عبارات مورد جستجو در ۷۲ گوهر پیدا شد:
رهی معیری : غزلها - جلد سوم
سرا پا آتشم
تا قیامت می دهد گرمی به دنیا آتشم
آفتاب روشنم نسبت مکن با آتشم
شعله خیزد از دل بحر خروشان جای موج
گر بگیرد یک نفس در هفت دریا آتشم
چیست عالم آتشی با آب و خاک آمیخته
من نه از خاکم نه از آبم که تنها آتشم
شمع لرزان وجودم را شبی آرام نیست
روزها افسرده ام چون آب و شبها آتشم
اشک جانسوزم اثر ها چون شرر باشد مرا
قطره آبم به چشم خلق اما آتشم
در رگ و در ریشه من این همهگرمی ز چیست؟
شور عشقم یا شراب کهنه ام یا آتشم؟
از حریم خواجه شیراز می آیم رهی
پای تا سرمستی و شورم سراپا آتشم
آفتاب روشنم نسبت مکن با آتشم
شعله خیزد از دل بحر خروشان جای موج
گر بگیرد یک نفس در هفت دریا آتشم
چیست عالم آتشی با آب و خاک آمیخته
من نه از خاکم نه از آبم که تنها آتشم
شمع لرزان وجودم را شبی آرام نیست
روزها افسرده ام چون آب و شبها آتشم
اشک جانسوزم اثر ها چون شرر باشد مرا
قطره آبم به چشم خلق اما آتشم
در رگ و در ریشه من این همهگرمی ز چیست؟
شور عشقم یا شراب کهنه ام یا آتشم؟
از حریم خواجه شیراز می آیم رهی
پای تا سرمستی و شورم سراپا آتشم
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بیا ساقی بگردان جام می را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶
چو تخم اشک بهکلفت سرشتهاند مرا
به ناامیدی جاوید گشتهاند مرا
به فرصت نگه آخر است تحصیلم
برات رنگم و برگل نوشتهاند مرا
طلسم حیرتم ویک نفس قرارم نیست
به آب آینهٔ دل سرشتهاند مرا
کجا رومکه شوم ایمن زلب غماز
به عالم آدمیان هم فرشتهاند مرا
چگونه تخم شرارم به ریشه دل بندد
همان به عالم پروازکشتهاند مرا
فلک شکارکمندیست سرنگونی من
ندانم از خم زلفکه هشتهاند مرا
تپیدن نفسم، تارکسوت شوقم
که در هوای تو بیتاب رشتهاند مرا
ز آه بیاثرم داغ خامکاری خویش
به آتشیکه ندارم برشتهاند مرا
چوچشم بسته معمای راحتم بیدل
به لغزش نی مژگان نوشتهاند مرا
به ناامیدی جاوید گشتهاند مرا
به فرصت نگه آخر است تحصیلم
برات رنگم و برگل نوشتهاند مرا
طلسم حیرتم ویک نفس قرارم نیست
به آب آینهٔ دل سرشتهاند مرا
کجا رومکه شوم ایمن زلب غماز
به عالم آدمیان هم فرشتهاند مرا
چگونه تخم شرارم به ریشه دل بندد
همان به عالم پروازکشتهاند مرا
فلک شکارکمندیست سرنگونی من
ندانم از خم زلفکه هشتهاند مرا
تپیدن نفسم، تارکسوت شوقم
که در هوای تو بیتاب رشتهاند مرا
ز آه بیاثرم داغ خامکاری خویش
به آتشیکه ندارم برشتهاند مرا
چوچشم بسته معمای راحتم بیدل
به لغزش نی مژگان نوشتهاند مرا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۲
به هرجا ساز غیرت انفعال آهنگ میگردد
به موج یک عرق صد آسیای رنگ میگردد
نگردد ضعف پیری مانع بیتابی شوقت
نوا از پا نیفتد گر نی ما چنگ میگردد
فسردن کسوت ناموس چندین وحشت است اینجا
پری در شیشه دارد خاک ما گر سنگ میگردد
ز الفتگاه دل مگذرکه با آن پرفشانیها
نفس اینجا ز لب نگذشته عذر لنگ میگردد
چو گیرد خودنمایی دامنت ساز ندامت کن
خموشی میتپد بر خویش تا آهنگ میگردد
فریب آب نتوان خوردن از آیینهٔ هستی
گر امروزش صفایی هست فردا زنگ میگردد
دماغ و هم سرشار است در خمخانهٔ امکان
می تحقیق تا در جام ریزی بنگ میگردد
ندانم نبض موجم یا غبار شیشهٔ ساعت
که راحت از مزاج من به صد فرسنگ میگردد
جنونم جامهواری دارد از تشریف عریانی
که گر یک رشته بر رویش فزایی تنگ میگردد
دل آن بهتر که چون اشک از تپیدن نگذرد بیدل
که این گوهر به یک دم آرمیدن سنگ میگردد
به موج یک عرق صد آسیای رنگ میگردد
نگردد ضعف پیری مانع بیتابی شوقت
نوا از پا نیفتد گر نی ما چنگ میگردد
فسردن کسوت ناموس چندین وحشت است اینجا
پری در شیشه دارد خاک ما گر سنگ میگردد
ز الفتگاه دل مگذرکه با آن پرفشانیها
نفس اینجا ز لب نگذشته عذر لنگ میگردد
چو گیرد خودنمایی دامنت ساز ندامت کن
خموشی میتپد بر خویش تا آهنگ میگردد
فریب آب نتوان خوردن از آیینهٔ هستی
گر امروزش صفایی هست فردا زنگ میگردد
دماغ و هم سرشار است در خمخانهٔ امکان
می تحقیق تا در جام ریزی بنگ میگردد
ندانم نبض موجم یا غبار شیشهٔ ساعت
که راحت از مزاج من به صد فرسنگ میگردد
جنونم جامهواری دارد از تشریف عریانی
که گر یک رشته بر رویش فزایی تنگ میگردد
دل آن بهتر که چون اشک از تپیدن نگذرد بیدل
که این گوهر به یک دم آرمیدن سنگ میگردد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۷
هرکجا آیینهٔ حسن جنون گل میکند
دود سودا بر سر ما نازکاکل میکند
بر لب ما، خنده یکسر شکوهٔ درد دل است
هر قدر خون میخورد این شیشه قلقل میکند
سینه چاک شوقم از فکر پریشانم چه باک
هرکه گردد شانه، یاد زلف و کاکل می کند
دل چسان با خامشی سازد که یاد جلوهات
جوهر آیینه را منقار بلبل میکند
دستگاه شوق تا بالد ز خودداری برآ
خاک را آشفتگی گردون تجمل میکند
منزلت خواهی مداراکنکه در فواره آب
اوج دارد آنقدر کز خود تنزل میکند
جلوه مست و شوق سر تا نگاه اما چه سود
دیده و دانسته حیرانی تغافل میکند
زندگی نقد نفسها ریخت در جیب فنا
از تردد هر که میرنجد توکل میکند
از سلامت دست باید شست و زین دریا گذشت
موج اینجا از شکست خویشتن پل میکند
موج چون بر هم خورد بیدل همان بحر است و بس
کم شدن از وهم هستی جزء را کل میکند
دود سودا بر سر ما نازکاکل میکند
بر لب ما، خنده یکسر شکوهٔ درد دل است
هر قدر خون میخورد این شیشه قلقل میکند
سینه چاک شوقم از فکر پریشانم چه باک
هرکه گردد شانه، یاد زلف و کاکل می کند
دل چسان با خامشی سازد که یاد جلوهات
جوهر آیینه را منقار بلبل میکند
دستگاه شوق تا بالد ز خودداری برآ
خاک را آشفتگی گردون تجمل میکند
منزلت خواهی مداراکنکه در فواره آب
اوج دارد آنقدر کز خود تنزل میکند
جلوه مست و شوق سر تا نگاه اما چه سود
دیده و دانسته حیرانی تغافل میکند
زندگی نقد نفسها ریخت در جیب فنا
از تردد هر که میرنجد توکل میکند
از سلامت دست باید شست و زین دریا گذشت
موج اینجا از شکست خویشتن پل میکند
موج چون بر هم خورد بیدل همان بحر است و بس
کم شدن از وهم هستی جزء را کل میکند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۵
چشم واکردم به خویش اما ز آغوش شرار
غوطه خوردم در دم خواب فراموش شرار
از شکوه آه عالمسوز من غافل مباش
گلخنی خوابیده است اینجا در آغوش شرار
فرصت هستی گشاد و بست چشمی بیش نیست
این شبستان روشن است از شمع خاموش شرار
با همه کم فرصتی دیگ املها پختهایم
برق هوشیکوکه برداربم سرپوش شرار
نیست صبح هستی ما تهمتآلود نفس
دود نتواند شدن خط بناگوش شرار
کسوت دیگر ندارد خجلت عریان تنی
میدهد پوشیدن چشم از بر و دوش شرار
داغ نیرنگمکه در اندیشهٔ رمز فنا
منتظر من بودم و گفتند در گوش شرار
یک دل اینجا غافل از شوق تو نتوان یافتن
سنگ هم دارد همان خمخانهٔ جوش شرار
ساقی این محفل عبرت ز بسکمفرصتیست
میکشد ساغر ز رنگ رفته مدهوش شرار
کو دماغ الفتی با این و آن پرداختن
کز دماغ خویش لبریزم چو آغوش شرار
نیست آسان از طلسم خویش بیرون آمدن
بیدل اینجا محمل سنگ است بر دوش شرار
غوطه خوردم در دم خواب فراموش شرار
از شکوه آه عالمسوز من غافل مباش
گلخنی خوابیده است اینجا در آغوش شرار
فرصت هستی گشاد و بست چشمی بیش نیست
این شبستان روشن است از شمع خاموش شرار
با همه کم فرصتی دیگ املها پختهایم
برق هوشیکوکه برداربم سرپوش شرار
نیست صبح هستی ما تهمتآلود نفس
دود نتواند شدن خط بناگوش شرار
کسوت دیگر ندارد خجلت عریان تنی
میدهد پوشیدن چشم از بر و دوش شرار
داغ نیرنگمکه در اندیشهٔ رمز فنا
منتظر من بودم و گفتند در گوش شرار
یک دل اینجا غافل از شوق تو نتوان یافتن
سنگ هم دارد همان خمخانهٔ جوش شرار
ساقی این محفل عبرت ز بسکمفرصتیست
میکشد ساغر ز رنگ رفته مدهوش شرار
کو دماغ الفتی با این و آن پرداختن
کز دماغ خویش لبریزم چو آغوش شرار
نیست آسان از طلسم خویش بیرون آمدن
بیدل اینجا محمل سنگ است بر دوش شرار
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۱۲
صنم می گوی و در بتخانه می رقص
نوایی می زن و مستانه می رقص
عجب ذوقی بود در رقص مستی
تو نیز ای باده در پیمانه می رقص
بر افشان دست بر ناموس و آن گه
میان محرم و بیگانه می رقص
به جان با غیر جانان در میامیز
به تن با عاقل و فرزانه می رقص
دل از تمکین شود بی ذوق، زنهار
گهی کودک شو و طفلانه می رقص
چو خون در زخم صیدی گشته می جوش
چو دل در سینهٔ پروانه می رقص
مشو عرفی رهین باغ و بلبل
به بانگ جغد در ویرانه میرقص
نوایی می زن و مستانه می رقص
عجب ذوقی بود در رقص مستی
تو نیز ای باده در پیمانه می رقص
بر افشان دست بر ناموس و آن گه
میان محرم و بیگانه می رقص
به جان با غیر جانان در میامیز
به تن با عاقل و فرزانه می رقص
دل از تمکین شود بی ذوق، زنهار
گهی کودک شو و طفلانه می رقص
چو خون در زخم صیدی گشته می جوش
چو دل در سینهٔ پروانه می رقص
مشو عرفی رهین باغ و بلبل
به بانگ جغد در ویرانه میرقص
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۳۶
منم کز بادهٔ عشرت خروشیدن نمی دانم
به دست من مده این می که نوشیدن نمی دانم
طبیبا از دوا بر قامت دیوانه خوی من
مبر پیراهن عصمت که پوشیندن نمی دانم
من آن مست می شوقم که گر صد سال شوق او
نماید آتش و من نیز جوشیدن نمی دانم
به ریش تازه گی از مرهم آسیب نمک ساید
نهی ز الماس و حیرت خروشیند نمی دانم
به صد امید با کوشیدنم در مدعا، عرفی
ز استغنا مدان، با قید کوشیدن نمی دانم
به دست من مده این می که نوشیدن نمی دانم
طبیبا از دوا بر قامت دیوانه خوی من
مبر پیراهن عصمت که پوشیندن نمی دانم
من آن مست می شوقم که گر صد سال شوق او
نماید آتش و من نیز جوشیدن نمی دانم
به ریش تازه گی از مرهم آسیب نمک ساید
نهی ز الماس و حیرت خروشیند نمی دانم
به صد امید با کوشیدنم در مدعا، عرفی
ز استغنا مدان، با قید کوشیدن نمی دانم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۸۸
تنها نه دلق خود به می ناب شسته ایم
ناموس یک قبیله به این آب شسته ایم
قسمت بلاست ورنه می آلوده دلق خویش
صد ره ز شوق گوشهٔ محراب شسته ایم
ما توبه دشمنیم و قدح دوست، دور نیست
کز دل هوای صحبت اصحاب شسته ایم
از بس شکفته در دهن تیغ رفته ایم
ترس قیامت از دل قصاب شسته ایم
هم کفر ما به لذت و هم دین ما به ذوق
زنار و سبحه در شکر ناب شسته ایم
تاوان دل عطا بکن ای دل شکن که ما
از دفتر معامله این باب شسته ایم
عرفی ببین که گریه چه توفان نموده است
کز چشم بخت دوستی خواب شسته ایم
ناموس یک قبیله به این آب شسته ایم
قسمت بلاست ورنه می آلوده دلق خویش
صد ره ز شوق گوشهٔ محراب شسته ایم
ما توبه دشمنیم و قدح دوست، دور نیست
کز دل هوای صحبت اصحاب شسته ایم
از بس شکفته در دهن تیغ رفته ایم
ترس قیامت از دل قصاب شسته ایم
هم کفر ما به لذت و هم دین ما به ذوق
زنار و سبحه در شکر ناب شسته ایم
تاوان دل عطا بکن ای دل شکن که ما
از دفتر معامله این باب شسته ایم
عرفی ببین که گریه چه توفان نموده است
کز چشم بخت دوستی خواب شسته ایم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱
رند مستی چو دمی با او برآ
از در میخانهٔ ما خوش درآ
مجلس ما را غنیمت می شمُر
زانکه اینجا خوشتر از هر دو سرا
جام می بستان و مستانه بنوش
قول ما می گو سرودی می سرا
خوش خراباتی و خم می سبیل
ما چنین مستیم و مخموری چرا
آب چشم ما روان بر روی ماست
باز می گویند با هم ماجرا
ماه من امشب بر آمد خوش خوشی
تو بیا تا روز امشب خوش برآ
نعمت دنیی و عقبی آن تو
نعمت الله از همه عالم مرا
از در میخانهٔ ما خوش درآ
مجلس ما را غنیمت می شمُر
زانکه اینجا خوشتر از هر دو سرا
جام می بستان و مستانه بنوش
قول ما می گو سرودی می سرا
خوش خراباتی و خم می سبیل
ما چنین مستیم و مخموری چرا
آب چشم ما روان بر روی ماست
باز می گویند با هم ماجرا
ماه من امشب بر آمد خوش خوشی
تو بیا تا روز امشب خوش برآ
نعمت دنیی و عقبی آن تو
نعمت الله از همه عالم مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۶
ز بس به می شدم آلوده چون سبوی شراب
توان مقام مرا یافتن به بوی شراب
گل امید من آن روز رنگ می گیرد
که بشنوم ز لب لعل یار، بوی شراب
اگر چه گرد برآورده ام ز میکده ها
هنوز در دل من هست آرزوی شراب
ازان به است که صد تشنه را کند سیراب
اگر به خاک من آرد کسی سبوی شراب
برهنگی نکشد روز حشر، تردستی
که با لباس مرا افکند به جوی شراب!
شود ز ساقی گلچهره گلستان خلیل
اگر چه آتش سوزنده است خوی شراب
خوشا کسی که درین باغ کرد چون نرگس
ز کاسه سر خود پا، به جستجوی شراب
غمین مباش که از بحر غم حریفان را
به دست بسته برون می برد سبوی شراب
چه لازم است به زاهد به زور می دادن؟
به خاک شوره مریزید آبروی شراب
شکسته رنگ نمی گردد از خمار کسی
که از شراب قناعت کند به بوی شراب
اگر سفینه برای نجات بحر غم است
بس است کشتی دریاکشان کدوی شراب
کسی ز دولت بیدار گل تواند چید
که چون حباب نظر وا کند به روی شراب
مدام همچو رگ ابر، گوهر افشان است
زبان خامه صائب ز گفتگوی شراب
توان مقام مرا یافتن به بوی شراب
گل امید من آن روز رنگ می گیرد
که بشنوم ز لب لعل یار، بوی شراب
اگر چه گرد برآورده ام ز میکده ها
هنوز در دل من هست آرزوی شراب
ازان به است که صد تشنه را کند سیراب
اگر به خاک من آرد کسی سبوی شراب
برهنگی نکشد روز حشر، تردستی
که با لباس مرا افکند به جوی شراب!
شود ز ساقی گلچهره گلستان خلیل
اگر چه آتش سوزنده است خوی شراب
خوشا کسی که درین باغ کرد چون نرگس
ز کاسه سر خود پا، به جستجوی شراب
غمین مباش که از بحر غم حریفان را
به دست بسته برون می برد سبوی شراب
چه لازم است به زاهد به زور می دادن؟
به خاک شوره مریزید آبروی شراب
شکسته رنگ نمی گردد از خمار کسی
که از شراب قناعت کند به بوی شراب
اگر سفینه برای نجات بحر غم است
بس است کشتی دریاکشان کدوی شراب
کسی ز دولت بیدار گل تواند چید
که چون حباب نظر وا کند به روی شراب
مدام همچو رگ ابر، گوهر افشان است
زبان خامه صائب ز گفتگوی شراب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۹
شوق چون ریگ روان منزل نمی داند که چیست
موج این دریا لب ساحل نمی داند که چیست
در فضای دشت با صرصر سراسر می رود
شمع بی پروای ما محفل نمی داند که چیست
جسم ما را در خاک در آغوش نتواند گرفت
گردباد آسایش منزل نمی داند که چیست
گوهر آسان چون به دست افتد ندارد اعتبار
قیمت داغ جنون را دل نمی داند که چیست
هر کجا ویرانه ای را یافت، منزل می کند
شوق ما را سیل پا در گل نمی داند که چیست
صائب از خاک شهیدان شمع روشن می شود
سرد گردیدن چراغ دل نمی داند که چیست
موج این دریا لب ساحل نمی داند که چیست
در فضای دشت با صرصر سراسر می رود
شمع بی پروای ما محفل نمی داند که چیست
جسم ما را در خاک در آغوش نتواند گرفت
گردباد آسایش منزل نمی داند که چیست
گوهر آسان چون به دست افتد ندارد اعتبار
قیمت داغ جنون را دل نمی داند که چیست
هر کجا ویرانه ای را یافت، منزل می کند
شوق ما را سیل پا در گل نمی داند که چیست
صائب از خاک شهیدان شمع روشن می شود
سرد گردیدن چراغ دل نمی داند که چیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۷
بر هر که نظر می فکنم مست و خراب است
بیداری این طایفه خمیازه خواب است
بی اشک ندامت نبود عشرت این باغ
از خنده گل آنچه بجامانده گلاب است
چون اخگرسوزان، دل ما سوختگان را
گر قطره آبی است همین اشک کباب است
دیوان مکافات به ظالم نکند رحم
خط حسن ستمکار ترا پای حساب است
چون ماه نو از دیدن ما چشم مپوشید
کز قامت خم هستی ما پا به رکاب است
هر خیره نگاهی نتواند ز تو گل چید
آتش ز تماشای تو یک چشم پر آب است
با جنگ، بدآموز مرا خوی تو کرده است
مقصود من از نامه نه امید جواب است
دیوار خرابی که عمارت نپذیرد
مستی است که در پای خم باده خراب است
کیفیت می می برم از چهره محجوب
رخسار عرقناک، مرا عالم آب است
در مشت گلی نیست که صد نکته نهان نیست
در دیده صاحب نظران خشت کتاب است
هر کس که خموش است درین میکده صائب
چون کوزه لب بسته پر از باده ناب است
بیداری این طایفه خمیازه خواب است
بی اشک ندامت نبود عشرت این باغ
از خنده گل آنچه بجامانده گلاب است
چون اخگرسوزان، دل ما سوختگان را
گر قطره آبی است همین اشک کباب است
دیوان مکافات به ظالم نکند رحم
خط حسن ستمکار ترا پای حساب است
چون ماه نو از دیدن ما چشم مپوشید
کز قامت خم هستی ما پا به رکاب است
هر خیره نگاهی نتواند ز تو گل چید
آتش ز تماشای تو یک چشم پر آب است
با جنگ، بدآموز مرا خوی تو کرده است
مقصود من از نامه نه امید جواب است
دیوار خرابی که عمارت نپذیرد
مستی است که در پای خم باده خراب است
کیفیت می می برم از چهره محجوب
رخسار عرقناک، مرا عالم آب است
در مشت گلی نیست که صد نکته نهان نیست
در دیده صاحب نظران خشت کتاب است
هر کس که خموش است درین میکده صائب
چون کوزه لب بسته پر از باده ناب است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳۰
در جوش لاله و گل، دیوانه را عروسی است
چون تابه گرم گردد، این دانه را عروسی است
از سینه های گرم است هنگامه جهان گرم
تا هست باده در جوش میخانه را عروسی است
رطل گران بود سنگ از دست تازه رویان
هر جا که کودکانند دیوانه را عروسی است
شد عشق سنگدل شاد تا باختیم ایمان
برگشت هر که از دین بتخانه را عروسی است
هنگامه محبت افسردگی ندارد
از فیض عشق سی شب پروانه را عروسی است
نگذاشت شور مجنون یک طفل در دبستان
در خانه ای عروسی، صد خانه را عروسی است
باطل ز قرب باطل صائب شکفته گردد
در گوش خوابناکان افسانه را عروسی است
چون تابه گرم گردد، این دانه را عروسی است
از سینه های گرم است هنگامه جهان گرم
تا هست باده در جوش میخانه را عروسی است
رطل گران بود سنگ از دست تازه رویان
هر جا که کودکانند دیوانه را عروسی است
شد عشق سنگدل شاد تا باختیم ایمان
برگشت هر که از دین بتخانه را عروسی است
هنگامه محبت افسردگی ندارد
از فیض عشق سی شب پروانه را عروسی است
نگذاشت شور مجنون یک طفل در دبستان
در خانه ای عروسی، صد خانه را عروسی است
باطل ز قرب باطل صائب شکفته گردد
در گوش خوابناکان افسانه را عروسی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۴
وقت ما از ساغر و مینا خوش است
وقت ساقی خوش که وقت ما خوش است
عشق می باید به هر صورت که هست
عاشقی با صورت دیبا خوش است
ناخوشیها از دل بی ذوق ماست
ذوق اگر باشد همه دنیا خوش است
مرد عشقی، خیمه بیرون زن زخود
در بهاران دامن صحرا خوش است
دامن صحرا چه گرد از دل برد؟
سیل گردآلود را دریا خوش است
سایه غماز را پامال کن
قطع راه بیخودی تنها خوش است
آن قدر کز ما تحمل خوشنماست
از نکویان ناز و استغنا خوش است
سر به صحرای جنونم داد عقل
دشمنی با مردم دانا خوش است
جامه گلگون بود برق جلال
عشق را با چشم خونپالا خوش است
تیره در پروا ندارد از گناه
زنگیان را وقت در شبها خوش است
ناز و تمکین حسن را زیبنده است
عشق چون سیلاب بی پروا خوش است
شکرلله صائب از اقبال عشق
ناخوشیهای جهان بر ما خوش است
وقت ساقی خوش که وقت ما خوش است
عشق می باید به هر صورت که هست
عاشقی با صورت دیبا خوش است
ناخوشیها از دل بی ذوق ماست
ذوق اگر باشد همه دنیا خوش است
مرد عشقی، خیمه بیرون زن زخود
در بهاران دامن صحرا خوش است
دامن صحرا چه گرد از دل برد؟
سیل گردآلود را دریا خوش است
سایه غماز را پامال کن
قطع راه بیخودی تنها خوش است
آن قدر کز ما تحمل خوشنماست
از نکویان ناز و استغنا خوش است
سر به صحرای جنونم داد عقل
دشمنی با مردم دانا خوش است
جامه گلگون بود برق جلال
عشق را با چشم خونپالا خوش است
تیره در پروا ندارد از گناه
زنگیان را وقت در شبها خوش است
ناز و تمکین حسن را زیبنده است
عشق چون سیلاب بی پروا خوش است
شکرلله صائب از اقبال عشق
ناخوشیهای جهان بر ما خوش است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱۰
شد زسر گردانی من بس که حیران گردباد
کرد گردش را فرامش در بیابان گردباد
چون ندارد ریشه در صحرای امکان گردباد
می برد آوارگی زود از بیابان گردباد
ریشه در خاک تعلق نیست اهل شوق را
می رود بیرون ز دنیا پایکوبان گردباد
نیست با تن جان وحشت دیده را دلبستگی
می فشاند گرد هستی از خود آسان گردباد
خار خار شوق دارد جنگ با آسودگی
تا نفس دارد نیاساید زجولان گردباد
بر نیاید تخم امید من مجنون ز خاک
گرچه شد از گریه ام سرو خرامان گردباد
خار خار شوق در دل کار بال و پر کند
طی به یک پا می کند چندین بیابان گردباد
تیره بختی می کند کوته زبان لاف را
در دل شبها نمی باشد نمایان گردباد
دولت سر در هوایان را نمی باشد دوام
می شود در جلوه ای از دیده پنهان گردباد
تنگنای شهر زندان است بر سر گشتگان
راست می سازد نفس را در بیابان گردباد
از ره صحرانوردان تا توان برچید خار
نیست ممکن پای خود پیچد به دامان گردباد
چشم خونبارم چنین در گریه گر طوفان کند
می شود فواره خون در بیابان گردباد
می کند زخم زبان شوریدگان را گرمتر
خار و خس را بال و پر سازد زجولان گردباد
از جنون دوری من بس که دارد پیچ و تاب
برنمی آرد سر لاف از گریبان گردباد
چون به جولان گرم گردد شوق آتش پای من
می شود انگشت زنهار بیابان گردباد
گر زمد آه من در دل ندارد خارها
از چه می باشد غبارآلود و پیچان گردباد؟
من به سر طی می کنم صائب ره باریک تیغ
گربه یک پا می کند قطع بیابان گردباد
کرد گردش را فرامش در بیابان گردباد
چون ندارد ریشه در صحرای امکان گردباد
می برد آوارگی زود از بیابان گردباد
ریشه در خاک تعلق نیست اهل شوق را
می رود بیرون ز دنیا پایکوبان گردباد
نیست با تن جان وحشت دیده را دلبستگی
می فشاند گرد هستی از خود آسان گردباد
خار خار شوق دارد جنگ با آسودگی
تا نفس دارد نیاساید زجولان گردباد
بر نیاید تخم امید من مجنون ز خاک
گرچه شد از گریه ام سرو خرامان گردباد
خار خار شوق در دل کار بال و پر کند
طی به یک پا می کند چندین بیابان گردباد
تیره بختی می کند کوته زبان لاف را
در دل شبها نمی باشد نمایان گردباد
دولت سر در هوایان را نمی باشد دوام
می شود در جلوه ای از دیده پنهان گردباد
تنگنای شهر زندان است بر سر گشتگان
راست می سازد نفس را در بیابان گردباد
از ره صحرانوردان تا توان برچید خار
نیست ممکن پای خود پیچد به دامان گردباد
چشم خونبارم چنین در گریه گر طوفان کند
می شود فواره خون در بیابان گردباد
می کند زخم زبان شوریدگان را گرمتر
خار و خس را بال و پر سازد زجولان گردباد
از جنون دوری من بس که دارد پیچ و تاب
برنمی آرد سر لاف از گریبان گردباد
چون به جولان گرم گردد شوق آتش پای من
می شود انگشت زنهار بیابان گردباد
گر زمد آه من در دل ندارد خارها
از چه می باشد غبارآلود و پیچان گردباد؟
من به سر طی می کنم صائب ره باریک تیغ
گربه یک پا می کند قطع بیابان گردباد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۱۶
مومنی را می کند آزاد از قید فرنگ
هرکه می سازد درین محفل ز خود بیگانه ام
تا به کی در خوردن دل روزگارم بگذرد
چند چون پرگار باشد مرکز خود دانه ام
از کتان صد پیرهن بنیاد من نازکترست
می کند مهتاب کار سیل در ویرانه ام
در سر شوریده من عقل سودا می شود
می کند گرد یتیمی درد را پیمانه ام
کوه غم رطل گران طبع خرسند من است
چون گهر در سنگ سیراب است دایم دانه ام
عشق او کرد این چنین شوریده مغزم ورنه بود
سرنوشت آسمانها ابجد طفلانه ام
خشکسال زهد نم درجوی من نگذاشته است
تشنه یک هایهای گریه مستانه ام
شمع نازکدل غبار آلود غیرت می شود
ورنه برمی آورد آتش ز خود پروانه ام
هر چراغی صائب از جا درنمی آرد مرا
سینه بر شمع تجلی می زند پروانه ام
کس نگردد از جنون گرد دل دیوانه ام
چون کمان از زور خود دارد نگهبان خانه ام
شیر می بازد جگر از شورش سودای من
حلقه از داغ جنون دارد در غمخانه ام
کیست مجنون تا نتواند هم ترازو شد به من
می شمارد سنگ طفلان کوه را دیوانه ام
بارها از افسر خورشید سر دزدیده ام
داغ دارد آسمان را همت مردانه ام
خانه پردازی مراپیوسته در دل ساکن است
سیل مار گنج گردیده است درویرانه ام
در بنای صبر من غم رخنه نتواند فکند
من نه آن تیغم که هر سنگی کند دندانه ام
هرکه می سازد درین محفل ز خود بیگانه ام
تا به کی در خوردن دل روزگارم بگذرد
چند چون پرگار باشد مرکز خود دانه ام
از کتان صد پیرهن بنیاد من نازکترست
می کند مهتاب کار سیل در ویرانه ام
در سر شوریده من عقل سودا می شود
می کند گرد یتیمی درد را پیمانه ام
کوه غم رطل گران طبع خرسند من است
چون گهر در سنگ سیراب است دایم دانه ام
عشق او کرد این چنین شوریده مغزم ورنه بود
سرنوشت آسمانها ابجد طفلانه ام
خشکسال زهد نم درجوی من نگذاشته است
تشنه یک هایهای گریه مستانه ام
شمع نازکدل غبار آلود غیرت می شود
ورنه برمی آورد آتش ز خود پروانه ام
هر چراغی صائب از جا درنمی آرد مرا
سینه بر شمع تجلی می زند پروانه ام
کس نگردد از جنون گرد دل دیوانه ام
چون کمان از زور خود دارد نگهبان خانه ام
شیر می بازد جگر از شورش سودای من
حلقه از داغ جنون دارد در غمخانه ام
کیست مجنون تا نتواند هم ترازو شد به من
می شمارد سنگ طفلان کوه را دیوانه ام
بارها از افسر خورشید سر دزدیده ام
داغ دارد آسمان را همت مردانه ام
خانه پردازی مراپیوسته در دل ساکن است
سیل مار گنج گردیده است درویرانه ام
در بنای صبر من غم رخنه نتواند فکند
من نه آن تیغم که هر سنگی کند دندانه ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۶۱
ما به بوی گل ز قرب گلستان آسوده ایم
از گزند خار و منع باغبان آسوده ایم
جام می بر مدعای ما چو گردش می کند
گر به کام ما نگردد آسمان آسوده ایم
شعله را خاشاک نتواند عنانداری کند
در طریق عشق از زخم زبان آسوده ایم
نفس غافل گیر ما در انتظار فرصت است
خاطر ما خوش که از فکر جهان آسوده ایم
نعمت الوان نگردد خونبهای آبرو
ما ز نعمتهای الوان جهان آسوده ایم
دیده ما را نبندد خواب سنگین اجل
با خیال یار از خواب گران آسوده ایم
آستین بی نیازی بر ثمر افشانده ایم
همچو سرو از سیلی باد خزان آسوده ایم
سیلی بی زنهار را در زیر پل آرام نیست
ما ز غفلت زیر طاق آسمان آسوده ایم
رخنه تقدیر را خس پوش کردن مشکل است
ورنه ما از مکر اخوان زمان آسوده ایم
عقل بی حاصل سر ما گر ندارد گو مدار
خانه ویرانه ایم، از پاسبان آسوده ایم
دامن دریای خاموشی به دست آورده ایم
چون دهان ماهی از پاس زبان آسوده ایم
در چراگاه جهان بر ما کسی را حکم نیست
چون غزال وحشی از خواب شبان آسوده ایم
آفتاب زندگانی روی در زردی نهاد
ما سیه مستان غفلت همچنان آسوده ایم
دنیی و عقبی تماشاگاه اهل غفلت است
ما خداجویان ز فکر این و آن آسوده ایم
این جواب آن غزل صائب که سعدی گفته است
گر بهار آید و گر باد خزان آسوده ایم
از گزند خار و منع باغبان آسوده ایم
جام می بر مدعای ما چو گردش می کند
گر به کام ما نگردد آسمان آسوده ایم
شعله را خاشاک نتواند عنانداری کند
در طریق عشق از زخم زبان آسوده ایم
نفس غافل گیر ما در انتظار فرصت است
خاطر ما خوش که از فکر جهان آسوده ایم
نعمت الوان نگردد خونبهای آبرو
ما ز نعمتهای الوان جهان آسوده ایم
دیده ما را نبندد خواب سنگین اجل
با خیال یار از خواب گران آسوده ایم
آستین بی نیازی بر ثمر افشانده ایم
همچو سرو از سیلی باد خزان آسوده ایم
سیلی بی زنهار را در زیر پل آرام نیست
ما ز غفلت زیر طاق آسمان آسوده ایم
رخنه تقدیر را خس پوش کردن مشکل است
ورنه ما از مکر اخوان زمان آسوده ایم
عقل بی حاصل سر ما گر ندارد گو مدار
خانه ویرانه ایم، از پاسبان آسوده ایم
دامن دریای خاموشی به دست آورده ایم
چون دهان ماهی از پاس زبان آسوده ایم
در چراگاه جهان بر ما کسی را حکم نیست
چون غزال وحشی از خواب شبان آسوده ایم
آفتاب زندگانی روی در زردی نهاد
ما سیه مستان غفلت همچنان آسوده ایم
دنیی و عقبی تماشاگاه اهل غفلت است
ما خداجویان ز فکر این و آن آسوده ایم
این جواب آن غزل صائب که سعدی گفته است
گر بهار آید و گر باد خزان آسوده ایم
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۴ - هجا
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
سحرگهان که ز بهر صبوح برخیزم
هزار فتنه ز هر گوشه ای برانگیزم
چو خطّ دوست زنم دست در گل و سوسن
چو زلف یار به سرو سهی در آویزم
بدان امید که با یار خلوتی سازم
ز باده مست شوم تا ز خویش بگریزم
چو زلف یار به پایش درافتم از سر ذوق
شکسته بسته و آنگه درست برخیزم
میست آن لب چون لعل و من ز آتش عشق
همه تن آب شوم تا به می بر آمیزم
ستارگان را دندان به کام در شکنم
به گاه عربده گر با سپهر بستیزم
چو می به دست بود از جهان نیندیشم
چو یار یار بود از فلک نپرهیزم
جهان خراب شود گر من اندرین مجلس
ز نیم خورده ی خود جرعه بر جهان ریزم
هزار فتنه ز هر گوشه ای برانگیزم
چو خطّ دوست زنم دست در گل و سوسن
چو زلف یار به سرو سهی در آویزم
بدان امید که با یار خلوتی سازم
ز باده مست شوم تا ز خویش بگریزم
چو زلف یار به پایش درافتم از سر ذوق
شکسته بسته و آنگه درست برخیزم
میست آن لب چون لعل و من ز آتش عشق
همه تن آب شوم تا به می بر آمیزم
ستارگان را دندان به کام در شکنم
به گاه عربده گر با سپهر بستیزم
چو می به دست بود از جهان نیندیشم
چو یار یار بود از فلک نپرهیزم
جهان خراب شود گر من اندرین مجلس
ز نیم خورده ی خود جرعه بر جهان ریزم