به کشت من، فکن از بام طشت من
که کار عشق این باشد، که باشد عاشق آواره
اگر زخمی زنی از کین، به قصد این دل مسکین
بزن، که زخم بردارد، چه باید کرد، بیچاره
دلم شد جای اندیشه ویا دکان پر شیشه
بگو ای شمس تبریزی، دلت سنگ است یا خاره
دلم بردی، نمیدانم چه آوردی دگرباره
فغان از چشم مکارت، کزاول بود این کارت
که پاره پاره پیش آیی و بربایی دل پاره
برای ماه بیچون را، کشیدی جور گردون را
مسلم گشت مجنون را که عاقل نیست این کاره
بیار آن جام پرآتش، که تا ما درکشیمش خوش
به عشق روی آن مه وش، برون از چرخ و استاره
بزن آتش به کشت من، فکن از بام طشت من
که کار عشق این باشد، که باشد عاشق آواره
اگر زخمی زنی از کین، به قصد این دل مسکین
بزن، که زخم بردارد، چه باید کرد، بیچاره
دلم شد جای اندیشه ویا دکان پر شیشه
بگو ای شمس تبریزی، دلت سنگ است یا خاره
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱۸
مستی ده و هستی ده، ای غمزهٔ خماره
تو دلبر و استادی، ما عاشق و این کاره
ما بر سر هر پشته، گم کرده سررشته
بیچارهٔ تو گشته، تو چارهٔ بیچاره
صد چشمه بجوشانی در سینهٔ چون مرمر
ای آب روان کرده از مرمر و از خاره
ای سنگ سیه را تو کرده مدد دیده
وی از پس نومیدی بشکفته گل از ساره
ای نور روان کرده از پیه دو چشم ما
واندیشه روان کرده از خون دل پاره
تو دلبر و استادی، ما عاشق و این کاره
ما بر سر هر پشته، گم کرده سررشته
بیچارهٔ تو گشته، تو چارهٔ بیچاره
صد چشمه بجوشانی در سینهٔ چون مرمر
ای آب روان کرده از مرمر و از خاره
ای سنگ سیه را تو کرده مدد دیده
وی از پس نومیدی بشکفته گل از ساره
ای نور روان کرده از پیه دو چشم ما
واندیشه روان کرده از خون دل پاره
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲۸
چون عزم سفر کردی، فی لطف امان الله
پیروز تو واگردی، فی لطف امان الله
ای شاد کن دلها، اندر همه منزلها
در حسن و وفا فردی، فی لطف امان الله
هم رایت احسان را، هم آیت ایمان را
تا عرش برآوردی، فی لطف امان الله
تو بیش کنی کم را، از دل ببری غم را
از رخ ببری زردی، فی لطف امان الله
از آتش رخسارت، وز لعل شکربارت
در دی نبود سردی، فی لطف امان الله
آگاه تویی در ده، احسنت زهی سرده
هم دادی و هم خوردی، فی لطف امان الله
در عشق خداوندی، شمس الحق تبریزی
چون عشق جوامردی، فی لطف امان الله
پیروز تو واگردی، فی لطف امان الله
ای شاد کن دلها، اندر همه منزلها
در حسن و وفا فردی، فی لطف امان الله
هم رایت احسان را، هم آیت ایمان را
تا عرش برآوردی، فی لطف امان الله
تو بیش کنی کم را، از دل ببری غم را
از رخ ببری زردی، فی لطف امان الله
از آتش رخسارت، وز لعل شکربارت
در دی نبود سردی، فی لطف امان الله
آگاه تویی در ده، احسنت زهی سرده
هم دادی و هم خوردی، فی لطف امان الله
در عشق خداوندی، شمس الحق تبریزی
چون عشق جوامردی، فی لطف امان الله
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳۲
ای رونق هر گلشنی وی روزن هر خانهیی
هر ذره از خورشید تو تابنده چون دردانهیی
ای غوث هر بیچارهیی واگشت هر آوارهیی
اصلاح هر مکارهیی مقصود هر افسانهیی
ای حسرت سرو سهی ای رونق شاهنشهی
خواهم که یاران را دهی یک یاری یارانهیی
در هر سری سودای تو در هر لبی هیهای تو
بی فیض شربتهای تو عالم تهی پیمانهیی
هر خسروی مسکین تو صید کمین شاهین تو
وی سلسلهی تقلیب تو زنجیر هر دیوانهیی
هر نور را ناری بود با هر گلی خاری بود
بهر حرس ماری بود بر گنج هر ویرانهیی
ای گلشنت را خار نی با نور پاکت نار نی
بر گرد گنجت مار نی نی زخم و نی دندانهیی
یک عشرتی افراشتی صد تخم فتنه کاشتی
در شهر ما نگذاشتی یک عاقلی فرزانهیی
اندیشه و فرهنگها دارد ز عشقت رنگها
شب تا سحرگه چنگها ماه تو را حنانهیی
عقل و جنون آمیخته صد نعل در ره ریخته
در جعد تو آویخته اندیشه همچون شانهیی
ای چشم تو چون نرگسی شد خواب در چشمم خسی
بیدار میبینم بسی لیک از پی دانگانهیی
بقال با دوغ ترش جانش مراقب لب خمش
تا روز بیدار و بهش بر گوشهیی دکانهیی
چون روز گردد میدود از بهر کسب و بهر کد
تا خشک نانهی او شود از مشتری ترنانهیی
ای مزرعه بگذاشته در شوره گندم کاشته
ای شعله را پنداشته روزن تو چون پروانهیی
امروز تشریفت دهد تفهیم و تشریفت دهد
ترکیب و تألیفت دهد با عقل کل جانانهیی
خامش که تو زین رستهیی زین دامها برجستهیی
جان و دل اندربستهیی در دلبری فتانهیی
هر ذره از خورشید تو تابنده چون دردانهیی
ای غوث هر بیچارهیی واگشت هر آوارهیی
اصلاح هر مکارهیی مقصود هر افسانهیی
ای حسرت سرو سهی ای رونق شاهنشهی
خواهم که یاران را دهی یک یاری یارانهیی
در هر سری سودای تو در هر لبی هیهای تو
بی فیض شربتهای تو عالم تهی پیمانهیی
هر خسروی مسکین تو صید کمین شاهین تو
وی سلسلهی تقلیب تو زنجیر هر دیوانهیی
هر نور را ناری بود با هر گلی خاری بود
بهر حرس ماری بود بر گنج هر ویرانهیی
ای گلشنت را خار نی با نور پاکت نار نی
بر گرد گنجت مار نی نی زخم و نی دندانهیی
یک عشرتی افراشتی صد تخم فتنه کاشتی
در شهر ما نگذاشتی یک عاقلی فرزانهیی
اندیشه و فرهنگها دارد ز عشقت رنگها
شب تا سحرگه چنگها ماه تو را حنانهیی
عقل و جنون آمیخته صد نعل در ره ریخته
در جعد تو آویخته اندیشه همچون شانهیی
ای چشم تو چون نرگسی شد خواب در چشمم خسی
بیدار میبینم بسی لیک از پی دانگانهیی
بقال با دوغ ترش جانش مراقب لب خمش
تا روز بیدار و بهش بر گوشهیی دکانهیی
چون روز گردد میدود از بهر کسب و بهر کد
تا خشک نانهی او شود از مشتری ترنانهیی
ای مزرعه بگذاشته در شوره گندم کاشته
ای شعله را پنداشته روزن تو چون پروانهیی
امروز تشریفت دهد تفهیم و تشریفت دهد
ترکیب و تألیفت دهد با عقل کل جانانهیی
خامش که تو زین رستهیی زین دامها برجستهیی
جان و دل اندربستهیی در دلبری فتانهیی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳۴
از دار ملک لم یزل ای شاه سلطان آمدی
بر قلب ماهان برزدی سنجق ز شاهان بستدی
ماه آمدی از لامکان ای اصل کارستان جان
صد آفتاب و چرخ را چون ذرهها برهم زدی
یک مشعله افروختی تا روز و شب را سوختی
عذری به جرم آموختی نیکی خجل شد از بدی
از رشک پنهان ای پری در جان درآ تا دل بری
ای زهره صد مشتری ای سر لطف ایزدی
بخرام بخرام ای صنم زیرا تویی کندر حرم
هم حسرت هر عابدی هم قبله هر معبدی
نقشیست بیمثل آن رخش پرنور پاک خالقش
زلفیست مشکین طرهاش یا طیلسان احمدی
چون شمس تبریزی رود چون سایه جان در پی رود
در دیده خاکش توتیا یا کحل نور سرمدی
بر قلب ماهان برزدی سنجق ز شاهان بستدی
ماه آمدی از لامکان ای اصل کارستان جان
صد آفتاب و چرخ را چون ذرهها برهم زدی
یک مشعله افروختی تا روز و شب را سوختی
عذری به جرم آموختی نیکی خجل شد از بدی
از رشک پنهان ای پری در جان درآ تا دل بری
ای زهره صد مشتری ای سر لطف ایزدی
بخرام بخرام ای صنم زیرا تویی کندر حرم
هم حسرت هر عابدی هم قبله هر معبدی
نقشیست بیمثل آن رخش پرنور پاک خالقش
زلفیست مشکین طرهاش یا طیلسان احمدی
چون شمس تبریزی رود چون سایه جان در پی رود
در دیده خاکش توتیا یا کحل نور سرمدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲۶
نکو بنگر به روی من، نه آنم من که هر باری
ببین دریای شیرینی، ببین موج گهرباری
که بگریزد زدست حق؟ که پرهیزد زشست حق؟
قیامت کو که تا بیند، به نقد این شور و شر باری؟
یکی دستش چو قبض آمد، یکی دستش چو بسط آمد
نداری زین دو بیرون شو، گه باش و سفر باری
چو عیسی گر شکر خندی، شکرخنده ببین از وی
چو موسی گر کمر بندی، بران کوه و کمر باری
شدی دربان هر دونی، به زیر بام گردونی
به کوی یار ما دررو، که بینی بام و درباری
به شاخ گل همیگفتم چه میرقصی درین گلخن؟
درآ در باغ جان بنگر، شکوفه وشاخ تر باری
عطارد را همیگفتم به فضل و فن شدی غره
قلم بشکن، بیا بشنو پیام نیشکر باری
به گوش زهره میگفتم که گوشت گرم شد از می
سر اندر بزم سلطان کن، ببین سودای سر باری
چو سوسن صد زبان داری، زبان درکش ازین زاری
زغنچهی بسته لب بشنو، زخاموشان خبر باری
ببین دریای شیرینی، ببین موج گهرباری
که بگریزد زدست حق؟ که پرهیزد زشست حق؟
قیامت کو که تا بیند، به نقد این شور و شر باری؟
یکی دستش چو قبض آمد، یکی دستش چو بسط آمد
نداری زین دو بیرون شو، گه باش و سفر باری
چو عیسی گر شکر خندی، شکرخنده ببین از وی
چو موسی گر کمر بندی، بران کوه و کمر باری
شدی دربان هر دونی، به زیر بام گردونی
به کوی یار ما دررو، که بینی بام و درباری
به شاخ گل همیگفتم چه میرقصی درین گلخن؟
درآ در باغ جان بنگر، شکوفه وشاخ تر باری
عطارد را همیگفتم به فضل و فن شدی غره
قلم بشکن، بیا بشنو پیام نیشکر باری
به گوش زهره میگفتم که گوشت گرم شد از می
سر اندر بزم سلطان کن، ببین سودای سر باری
چو سوسن صد زبان داری، زبان درکش ازین زاری
زغنچهی بسته لب بشنو، زخاموشان خبر باری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۴
ما مینرویم ای جان، زین خانه دگر جایی
یا رب چه خوش است این جا، هر لحظه تماشایی
هر گوشه یکی باغی، هر کنجیکی لاغی
بیولولهٔ زاغی، بیگرگ جگرخایی
افکند خبر دشمن، در شهر اراجیفی
کو عزم سفر دارد، از بیم تقاضایی
از رشک همیگوید والله که دروغ است آن
بیجان که رود جایی؟ بیسر که نهد پایی؟
من زیر فلک چون او، ماهی ز کجا یابم؟
او هر طرفییابد، شوریده و شیدایی
مه گرد درت گردد، زیرا که کجا یابد
چو چشم تو خماری، چون روی تو صحرایی؟
این عشق، اگر چه او پاک است ز هر صورت
در عشق پدید آید هر یوسف زیبایی
بیعشق نه یوسف را اخوان چو سگی دیدند؟
وز عشق پدر دیدش زیبا و مطرایی
گر نام سفر گویم، بشکن تو دهانم را
دوزخ که رود آخر، از جنت ماوایی؟
من بیسر و پا گشتم، خوش غرقهٔ این دریا
بیپای همیگردم چون کشتی دریایی
از در اگرم رانی، آیم ز ره روزن
چون ذره به زیر آیم در رقص ز بالایی
چون ذره رسن سازم از نور و رسن بازم
در روزن این خانه، در گردش سودایی
بنشین، که درین مجلس، لاغر نشود عیسی
برگو، که درین دولت، تیره نشود رایی
بربند دهان، برگو در گنبد سر خود
تا ناله در آن گنبد یابی تو مثنایی
شمس الحق تبریزی، از لطف صفات خود
از حرف همیگردد این نکته مصفایی
یا رب چه خوش است این جا، هر لحظه تماشایی
هر گوشه یکی باغی، هر کنجیکی لاغی
بیولولهٔ زاغی، بیگرگ جگرخایی
افکند خبر دشمن، در شهر اراجیفی
کو عزم سفر دارد، از بیم تقاضایی
از رشک همیگوید والله که دروغ است آن
بیجان که رود جایی؟ بیسر که نهد پایی؟
من زیر فلک چون او، ماهی ز کجا یابم؟
او هر طرفییابد، شوریده و شیدایی
مه گرد درت گردد، زیرا که کجا یابد
چو چشم تو خماری، چون روی تو صحرایی؟
این عشق، اگر چه او پاک است ز هر صورت
در عشق پدید آید هر یوسف زیبایی
بیعشق نه یوسف را اخوان چو سگی دیدند؟
وز عشق پدر دیدش زیبا و مطرایی
گر نام سفر گویم، بشکن تو دهانم را
دوزخ که رود آخر، از جنت ماوایی؟
من بیسر و پا گشتم، خوش غرقهٔ این دریا
بیپای همیگردم چون کشتی دریایی
از در اگرم رانی، آیم ز ره روزن
چون ذره به زیر آیم در رقص ز بالایی
چون ذره رسن سازم از نور و رسن بازم
در روزن این خانه، در گردش سودایی
بنشین، که درین مجلس، لاغر نشود عیسی
برگو، که درین دولت، تیره نشود رایی
بربند دهان، برگو در گنبد سر خود
تا ناله در آن گنبد یابی تو مثنایی
شمس الحق تبریزی، از لطف صفات خود
از حرف همیگردد این نکته مصفایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۱
از هر چه ترنجیدی، با دل تو بگو حالی
کی دل تو نمیگفتی کز خویش شدم خالی؟
این رنج چو در وا شد، دعوی تو رسوا شد
زشتی تو پیدا شد، بگذار تو نکالی
در صورت رنج خود، نظاره بکن ای بد
کی باشد با این خود آن مرتبهٔ عالی؟
بنگر که چه زشتی تو، بس دیوسرشتی تو
این است که کشتی تو، پس از که همینالی؟
گر رنج بشد مشکل، نومید مشو ای دل
کز غیب شود حاصل، اندر عوض ابدالی
از ذوق چو عوری تو، هر لحظه بشوری تو
کی کعبه چه دوری تو از حیزک خلخالی
در بادیه مردان را کاریست، نه سردان را
کین بادیه فردان را بزدود ز ارذالی
در خدمت مخدومی، شمس الحق تبریزی
بشتاب که از فضلش در منزل اجلالی
کی دل تو نمیگفتی کز خویش شدم خالی؟
این رنج چو در وا شد، دعوی تو رسوا شد
زشتی تو پیدا شد، بگذار تو نکالی
در صورت رنج خود، نظاره بکن ای بد
کی باشد با این خود آن مرتبهٔ عالی؟
بنگر که چه زشتی تو، بس دیوسرشتی تو
این است که کشتی تو، پس از که همینالی؟
گر رنج بشد مشکل، نومید مشو ای دل
کز غیب شود حاصل، اندر عوض ابدالی
از ذوق چو عوری تو، هر لحظه بشوری تو
کی کعبه چه دوری تو از حیزک خلخالی
در بادیه مردان را کاریست، نه سردان را
کین بادیه فردان را بزدود ز ارذالی
در خدمت مخدومی، شمس الحق تبریزی
بشتاب که از فضلش در منزل اجلالی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۴
برخیز که جان است و جهان است و جوانی
خورشید برآمد، بنگر نورفشانی
آن حسن که در خواب همیجست زلیخا
ای یوسف ایام، به صد ره به ازانی
برخیز که آویخت ترازوی قیامت
برسنج ببین که سبکییا تو گرانی
هر سوی نشانیست ز مخلوق به خالق
قانع نشود عاشق بیدل به نشانی
هر لحظه ز گردون برسد بانگ که ای گاو
ما راه سعادت بنمودیم، تو دانی
برخیز و بیا دبدبهٔ عمر ابد بین
تا بازرهی زود از این عالم فانی
او عمر عزیز است، ازو چاره نداری
او جان جهان آمد و تو نقش جهانی
بر صورت سنگین بزند، روح پذیرد
حیف است کزین روح تو محروم بمانی
او کان عقیق آمد و سرمایهٔ کانها
در کان عقیق آی، چه دربند دکانی؟
خورشید برآمد، بنگر نورفشانی
آن حسن که در خواب همیجست زلیخا
ای یوسف ایام، به صد ره به ازانی
برخیز که آویخت ترازوی قیامت
برسنج ببین که سبکییا تو گرانی
هر سوی نشانیست ز مخلوق به خالق
قانع نشود عاشق بیدل به نشانی
هر لحظه ز گردون برسد بانگ که ای گاو
ما راه سعادت بنمودیم، تو دانی
برخیز و بیا دبدبهٔ عمر ابد بین
تا بازرهی زود از این عالم فانی
او عمر عزیز است، ازو چاره نداری
او جان جهان آمد و تو نقش جهانی
بر صورت سنگین بزند، روح پذیرد
حیف است کزین روح تو محروم بمانی
او کان عقیق آمد و سرمایهٔ کانها
در کان عقیق آی، چه دربند دکانی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۱
نگفتم دوش ای زین بخاری
که نتوانی رضا دادن به خواری؟
دران جانها که شکر روید از حق
شکر باشد زهر حسیش جاری
اگر صد خنب سرکه درکشد او
نه تلخی بینی او را، نی نزاری
خدایت چون سر مستی نداده ست
حذر کن، تا سر مستی نخاری
ازان سر چون سر جان را شراب است
همی نوشد شراب اختیاری
ز تو خنده همیپنهان کند او
که او خمریست و تو مسکین خماری
چو داد آن خواجه را سرکه فروشی
چه شیرین کرد بر وی سوکواری
گوارش خر، ازان رخسار چون ماه
کزان یابند مردان خوش گواری
درآید در تن تو نور آن ماه
چنان کندر زمین، لطف بهاری
ببخشد مر تو را هم خلعت سبز
رهاند مر تو را از خاکساری
تصورها همه زین بوی برده
برون روژیده از دل چون دراری
تفضل ایها الساقی و اوفر
و لکن لا براح مستعار
و صبحنا بخمر مستطاب
فان الیمن جما فی ابتکار
و مسینا بخمر من صبوح
و دم و اسلم ایا خیر المداری
که نتوانی رضا دادن به خواری؟
دران جانها که شکر روید از حق
شکر باشد زهر حسیش جاری
اگر صد خنب سرکه درکشد او
نه تلخی بینی او را، نی نزاری
خدایت چون سر مستی نداده ست
حذر کن، تا سر مستی نخاری
ازان سر چون سر جان را شراب است
همی نوشد شراب اختیاری
ز تو خنده همیپنهان کند او
که او خمریست و تو مسکین خماری
چو داد آن خواجه را سرکه فروشی
چه شیرین کرد بر وی سوکواری
گوارش خر، ازان رخسار چون ماه
کزان یابند مردان خوش گواری
درآید در تن تو نور آن ماه
چنان کندر زمین، لطف بهاری
ببخشد مر تو را هم خلعت سبز
رهاند مر تو را از خاکساری
تصورها همه زین بوی برده
برون روژیده از دل چون دراری
تفضل ایها الساقی و اوفر
و لکن لا براح مستعار
و صبحنا بخمر مستطاب
فان الیمن جما فی ابتکار
و مسینا بخمر من صبوح
و دم و اسلم ایا خیر المداری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۸
تو هر روزی ازان پشته برآیی
کنی مر تشنه جانان را سقایی
تو هر صبحی جهان را نور بخشی
که جان جان خورشید سمایی
مباد آن روز کز تو بازماند
دو دیده، ای چراغ و روشنایی
تو دریایی و میگویی جهان را
درآ در من، بیاموز آشنایی
لب و لنج کفوری را دریدی
بدان دریای امواج عطایی
گشادی چشم و گوش خاکیان را
همه حیران که چون بر میگشایی؟
گلوی جان بسوزید از حلاوت
چنین شیرین، چنین حلوا چرایی؟
اگر چون آسیا گردم شب و روز
ز تو باشد، که آب آسیایی
وگر این آسیا جوید سکونت
ز چرخ تو نمییابد رهایی
هران سنگی که در چرخش کشیدی
بیابد کان، بیابد کیمیایی
به تو جنبد جهان، جان جهانی
اگر چه او نداند که کجایی
کنی مر تشنه جانان را سقایی
تو هر صبحی جهان را نور بخشی
که جان جان خورشید سمایی
مباد آن روز کز تو بازماند
دو دیده، ای چراغ و روشنایی
تو دریایی و میگویی جهان را
درآ در من، بیاموز آشنایی
لب و لنج کفوری را دریدی
بدان دریای امواج عطایی
گشادی چشم و گوش خاکیان را
همه حیران که چون بر میگشایی؟
گلوی جان بسوزید از حلاوت
چنین شیرین، چنین حلوا چرایی؟
اگر چون آسیا گردم شب و روز
ز تو باشد، که آب آسیایی
وگر این آسیا جوید سکونت
ز چرخ تو نمییابد رهایی
هران سنگی که در چرخش کشیدی
بیابد کان، بیابد کیمیایی
به تو جنبد جهان، جان جهانی
اگر چه او نداند که کجایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷۱
ای قلب و درست را روایی
پیش تو، که زفت کیمیایی
در ره خر بد ز اسب رهوار
از فضل تو کرده پیش پایی
گر پای سگی ره تو کوبد
بر شیر وغاش برفزایی
در عشق تو پاشکستگانند
دارند امید پرگشایی
در تو مگسی چو دل ببندد
یابد ز درت پر همایی
فضل تو علی هین گفت
تا نگشاید ره گدایی
خاموش که هر محال و صعبی
آسان شود از کف خدایی
پیش تو، که زفت کیمیایی
در ره خر بد ز اسب رهوار
از فضل تو کرده پیش پایی
گر پای سگی ره تو کوبد
بر شیر وغاش برفزایی
در عشق تو پاشکستگانند
دارند امید پرگشایی
در تو مگسی چو دل ببندد
یابد ز درت پر همایی
فضل تو علی هین گفت
تا نگشاید ره گدایی
خاموش که هر محال و صعبی
آسان شود از کف خدایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴۷
دل بیقرار را گو که چو مستقر نداری
سوی مستقر اصلی زچه رو سفر نداری؟
به دم خوش سحرگه، همه خلق زنده گردد
تو چگونه دلستانی که دم سحر نداری؟
تو چگونه گلستانی که گلی زتو نروید؟
تو چگونه باغ و راغی که یکی شجر نداری؟
تو دلا چنان شدستی زخرابی و زمستی
سخن پدر نگویی، هوس پسر نداری
به مثال آفتابی، نروی مگر که تنها
به مثال ماه شب رو، حشم و حشر نداری
تو درین سرا چو مرغی، چو هوات آرزو شد
بپری ز راه روزن، هله گیر در نداری
واگر گرفته جانی، که نه روزن است و نی در
چو عرق زتن برون رو، که جزین گذر نداری
تو چو جعد موی داری، چه غم ار کله بیفتد؟
تو چو کوه پای داری، چه غم ار کمر نداری؟
چو فرشتگان گردون، به تو تشنهاند و عاشق
رسدت ز نازنینی، که سر بشر نداری
نظرت زچیست روشن، اگر آن نظر ندیدی؟
رخ تو زچیست تابان، اگر آن گهر نداری؟
تو بگو مر آن ترش را ترشی ببر ازین جا
ور ازان شراب خوردی، زچه رو بطر نداری؟
وگر از درونه مستی و به قاصدی ترش رو
بدو اندر آب و آتش، که دگر خطر نداری
بدهد خدا به دریا خبری، که رام او شو
بنهد خبر در آتش، که درو اثر نداری
سوی مستقر اصلی زچه رو سفر نداری؟
به دم خوش سحرگه، همه خلق زنده گردد
تو چگونه دلستانی که دم سحر نداری؟
تو چگونه گلستانی که گلی زتو نروید؟
تو چگونه باغ و راغی که یکی شجر نداری؟
تو دلا چنان شدستی زخرابی و زمستی
سخن پدر نگویی، هوس پسر نداری
به مثال آفتابی، نروی مگر که تنها
به مثال ماه شب رو، حشم و حشر نداری
تو درین سرا چو مرغی، چو هوات آرزو شد
بپری ز راه روزن، هله گیر در نداری
واگر گرفته جانی، که نه روزن است و نی در
چو عرق زتن برون رو، که جزین گذر نداری
تو چو جعد موی داری، چه غم ار کله بیفتد؟
تو چو کوه پای داری، چه غم ار کمر نداری؟
چو فرشتگان گردون، به تو تشنهاند و عاشق
رسدت ز نازنینی، که سر بشر نداری
نظرت زچیست روشن، اگر آن نظر ندیدی؟
رخ تو زچیست تابان، اگر آن گهر نداری؟
تو بگو مر آن ترش را ترشی ببر ازین جا
ور ازان شراب خوردی، زچه رو بطر نداری؟
وگر از درونه مستی و به قاصدی ترش رو
بدو اندر آب و آتش، که دگر خطر نداری
بدهد خدا به دریا خبری، که رام او شو
بنهد خبر در آتش، که درو اثر نداری