عبارات مورد جستجو در ۵۴۵۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳
طالما بتنا بلاکم یا کرامی و شتنا
یا حبیب الروح این الملتقیٰ اوحشتنا
حبذا شمس العلیٰ من ساعة نورتنا
مرحبا بدر الدجیٰ من لیله ادهشتنا
لیس نبغی غیرکم قد طال ما جربتنا
ما لنا مولی سواکم طال ما فتشتنا
یا نسیم الصبح انی عند ما بشرتنی
یا خیال الوصل روحی عند ما جمشتنا
یا فراق الشیخ شمس الدین من تبریزنا
کم تریٰ فی وجهنا آثار ما حرشتنا
یا حبیب الروح این الملتقیٰ اوحشتنا
حبذا شمس العلیٰ من ساعة نورتنا
مرحبا بدر الدجیٰ من لیله ادهشتنا
لیس نبغی غیرکم قد طال ما جربتنا
ما لنا مولی سواکم طال ما فتشتنا
یا نسیم الصبح انی عند ما بشرتنی
یا خیال الوصل روحی عند ما جمشتنا
یا فراق الشیخ شمس الدین من تبریزنا
کم تریٰ فی وجهنا آثار ما حرشتنا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۰
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۵
شاه ما از جمله شاهان پیش بود و بیش بود
زان که شاهنشاه ما هم شاه و هم درویش بود
شاه ما از پردهیی بر جان چو خود را جلوه کرد
جان ما بیخویش شد زیرا که شه بیخویش بود
شاه ما از جان ما هم دور و هم نزدیک بود
جان ما با شاه ما نزدیک و دوراندیش بود
صاف او بیدرد بود و راحتش بیدرد بود
گلشن بیخار بود و نوش او بینیش بود
یک صفت از لطف شه آنجا که پرده برگرفت
آب و آتش صلح کرد و گرگ دایهی میش بود
جان مطلق شد ز نورش صورتی کو جان نداشت
گشت قربان رهش آن کس که او بدکیش بود
نیست میگفتیم اندر هست گفت آری بیا
هست شد عالم ازو موقوف یک آریش بود
زان که شاهنشاه ما هم شاه و هم درویش بود
شاه ما از پردهیی بر جان چو خود را جلوه کرد
جان ما بیخویش شد زیرا که شه بیخویش بود
شاه ما از جان ما هم دور و هم نزدیک بود
جان ما با شاه ما نزدیک و دوراندیش بود
صاف او بیدرد بود و راحتش بیدرد بود
گلشن بیخار بود و نوش او بینیش بود
یک صفت از لطف شه آنجا که پرده برگرفت
آب و آتش صلح کرد و گرگ دایهی میش بود
جان مطلق شد ز نورش صورتی کو جان نداشت
گشت قربان رهش آن کس که او بدکیش بود
نیست میگفتیم اندر هست گفت آری بیا
هست شد عالم ازو موقوف یک آریش بود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۵
گر عید وصل توست منم خود غلام عید
بهر تو است خدمت و سجده و سلام عید
تا نام تو شنیدم شد سرد بر دلم
از غایت حلاوت نام تو نام عید
ای شاد آن زمان که درآید وصال تو
تا ما ز گنج وصل تو بدهیم وام عید
تا آفتاب چهره زیبات دررسید
صبحی شود ز صبح جمال تو شام عید
در یمن و در سعادت و در بخت و در صفا
ای پرتو خیال تو بوده امام عید
ای سجدهها به پیش درت واجبات عید
وی دیده خویشتن ز تو قایم خرام عید
جام شراب وصل تو پر کن ز فضل خود
تا کام جان روا شود از جام و کام عید
اندر رکاب تو چو روانها روا شوند
در وی کجا رسد به دو صد سال گام عید؟
آمد ز گرد راه تو این عید و مژده داد
جانم دوید پیش و گرفته لگام عید
دانست کز خدیو اجل شمس دین بود
این فرو این جلالت و این لطف عام عید
لیکن کجاست فر و جمال تو بینظیر
خود کی شوند دل شدگان تو رام عید؟
تبریز با شراب چنان صدر نامدار
بر تو حرام باشد بیشبهه جام عید
بهر تو است خدمت و سجده و سلام عید
تا نام تو شنیدم شد سرد بر دلم
از غایت حلاوت نام تو نام عید
ای شاد آن زمان که درآید وصال تو
تا ما ز گنج وصل تو بدهیم وام عید
تا آفتاب چهره زیبات دررسید
صبحی شود ز صبح جمال تو شام عید
در یمن و در سعادت و در بخت و در صفا
ای پرتو خیال تو بوده امام عید
ای سجدهها به پیش درت واجبات عید
وی دیده خویشتن ز تو قایم خرام عید
جام شراب وصل تو پر کن ز فضل خود
تا کام جان روا شود از جام و کام عید
اندر رکاب تو چو روانها روا شوند
در وی کجا رسد به دو صد سال گام عید؟
آمد ز گرد راه تو این عید و مژده داد
جانم دوید پیش و گرفته لگام عید
دانست کز خدیو اجل شمس دین بود
این فرو این جلالت و این لطف عام عید
لیکن کجاست فر و جمال تو بینظیر
خود کی شوند دل شدگان تو رام عید؟
تبریز با شراب چنان صدر نامدار
بر تو حرام باشد بیشبهه جام عید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۸
زندگانی صدر عالی باد
ایزدش پاسبان و کالی باد
هر چه نسیهست مقبلان را عیش
پیش او نقد وقت و حالی باد
مجلس گرم پرحلاوت او
از حریف فسرده خالی باد
جانها واگشاده پر در غیب
بسته پیشش چو نقش قالی باد
بر یمین و یسار او دولت
هم جنوبی و هم شمالی باد
دو ولایت که جسم و جان خوانند
بر سر هر دو شاه و والی باد
بخت نقد است شمس تبریزی
او بسم غیر او مآلی باد
ایزدش پاسبان و کالی باد
هر چه نسیهست مقبلان را عیش
پیش او نقد وقت و حالی باد
مجلس گرم پرحلاوت او
از حریف فسرده خالی باد
جانها واگشاده پر در غیب
بسته پیشش چو نقش قالی باد
بر یمین و یسار او دولت
هم جنوبی و هم شمالی باد
دو ولایت که جسم و جان خوانند
بر سر هر دو شاه و والی باد
بخت نقد است شمس تبریزی
او بسم غیر او مآلی باد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۶
انجیرفروش را چه بهتر
انجیرفروشی ای برادر
ماییم معاشران دولت
هین بر کف ما نهید ساغر
ای ساقی ماه روی زیبا
ای جمله مراد تو میسر
از روی تو تاب یافت خورشید
وز بال تو برپرید جعفر
ماییم بلای دی چشیده
چون باغ ز زخم دی مزعفر
بشنو ز بهار نو سقاهم
در جام کن آن شراب احمر
لوح دل را ز غم فروشوی
ای شاه مطهر مطهر
ای تو همه را ولی نعمت
بر ما ز همه کسان فزون تر
در سایهات ای درخت طوبی
ما راست سعادت مکرر
بر عشق و جمال دوست وقفیم
وز جمله کارها محرر
بر هر که گزید خدمت تو
شد منصب سلطنت مقرر
آن کس که بود مرید خورشید
چون نبود همچو مه منور؟
مخمور شدند قوم و تشنه
درده می و زین حدیث بگذر
جان را بده از مزورهی خویش
تا نبود صحتش مزور
یک قوم همیرسند مهمان
امروز مقدم و موخر
ما گاو و شتر کنیم قربان
از بهر قدوم هر برادر
چه گاو؟ که میسزد به قربان
از بهر مبشر آن مبشر
تو نیز شتردلی رها کن
اشترواری فرست شکر
شکر گفتم قدح نگفتم
در نقل بود نبیذ مضمر
ور این نکنی خموش گردم
دانی چه کنم خموشی اندر
انجیرفروش را چه بهتر
انجیرفروشی ای برادر
انجیرفروشی ای برادر
ماییم معاشران دولت
هین بر کف ما نهید ساغر
ای ساقی ماه روی زیبا
ای جمله مراد تو میسر
از روی تو تاب یافت خورشید
وز بال تو برپرید جعفر
ماییم بلای دی چشیده
چون باغ ز زخم دی مزعفر
بشنو ز بهار نو سقاهم
در جام کن آن شراب احمر
لوح دل را ز غم فروشوی
ای شاه مطهر مطهر
ای تو همه را ولی نعمت
بر ما ز همه کسان فزون تر
در سایهات ای درخت طوبی
ما راست سعادت مکرر
بر عشق و جمال دوست وقفیم
وز جمله کارها محرر
بر هر که گزید خدمت تو
شد منصب سلطنت مقرر
آن کس که بود مرید خورشید
چون نبود همچو مه منور؟
مخمور شدند قوم و تشنه
درده می و زین حدیث بگذر
جان را بده از مزورهی خویش
تا نبود صحتش مزور
یک قوم همیرسند مهمان
امروز مقدم و موخر
ما گاو و شتر کنیم قربان
از بهر قدوم هر برادر
چه گاو؟ که میسزد به قربان
از بهر مبشر آن مبشر
تو نیز شتردلی رها کن
اشترواری فرست شکر
شکر گفتم قدح نگفتم
در نقل بود نبیذ مضمر
ور این نکنی خموش گردم
دانی چه کنم خموشی اندر
انجیرفروش را چه بهتر
انجیرفروشی ای برادر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۹
درین سرما سر ما داری امروز
سر عیش و تماشا داری امروز
تویی خورشید و ما پیشت چو ذره
که ما را بیسر و پا داری امروز
به چارم آسمان پهلوی خورشید
تو ما را چون مسیحا داری امروز
دلا از سنگ صد چشمه روان کن
که احسان موفا داری امروز
تراشیدی ز رحمت نردبانی
که عزم کوچ بالا داری امروز
زهی دعوت زهی مهمانی زفت
که بر چرخ معلا داری امروز
به پیش هر کسی ماهی بریان
دران ماهی تو دریا داری امروز
درون ماهییی دریا که دیدهست؟
عجایبهای زیبا داری امروز
سر عیش و تماشا داری امروز
تویی خورشید و ما پیشت چو ذره
که ما را بیسر و پا داری امروز
به چارم آسمان پهلوی خورشید
تو ما را چون مسیحا داری امروز
دلا از سنگ صد چشمه روان کن
که احسان موفا داری امروز
تراشیدی ز رحمت نردبانی
که عزم کوچ بالا داری امروز
زهی دعوت زهی مهمانی زفت
که بر چرخ معلا داری امروز
به پیش هر کسی ماهی بریان
دران ماهی تو دریا داری امروز
درون ماهییی دریا که دیدهست؟
عجایبهای زیبا داری امروز
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۵
نگاری را که میجویم به جانش
نمیبینم میان حاضرانش
کجا رفت او؟ میان حاضران نیست
درین مجلس نمیبینم نشانش
نظر میافکنم هر سو و هر جا
نمیبینم اثر از گلستانش
مسلمانان کجا شد نامداری
که میدیدم چو شمع اندر میانش؟
بگو نامش که هر که نام او گفت
به گور اندر نپوسد استخوانش
خنک آن را که دست او ببوسید
به وقت مرگ شیرین شد دهانش
ز رویش شکر گویم یا ز خویش؟
که کفو او نمیبیند جهانش
زمینی گر نیابد شکل او چیست؟
که میگردد درین عشق آسمانش
بگو القاب شمس الدین تبریز
مدار از گوش مشتاقان نهانش
نمیبینم میان حاضرانش
کجا رفت او؟ میان حاضران نیست
درین مجلس نمیبینم نشانش
نظر میافکنم هر سو و هر جا
نمیبینم اثر از گلستانش
مسلمانان کجا شد نامداری
که میدیدم چو شمع اندر میانش؟
بگو نامش که هر که نام او گفت
به گور اندر نپوسد استخوانش
خنک آن را که دست او ببوسید
به وقت مرگ شیرین شد دهانش
ز رویش شکر گویم یا ز خویش؟
که کفو او نمیبیند جهانش
زمینی گر نیابد شکل او چیست؟
که میگردد درین عشق آسمانش
بگو القاب شمس الدین تبریز
مدار از گوش مشتاقان نهانش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۱
گر لب او شکند نرخ شکر میرسدش
ور رخش طعنه زند بر گل تر میرسدش
گر فلک سجده برد بر در او میسزدش
ور ستاند گرو از قرص قمر میرسدش
ور شه عقل که عالم همگی چاکر اوست
جهت خدمت او بست کمر میرسدش
شاه خورشید که بر زنگی شب تیغ کشید
گر پی هیبتش افکند سپر میرسدش
گر عطارد ز پی دایره و نقطهٔ او
همچو پرگار دوان است به سر میرسدش
آن جمالی که فرشته نبود محرم او
گر ندارد سر دیدار بشر میرسدش
کار و بار ملکانی که زبردست شدند
نکند ور بکند زیر و زبر میرسدش
میشمردم من ازین نوع شنودم ز فلک
که ازینها بگذر چیز دگر میرسدش
ور رخش طعنه زند بر گل تر میرسدش
گر فلک سجده برد بر در او میسزدش
ور ستاند گرو از قرص قمر میرسدش
ور شه عقل که عالم همگی چاکر اوست
جهت خدمت او بست کمر میرسدش
شاه خورشید که بر زنگی شب تیغ کشید
گر پی هیبتش افکند سپر میرسدش
گر عطارد ز پی دایره و نقطهٔ او
همچو پرگار دوان است به سر میرسدش
آن جمالی که فرشته نبود محرم او
گر ندارد سر دیدار بشر میرسدش
کار و بار ملکانی که زبردست شدند
نکند ور بکند زیر و زبر میرسدش
میشمردم من ازین نوع شنودم ز فلک
که ازینها بگذر چیز دگر میرسدش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۲
ما دو سه مست خلوتی، جمع شدیم این طرف
چون شتران رو به رو، پوز نهاده در علف
هر طرفی همیرسد، مست و خراب جوق جوق
چون شتران مست، لب سست فکنده، کرده کف
خوش بخورید کاشتران، ره نبرند سوی ما
زانک بوادی اندرند، ما سر کوه بر شرف
گر چه درازگردن اند، تا سر کوه کی رسند؟
ور چه که عف عفی کنند، غم نخوریم ما ز عف
بحر اگر شود جهان، کشتی نوح اندریم
کشتی نوح کی بود سخره آفت و تلف؟
جمله جهان پرست غم، در پی منصب و درم
ما خوش و نوش و محترم، مست خرف در این کنف
کان زمردیم ما، آفت چشم مار غم
آنک اسیر غم بود، حصه اوست وااسف
مطرب عارفان بیا، مست شدند عارفان
زود بگو رباعیی، پیش درآ بگیر دف
باد به بیشه درفکن، بر سر هر درخت زن
تا که شوند سرفشان، شاخ درخت صف به صف
ابله اگر زنخ زند، تو ره عشق گم مکن
عشق حیات جان بود، مرده بود دگر حرف
چون غزلی به سر بری، مدحت شمس دین بگو
از تبریز یاد کن، کوری خصم ناخلف
چون شتران رو به رو، پوز نهاده در علف
هر طرفی همیرسد، مست و خراب جوق جوق
چون شتران مست، لب سست فکنده، کرده کف
خوش بخورید کاشتران، ره نبرند سوی ما
زانک بوادی اندرند، ما سر کوه بر شرف
گر چه درازگردن اند، تا سر کوه کی رسند؟
ور چه که عف عفی کنند، غم نخوریم ما ز عف
بحر اگر شود جهان، کشتی نوح اندریم
کشتی نوح کی بود سخره آفت و تلف؟
جمله جهان پرست غم، در پی منصب و درم
ما خوش و نوش و محترم، مست خرف در این کنف
کان زمردیم ما، آفت چشم مار غم
آنک اسیر غم بود، حصه اوست وااسف
مطرب عارفان بیا، مست شدند عارفان
زود بگو رباعیی، پیش درآ بگیر دف
باد به بیشه درفکن، بر سر هر درخت زن
تا که شوند سرفشان، شاخ درخت صف به صف
ابله اگر زنخ زند، تو ره عشق گم مکن
عشق حیات جان بود، مرده بود دگر حرف
چون غزلی به سر بری، مدحت شمس دین بگو
از تبریز یاد کن، کوری خصم ناخلف
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۳
گر تو تنگ آیی ز ما، زوتر برون رو، ای حریف
کز ترش رویی همیرنجد دلارام ظریف
گر همیانکار خود پنهان کنی، بر روی تو
می نماید دشمنیها بر رخ تو لیف لیف
روز گردک بر رخ داماد میباشد نشان
از جمال او که نامش کرد رومی نیف نیف
چون خداوند شمس دین چوگان زند، یارش کجاست؟
ور بر اسب فضل بنشیند، کجا دارد ردیف؟
خوان و بزم هر دو عالم، نزد بزم شمس دین
چون یکی کاسه پرآش و بر سر او یک رغیف
وان رغیف و آش و کاسه، صدقه تبریز دان
از کمال و حرمت شهر شهنشاه شریف
کز ترش رویی همیرنجد دلارام ظریف
گر همیانکار خود پنهان کنی، بر روی تو
می نماید دشمنیها بر رخ تو لیف لیف
روز گردک بر رخ داماد میباشد نشان
از جمال او که نامش کرد رومی نیف نیف
چون خداوند شمس دین چوگان زند، یارش کجاست؟
ور بر اسب فضل بنشیند، کجا دارد ردیف؟
خوان و بزم هر دو عالم، نزد بزم شمس دین
چون یکی کاسه پرآش و بر سر او یک رغیف
وان رغیف و آش و کاسه، صدقه تبریز دان
از کمال و حرمت شهر شهنشاه شریف
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۹
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۴
علی اهل نجد الثنا و سلام
و عیشتنا فی غیرهم لحرام
فضیلته للفاضلین بصیره
ملاحته للعاشقین قوام
بصیره اهل الله منه مکحل
و عشره اهل الحق فیه مدام
ایا ساکنیها من فضیله سیدی
لکم عیشه مرضیه و دوام
و لو لا حجاب العز ارخی ملیکنا
لکان علی باب الملیک زحام
ملیک اذا لاحت شعاشع خده
لا صبشح حیا صخره و رخام
سقی الله وقتا انطقانا کلامه
ففی الروح من ذاک الکلام کلام
غدا آلفا قلبی یقوم لامره
وقدی من عذل العواذل لام
و عیشتنا فی غیرهم لحرام
فضیلته للفاضلین بصیره
ملاحته للعاشقین قوام
بصیره اهل الله منه مکحل
و عشره اهل الحق فیه مدام
ایا ساکنیها من فضیله سیدی
لکم عیشه مرضیه و دوام
و لو لا حجاب العز ارخی ملیکنا
لکان علی باب الملیک زحام
ملیک اذا لاحت شعاشع خده
لا صبشح حیا صخره و رخام
سقی الله وقتا انطقانا کلامه
ففی الروح من ذاک الکلام کلام
غدا آلفا قلبی یقوم لامره
وقدی من عذل العواذل لام
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۳
شنیدی تو که خط آمد ز خاقان؟
که از پرده برون آیند خوبان
چنین فرموده است خاقان که امسال
شکر خواهم که باشد سخت ارزان
زهی سال و زهی روز مبارک
زهی خاقان، زهی اقبال خندان
درون خانه بنشستن حرام است
که سلطان میخرامد سوی میدان
بیا با ما به میدان تا ببینی
یکی بزم خوش پیدای پنهان
نهاده خوان و نعمتهای بسیار
ز حلواها و از مرغان بریان
غلامان چو مه در پیش ساقی
نوای مطربان خوش تر از جان
ولیک از عشق شه جانهای مستان
فراغت دارد از ساقی و از خوان
تو گویی این کجا باشد؟ همان جا
که اندیشهی کجا گشتهست جویان
که از پرده برون آیند خوبان
چنین فرموده است خاقان که امسال
شکر خواهم که باشد سخت ارزان
زهی سال و زهی روز مبارک
زهی خاقان، زهی اقبال خندان
درون خانه بنشستن حرام است
که سلطان میخرامد سوی میدان
بیا با ما به میدان تا ببینی
یکی بزم خوش پیدای پنهان
نهاده خوان و نعمتهای بسیار
ز حلواها و از مرغان بریان
غلامان چو مه در پیش ساقی
نوای مطربان خوش تر از جان
ولیک از عشق شه جانهای مستان
فراغت دارد از ساقی و از خوان
تو گویی این کجا باشد؟ همان جا
که اندیشهی کجا گشتهست جویان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۳
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۴
شمس دین بر یوسفان و نازنینان نازنین
بر سر جمله شهان و سرفرازان نازنین
بر سران و سروران، صد سر زیاده جاه او
در میان واصلان لطف رحمان نازنین
او به اوصاف الهی گشته موصوف کمال
بر سریر و بر سران تخت سلطان نازنین
بزم را از وی جمال و رزم را از وی جلال
هم به بزم و هم به رزم لطف کیهان نازنین
پیش او بنهاد مفتاح خزاینهای خاص
کرده از عشق و محبتهاش یزدان نازنین
در میان صد هزاران ماه، او تابان چو خور
وصف او اندر میان وصف شاهان نازنین
آن که خاک پاش شد، او بر سران شد سرفراز
مست او اندر میان جمله مستان نازنین
اندران موجی که خاصان برحذر باشند از آن
اندر آن موج خطر او خفته استان نازنین
بر سر جمله شهان و سرفرازان نازنین
بر سران و سروران، صد سر زیاده جاه او
در میان واصلان لطف رحمان نازنین
او به اوصاف الهی گشته موصوف کمال
بر سریر و بر سران تخت سلطان نازنین
بزم را از وی جمال و رزم را از وی جلال
هم به بزم و هم به رزم لطف کیهان نازنین
پیش او بنهاد مفتاح خزاینهای خاص
کرده از عشق و محبتهاش یزدان نازنین
در میان صد هزاران ماه، او تابان چو خور
وصف او اندر میان وصف شاهان نازنین
آن که خاک پاش شد، او بر سران شد سرفراز
مست او اندر میان جمله مستان نازنین
اندران موجی که خاصان برحذر باشند از آن
اندر آن موج خطر او خفته استان نازنین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۴
بده آن مرد ترش را قدحی ای شه شیرین
صدقات تو روان است به هر بیوه و مسکین
صدقات تو لطیف است، توان خورد دو صد من
که نداند لب بالا و نجنبد لب زیرین
هله ای باغ نگویی به چه لب باده کشیدی؟
مگر اشکوفه بگوید پنهان با گل و نسرین
چه شراب است کزان بو گل تر آهوی ناف است
به زمستان نه که دیدی همه را چون سگ گرگین؟
هله تا جمع رسیدن بده آن می به کف من
پس من زهره بنوشد قدح از ساعد پروین
وگر آن مست نهد سر که رباید ز تو ساغر
مده او را، تو مرا ده، که منم بر در تحسین
چه کند بادهٔ حق را جگر باطل فانی؟
چه شناسد مه جان را نظر و غمزهٔ عنین
هنر و زر چو فزون شد، خطر و خوف کنون شد
ملکان را تب لرز است و حریر است نهالین
چو مه توبه درآمد، مه توبه شکن آمد
شکنش باد همیشه، تو بگو نیز که آمین
صدقات تو روان است به هر بیوه و مسکین
صدقات تو لطیف است، توان خورد دو صد من
که نداند لب بالا و نجنبد لب زیرین
هله ای باغ نگویی به چه لب باده کشیدی؟
مگر اشکوفه بگوید پنهان با گل و نسرین
چه شراب است کزان بو گل تر آهوی ناف است
به زمستان نه که دیدی همه را چون سگ گرگین؟
هله تا جمع رسیدن بده آن می به کف من
پس من زهره بنوشد قدح از ساعد پروین
وگر آن مست نهد سر که رباید ز تو ساغر
مده او را، تو مرا ده، که منم بر در تحسین
چه کند بادهٔ حق را جگر باطل فانی؟
چه شناسد مه جان را نظر و غمزهٔ عنین
هنر و زر چو فزون شد، خطر و خوف کنون شد
ملکان را تب لرز است و حریر است نهالین
چو مه توبه درآمد، مه توبه شکن آمد
شکنش باد همیشه، تو بگو نیز که آمین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۸
چهار روز ببودم به پیش تو مهمان
سه روز دیگر خواهم بدن، یقین میدان
به حق این سه و آن چار، رو ترش نکنی
که تا نیفتد این دل به صد هزار گمان
به هر طعام خوشم من، جز این یکی ترشی
که سخت این ترشی کند میکند دندان
که جملهٔ ترشیها، بدان گوار شود
که تو ترش نکنی روی، ای گل خندان
گشای آن لب خندان که آن گوارش ماست
که تعبیهست دو صد گلشکر دران احسان
ترش مکن که نخواهد ترش شدن آن رو
که میدهد مدد قند هر دمش رحمان
چه جای این که اگر صد هزار تلخ و ترش
به نزد روی تو افتد، شود خوش و شادان
مگر به روز قیامت نهان شود رویت
وگر نه دوزخ خوش تر شود ز صدر جنان
اگر میان زمستان بهار نو خواهی
درآ به باغ جمالت، درختها بفشان
به روز جمعه چو خواهی که عیدها بینند
برآی بر سر منبر، صفات خود برخوان
غلط شدم که تو گر برروی به منبر بر
پری برآرد منبر، چو دل شود پران
مرا به قند و شکرهای خویش مهمان کن
علف میاور، پیشم منه، نیم حیوان
فرشته از چه خورد؟ از جمال حضرت حق
غذای ماه و ستاره، ز آفتاب جهان
غذای خلق در آن قحط حسن یوسف بود
که اهل مصر رهیده بدند از غم نان
خمش کنم که دگربار یار میخواهد
که درروم به سخن، او برون جهد ز میان
غلط، که او چو بخواهد که از خرم فکند
حذر چه سود کند، یا گرفتن پالان؟
مگر همو بنماید ره حذر کردن
همو بدوزد انبان، همو درد انبان
مرا سخن همه با اوست، گر چه در ظاهر
عتاب و صلح کنم گرم با فلان و فلان
خمش، که تا نزند بر چنین حدیث هوا
از آن که باد هوا نیست محرم ایشان
سه روز دیگر خواهم بدن، یقین میدان
به حق این سه و آن چار، رو ترش نکنی
که تا نیفتد این دل به صد هزار گمان
به هر طعام خوشم من، جز این یکی ترشی
که سخت این ترشی کند میکند دندان
که جملهٔ ترشیها، بدان گوار شود
که تو ترش نکنی روی، ای گل خندان
گشای آن لب خندان که آن گوارش ماست
که تعبیهست دو صد گلشکر دران احسان
ترش مکن که نخواهد ترش شدن آن رو
که میدهد مدد قند هر دمش رحمان
چه جای این که اگر صد هزار تلخ و ترش
به نزد روی تو افتد، شود خوش و شادان
مگر به روز قیامت نهان شود رویت
وگر نه دوزخ خوش تر شود ز صدر جنان
اگر میان زمستان بهار نو خواهی
درآ به باغ جمالت، درختها بفشان
به روز جمعه چو خواهی که عیدها بینند
برآی بر سر منبر، صفات خود برخوان
غلط شدم که تو گر برروی به منبر بر
پری برآرد منبر، چو دل شود پران
مرا به قند و شکرهای خویش مهمان کن
علف میاور، پیشم منه، نیم حیوان
فرشته از چه خورد؟ از جمال حضرت حق
غذای ماه و ستاره، ز آفتاب جهان
غذای خلق در آن قحط حسن یوسف بود
که اهل مصر رهیده بدند از غم نان
خمش کنم که دگربار یار میخواهد
که درروم به سخن، او برون جهد ز میان
غلط، که او چو بخواهد که از خرم فکند
حذر چه سود کند، یا گرفتن پالان؟
مگر همو بنماید ره حذر کردن
همو بدوزد انبان، همو درد انبان
مرا سخن همه با اوست، گر چه در ظاهر
عتاب و صلح کنم گرم با فلان و فلان
خمش، که تا نزند بر چنین حدیث هوا
از آن که باد هوا نیست محرم ایشان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۲
به پیشت نام جان گویم؟ زهی رو
حدیث گلستان گویم؟ زهی رو
تو این جا حاضر و شرمم نباشد
که از حسن بتان گویم؟ زهی رو
بهار و صد بهار از تو خجل شد
من افسانهی خزان گویم؟ زهی رو
تو شاهنشاه صد جان و جهانی
من از جان و جهان گویم؟ زهی رو
حدیثت در دهان جان نگنجد
حدیثت از زبان گویم؟ زهی رو
جهان گم گشت و ماهت آشکارا
چنین مه را نهان گویم؟ زهی رو
همه عالم ز نورت لعل در لعل
به پیش تو ز کان گویم؟ زهی رو
ز تو دلها پر از نور یقین است
یقین را از گمان گویم؟ زهی رو
چو خورشید جمالت بر زمین تافت
ز ماه و اختران گویم؟ زهی رو
چو لطف شمس تبریزی ز حد رفت
من از وی گر فغان گویم، زهی رو
حدیث گلستان گویم؟ زهی رو
تو این جا حاضر و شرمم نباشد
که از حسن بتان گویم؟ زهی رو
بهار و صد بهار از تو خجل شد
من افسانهی خزان گویم؟ زهی رو
تو شاهنشاه صد جان و جهانی
من از جان و جهان گویم؟ زهی رو
حدیثت در دهان جان نگنجد
حدیثت از زبان گویم؟ زهی رو
جهان گم گشت و ماهت آشکارا
چنین مه را نهان گویم؟ زهی رو
همه عالم ز نورت لعل در لعل
به پیش تو ز کان گویم؟ زهی رو
ز تو دلها پر از نور یقین است
یقین را از گمان گویم؟ زهی رو
چو خورشید جمالت بر زمین تافت
ز ماه و اختران گویم؟ زهی رو
چو لطف شمس تبریزی ز حد رفت
من از وی گر فغان گویم، زهی رو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۷