عبارات مورد جستجو در ۴۷ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
چونکه شهانند گدایان عشق
باش دلا چاکر سلطان عشق
دفتر ناموس بآتش بسوز
تا که رهی یابی بدیوان عشق
ره بسر خوان وصالش بری
گر تو شوی یکدمه مهمان عشق
زود شوی واقف اسرار غیب
گر بزنی دست بدامان عشق
موت ارادی چو شود اختیار
زود شوی زنده بجانان عشق
مملکت عشق مسلم مراست
زانکه منم خسرو و خاقان عشق
تا که مسخر شودم دیو نفس
گشت دلم تخت سلیمان عشق
عقل، تو دور از من و بیگانه باش
زانکه منم محرم خاصان عشق
خواهی اسیری بوصالش رسی
زود به پیمای بیابان عشق
باش دلا چاکر سلطان عشق
دفتر ناموس بآتش بسوز
تا که رهی یابی بدیوان عشق
ره بسر خوان وصالش بری
گر تو شوی یکدمه مهمان عشق
زود شوی واقف اسرار غیب
گر بزنی دست بدامان عشق
موت ارادی چو شود اختیار
زود شوی زنده بجانان عشق
مملکت عشق مسلم مراست
زانکه منم خسرو و خاقان عشق
تا که مسخر شودم دیو نفس
گشت دلم تخت سلیمان عشق
عقل، تو دور از من و بیگانه باش
زانکه منم محرم خاصان عشق
خواهی اسیری بوصالش رسی
زود به پیمای بیابان عشق
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
دردیست ز عشق او به جانم
پیداست ز جسم ناتوانم
این سوز ز جان رسید بر پوست
از پوست به مغز استخوانم
از نام و نشان خود گذشتم
من بنده شاه بینشانم
برهان جلالت من اینست
پیرم به تجلی و جوانم
با آنکه جوانم آسمان را
چون تیر گذشته از کمانم
چون قاصد کعبه حضورم
مقصود زمین و آسمانم
تابنده آستان فقرم
چرخست گدای آستانم
با آنکه تنم ز عشق موئیست
در پهلوی نفس پهلوانم
در وادی ایمنم چو موسی
بر گله خویشتن شبانم
ای آنکه کنی به بحر و کان روی
من گوهر بحر و زرکانم
بگذشته ازین و آن و چون روح
در صورت این و سر آنم
من باز سپیدم و مهیاست
بر ساعد شاه آشیانم
پرورده نعمت حکیمم
بر خوان وجود میهمانم
از کوزه عیسی است آبم
از سفره احمدست نانم
با اینهمه قدر و جاه، فانی
در مهدی صاحبالزمانم
من نیستم اوست کیستم من
پیداست صفای اصفهانم
پیداست ز جسم ناتوانم
این سوز ز جان رسید بر پوست
از پوست به مغز استخوانم
از نام و نشان خود گذشتم
من بنده شاه بینشانم
برهان جلالت من اینست
پیرم به تجلی و جوانم
با آنکه جوانم آسمان را
چون تیر گذشته از کمانم
چون قاصد کعبه حضورم
مقصود زمین و آسمانم
تابنده آستان فقرم
چرخست گدای آستانم
با آنکه تنم ز عشق موئیست
در پهلوی نفس پهلوانم
در وادی ایمنم چو موسی
بر گله خویشتن شبانم
ای آنکه کنی به بحر و کان روی
من گوهر بحر و زرکانم
بگذشته ازین و آن و چون روح
در صورت این و سر آنم
من باز سپیدم و مهیاست
بر ساعد شاه آشیانم
پرورده نعمت حکیمم
بر خوان وجود میهمانم
از کوزه عیسی است آبم
از سفره احمدست نانم
با اینهمه قدر و جاه، فانی
در مهدی صاحبالزمانم
من نیستم اوست کیستم من
پیداست صفای اصفهانم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۲
عاشق و می پرست و شیدائیم
رانده از کعبه و کلیسائیم
نه پسند برهمنیم و نه شیخ
پیش این هر دو فرقه رسوائیم
بگسستیم سبحه و زنار
نه مسلمان کنون نه ترسائیم
وقت وصف شکرلبان لالیم
گرچه ما طوطیان گویائیم
ما ندانیم هیچ در عالم
لیک بر جهل خویش دانائیم
گر به تشخیص حسن او کوریم
وه که بر عیب خویش بینائیم
گرچه پنهان بظلمت نفسیم
لیک در نور عشق پیدائیم
گلشکر زآن لبان لعل بیار
زآن که ما دردمند سودائیم
گرد نعلین صاحب معراج
دشت پیما و عرش فرسائیم
متکثر بکثرت امکان
وقت توحید فردو تنهائیم
تا دل و دیده وقف خوبانست
گرچه زشتیم لیک زیبائیم
هوشیاری مبادم آشفته
ما که سرمست عشق مولائیم
گرچه لا شئی و پست و ناچیزیم
قطره متصل بدریائیم
حسب ما بچار مادر نیست
به نسب نه زهفت آبائیم
خانه زادیم عشق سرمد را
بهمه کاینات مولائیم
چار تکبیر بر جهان زده ایم
مرده گان را دم مسیحائیم
رانده از کعبه و کلیسائیم
نه پسند برهمنیم و نه شیخ
پیش این هر دو فرقه رسوائیم
بگسستیم سبحه و زنار
نه مسلمان کنون نه ترسائیم
وقت وصف شکرلبان لالیم
گرچه ما طوطیان گویائیم
ما ندانیم هیچ در عالم
لیک بر جهل خویش دانائیم
گر به تشخیص حسن او کوریم
وه که بر عیب خویش بینائیم
گرچه پنهان بظلمت نفسیم
لیک در نور عشق پیدائیم
گلشکر زآن لبان لعل بیار
زآن که ما دردمند سودائیم
گرد نعلین صاحب معراج
دشت پیما و عرش فرسائیم
متکثر بکثرت امکان
وقت توحید فردو تنهائیم
تا دل و دیده وقف خوبانست
گرچه زشتیم لیک زیبائیم
هوشیاری مبادم آشفته
ما که سرمست عشق مولائیم
گرچه لا شئی و پست و ناچیزیم
قطره متصل بدریائیم
حسب ما بچار مادر نیست
به نسب نه زهفت آبائیم
خانه زادیم عشق سرمد را
بهمه کاینات مولائیم
چار تکبیر بر جهان زده ایم
مرده گان را دم مسیحائیم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۸
تنها نه چرخ بی سر و پا رقص می کند
هر ذره ای ز شوق جدا رقص می کند
تا گشته ایم مطلع خورشید معرفت
از شوق ذره ذرهٔ ما رقص می کند
بر دوش آه لخت دل خونچکان من
چون برگ گل به روی هوا رقص می کند
همچون شراره ای که بود در میان دود
در زلف آن پری دل ما رقص می کند
غلطد به دل اگر ز دل آید سخن برون
گوهر بروی آینه ها رقص می کند
دیروز بی تو بود زمینگیر ساغرم
امروز با تو نام خدا رقص می کند
شد چون شرر ز پردهٔ فانوس جلوه گر
از بس نگار من به حیا رقص می کند
ما در هوای دوست به رنگ شراره ایم
یعنی که ذره ذرهٔ ما رقص می کند
دل جوش خسروی زند از فیض نیستی
عنقای ما به بال هما رقص می کند
جویا ز جوش شوق ز دل تا به دیده ام
هر قطرهٔ سرشک جدا رقص می کند
هر ذره ای ز شوق جدا رقص می کند
تا گشته ایم مطلع خورشید معرفت
از شوق ذره ذرهٔ ما رقص می کند
بر دوش آه لخت دل خونچکان من
چون برگ گل به روی هوا رقص می کند
همچون شراره ای که بود در میان دود
در زلف آن پری دل ما رقص می کند
غلطد به دل اگر ز دل آید سخن برون
گوهر بروی آینه ها رقص می کند
دیروز بی تو بود زمینگیر ساغرم
امروز با تو نام خدا رقص می کند
شد چون شرر ز پردهٔ فانوس جلوه گر
از بس نگار من به حیا رقص می کند
ما در هوای دوست به رنگ شراره ایم
یعنی که ذره ذرهٔ ما رقص می کند
دل جوش خسروی زند از فیض نیستی
عنقای ما به بال هما رقص می کند
جویا ز جوش شوق ز دل تا به دیده ام
هر قطرهٔ سرشک جدا رقص می کند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۲
ما به کوی یار نالان می رویم
سوی آن سلطان خوبان می رویم
هر که را جمعیتی بینی ز ماست
گرچه حیران و پریشان می رویم
ابتدا و انتهای ما یکی است
آمده عریان و عریان می رویم
جنبش ما از خم چوگان اوست
گرچه سرگردان و غلطان می رویم
دلبر ما از دل ما دور نیست
گر به زاهد گر به رهبان می رویم
ایستادن نیست ممکن در جهان
پازنان سر در گریبان می رویم
این قیام و قعدهٔ عشاق توست
آن که ما افتان و خیزان می رویم
یأس، شاطر لشکر غم در قفا
در میان ما طرفه شادان می رویم
هر دو جانب را سعیدا دوستیم
گه به موسی گه به هامان می رویم
سوی آن سلطان خوبان می رویم
هر که را جمعیتی بینی ز ماست
گرچه حیران و پریشان می رویم
ابتدا و انتهای ما یکی است
آمده عریان و عریان می رویم
جنبش ما از خم چوگان اوست
گرچه سرگردان و غلطان می رویم
دلبر ما از دل ما دور نیست
گر به زاهد گر به رهبان می رویم
ایستادن نیست ممکن در جهان
پازنان سر در گریبان می رویم
این قیام و قعدهٔ عشاق توست
آن که ما افتان و خیزان می رویم
یأس، شاطر لشکر غم در قفا
در میان ما طرفه شادان می رویم
هر دو جانب را سعیدا دوستیم
گه به موسی گه به هامان می رویم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۴
غلطی نیست در حساب و شمار
صد هزارست و صد هزار هزار
بر جنید این سخن چو تافت بگفت:
«لیس ف جبتی سوی الجبار»
آن دگر چون بدید روشن، گفت:
«لیس فی الدار غیرنا دیار»
لمعه عشق اگر شود ظاهر
همه مؤمن شوند اهل تتار
تو باقرار خوی کن ای دل
راه کفرست راه استنکار
عقل روشن ازوست روشندل
دل و جان را بدوست استبصار
نظری کن، ز روی لطف و کرم
که جهان را بتست استظهار
تو بغفلت نشسته ای شب و روز
گنج برداشت از میان اغیار
هر چه هست از برای تست همه
قاسمی را شعار و استشعار
صد هزارست و صد هزار هزار
بر جنید این سخن چو تافت بگفت:
«لیس ف جبتی سوی الجبار»
آن دگر چون بدید روشن، گفت:
«لیس فی الدار غیرنا دیار»
لمعه عشق اگر شود ظاهر
همه مؤمن شوند اهل تتار
تو باقرار خوی کن ای دل
راه کفرست راه استنکار
عقل روشن ازوست روشندل
دل و جان را بدوست استبصار
نظری کن، ز روی لطف و کرم
که جهان را بتست استظهار
تو بغفلت نشسته ای شب و روز
گنج برداشت از میان اغیار
هر چه هست از برای تست همه
قاسمی را شعار و استشعار
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۳
پیش ما قصه شوقست و شهودست و حضور
در نهان خانه وحدت همه نورست و سرور
بر سر راه تولا همه شادی و طرب
در بیابان تمنا همه حسبان و غرور
شادمانم که بکوی تو گذر خواهم کرد
ترسم از عشق که گوید که: ازین درگه دور!
بس عجب مانده ام، ای جان و جهان، در صفتت
که تو کان نمکی وز تو جهانی در شور
چه عجب باشد اگر صید تو گردد دلها؟
عشق چون باز نجیب آمد و جانها عصفور
خوش «انالحق » گو و بر دار سلامت بر شو
چون کشیدی تو ازین جام شراب منصور
قاسم از جام تو مستست و خراب افتادست
که بهش باز نیاید بگه نغمه صور
در نهان خانه وحدت همه نورست و سرور
بر سر راه تولا همه شادی و طرب
در بیابان تمنا همه حسبان و غرور
شادمانم که بکوی تو گذر خواهم کرد
ترسم از عشق که گوید که: ازین درگه دور!
بس عجب مانده ام، ای جان و جهان، در صفتت
که تو کان نمکی وز تو جهانی در شور
چه عجب باشد اگر صید تو گردد دلها؟
عشق چون باز نجیب آمد و جانها عصفور
خوش «انالحق » گو و بر دار سلامت بر شو
چون کشیدی تو ازین جام شراب منصور
قاسم از جام تو مستست و خراب افتادست
که بهش باز نیاید بگه نغمه صور
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۰
میان باطن جانی و جان تویی، ای جان
همه تویی، بهمه حال، آشکار و نهان
مرا که دل بخرابات می کشد چه کنم؟
حدیث توبه و تقوی، بیان امن و امان؟
فلان، که معدن فضلست و مقتدای بشر
چو ذوق عشق ندارد، نگویمش انسان
که گفت پیر جعل را که: قاید راهست؟
نه قایدست ولی هست رهزن پنهان
تو دیده باز گشا، تا جمال جان بینی
که نیست خالی ازو هیچ ذره از اعیان
بجذبه دو جهان طی کند بیک ساعت
بطور عشق رسیدست سیر موسی جان
چه حکمتست درین قصه؟ کس نمی داند
تو در میان حجابی و عالمی نگران
نقاب را بگشا و فغان مستان بین
خوشست وقت تجلی خروش سرمستان
بگو که: قاسم بیچاره کلب کوچه ماست
چه کم شود که ز جودت گدا شود سلطان؟
همه تویی، بهمه حال، آشکار و نهان
مرا که دل بخرابات می کشد چه کنم؟
حدیث توبه و تقوی، بیان امن و امان؟
فلان، که معدن فضلست و مقتدای بشر
چو ذوق عشق ندارد، نگویمش انسان
که گفت پیر جعل را که: قاید راهست؟
نه قایدست ولی هست رهزن پنهان
تو دیده باز گشا، تا جمال جان بینی
که نیست خالی ازو هیچ ذره از اعیان
بجذبه دو جهان طی کند بیک ساعت
بطور عشق رسیدست سیر موسی جان
چه حکمتست درین قصه؟ کس نمی داند
تو در میان حجابی و عالمی نگران
نقاب را بگشا و فغان مستان بین
خوشست وقت تجلی خروش سرمستان
بگو که: قاسم بیچاره کلب کوچه ماست
چه کم شود که ز جودت گدا شود سلطان؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۳
هله! عاشقان، که راهست بهو،زنید هویی
ببرید جمله بر هو،بزنید های و هویی
بکنید خرقها را، که ز زرق رنگ دارد
ز سرشک سیل مژگان بکنید شست و شویی
بزنید حلقه بر در، که خسیس نفس پرور
بخدای ره ندارد،بخدا، بهیچ رویی
شب دوش گفت: جان را خبری رساند جانان
که چو چشمه گشت چشمم، نه چو چشمه ای،چو جویی
که ز عشق اگر نمویی،بنشین، سخن چه گویی؟
بجلال ما،نیابی، بجلال ره بمویی
بنیاز گفتم آخر که: جهان و جان فدایت
کس ازین ندید خوشتر، بزمانه آبرویی
ز جهان و جان برآمد،ز جهانیان سرآمد
بمشام جان قاسم ز تو تا رسید بویی
ببرید جمله بر هو،بزنید های و هویی
بکنید خرقها را، که ز زرق رنگ دارد
ز سرشک سیل مژگان بکنید شست و شویی
بزنید حلقه بر در، که خسیس نفس پرور
بخدای ره ندارد،بخدا، بهیچ رویی
شب دوش گفت: جان را خبری رساند جانان
که چو چشمه گشت چشمم، نه چو چشمه ای،چو جویی
که ز عشق اگر نمویی،بنشین، سخن چه گویی؟
بجلال ما،نیابی، بجلال ره بمویی
بنیاز گفتم آخر که: جهان و جان فدایت
کس ازین ندید خوشتر، بزمانه آبرویی
ز جهان و جان برآمد،ز جهانیان سرآمد
بمشام جان قاسم ز تو تا رسید بویی
نشاط اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۲
طالب من گر شود یک ره کسی
راهها بنمایمش هر سو بسی
چون مرا بشناسد از آیات من
عاشق آید بر صفات ذات من
شد چو عاشق وزمن آگه شد همی
زان پس او را زنده نگذارم دمی
بس عجب نبود اگر کشتم منش
عاشق است و لازم آمد کشتنش
کشتن عاشق بهر مذهب رواست
خاصه این عاشق که معشوقش خداست
پس مرا ز آیین دین مصطفا
بر شهید خویش باید خونبها
وانکه هم منظور و هم مقبول من
گشت ز انسان تا که شد مقتول من
هر دو عالم نیست خونش را بها
غیر من او را نشاید خونبها
هم منم دل برده، هم بیدل منم
هم منم مقتول و هم قاتل منم
کی سزا بینم بجای خویشتن
دیگری را خونبهای خویشتن
خویش را نه رایگانی بخشمش
کشته ام تا زندگانی بخشمش
کشته ی عشق ار شوی زنده شوی
تا ابد باقی و پاینده شوی
عشقبازی را شعار دیگر است
رسم او رسم دیار دیگر است
بی سبب با دوستاران دشمن است
دشمنی او همین تا کشتن است
کشتگان خویش را شد دوستار
گر کشد عشق ای خوشا آن اعتبار
این بود آیین عشق،این کیش عشق
چاره جز مردن نباشد پیش عشق
هم نهان دارد بمردن زندگی
هم خداوندی نهان در بندگی
عشق اگر میراندت روزنده باش
ور خداوندی بخواهی بنده باش
بندگی ما و تو نی بندگیست
حاصل این تا ابد شرمندگیست
بندگی چبود خدا را یافتن
از خودی سوی خدا بشتافتن
هر چه جز حق از میان برداشتن
بندگی هم برکران بگذاشتن
نه عمل را راه در این شاهراه
علم را نه بار در این بارگاه
مدرکات ما همه وهم و خیال
حق تعالی شانه ی عما یقال
چون رسید اینجا سخن خاموش شو
لب ببند و پای تا سر گوش شو
رازهای نا شنیده گوش دار
لیک در گفتن زبان خاموش دار
از مقیمان در میخانه ام
میرسد هر دم زنو پیمانه ام
در درون میکده آوازهاست
بر زبان چنگ و نی خوش رازهاست
رازها می آیدم زانجا بگوش
لیک میگوید سروشم شو خموش
باز ساقی ساغرم لبریز کرد
ز آتشین آبیم آتش تیز کرد
کوه از یک قطره می مدهوش شد
کی توانم من دگر خاموش شد
می ندانم محرم از نامحرمی
هر که خواهد گو بیا بشنو همی
راز خوبان را چرا باید نهفت
راز ما بد سیرتان باید نهفت
راز خوبان را نهفتن کی رواست
رازهای ما نهفتن را سزاست
خوبرو را روی بی پرده نکوست
آنکه در پرده بباید زشتروست
ماه کی باشد روا در زیر میغ
میغها پنهان بباید ای دریغ
راهها بنمایمش هر سو بسی
چون مرا بشناسد از آیات من
عاشق آید بر صفات ذات من
شد چو عاشق وزمن آگه شد همی
زان پس او را زنده نگذارم دمی
بس عجب نبود اگر کشتم منش
عاشق است و لازم آمد کشتنش
کشتن عاشق بهر مذهب رواست
خاصه این عاشق که معشوقش خداست
پس مرا ز آیین دین مصطفا
بر شهید خویش باید خونبها
وانکه هم منظور و هم مقبول من
گشت ز انسان تا که شد مقتول من
هر دو عالم نیست خونش را بها
غیر من او را نشاید خونبها
هم منم دل برده، هم بیدل منم
هم منم مقتول و هم قاتل منم
کی سزا بینم بجای خویشتن
دیگری را خونبهای خویشتن
خویش را نه رایگانی بخشمش
کشته ام تا زندگانی بخشمش
کشته ی عشق ار شوی زنده شوی
تا ابد باقی و پاینده شوی
عشقبازی را شعار دیگر است
رسم او رسم دیار دیگر است
بی سبب با دوستاران دشمن است
دشمنی او همین تا کشتن است
کشتگان خویش را شد دوستار
گر کشد عشق ای خوشا آن اعتبار
این بود آیین عشق،این کیش عشق
چاره جز مردن نباشد پیش عشق
هم نهان دارد بمردن زندگی
هم خداوندی نهان در بندگی
عشق اگر میراندت روزنده باش
ور خداوندی بخواهی بنده باش
بندگی ما و تو نی بندگیست
حاصل این تا ابد شرمندگیست
بندگی چبود خدا را یافتن
از خودی سوی خدا بشتافتن
هر چه جز حق از میان برداشتن
بندگی هم برکران بگذاشتن
نه عمل را راه در این شاهراه
علم را نه بار در این بارگاه
مدرکات ما همه وهم و خیال
حق تعالی شانه ی عما یقال
چون رسید اینجا سخن خاموش شو
لب ببند و پای تا سر گوش شو
رازهای نا شنیده گوش دار
لیک در گفتن زبان خاموش دار
از مقیمان در میخانه ام
میرسد هر دم زنو پیمانه ام
در درون میکده آوازهاست
بر زبان چنگ و نی خوش رازهاست
رازها می آیدم زانجا بگوش
لیک میگوید سروشم شو خموش
باز ساقی ساغرم لبریز کرد
ز آتشین آبیم آتش تیز کرد
کوه از یک قطره می مدهوش شد
کی توانم من دگر خاموش شد
می ندانم محرم از نامحرمی
هر که خواهد گو بیا بشنو همی
راز خوبان را چرا باید نهفت
راز ما بد سیرتان باید نهفت
راز خوبان را نهفتن کی رواست
رازهای ما نهفتن را سزاست
خوبرو را روی بی پرده نکوست
آنکه در پرده بباید زشتروست
ماه کی باشد روا در زیر میغ
میغها پنهان بباید ای دریغ
نشاط اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۳۳
باز این دیوانه ی بگسسته بند
فاش میگوید بآواز بلند
در همه عالم نبینم غیر دوست
چیست عالم، نیست عالم گرنه اوست
کافر است این عاشق شوریده حال
ای مسلمانان کافر کش تعال
اقتلونی کیف ماشاء الحبیب
والطرحونی اینما جاء الحبیب
عشق اگر کفر است بیشک کافرم
گر کشی کافر بکش من حاضرم
طایری را از قفس آزاد کن
خاطر غمدیده ای را شاد کن
مرغ دامی را سوی بستان فرست
تشنه کامی را بر عمان فرست
من نمیگویم که عاشق کافراست
عاشقی از کافری آنسوتر است
کافرم ترسم اگر از کشتنم
بنده ی شاهم نه در بند تنم
این تن خاکی قرین خاک به
دور ازین ناپاک جان پاک به
این سرادر خورد ویران کردن است
این قفس شایسته ی بشکستن است
مرغ را خوشتر چه باشد از چمن
زندگی تن بود زندان من
جان سلیمان است و این دل خاتم است
که بر او نفشی ز اسم اعظم است
وین تن مشؤومم آن دیو لعین
کز سلیمان در ربودستی نگین
آن حواس باطن و ظاهر همه
امر وی را گشته فرمانبر همه
مرگ کو تاداد جان گیرد ز تن
خاتم جم را ستاند ز اهرمن
فاش میگوید بآواز بلند
در همه عالم نبینم غیر دوست
چیست عالم، نیست عالم گرنه اوست
کافر است این عاشق شوریده حال
ای مسلمانان کافر کش تعال
اقتلونی کیف ماشاء الحبیب
والطرحونی اینما جاء الحبیب
عشق اگر کفر است بیشک کافرم
گر کشی کافر بکش من حاضرم
طایری را از قفس آزاد کن
خاطر غمدیده ای را شاد کن
مرغ دامی را سوی بستان فرست
تشنه کامی را بر عمان فرست
من نمیگویم که عاشق کافراست
عاشقی از کافری آنسوتر است
کافرم ترسم اگر از کشتنم
بنده ی شاهم نه در بند تنم
این تن خاکی قرین خاک به
دور ازین ناپاک جان پاک به
این سرادر خورد ویران کردن است
این قفس شایسته ی بشکستن است
مرغ را خوشتر چه باشد از چمن
زندگی تن بود زندان من
جان سلیمان است و این دل خاتم است
که بر او نفشی ز اسم اعظم است
وین تن مشؤومم آن دیو لعین
کز سلیمان در ربودستی نگین
آن حواس باطن و ظاهر همه
امر وی را گشته فرمانبر همه
مرگ کو تاداد جان گیرد ز تن
خاتم جم را ستاند ز اهرمن
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۰
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۰
تو جانی، جان! چرا چندین گرفتار بدن مانی؟!
تو گنجی، گنج! تا کی در ته دیوار تن مانی؟!
ز بار هستی خود، چند نتوانی که برخیزی؟!
چو دامن تا بکی در زیر پا خویشتن مانی؟!
حیات جاودان خواهی، ز صورت پی بمعنی بر
که باقی در جهان از فیض معنی چون سخن مانی
از آن چون بلبل شوریده در کویت نمینالم
که از غیرت نمیخواهم بگلهای چمن مانی
چرا دلگیر داری ز انتظارت شام غربت را
چو واعظ تا بکی محبوس زندان وطن مانی؟!
تو گنجی، گنج! تا کی در ته دیوار تن مانی؟!
ز بار هستی خود، چند نتوانی که برخیزی؟!
چو دامن تا بکی در زیر پا خویشتن مانی؟!
حیات جاودان خواهی، ز صورت پی بمعنی بر
که باقی در جهان از فیض معنی چون سخن مانی
از آن چون بلبل شوریده در کویت نمینالم
که از غیرت نمیخواهم بگلهای چمن مانی
چرا دلگیر داری ز انتظارت شام غربت را
چو واعظ تا بکی محبوس زندان وطن مانی؟!
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
هر سر که به سودای طلب باختنی نیست
در پای سگ کوی تو انداختنی نیست
این رایت عشق است که جز بر سر منصور
این آیت فتح و ظفر افراختنی نیست
یک ران فلک را که بود خنگ سلیمان
پی کن که به میدان طلب تاختنی نیست
رویین دل و آهن جگران راست سزاوار
بر شیشه دلان تیغ فنا آختنی نیست
هستی همه در باز که در نرد محبت
گر بردنی هست به جز باختنی نیست
نشناخت کسی راز غم عشق و جز این راز
در علم طلب نکته آشناختنی نیست
هر کس به خیال خود از این نکته ی باریک
پرداخت بسی قصه و پرداختنی نیست
منکر مشو افسانه ی پروانه و شمع است
کاین قصه بود سوختنی ساختنی نیست
در پای سگ کوی تو انداختنی نیست
این رایت عشق است که جز بر سر منصور
این آیت فتح و ظفر افراختنی نیست
یک ران فلک را که بود خنگ سلیمان
پی کن که به میدان طلب تاختنی نیست
رویین دل و آهن جگران راست سزاوار
بر شیشه دلان تیغ فنا آختنی نیست
هستی همه در باز که در نرد محبت
گر بردنی هست به جز باختنی نیست
نشناخت کسی راز غم عشق و جز این راز
در علم طلب نکته آشناختنی نیست
هر کس به خیال خود از این نکته ی باریک
پرداخت بسی قصه و پرداختنی نیست
منکر مشو افسانه ی پروانه و شمع است
کاین قصه بود سوختنی ساختنی نیست
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
سلیمان را جز این تن اهرمن نیست
که جان را دشمن جانی، چو تن نیست
بود زندان جان، خاکی تن ما
که زندان مور را غیر از لگن نیست
بگیر از خویشتن خود را که در عشق
حجاب خویشتن جز خویشتن نیست
بکن این گور و بردار این کفن را
که این مرده سزای این کفن نیست
نهان در خاک کن ما و منی را
که دزد راه حق جز ما و من نیست
بشور اندیشه ها را از دل خویش
که این دل ها به جز بیت الحزن نیست
سخن افسرده چون جسمیست بی روح
اگر روح خدایی در سخن نیست
دهن بر خاک نه زیرا که جز خاک
رفو از بهر چاک این دهن نیست
تویی را با منی بر خاک ره ریز
که ما را جز تو و من، اهرمن نیست
که جان را دشمن جانی، چو تن نیست
بود زندان جان، خاکی تن ما
که زندان مور را غیر از لگن نیست
بگیر از خویشتن خود را که در عشق
حجاب خویشتن جز خویشتن نیست
بکن این گور و بردار این کفن را
که این مرده سزای این کفن نیست
نهان در خاک کن ما و منی را
که دزد راه حق جز ما و من نیست
بشور اندیشه ها را از دل خویش
که این دل ها به جز بیت الحزن نیست
سخن افسرده چون جسمیست بی روح
اگر روح خدایی در سخن نیست
دهن بر خاک نه زیرا که جز خاک
رفو از بهر چاک این دهن نیست
تویی را با منی بر خاک ره ریز
که ما را جز تو و من، اهرمن نیست
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
ما فرو مانده در این ره به نخستین قدمیم
بحقیقت نه وجودیم که عین عدمیم
تو چه حداد در این کوره و ما همچو دمیم
هر چه خواهی بدم اندر دل ما، تا بدمیم
پدر ما عرب و مادر ما از عجم است
ما ندانیم خدایا که عرب یا عجمیم
چه طلسمات عجائب که در این هیکل ماست
هم ز افلاک فزونیم و هم از خاک کمیم
بنده حضرت عشقیم که با دولت پیر
از ازل تا بابد زنده دل و تازه دمیم
خون ما را دیت از خاک ستانند چرا
طعنه بر ما زنی ایشیخ که صید حرمیم
بحقیقت نه وجودیم که عین عدمیم
تو چه حداد در این کوره و ما همچو دمیم
هر چه خواهی بدم اندر دل ما، تا بدمیم
پدر ما عرب و مادر ما از عجم است
ما ندانیم خدایا که عرب یا عجمیم
چه طلسمات عجائب که در این هیکل ماست
هم ز افلاک فزونیم و هم از خاک کمیم
بنده حضرت عشقیم که با دولت پیر
از ازل تا بابد زنده دل و تازه دمیم
خون ما را دیت از خاک ستانند چرا
طعنه بر ما زنی ایشیخ که صید حرمیم
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
هست آن آفتاب ماه نقاب
مردم دیده ی اولوالالباب
دل و دلدار عین یک دگراند
جان چو کرد از وجود رفع حجاب
نظری کن ببین به دانه و بر
لب لب قشر قشر لب لباب
مدح و دم کو تفاوتت نکند
نیست فرقی میان آب و گلاب
آفتاب قدیم لا شرقی
کرد ذرات را بلطف خطاب
که منم در دل تو ای ذره
دل بدست آر و دلربا دریاب
چشم جان برگشادم و دیدم
آفتاب منیر و در مهتاب
نقش غیر و خیال باطل رفت
نیست در بحر صاف موج و حباب
از لب لعل ساقی باقی
خورد کوهی مدام نقل و شراب
مردم دیده ی اولوالالباب
دل و دلدار عین یک دگراند
جان چو کرد از وجود رفع حجاب
نظری کن ببین به دانه و بر
لب لب قشر قشر لب لباب
مدح و دم کو تفاوتت نکند
نیست فرقی میان آب و گلاب
آفتاب قدیم لا شرقی
کرد ذرات را بلطف خطاب
که منم در دل تو ای ذره
دل بدست آر و دلربا دریاب
چشم جان برگشادم و دیدم
آفتاب منیر و در مهتاب
نقش غیر و خیال باطل رفت
نیست در بحر صاف موج و حباب
از لب لعل ساقی باقی
خورد کوهی مدام نقل و شراب
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
بی دوست دست میندهد بهر ما نشاط
الا به وصل دوست نداریم انبساط
هر دم که با حبیب نشینیم فارغیم
از خوف و امن و راحت و محنت غم و نشاط
آن کس که کرد طی ره باریک عشق را
گو شاد باش زانکه گذر کردی از صراط
مربوط شد به عالم انسانیت یقین
با اهل عشق یافت هر آن کس که ارتباط
زاهد مگو فسانه که بیزار شد دلم
غیر از حدیث عشق ز هر گونه اختلاط
ای آن که آرزوی سلیمانیت بود
برگو که در کجاست سلیمان چه شد بساط
در آرزوی منزل مقصود سوختیم
خرم دمی که رخت ببندیم زی رباط
سوی خدا گریخت صغیر از خودی بلی
جز بر محیط رو به کجا آورد محاط
الا به وصل دوست نداریم انبساط
هر دم که با حبیب نشینیم فارغیم
از خوف و امن و راحت و محنت غم و نشاط
آن کس که کرد طی ره باریک عشق را
گو شاد باش زانکه گذر کردی از صراط
مربوط شد به عالم انسانیت یقین
با اهل عشق یافت هر آن کس که ارتباط
زاهد مگو فسانه که بیزار شد دلم
غیر از حدیث عشق ز هر گونه اختلاط
ای آن که آرزوی سلیمانیت بود
برگو که در کجاست سلیمان چه شد بساط
در آرزوی منزل مقصود سوختیم
خرم دمی که رخت ببندیم زی رباط
سوی خدا گریخت صغیر از خودی بلی
جز بر محیط رو به کجا آورد محاط
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
گم گردد آسمان و زمین در فضای دل
مرغی است جبرئیل امین در هوای دل
از دل متاب رخ که توانی جمال حق
بینی عیان در آینهٔ حق نمای دل
خلد برین که آن همه وصفش شنیدهٔی
عکسی بود ز روضهٔ دارالصفای دل
چون گشت کاروان وجود از عدم روان
دل پیش بود و کون و مکان در قفای دل
بین دل برای کیست که شد خلق عالمی
بهر تو و تو خلق شدی از برای دل
آن سلطنت که بهر سلیمان دهند شرح
دادش خدا از آنکه شد از جان گدای دل
اوصاف دل چسان من بی دل کنم بیان
از دل که آگه است بغیر از خدای دل
این گونه گونه رنگ که بینی بود تمام
انوار روی شاهد خلوت سرای دل
با آنکه آسمان وزمین نیست در خورش
گنجد بدل خدای بنازم فضای دل
جای خدا بدل بود این خود معین است
آن سینه را بجو که در آن هست جای دل
حق را مکان بدل بود و بس ز حق صغیر
بیگانه است هر که نشد آشنای دل
مرغی است جبرئیل امین در هوای دل
از دل متاب رخ که توانی جمال حق
بینی عیان در آینهٔ حق نمای دل
خلد برین که آن همه وصفش شنیدهٔی
عکسی بود ز روضهٔ دارالصفای دل
چون گشت کاروان وجود از عدم روان
دل پیش بود و کون و مکان در قفای دل
بین دل برای کیست که شد خلق عالمی
بهر تو و تو خلق شدی از برای دل
آن سلطنت که بهر سلیمان دهند شرح
دادش خدا از آنکه شد از جان گدای دل
اوصاف دل چسان من بی دل کنم بیان
از دل که آگه است بغیر از خدای دل
این گونه گونه رنگ که بینی بود تمام
انوار روی شاهد خلوت سرای دل
با آنکه آسمان وزمین نیست در خورش
گنجد بدل خدای بنازم فضای دل
جای خدا بدل بود این خود معین است
آن سینه را بجو که در آن هست جای دل
حق را مکان بدل بود و بس ز حق صغیر
بیگانه است هر که نشد آشنای دل
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۵
ترک عقل ذوفنون کردیم ما
خویش در عشق آزمون کردیم ما
بند رهرو بود چون عقل و جنون
ترک این عقل و جنون کردیم ما
خانه را پرداختیم از هست و نیست
غیر یار از دل برون کردیم ما
تا نباشد حرفی الاحرف عشق
لب خمش از کاف و نون کردیم ما
بر گذشته از مکان و لامکان
جای در میخانه چون کردیم ما
در خرابات از سوادالوجه فقر
هر دو عالم را زبون کردیم ما
زیر گام اندر سماع از دور جام
این سپهر نیلگون کردیم ما
تار و پود خرقه و سجاده را
رشتههای ارغنون کردیم ما
کم گرفتیم این جهان از بیش و کم
شور مستی تا فزون کردیم ما
همچون منظور از اناالحق بر زمین
نقشها بیرنگ و خون کردیم ما
سر زدوش اندر ره افکندیم مست
پس زدار جان نگون کردیم ما
خویش در عشق آزمون کردیم ما
بند رهرو بود چون عقل و جنون
ترک این عقل و جنون کردیم ما
خانه را پرداختیم از هست و نیست
غیر یار از دل برون کردیم ما
تا نباشد حرفی الاحرف عشق
لب خمش از کاف و نون کردیم ما
بر گذشته از مکان و لامکان
جای در میخانه چون کردیم ما
در خرابات از سوادالوجه فقر
هر دو عالم را زبون کردیم ما
زیر گام اندر سماع از دور جام
این سپهر نیلگون کردیم ما
تار و پود خرقه و سجاده را
رشتههای ارغنون کردیم ما
کم گرفتیم این جهان از بیش و کم
شور مستی تا فزون کردیم ما
همچون منظور از اناالحق بر زمین
نقشها بیرنگ و خون کردیم ما
سر زدوش اندر ره افکندیم مست
پس زدار جان نگون کردیم ما