عبارات مورد جستجو در ۱۰۴ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۱
آن دوست که ما ازآن اوییم
در زمره عاشقان اوییم
این بخت نگر که جمله مردم
آن خود وما ازآن اوییم
وین دولت بین که از دو عالم
آزاد چو بندگان اوییم
گر مرده همه بدرد عشقیم
ور زنده همه بجان اوییم
او گلشن بلبلان عشقست
ما بلبل گلستان اوییم
ما کرده نشان خویشتن محو
وندر طلب نشان اوییم
ما همچو زبان بهر دهان در
بهر لب بی دهان اوییم
جبریل زما مگس نراند
چون از مگسان خوان اوییم
سلطان نبود چو ما توانگر
اکنون که گدای نان اوییم
شیران همه کاسه لیس مایند
تاما سگ استخوان اوییم
گرچه چو در ازپی گشایش
پیوسته برآستان اوییم
برما در این قفس گشادست
تا بسته ریسمان اوییم
ماراتو کسی مدان که چون سیف
ما هیچ کسان کسان اوییم
در زمره عاشقان اوییم
این بخت نگر که جمله مردم
آن خود وما ازآن اوییم
وین دولت بین که از دو عالم
آزاد چو بندگان اوییم
گر مرده همه بدرد عشقیم
ور زنده همه بجان اوییم
او گلشن بلبلان عشقست
ما بلبل گلستان اوییم
ما کرده نشان خویشتن محو
وندر طلب نشان اوییم
ما همچو زبان بهر دهان در
بهر لب بی دهان اوییم
جبریل زما مگس نراند
چون از مگسان خوان اوییم
سلطان نبود چو ما توانگر
اکنون که گدای نان اوییم
شیران همه کاسه لیس مایند
تاما سگ استخوان اوییم
گرچه چو در ازپی گشایش
پیوسته برآستان اوییم
برما در این قفس گشادست
تا بسته ریسمان اوییم
ماراتو کسی مدان که چون سیف
ما هیچ کسان کسان اوییم
جامی : سبحةالابرار
بخش ۶۶ - مناجات در طلب شوق که ثمره شجره محبت است و شجره ثمره دریافت صحبت
ای فروزان ز تو کاشانه چرخ
پر می عشق تو خمخانه چرخ
ما درین خمکده مستان توییم
دست بر فرق ز دستان توییم
یافتیم از تو چو پیمانه شکست
دست ما گیر که رفتیم ز دست
گر چه در قید سیاهیم و سفید
از تو بی قیدیی داریم امید
به که از ما برهانی ما را
دامن از ما بفشانی ما را
دل جامی که به عشقت گرو است
ناقه کوشش او کندرو است
پای دل مانده به گل مپسندش
از دو عالم بگسل پیوندش
رو به ره دار ز آوارگیش
کندپایی ببر از بارگیش
زاد راه از کرم خویش دهش
شادمانی به غم خویش دهش
محمل عشق مقامش گردان
ربقه شوق زمامش گردان
پر می عشق تو خمخانه چرخ
ما درین خمکده مستان توییم
دست بر فرق ز دستان توییم
یافتیم از تو چو پیمانه شکست
دست ما گیر که رفتیم ز دست
گر چه در قید سیاهیم و سفید
از تو بی قیدیی داریم امید
به که از ما برهانی ما را
دامن از ما بفشانی ما را
دل جامی که به عشقت گرو است
ناقه کوشش او کندرو است
پای دل مانده به گل مپسندش
از دو عالم بگسل پیوندش
رو به ره دار ز آوارگیش
کندپایی ببر از بارگیش
زاد راه از کرم خویش دهش
شادمانی به غم خویش دهش
محمل عشق مقامش گردان
ربقه شوق زمامش گردان
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۱۲ - نخل بیان فضیلت عشق بستن و شاخچه آغاز سبب نظم کتاب به آن پیوستن
دل فارغ ز درد عشق دل نیست
تن بی درد دل جز آب و گل نیست
ز عالم رویت آور در غم عشق
که باشد عالمی خوش عالم عشق
غم عشق از دل کس کم مبادا
دلی بی عشق در عالم مبادا
فلک سرگشته از سودای عشق است
جهان پرفتنه از غوغای عشق است
اسیر عشق شو کازاد باشی
غمش بر سینه نه تا شاد باشی
می عشقت دهد گرمی و مستی
دگر افسردگی و خود پرستی
زیاد عشق عاشق تازگی یافت
ز ذکر او بلند آوازگی یافت
اگر مجنون نه می زین جام خوردی
که او را در دو عالم نام بردی
هزاران عاقل و فرزانه رفتند
ولی از عاشقی بیگانه رفتند
نه نامی ماند زیشان نی نشانی
نه در دست زمانه داستانی
بسا مرغان خوش پیکر که هستند
که خلق از ذکر ایشان لب ببستند
چو اهل دل ز عشق افسانه گویند
حدیث بلبل و پروانه گویند
به گیتی گر چه صد کار آزمایی
همین عشقت دهد از خود رهایی
متاب از عشق رو گر خود مجازیست
که آن بهر حقیقی کارسازیست
به لوح اول «الف بی » تا نخوانی
ز قرآن درس خواندن کی توانی
شنیدم شد مریدی پیش پیری
که باشد در سلوکش دستگیری
بگفت ار پا نشد در عشقت از جای
برو عاشق شو آنگه پیش ما آی
که بی جام می صورت کشیدن
نیاری جرعه معنی چشیدن
ولی باید که در صورت نمانی
وز این پل زود خود را بگذرانی
چو خواهی رخت در منزل نهادن
نباید بر سر پل ایستادن
بحمدالله که تا بودم درین دیر
به راه عاشقی بودم سبک سیر
چو دایه مشک من بی نافه دیده
به تیغ عاشقی نافم بریده
چو مادر بر لبم پستان نهاده ست
ز خونخواری عشقم شیر داده ست
اگر چه موی من اکنون چو شیر است
هنوز آن ذوق شیرم در ضمیر است
به پیری و جوانی نیست چون عشق
دمد بر من دمادم این فسون عشق
که جامی چون شدی در عاشقی پیر
سبکروحی کن و در عاشقی میر
بنه در عشقبازی داستانی
که باشد از تو در عالم نشانی
بکش نقشی ز کلک نکته زایت
که چون از جا روی ماند به جایت
چو از عشق این صدا آمد به گوشم
به استقبال بیرون رفت هوشم
به جان گشتم گرو فرمانبری را
نهادم رسم نو سحرآوری را
بر آنم گر خدا توفیق بخشد
که نخلم میوه تحقیق بخشد
کنم از سوز عشق آن نکته رانی
که سوزد عقل رخت نکته دانی
درین فیروزه گنبد افکنم دود
کنم چشم کواکب گریه آلود
سخن را پایه بر جایی رسانم
که بنوازد به احسنت آسمانم
تن بی درد دل جز آب و گل نیست
ز عالم رویت آور در غم عشق
که باشد عالمی خوش عالم عشق
غم عشق از دل کس کم مبادا
دلی بی عشق در عالم مبادا
فلک سرگشته از سودای عشق است
جهان پرفتنه از غوغای عشق است
اسیر عشق شو کازاد باشی
غمش بر سینه نه تا شاد باشی
می عشقت دهد گرمی و مستی
دگر افسردگی و خود پرستی
زیاد عشق عاشق تازگی یافت
ز ذکر او بلند آوازگی یافت
اگر مجنون نه می زین جام خوردی
که او را در دو عالم نام بردی
هزاران عاقل و فرزانه رفتند
ولی از عاشقی بیگانه رفتند
نه نامی ماند زیشان نی نشانی
نه در دست زمانه داستانی
بسا مرغان خوش پیکر که هستند
که خلق از ذکر ایشان لب ببستند
چو اهل دل ز عشق افسانه گویند
حدیث بلبل و پروانه گویند
به گیتی گر چه صد کار آزمایی
همین عشقت دهد از خود رهایی
متاب از عشق رو گر خود مجازیست
که آن بهر حقیقی کارسازیست
به لوح اول «الف بی » تا نخوانی
ز قرآن درس خواندن کی توانی
شنیدم شد مریدی پیش پیری
که باشد در سلوکش دستگیری
بگفت ار پا نشد در عشقت از جای
برو عاشق شو آنگه پیش ما آی
که بی جام می صورت کشیدن
نیاری جرعه معنی چشیدن
ولی باید که در صورت نمانی
وز این پل زود خود را بگذرانی
چو خواهی رخت در منزل نهادن
نباید بر سر پل ایستادن
بحمدالله که تا بودم درین دیر
به راه عاشقی بودم سبک سیر
چو دایه مشک من بی نافه دیده
به تیغ عاشقی نافم بریده
چو مادر بر لبم پستان نهاده ست
ز خونخواری عشقم شیر داده ست
اگر چه موی من اکنون چو شیر است
هنوز آن ذوق شیرم در ضمیر است
به پیری و جوانی نیست چون عشق
دمد بر من دمادم این فسون عشق
که جامی چون شدی در عاشقی پیر
سبکروحی کن و در عاشقی میر
بنه در عشقبازی داستانی
که باشد از تو در عالم نشانی
بکش نقشی ز کلک نکته زایت
که چون از جا روی ماند به جایت
چو از عشق این صدا آمد به گوشم
به استقبال بیرون رفت هوشم
به جان گشتم گرو فرمانبری را
نهادم رسم نو سحرآوری را
بر آنم گر خدا توفیق بخشد
که نخلم میوه تحقیق بخشد
کنم از سوز عشق آن نکته رانی
که سوزد عقل رخت نکته دانی
درین فیروزه گنبد افکنم دود
کنم چشم کواکب گریه آلود
سخن را پایه بر جایی رسانم
که بنوازد به احسنت آسمانم
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۵ - در معنی عشق صادقان و صدق عاشقان
چون صبح ازل ز عشق دم زد
عشق آتش شوق در قلم زد
از لوح عدم قلم سرافراشت
صد نقش بدیع پیکر انگاشت
هستند افلاک زاده عشق
ارکان به زمین فتاده عشق
بی عشق نشان ز نیک و بد نیست
چیزی که ز عشق نیست خود نیست
این سقف بلند لاجوردی
روزان و شبان به گرد گردی
نیلوفر بوستان عشق است
گوی خم صولجان عشق است
مغناطیسی که طبع سنگ است
در آهن سخت کرده چنگ است
عشقیست فتاده آهن آهنگ
سر بر زده از درونه سنگ
زان گیر قیاس دردمندان
در جذبه عشق دلپسندان
بین سنگ که چون درین نشیمن
بی سنگ شود ز شوق آهن
هر چند که عشق دردناک است
آسایش سینه های پاک است
از محنت چرخ باژگون گرد
بی دولت عشق کی رهد مرد
کس ز آدمیان چه دون چه عالی
از معنی عشق نیست خالی
لیکن از دوست فرق تا دوست
افزون باشد ز مغز تا پوست
معشوق یکی زر است و سیم است
بی سیم دلش چو زر دو نیم است
معشوق یکی رز است و باغ است
زینهاش به سینه مانده باغ است
خوش آن که به مهر شاهدی جست
زین دغدغه ها ضمیر خود شست
دل بست به طرفه نازنینی
در مجلس انس خرده بینی
دامن پاکی ز دست اغیار
نی دامن چاک چون گل از خار
خوشتر ز وی آنکه چون اسیری
شد بسته پیر دیده پیری
خجلت ده گل به تازه رویی
رشک سمن از سفید مویی
آیینه روح ها جمالش
مفتاح فتوح ها مقالش
عشقت چو ازین دو جا بخواند
محمل به حقیقتت رساند
صحرای وجود را گل است این
دریای مجاز را پل است این
زین عشق کسی که بی نصیب است
در انجمن جهان غریب است
غافل ز حریم محرمیت
نشنیده نسیم آدمیت
آرند که واعظی سخنور
بر مجلس وعظ سایه گستر
از دفتر عشق نکته می راند
و افسانه عاشقان همی خواند
خر گم شده ای بر او گذر کرد
وز گمشده خودش خبر کرد
زد بانگ که کیست حاضر امروز
کز عشق نبوده خاطر افروز
نی محنت عشق دیده هرگز
نه داغ بتان کشیده هرگز
برخاست ز جای ساده مردی
هرگز ز دلش نزاده دردی
کان کس منم ای ستوده دهر
کز عشق نبوده هرگزم بهر
خر گم شده را بخواند کای یار
اینک خر تو بیار افسار
این را ز خری کزان دژم نیست
جز گوش دراز هیچ کم نیست
سرمایه محرمی ز عشق است
بل ک آدمی آدمی ز عشق است
هر کس که نه عاشق آدمی نیست
شایسته بزم محرمی نیست
جامی به کمند عشق شو بند
بگسل ز همه به عشق پیوند
جز عشق مگوی هیچ و مشنو
حرفی که نه عشق ازان خمش شو
عشق آتش شوق در قلم زد
از لوح عدم قلم سرافراشت
صد نقش بدیع پیکر انگاشت
هستند افلاک زاده عشق
ارکان به زمین فتاده عشق
بی عشق نشان ز نیک و بد نیست
چیزی که ز عشق نیست خود نیست
این سقف بلند لاجوردی
روزان و شبان به گرد گردی
نیلوفر بوستان عشق است
گوی خم صولجان عشق است
مغناطیسی که طبع سنگ است
در آهن سخت کرده چنگ است
عشقیست فتاده آهن آهنگ
سر بر زده از درونه سنگ
زان گیر قیاس دردمندان
در جذبه عشق دلپسندان
بین سنگ که چون درین نشیمن
بی سنگ شود ز شوق آهن
هر چند که عشق دردناک است
آسایش سینه های پاک است
از محنت چرخ باژگون گرد
بی دولت عشق کی رهد مرد
کس ز آدمیان چه دون چه عالی
از معنی عشق نیست خالی
لیکن از دوست فرق تا دوست
افزون باشد ز مغز تا پوست
معشوق یکی زر است و سیم است
بی سیم دلش چو زر دو نیم است
معشوق یکی رز است و باغ است
زینهاش به سینه مانده باغ است
خوش آن که به مهر شاهدی جست
زین دغدغه ها ضمیر خود شست
دل بست به طرفه نازنینی
در مجلس انس خرده بینی
دامن پاکی ز دست اغیار
نی دامن چاک چون گل از خار
خوشتر ز وی آنکه چون اسیری
شد بسته پیر دیده پیری
خجلت ده گل به تازه رویی
رشک سمن از سفید مویی
آیینه روح ها جمالش
مفتاح فتوح ها مقالش
عشقت چو ازین دو جا بخواند
محمل به حقیقتت رساند
صحرای وجود را گل است این
دریای مجاز را پل است این
زین عشق کسی که بی نصیب است
در انجمن جهان غریب است
غافل ز حریم محرمیت
نشنیده نسیم آدمیت
آرند که واعظی سخنور
بر مجلس وعظ سایه گستر
از دفتر عشق نکته می راند
و افسانه عاشقان همی خواند
خر گم شده ای بر او گذر کرد
وز گمشده خودش خبر کرد
زد بانگ که کیست حاضر امروز
کز عشق نبوده خاطر افروز
نی محنت عشق دیده هرگز
نه داغ بتان کشیده هرگز
برخاست ز جای ساده مردی
هرگز ز دلش نزاده دردی
کان کس منم ای ستوده دهر
کز عشق نبوده هرگزم بهر
خر گم شده را بخواند کای یار
اینک خر تو بیار افسار
این را ز خری کزان دژم نیست
جز گوش دراز هیچ کم نیست
سرمایه محرمی ز عشق است
بل ک آدمی آدمی ز عشق است
هر کس که نه عاشق آدمی نیست
شایسته بزم محرمی نیست
جامی به کمند عشق شو بند
بگسل ز همه به عشق پیوند
جز عشق مگوی هیچ و مشنو
حرفی که نه عشق ازان خمش شو
جامی : سبحةالابرار
بخش ۹ - در بیان ارادت
ای درین دامگه وهم و خیال
مانده در ربقهٔ عادت مه و سال
حق که منشور سعات دادهست
در خلاف آمد عادت دادهست
چند سر در ره عادت باشی؟
تارک تاج سعادت باشی؟
کردهای عادت و خو، پردهٔ خویش
باز کن خوی ز خو کردهٔ خویش!
لب و دندان و زبانت دادند
قوت نطق و بیانت دادند
تا شوی بر نهج صدق و صواب
متکلم به اسالیب خطاب
نه که بیهود سخن سنج شوی
خلق را مایهٔ صد رنج شوی
ای خوش آن وقت که بیفکر و نظر
برزند خواستی از جان تو سر
کوه اگر بر تو کشد تیغ به جنگ
با مرصع کمر از دم پلنگ،
دست خود در کمر آری با کوه
در دلت ناید از او هیچ شکوه
خون لعل از جگرش بگشایی
نقد کان از کمرش بربایی
ور بگیرد ره تو دریایی
قلهٔ موج به گردون سایی
جرم سیاره چو گوهر در وی
ماهی چرخ شناور در وی
ز آن کنی همچو صبا زود گذار
نکنی لبتر از آن کشتیوار
هر چه القصه شود بند رهت
روی برتابد از آن قبله گهات،
یک به یک را ز میان برداری
قدم صدق به جان برداری
پا نهی نرم به خلوتگه راز
چنگ وحدت ز نوای تو، بساز
ور بود تا ارادت ز تو سست
سازش اندر قدم پیر، درست!
باش پیش رخش آیینهٔ صاف!
برتراش از دل خود رنگ خلاف!
شو سمندر چو فروزد آتش!
باش در آتش او خرم و خوش!
مانده در ربقهٔ عادت مه و سال
حق که منشور سعات دادهست
در خلاف آمد عادت دادهست
چند سر در ره عادت باشی؟
تارک تاج سعادت باشی؟
کردهای عادت و خو، پردهٔ خویش
باز کن خوی ز خو کردهٔ خویش!
لب و دندان و زبانت دادند
قوت نطق و بیانت دادند
تا شوی بر نهج صدق و صواب
متکلم به اسالیب خطاب
نه که بیهود سخن سنج شوی
خلق را مایهٔ صد رنج شوی
ای خوش آن وقت که بیفکر و نظر
برزند خواستی از جان تو سر
کوه اگر بر تو کشد تیغ به جنگ
با مرصع کمر از دم پلنگ،
دست خود در کمر آری با کوه
در دلت ناید از او هیچ شکوه
خون لعل از جگرش بگشایی
نقد کان از کمرش بربایی
ور بگیرد ره تو دریایی
قلهٔ موج به گردون سایی
جرم سیاره چو گوهر در وی
ماهی چرخ شناور در وی
ز آن کنی همچو صبا زود گذار
نکنی لبتر از آن کشتیوار
هر چه القصه شود بند رهت
روی برتابد از آن قبله گهات،
یک به یک را ز میان برداری
قدم صدق به جان برداری
پا نهی نرم به خلوتگه راز
چنگ وحدت ز نوای تو، بساز
ور بود تا ارادت ز تو سست
سازش اندر قدم پیر، درست!
باش پیش رخش آیینهٔ صاف!
برتراش از دل خود رنگ خلاف!
شو سمندر چو فروزد آتش!
باش در آتش او خرم و خوش!
جامی : سبحةالابرار
بخش ۲۹ - مناجات
ای رهائی ده هر بیهوشی!
مهر بر لب نه هر خاموشی!
به هوای تو سخن کوشی ما
به تمنای تو خاموشی ما
گر تو در حرف نهی لطف شگرف
لجهای ژرف شود چشمهٔ حرف
بعد توست اصل همه تنگیها
قرب تو مایهٔ یکرنگیها
دل جامی که بود تنگ از تو
عندلیبیست خوش آهنگ از تو
بال پروازش ازین تنگی ده!
نکهتاش از گل یکرنگی ده!
دوز از تار فنا دلق، او را!
برهان از خود و از خلق، او را!
عیبش از بیهنران سازنهان!
وز گمان هنرش باز رهان!
تا ز عیب و هنر خود آزاد
زید اندر کنف فضل تو شاد
مهر بر لب نه هر خاموشی!
به هوای تو سخن کوشی ما
به تمنای تو خاموشی ما
گر تو در حرف نهی لطف شگرف
لجهای ژرف شود چشمهٔ حرف
بعد توست اصل همه تنگیها
قرب تو مایهٔ یکرنگیها
دل جامی که بود تنگ از تو
عندلیبیست خوش آهنگ از تو
بال پروازش ازین تنگی ده!
نکهتاش از گل یکرنگی ده!
دوز از تار فنا دلق، او را!
برهان از خود و از خلق، او را!
عیبش از بیهنران سازنهان!
وز گمان هنرش باز رهان!
تا ز عیب و هنر خود آزاد
زید اندر کنف فضل تو شاد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۲
ای عشق میتوانی بر کلّ و جزوِ ما زن
حاجاتِ ما روا کن فالی برین دعا زن
هم تو بنا نهادی هم تو تمام گردان
پس چون تمام کردی بر بدوِ انتها زن
ساقی ز پای منشین جامی به دستِ ما ده
ز آبِ حیات آتش در کلّههایِ ما زن
چون باده در قنینه یعنی در آبگینه
از ما ببر غمِ دل با ما دمِ صفا زن
رطلی گران به ما ده دوری سبک بگردان
تا چرخ کج نگردد بانگی بر استوا زن
باری هوایِ ما کن ما را ز ما جدا کن
وآنگه به کینِ کینه بر بُن گهِ هوا زن
دعویِ استقامت با نفس منقطع کن
مسمارِ صلح از آن پس بر نعل ماجرا زن
از شش جهات بگذر با کاینات منگر
بر چاسویِ وحدت لبّیکِ بیریا زن
از صدمهی زلازل بر هم فکن جهان را
مغزِ زمین برآور بر تارکِ سما زن
جامِ وصال خواهی میکش خمارِ هجران
دست از مراد بگسل در دامنِ وفا زن
گر بایدت نزاری کز خود خلاص یابی
ناقوسبینوایی بر بامِ انزوا زن
حاجاتِ ما روا کن فالی برین دعا زن
هم تو بنا نهادی هم تو تمام گردان
پس چون تمام کردی بر بدوِ انتها زن
ساقی ز پای منشین جامی به دستِ ما ده
ز آبِ حیات آتش در کلّههایِ ما زن
چون باده در قنینه یعنی در آبگینه
از ما ببر غمِ دل با ما دمِ صفا زن
رطلی گران به ما ده دوری سبک بگردان
تا چرخ کج نگردد بانگی بر استوا زن
باری هوایِ ما کن ما را ز ما جدا کن
وآنگه به کینِ کینه بر بُن گهِ هوا زن
دعویِ استقامت با نفس منقطع کن
مسمارِ صلح از آن پس بر نعل ماجرا زن
از شش جهات بگذر با کاینات منگر
بر چاسویِ وحدت لبّیکِ بیریا زن
از صدمهی زلازل بر هم فکن جهان را
مغزِ زمین برآور بر تارکِ سما زن
جامِ وصال خواهی میکش خمارِ هجران
دست از مراد بگسل در دامنِ وفا زن
گر بایدت نزاری کز خود خلاص یابی
ناقوسبینوایی بر بامِ انزوا زن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۶
ای دلِ درمانده به حبس وطن
لافِ سرا پردهی بالا مزن
ما و منِ توست حُجُب در میان
این حُجُباتِ من و ما برفکن
ورنی در قطعِطریقِ کمال
نیست حجابی بتر از ما و من
دعویِاخلاص و محبت مکن
پس چو مرایی به ریا جان مکن
یا برو و پس روی او مکن
یا کمِ جان گیر و برستی ز تن
یا به مقاماتِ محبت در آی
یا سرِ خود گیر و زما بر شکن
در رهِ اخلاص مبین کفر و دین
در صفِ عشّاق مبین مرد و زن
بوشِ عطا میکنی ای اصلِبخل
لاف صفا میزنی ای دُردِ دَن
شخص ز همسایگیات در عذاب
روح ز هم خانگیات در محن
با که توان گفت که من سال و ماه
در چه عذابم ز دلِ خویشتن
مغز تهی کردم و رمز آشکار
هیچ نه سِر ماند به من نه عَلَن
آری اگر چند صدف شد تهی
کم نشود قیمتِ دُرّ عَدَن
قصّه چه گویم که به جان آمدهست
کار نزاری ز دلِ پر فتن
لافِ سرا پردهی بالا مزن
ما و منِ توست حُجُب در میان
این حُجُباتِ من و ما برفکن
ورنی در قطعِطریقِ کمال
نیست حجابی بتر از ما و من
دعویِاخلاص و محبت مکن
پس چو مرایی به ریا جان مکن
یا برو و پس روی او مکن
یا کمِ جان گیر و برستی ز تن
یا به مقاماتِ محبت در آی
یا سرِ خود گیر و زما بر شکن
در رهِ اخلاص مبین کفر و دین
در صفِ عشّاق مبین مرد و زن
بوشِ عطا میکنی ای اصلِبخل
لاف صفا میزنی ای دُردِ دَن
شخص ز همسایگیات در عذاب
روح ز هم خانگیات در محن
با که توان گفت که من سال و ماه
در چه عذابم ز دلِ خویشتن
مغز تهی کردم و رمز آشکار
هیچ نه سِر ماند به من نه عَلَن
آری اگر چند صدف شد تهی
کم نشود قیمتِ دُرّ عَدَن
قصّه چه گویم که به جان آمدهست
کار نزاری ز دلِ پر فتن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۲
بیا و دیده ی پر خون ما بین
نظر گاه دل مجنون ما بین
هنوز از ساحل دریای دردی
درون آی و دل پرخون ما بین
گرت از صبغت الله رنگ باید
درآی از دیر و بوقلمون ما بین
عجایب دیده ای بسیار ازین پیش
بیا و صنعت اکنون ما بین
فلک را با بزرگی و بلندی
به چشم معرفت ما دون ما بین
چه می دانی تو رمز آفرینش
بیا و سر کاف و نون ما بین
دو عالم مست ازین یک ذره عشق اند
مجال عشق روز افزون ما بین
مسیح از یک نفس چندان شرف یافت
کمال قدرت افسون ما بین
برون از منزل چون و چرا شو
چو رفتی وحدت بی چون ما بین
نزاری گفتمت با خویش منگر
که می گوید کسی بیرون ما بین
نظر گاه دل مجنون ما بین
هنوز از ساحل دریای دردی
درون آی و دل پرخون ما بین
گرت از صبغت الله رنگ باید
درآی از دیر و بوقلمون ما بین
عجایب دیده ای بسیار ازین پیش
بیا و صنعت اکنون ما بین
فلک را با بزرگی و بلندی
به چشم معرفت ما دون ما بین
چه می دانی تو رمز آفرینش
بیا و سر کاف و نون ما بین
دو عالم مست ازین یک ذره عشق اند
مجال عشق روز افزون ما بین
مسیح از یک نفس چندان شرف یافت
کمال قدرت افسون ما بین
برون از منزل چون و چرا شو
چو رفتی وحدت بی چون ما بین
نزاری گفتمت با خویش منگر
که می گوید کسی بیرون ما بین
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
درآمد از در ارباب خرقه ناگه دوست
برآمد از دل درویش خسته الله دوست
چو آفتاب نشست و چراغ ها افروخت
درون خلوت دلها به روی چون مه دوست
به رهگذار دل و دیده سیلهاست ز خون
چگونه بگذرد ای دوستان برین ره دوست
گرت ز ذوق درونی نهفته حالت هاست
گمان مبر که ز خال تو نیست اگه دوست
بگو نشین به دلت درد و ناله چون برخاست
که درد می کند آنجا مقام و آنگه دوست
مریض عشق به عمر دوباره شد مخصوص
به پرسشی چو قدم رنجه کرد که که دوست
کنند پرسش من دوستان که کبست کمال
درون جان نو بالله جیپ و تالله دوست
برآمد از دل درویش خسته الله دوست
چو آفتاب نشست و چراغ ها افروخت
درون خلوت دلها به روی چون مه دوست
به رهگذار دل و دیده سیلهاست ز خون
چگونه بگذرد ای دوستان برین ره دوست
گرت ز ذوق درونی نهفته حالت هاست
گمان مبر که ز خال تو نیست اگه دوست
بگو نشین به دلت درد و ناله چون برخاست
که درد می کند آنجا مقام و آنگه دوست
مریض عشق به عمر دوباره شد مخصوص
به پرسشی چو قدم رنجه کرد که که دوست
کنند پرسش من دوستان که کبست کمال
درون جان نو بالله جیپ و تالله دوست
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
در سر کوی وفا عشاق را منزل یکیست
گر کم و بیشت تخم معرفت حاصل یکیست
کن گذر در قتلگاه عشق او بنگر به خون
هر قدم بس کشتهها افتاده و قاتل یکیست
ناله گوناگون گر از دل میرسد نبود عجب
هر سو موش ز تیری نالد و بسمل یکیست
گوی آن دلداده را کوغریب عشق اوست
ره به پیش و پس مبر کاین بحر را ساحل یکیست
جستجوی کعبه و بتخانه را مقصد تویی
ساکنان مسجد و میخانه را مشکل یکیست
هر که بینی نخل آهی کرده بر کیوان بلند
بر سر کویت نپنداری که پا در گل یکیست
چند گویی بس نما افسانه عاشق نیستی
در تمنای تو (صامت) را زبان با دل یکیست
گر کم و بیشت تخم معرفت حاصل یکیست
کن گذر در قتلگاه عشق او بنگر به خون
هر قدم بس کشتهها افتاده و قاتل یکیست
ناله گوناگون گر از دل میرسد نبود عجب
هر سو موش ز تیری نالد و بسمل یکیست
گوی آن دلداده را کوغریب عشق اوست
ره به پیش و پس مبر کاین بحر را ساحل یکیست
جستجوی کعبه و بتخانه را مقصد تویی
ساکنان مسجد و میخانه را مشکل یکیست
هر که بینی نخل آهی کرده بر کیوان بلند
بر سر کویت نپنداری که پا در گل یکیست
چند گویی بس نما افسانه عاشق نیستی
در تمنای تو (صامت) را زبان با دل یکیست
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۷۱ - زبان حال زینب خاتون(ع)
ای برادر چیست حالت در تب و بیتابی هنوز
کرده سیرابت کشی یا تشنه آبی هنوز
از هجوم ابتلا ای نوح طوفان بلا
غوطه ور چون ماهی به سمل بگردابی هنوز
در میان قتلگه بنهادی سر بر سجود
باز در ذکر خدا و فکر محرابی هنوز
جای دوش مصطفی و روی بال جبرئیل
زیر خار و خارها غلطان به خونابی هنوز
گشته یاقوت لبت ای تشنه لب چون کهربا
ای گل سرخ از عطش همرنگ مهتابی هنوز
(صامتا) از اشک چشم و آه عالم سوز تو
شد جهان در آب و آتش غرق در خوابی هنوز
کرده سیرابت کشی یا تشنه آبی هنوز
از هجوم ابتلا ای نوح طوفان بلا
غوطه ور چون ماهی به سمل بگردابی هنوز
در میان قتلگه بنهادی سر بر سجود
باز در ذکر خدا و فکر محرابی هنوز
جای دوش مصطفی و روی بال جبرئیل
زیر خار و خارها غلطان به خونابی هنوز
گشته یاقوت لبت ای تشنه لب چون کهربا
ای گل سرخ از عطش همرنگ مهتابی هنوز
(صامتا) از اشک چشم و آه عالم سوز تو
شد جهان در آب و آتش غرق در خوابی هنوز
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۵
گر همه وقتی همه دل خون نیی
لیلى وقتی نو و مجنون نی
نیست چو ما مردی خون خوردنت
درخور این باره گلگون نیی
در طلب زر چکنی گنج عشق
خواجه گدانی و فریدون نیی
پیش دهان و لبش ای قند مصر
قند چه خوانیم ترا چون نیی
در صفت جستن دوری ز مهر
کم نی از ماه گر افزون نیی
جای تو با دیدن ما با دلست
زین دو یقین است که بیرون نیی
ای به در خانه تو آه کمال
چون شنوی زانکه به گردون نیی
لیلى وقتی نو و مجنون نی
نیست چو ما مردی خون خوردنت
درخور این باره گلگون نیی
در طلب زر چکنی گنج عشق
خواجه گدانی و فریدون نیی
پیش دهان و لبش ای قند مصر
قند چه خوانیم ترا چون نیی
در صفت جستن دوری ز مهر
کم نی از ماه گر افزون نیی
جای تو با دیدن ما با دلست
زین دو یقین است که بیرون نیی
ای به در خانه تو آه کمال
چون شنوی زانکه به گردون نیی
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
صفا و روشنی کاندرون خانه ماست
ز عکس چهره آندلبر یگانه ماست
خرد که بیخبر از کاینات افتاده است
خراب جرعه از باده شبانه ماست
ز زلف و خط بتان باش برحذر دایم
که زلف و خال بتان دام راه و دانه ماست
بیک بهانه جهان را پدید آوردیم
جهان بدیده شده از پی بهانه ماست
جهان و هرچه در او هست سربسر موجی
ز جوش و جنبش دریای بیکرانه ماست
خروش و ولوله گفتگوی و جوش جهان
صدا و نغمه و آوازه ترانه ماست
اگر زمان نبوّت گذشت و دور رسل
ولی ظهور ولایت درین زمانه ماست
کلید مخزن اسرار مغربی دارد
چو مدّتی است که او خازن خزانه ماست
ز عکس چهره آندلبر یگانه ماست
خرد که بیخبر از کاینات افتاده است
خراب جرعه از باده شبانه ماست
ز زلف و خط بتان باش برحذر دایم
که زلف و خال بتان دام راه و دانه ماست
بیک بهانه جهان را پدید آوردیم
جهان بدیده شده از پی بهانه ماست
جهان و هرچه در او هست سربسر موجی
ز جوش و جنبش دریای بیکرانه ماست
خروش و ولوله گفتگوی و جوش جهان
صدا و نغمه و آوازه ترانه ماست
اگر زمان نبوّت گذشت و دور رسل
ولی ظهور ولایت درین زمانه ماست
کلید مخزن اسرار مغربی دارد
چو مدّتی است که او خازن خزانه ماست
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
چون عکس رخ دوست در آینه عیان شد
بر عکس رخ خویش نگارم نگران شد
شیرین لب او تا که به گفتار درآمد
عالم همه پر ولوله و شور و فغان شد
چون عزم تماشای جهان کرد ز خلوت
آمد به تماشای جهان جمله جهان شد
هر نقش که او خاست بر آن نقش برآمد
پوشید همان نقش و بدان نقش عیان شد
هم کثرت خود گشت درو واحد خود دید
هم عین همین آمد و هم عین همان شد
جائی همه اسم آمد و جایی همگی رسم
جائی همه جسم آمد و جائی همه جان شد
هم پرده برانداخت ز رخ کرد تجلّی
هم پرده خود گشت و پس پرده نهان شد
ای مغربی آن یار که بی نام و نشان بود
از پرده برون آمد و با نام و نشان شد
بر عکس رخ خویش نگارم نگران شد
شیرین لب او تا که به گفتار درآمد
عالم همه پر ولوله و شور و فغان شد
چون عزم تماشای جهان کرد ز خلوت
آمد به تماشای جهان جمله جهان شد
هر نقش که او خاست بر آن نقش برآمد
پوشید همان نقش و بدان نقش عیان شد
هم کثرت خود گشت درو واحد خود دید
هم عین همین آمد و هم عین همان شد
جائی همه اسم آمد و جایی همگی رسم
جائی همه جسم آمد و جائی همه جان شد
هم پرده برانداخت ز رخ کرد تجلّی
هم پرده خود گشت و پس پرده نهان شد
ای مغربی آن یار که بی نام و نشان بود
از پرده برون آمد و با نام و نشان شد
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
مرا ز من بستان دلبرا بجذبه خویش
که نیست هیچ حجابی چو من مرا در پیش
مرا ز من ز سوی کائنات با خود کش
کزان طرف همه نوش است و این طرف همه نیش
از آنکه با تو شده دوست دشمن خویشم
که هر که با تو بود دوست و هست دشمن خویش
طریق فقر و فنا را بمن نما که بود
طریق فقر و فنا بهترین ره آید رویش
چگونه یکقدم از خویشتن نهم بیرون
که هست هستی من سد راهم از پس و پیش
من از تو دور نبودم بهیچ وجه ولی
فکند دور مرا از تو عقل دور اندیش
تو با منی ز منت انفصاب ممکن نیست
کسی چگونه منفصل شود ز سایه خویش
چو سایه مانع شخص است از جمیع وجود
مپرس از او که ترا نیست دین و مذهب و کیش
چو سایه مانع شخص است از جمیع وجود
مرا بهیچ حسابی مگیر از پس و پیش
دوای درد تو ایمغربی بیردن ز تو نیست
که هم تو درد و دوایی و هم تو مرهم ریش
که نیست هیچ حجابی چو من مرا در پیش
مرا ز من ز سوی کائنات با خود کش
کزان طرف همه نوش است و این طرف همه نیش
از آنکه با تو شده دوست دشمن خویشم
که هر که با تو بود دوست و هست دشمن خویش
طریق فقر و فنا را بمن نما که بود
طریق فقر و فنا بهترین ره آید رویش
چگونه یکقدم از خویشتن نهم بیرون
که هست هستی من سد راهم از پس و پیش
من از تو دور نبودم بهیچ وجه ولی
فکند دور مرا از تو عقل دور اندیش
تو با منی ز منت انفصاب ممکن نیست
کسی چگونه منفصل شود ز سایه خویش
چو سایه مانع شخص است از جمیع وجود
مپرس از او که ترا نیست دین و مذهب و کیش
چو سایه مانع شخص است از جمیع وجود
مرا بهیچ حسابی مگیر از پس و پیش
دوای درد تو ایمغربی بیردن ز تو نیست
که هم تو درد و دوایی و هم تو مرهم ریش
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
تا شراب عشق از جام ازل کردیم نوش
تا ابد هرگز نخواهیم آمد از مستی بهوش
آمد آوازی بگوش جان از جانان ما
ما بر آن آواز تا اکنون نهادستیم گوش
از سماع قولِ کُن وز نغمه روز الست
نیست جان ما دمی خالی ز فریاد و خروش
ساقیا درده شرابی کز شرار آتشش
چون خم و دیگی و دل جان آید از گرمی بجوش
باده گر بهر آن صدره گرو کرده است پیش
خویشتن را پیر ما در پیش یار میفروش
روی هر ساعت بنقشی مینماید آن نگار
مرد میباید که تا بشناسد او را در نقوش
شد جمال وحدتش را کثرت عالم حجاب
روی او را نقشهای مختلف شد روی پوش
کی تواند یافتن در پیش یار خویش یار
هر که یار هر دو عالم را ندید ز دوش
از زبان مغربی آن یار میگوید سخن
مدتی باشد که او شد از سخن گفتن خموش
تا ابد هرگز نخواهیم آمد از مستی بهوش
آمد آوازی بگوش جان از جانان ما
ما بر آن آواز تا اکنون نهادستیم گوش
از سماع قولِ کُن وز نغمه روز الست
نیست جان ما دمی خالی ز فریاد و خروش
ساقیا درده شرابی کز شرار آتشش
چون خم و دیگی و دل جان آید از گرمی بجوش
باده گر بهر آن صدره گرو کرده است پیش
خویشتن را پیر ما در پیش یار میفروش
روی هر ساعت بنقشی مینماید آن نگار
مرد میباید که تا بشناسد او را در نقوش
شد جمال وحدتش را کثرت عالم حجاب
روی او را نقشهای مختلف شد روی پوش
کی تواند یافتن در پیش یار خویش یار
هر که یار هر دو عالم را ندید ز دوش
از زبان مغربی آن یار میگوید سخن
مدتی باشد که او شد از سخن گفتن خموش
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
ای روی تو در حجاب کَونین
بردار ز رخ نقاب کَونین
حیف است که بحر تو نهان است
وانگاه عیان حجاب کَونین
با بحر وجود تو نشاید
ای دوست دمی سراب کَونین
برقی به جهان ز مهر رویت
بشکافت ز هم سراب کَونین
نینی غلطم که هست رویت
ظاهر تر از آفتاب کَونین
محجوب هستم و مانده ام دور
از روی تو در حجاب کَونین
سرچشمه ی چشم من به کلی
پوشیده شد از تراب کَونین
عمریست که تشنه ی توام من
سیراب شده ز آب کَونین
برتافت عنان جان و دل را
از جانب تو حباب کَونین
خواهم که شوم خراب چشمت
تا کی بشوم خراب کَونین
زین بیش مدار بیقرارم
سرگشته در انقلاب کَونین
از گردن مغربی به لطفت
بگشا گره طناب کَونین
بردار ز رخ نقاب کَونین
حیف است که بحر تو نهان است
وانگاه عیان حجاب کَونین
با بحر وجود تو نشاید
ای دوست دمی سراب کَونین
برقی به جهان ز مهر رویت
بشکافت ز هم سراب کَونین
نینی غلطم که هست رویت
ظاهر تر از آفتاب کَونین
محجوب هستم و مانده ام دور
از روی تو در حجاب کَونین
سرچشمه ی چشم من به کلی
پوشیده شد از تراب کَونین
عمریست که تشنه ی توام من
سیراب شده ز آب کَونین
برتافت عنان جان و دل را
از جانب تو حباب کَونین
خواهم که شوم خراب چشمت
تا کی بشوم خراب کَونین
زین بیش مدار بیقرارم
سرگشته در انقلاب کَونین
از گردن مغربی به لطفت
بگشا گره طناب کَونین
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
مرا به خلوت جان دلبریست پنهانی
که هست جان دلم در جمال او فانی
در آنمقام که جانان جمال بنماید
بود مقام دل و جان فنل و حیرانی
سریر سلطنت ذات ایزدیست دلم
چنانکه عرش مجید است عرش رحمانی
ترا به حسن و جمال آنچنان که ثانی نیست
مرا بعشق تو هم نیست در جهان ثانی
کجا برم دل و جان را که در مقام فنا
تو هم دلی بحقیقت مرا و هم جانی
زمن تو جمله ربودی و جمله ام گشتی
چو جمله ام توئی اکنون مرا چه میخوانی
توئی مرا بدل دل اگر چه دلداری
توئی مرا عوض جان اگرچه جانانی
ز چشم من همه و اکنون توئی که میبینی
ز عقل من همه اکنون توئی که میدانی
ز مغربی بشنو بعد ازین اگر شنوی
ز او ندای انالحق و قول سبحانی
که هست جان دلم در جمال او فانی
در آنمقام که جانان جمال بنماید
بود مقام دل و جان فنل و حیرانی
سریر سلطنت ذات ایزدیست دلم
چنانکه عرش مجید است عرش رحمانی
ترا به حسن و جمال آنچنان که ثانی نیست
مرا بعشق تو هم نیست در جهان ثانی
کجا برم دل و جان را که در مقام فنا
تو هم دلی بحقیقت مرا و هم جانی
زمن تو جمله ربودی و جمله ام گشتی
چو جمله ام توئی اکنون مرا چه میخوانی
توئی مرا بدل دل اگر چه دلداری
توئی مرا عوض جان اگرچه جانانی
ز چشم من همه و اکنون توئی که میبینی
ز عقل من همه اکنون توئی که میدانی
ز مغربی بشنو بعد ازین اگر شنوی
ز او ندای انالحق و قول سبحانی
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۲۱ - در بیان آنکه چنانکه موسی علیه السلام باقوت نبوت و عظمت رسالت جویای خضر علیه السلام گشته بود مولانا قدسنا الله بسره العزیز باوجود چندین فضایل و خصال و مقامات و کرامات و انوار و اسرار که در دور و طور خود بی نظیر بود و مثل نداشت طالب شمس الدین تبریزی قدس اللّه سره العزیز گشته بود
غرضم از کلیم مولاناست
آنکه او بی نظیر و بیهمتاست
آنکه چون او نبود کس بجهان
آنکه بود از جهان همیشه جهان
نسبت او باولیای کرام
بود همچون خواص را بعوام
پیش او جمله همچو طفل بدند
بر لطف و صفاش ثقل بدند
گر بدیدی ورا ز دور جنید
از کمین نکته اش شدی او صید
بوسعید ار چه بود شیخ فرید
گر بدیدی ورا شدیش مرید
آنکه در فقر و عشق یکتا بود
آنکه جایش همیشه بیجا بود
آنکه گر روح او دو بر بردی
لرزه در ا رض و در سما فتدی
آنکه در دورها چو او ناید
نی فلک همچو او مهی زاید
آنکه اندر علوم فایق بود
بسری شیوخ لایق بود
مفتیان گزیده شاگردش
همه صف ها زده ز جان گردش
اولیاهم که صاحب حال اند
همه بر روی او چو یک خالند
لطف و خوبی خال نز روی است
همه خال آمدند و رو ا وی است
هر مریدش زبایزید افزون
هر یکی در وله دو صد ذوالنون
با چنین عز و قدر و فضل و کمال
دایما بود طالب ابدال
طالب آخر رسد بمطلوبش
گر بود راست عشق محبوبش
زانکه جوینده است یابنده
خنک آنکس که شد ورابنده
بنده شاه است چون بود صادق
زانکه معشوق میشود عاشق
خضرش بود شمس تبریزی
آنکه با او اگر درآمیزی
هیچکس را بیک جوی نخری
پرده های ظلام را بدری
آنکه از مخفیان نهان بود او
خسرو جمله و اصلان بود او
اولیا گر ز خلق پنهان اند
خلق جسم اند و اولیا جان اند
جسم جان را کجا تواند دید
راه جان را بجان توان ببرید
اینچنین اولیا که بینا اند
از ازل عالم اند و والااند
شمس تبریز را نمیدیدند
در طلب گرچه بس بگردیدند
غیرت حق ورا نهان میداشت
دور از وهم و از گمان میداشت
آنکه او بی نظیر و بیهمتاست
آنکه چون او نبود کس بجهان
آنکه بود از جهان همیشه جهان
نسبت او باولیای کرام
بود همچون خواص را بعوام
پیش او جمله همچو طفل بدند
بر لطف و صفاش ثقل بدند
گر بدیدی ورا ز دور جنید
از کمین نکته اش شدی او صید
بوسعید ار چه بود شیخ فرید
گر بدیدی ورا شدیش مرید
آنکه در فقر و عشق یکتا بود
آنکه جایش همیشه بیجا بود
آنکه گر روح او دو بر بردی
لرزه در ا رض و در سما فتدی
آنکه در دورها چو او ناید
نی فلک همچو او مهی زاید
آنکه اندر علوم فایق بود
بسری شیوخ لایق بود
مفتیان گزیده شاگردش
همه صف ها زده ز جان گردش
اولیاهم که صاحب حال اند
همه بر روی او چو یک خالند
لطف و خوبی خال نز روی است
همه خال آمدند و رو ا وی است
هر مریدش زبایزید افزون
هر یکی در وله دو صد ذوالنون
با چنین عز و قدر و فضل و کمال
دایما بود طالب ابدال
طالب آخر رسد بمطلوبش
گر بود راست عشق محبوبش
زانکه جوینده است یابنده
خنک آنکس که شد ورابنده
بنده شاه است چون بود صادق
زانکه معشوق میشود عاشق
خضرش بود شمس تبریزی
آنکه با او اگر درآمیزی
هیچکس را بیک جوی نخری
پرده های ظلام را بدری
آنکه از مخفیان نهان بود او
خسرو جمله و اصلان بود او
اولیا گر ز خلق پنهان اند
خلق جسم اند و اولیا جان اند
جسم جان را کجا تواند دید
راه جان را بجان توان ببرید
اینچنین اولیا که بینا اند
از ازل عالم اند و والااند
شمس تبریز را نمیدیدند
در طلب گرچه بس بگردیدند
غیرت حق ورا نهان میداشت
دور از وهم و از گمان میداشت